eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
807 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از داعی‌َالله🇮🇷
عالمی‌میفرمودن: بنده‌خدایی‌اومدن‌پیش‌ماگفتن‌ آقاماتوبه‌‌می‌کنیم‌خداقبول‌میکنه؟! گفتم‌:خدادنبال‌اون‌بنده‌هاش‌که‌گناه‌ کردن‌واصلایادشون‌رفته‌توبه‌ایم‌هست، میدوئه‌میگه‌بندم‌بیاتوبه‌کن‌ تاببخشمت❤️(: نمیخوام‌غرق‌گناه‌بشی‌دورت‌بگردم اونوقت‌شماکه‌خودت‌توبه‌کردی‌، میگی‌منو‌میبخشه‌یانه؟!
بهش‌گفتم: چند‌وقتیہ‌بہ‌خاطراعتقاداتم مسخرم‌مےڪنن.! بهم‌گفت: براےاونایـےڪہ‌ اعتقاداتتون‌‌رو‌مسخره‌مےڪنن‌، دعاڪنین‌خدابہ‌عشق♥️ حسین‌دچارشون‌ڪنہ:)! ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یه وقتایی خدا گناهی که بیست سال پیش کردی رو یادت میاره تا استغفار کنی و ببخشدت... یه وقتا هم نعمتی که بهت داده و حواست بهش نیست رو یادت میاره تا شکر کنی و بیشتر بهت بده... از هر طرف که نگاه کنی لطفِ که بر ما سرازیره...!! گر بود خورشید روئی در نظر تا روز حشر میتوان بی آب و نان مانند عیسی زیستن ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- 【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】 @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
عالمی‌میفرمودن: بنده‌خدایی‌اومدن‌پیش‌ماگفتن‌ آقاماتوبه‌‌می‌کنیم‌خداقبول‌میکنه؟! گفتم‌:خدادنبال‌اون‌بنده‌هاش‌که‌گناه‌ کردن‌واصلایادشون‌رفته‌توبه‌ایم‌هست، میدوئه‌میگه‌بندم‌بیاتوبه‌کن‌ تاببخشمت❤️(: نمیخوام‌غرق‌گناه‌بشی‌دورت‌بگردم اونوقت‌شماکه‌خودت‌توبه‌کردی‌، میگی‌منو‌میبخشه‌یانه؟! ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- 【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】 @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
❤️از حضرت روایت است که: قرائت ده سوره مانعی برای ده حالت است : 1-قرائت سوره حمد مانع از خشم و غضب خداوند..... 2- قرائت سوره یس مانع عطش روز محشر.... 3- سوره دخان مانع از هول روز قیامت... 4-سوره واقعه مانع از فقر و پریشانی.... 5-سوره ملک مانع عذاب .... 6- قرائت سوره کوثر مانع از خصومت و تسلط دشمنان ..... 7- کافرون مانع از کفر در حال مرگ ... 8- سوره اخلاص مانع نفاق است 9- سوره فلق مانع از حسد حاسدین ... 10- سوره ناس مانع قروض و وسوسه شیطان میباشد. ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- 【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】 @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اقدام جالب توجه خواننده معروف کشور در زمان اجرا کنسرت خیلی راحت با شوخی و خنده به خانم بی‌حجاب هوادارش گفت اینجا آمریکا نیست اول روسری بپوش بعد عکس بگیر! 🔹اونم سریع پوشید... 🔹فرزین، کاری کرد که خیلی از ما مذهبیا که خیلی هم ادعامون میشه، به راحتی ازش شونه خالی میکنیم ؛ امر به معروف.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_صدوچهل   سوره تکاثر آیه۱و۲اعراب عشیره گرارو مخاطب قرار می
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]   بزرگتر هم که شدم توی مدرسه دوستای جدید نگاه های جدیدوکلی سوال جدید... نمیگم اگر سوالاتم رو میپرسیدم کسی جواب نمیداد یا نمیدونست ولی من روم نمیشد بپرسم‌فکر میکردم اگر بپرسم به درونیاتم پی ببرن و فکر کنن بچه بی اعتقادی هستم مقصر خودم بودم که اجازه دادم اینهمه سوال بی جواب توی ذهنم شکل بگیره و کم کم به این فرض برسه که واقعا جوابی براش وجود نداره رضوان زودتر از همه متوجه تغییرات فکری من شد خیلی باهم بحث میکردیم ولی من سوالای سختی میپرسیدم که اونم کم سن و سال بود و جوابش رو نمیدونست سعی میکرد بره و برام پیداش کنه ولی سوالا تو ذهن من خیلی سریعتر از سرعت جستجوی اون شکل میگرفت! وارد دانشگاه که شدم کلا از سبک زندگی خودمون فاصله گرفتم و با یه مدل جدید زندگی آشنا شدم دلم میخواست مثل اونا بشم یعنی میگفتم اصلا سبک زندگی درست و پیشرفت موازی جوامع بشری همینه و ما تو گذشته گیر کردیم کم کم پوششم تغییر کرد خانواده اولش سکوت کردن ولی بعدش کم کم صدای مامانم در اومد منم پررو بازی درآوردم که هرکسی در انتخاب دنیای خودش آزاده و اگر نگران آبروتون هستید میرم یه جایی رو اجاره میکنم! رضوان سعی میکرد منو ول نکنه ولی من ترجیح میدادم ازش فاصله بگیرم ناخودآگاه چون اون بخاطر منم که شده چند سال بود مطالعه میکرد و پر شده بود ولی من دیگه خیلی دنبال جواب نبودم مغزم بسته شده بود هر آگاهی ای که کسب کرده بودم به نظرم فرض مسلم بود و باقیش سفسطه من اصلا داشتم با اون سبک زندگی اخت میشدم و چیز دیگه ای نمیخواستم گرهی بین ابروهام نشست: برگشتن به اون روزا کلا برام سخته معمولا روزی چند بار با پدیده های مختلف ناخودآگاه برام تکرار میشه دیگه خودم نمیخوام یادآوریش کنم یعنی توصیف هم نداره من هر روز متجددتر میشدم و روزی چند بارم با مادرم بحث داشتیم بابام اصلا دخالت نمیکرد فقط هر چی میگذشت سکوتش بیشتر میشد دیگه مثل قبل دوست نداشت باهام حرف بزنه منم از بچگی عاشقش بودم خیلی برام سخت بود اما با خودم میگفتم اینم هزینه شد توئه نباید اجازه بدی قید و بند های عاطفی محبوست کنه و جلوی پیشرفتت رو بگیره! الان که به اون روزا برمیگردم نمیدونم باید به اون تفکرات خندید یا براشون گریه کرد نمیدونم چرا فکر میکردم باید حتما جور خاصی بپوشی و بگردی و روابط خاصی داشته باشی تا پیشرفت کنی اصلا پیشرفت توی ذهن من دقیقا چی بود پذیرفته شدن توی جمع یه عده بچه پولدار بی غم که خرج تعطیلات آخر هفته شون که نصفشم دور ریز بود حقوق دو سه ماه زندگی یه کارگر بود هیچ دغدغه ای نبود جز اینکه جای جدید یا تفریح جدیدی پیدا کنیم که بیشتر خوش بگذره من فکر میکردم زندگی اونه و بقیه دارن عمرشون رو هدر میدن خلاصه که بهم خوش میگذشت منهای اوضاع خانوادگی لبخند کمرنگی زدم: رضا قل منه دوقلو ها وابستگی شدیدی به هم دارن من شخصیت مستقل تری دارم و کمتر وابسته میشم ولی رضا خیلی به من وابسته بود اونقدر که از بچگی اگه من میخواستم یه شب خونه عمه ای خاله ای کسی بمونم اونم باید میموند! زدم زیر خنده: _روز اول مدرسه مون خیلی خنده دار بود اون باید میرفت مدرسه پسرونه و من دخترونه جوری اشک میریخت که از گریه اون اشک منم دراومده بود! تو این اوضاع من سال چهارم بودم و رضا تازه جذب سپاه شده بود خب خیلی برای وجهه پاسداریش بد بود ولی هیچ وقت چیزی نمیگفت ولی دیگه خیلی بهم نگاه نمیکرد هر چی رضا و بابا ساکت بودن مامان حرف داشت ولی من نمیخواستم کسی جلوی پیشرفتمو بگیره پس بیشتر بیرون وقت میگذروندم تا کمتر ببینمشون بہ قلمِ
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_صدوچهل‌ویکم   بزرگتر هم که شدم توی مدرسه دوستای جدید نگاه
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] کمی سکوت کردم کتایون پرسید: خب؟ بعدش... _توی همون اوضاع... خب... اینجوری بگم که ما یه همسایه تو کوچه مون داشتیم که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتن پسرش... ایمان... از بچگی همبازی ما بود بعدم که ما بزرگتر شدیم رفاقتش با رضا و احسان و پسرعموم بیشتر شد خلاصه رفت و آمد داشت به خونه مون خب.. از همون چهارده پونزده سالگی مادرش با مادرم چند بار حرف خواستگاری و اینا زده بودن ولی آقاجونم گفته بود صبر کنید تا دانشجو بشن و تکلیف آینده شون روشن بشه بعدم که من دانشجو شدم دیگه با اون وضعیت خانواده ی اون بنده خدا منصرف شدن اما خب...خودش... از رفتارش اینطور حس میشد که... علاقه ای هست! کتایون فوری پرسید: تو چی؟ تو دوستش نداشتی؟ _من... تو نوجوونی چرا! ولی بعدش خب دیدم تناسبی با من نداره بیخیالش شدم _خب؟ _خب ماجرا از اونجا فرق کرد که یه روز من داشتم میرفتم بیرون مثل همیشه لباس پوشیده بودم برام عادی بود خانواده هم دیگه چیزی نمیگفتن ولی این بنده خدا اون روز مهمون رضا بود منم خیلی وقت بود ندیده بود چون سه سال بود منتقل شده بود پایگاه شکاری اصفهان _مگه کارش چی بود؟ _خلبان نیرو هوایی بود _چه همه هم نظامی! _این دو تا از بچگی عشقشون همین بود ایمان عاشق پرواز بود و رضای ما هم عشق عملیات و چریک بازی بازی هاشونم همینجوری بود _خب حالا بالاخره چی شد؟ _هیچی دیگه میگم تازه منتقل شده بود تهران و منو ندیده بود چند سالی ولی احتمالا وصفمو از مادر و خواهرش شنیده بود دیگه چون دیگه پیگیر اون قرار خواستگاریشون نشدن! _خب بعدش؟ _بذار دارم میگم دیگه من داشتم میرفتم بیرون اصلا نمیدونستم اون برگشته در حیاط رو که باز کردم برم بیرون این دو تا داشتن می اومدن داخل رضا فوری خواست ببردش ولی اون نمیدونم چرا همونجا ایستاد و با حالت عجیبی که هم عصبانی بود و هم متحیر به من زل زد! احساس حقارت میکردم از نگاهش انگار با نگاهش هر چیزی که این مدت سعی کرده بودم فراموش کنم رو به یادم آورد ولی اون نسبتی با من نداشت اصلا اجازه نداشت اینطوری تحقیرم کنه البته به زعم خودم اون فقط تعجب کرده بود و بخاطر محبت و طبعا غیرتی که داشت متاسف بود ولی من تعبیر به تحقیر میکردم من اونروزا کلا احترام و این چیزا رو گذاشته بودم کنارحتی برای مادر خودم دعوا راه انداختم داد و بیداد کردم که به چه حقی اینجوری به من نگاه میکنی مگه کی هستی؟ پدرمی برادرمی شوهرمی کی به تو اجازه داده با این قیافه به من زل بزنی؟ سر و صدا راه افتاده بود تو کوچه! رضا سعی میکرد آرومم کنه ولی من قلبم میسوخت از اون نگاه شاید نمیخواستم از چشمش بیفتم که دست و پا میزدم‌نمیدونم... نفس عمیقی کشیدم و مثل آه خارجش کردم: سرشو انداخت پایین... گفت... ببخشید دست خودم نبود شما رو جور دیگه ای شناخته بودم ضحی خانوم‌دنبال بهونه بودم برای سر و صدا کردن میخواستم خودمو خالی کنم حواسم به آبروریزی تو در و همسایه نبود دوباره داد کشیدم گفتم شما که مثلا بچه مذهبی هستی به چه اجازه ای اسم منو به زبون میاری و بهم زل میزنی! رضا دیگه عصبانی شده بود رضا سر اینکه من یه دقیقه بزرگترم و کلا تو خونه ما به خانوما خیلی احترام گذاشته میشه؛ خیلی به من احترام میگذاشت ولی اون لحظه عصبانی بود با صدای بلند هی میگفت ضحی برو تو صدای اونم بیشتر عصبیم کرده بود ولی جواب ایمان بیشتر ازهمه حالم رو گرفت و... شد آنچه نباید میشد! اونم عصبانی بود صورتش سرخ سرخ بود با همون حال چند بار دیگه گفت ببخشید منظوری نداشتم ولی من بیشتر تحقیرش کرم گفتم اصلا تو کی هستی که منظوری داشته باشی تو خیلی بیجا کردی به من اونطوری نگاه کردی آخرش اونم عصبانی شد و با داد حرفمو قطع کرد گفت...آهی کشیدم: هنوزم جمله ش توی گوشمه‌گفت... بس کن خانوم اگر خودت شانی نداری رعایت شان و شخصیت پدر و برادرت رو بکن که تو این محل آبرو دارن انقدر از این حرف عصبانی شدم که... همینجوری بی اراده... یکی خوابوندم زیر گوش! بہ قلمِ
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_صدوچهل‌ودوم کمی سکوت کردم کتایون پرسید: خب؟ بعدش... _توی
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] کتایون با خنده گفت: وای واقعا؟! _خنده داره؟ _نه آخه خیلی هیجان انگیزه _ولی به نظر من احمقانه ترین تراژدی ممکنه! هیچی نگفت‌بی هیچ حرفی رفت... میدونی ژانت اونروز که تو زدی تو گوشم... یاد اون سیلی ناحق افتادم احساس کردم شاید این جواب اون باشه رضا اونقدر عصبانی بود که ترجیح دادم برم رفتم سر همون قرار کذایی ولی وقتی برگشتم تو خونه ولوله به پا شده بودمامانم از اونروز دیگه باهام حرف نزد یعنی حرف زد ولی نه مثل قبل احساس میکنم هنوزم که هنوزه منو نبخشیده! _آخه چرا؟ بخاطر اون پسره؟ _نه... بخاطر آبروی حاج آقاش اون روزی که من زدم تو گوش ایمان... خیلی ازهمسایه ها ازسر وصدا اومده بودن پشت پنجره و دیده بودن چی به چیه تو محل ما همه هم دیگه رو میشناسن خیلی زود خبر رسیده بود به مادرش و... اونم اومده بود دم خونه ما شکایت که حالا پسر من مظلوم و مودبه واقعا دختر شما با چه رویی زده تو گوشش! حقم داشت وقتی من برگشتم خونه... آقام اصلا از اتاقش بیرون نیومد خانواده عمو هم دخالت نکردن ولی مامان و رضا یه دعوای حسابی راه انداختن منم میدونستم حق با اوناست ولی نمیتونستم قبول کنم و عذرخواهی کنم خودمو از تک و تا ننداختم و هم پاشون داد و بیداد کردم‌داد و بیداد که خوابید رفتم تو اتاقم‌خیلی حالم بد بود تازه میفهمیدم چقدر این کار توی در و همسایه بدمنظر بوده و چه آبرویی از این خانواده و خصوصا حاج مرتضی اشراقی رفته! دیگه نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم دوراهی سختی بود نمیدونم تو اون شرایط چرا به اون تصمیم رسیدم که باید از این خونه برم وسایلمو جمع کردم و دم صبح زدم بیرون و یه نامه ام براشون گذاشتم اونقدر بی عاطفه بودم که نوشتم دیگه هرگز برنمیگردم و نمیخوام هیچکدومتونو بینم واقعا هنوزم نمیفهمم اون روزا چم شده بود که انقدر راحت دور خانواده م رو خط کشیدم که برم با رفیقایی خوش باشم که... همون روز رفتم خونه یکی از دوستام... ژیلا خونه مجردی داشت‌فرداشم قرار شمال گذاشتن‌تقریبا ده نفری میشدن دختر و پسر... منم خیال کردم اگر باهاشون برم حالم بهتر میشهرفتم ولی اصلا بهم خوش نگذشت من یه حریمی برای خودم قائل بودم ولی اونا زیادی راحت بودن اصرار هم داشتن که همه مثل خودشون باشن اگرم کسی از این برنامه ها خوشش نمی اومد یعنی تو همون سنت های پوسیده گیر کرده و نتونسته توی باز کردن پیله ش موفق باشه! این جمله معروفشون بود این یکی هیچ رقمه تو کتم نمیرفت یه دعوای حسابی کردیم و حالیشون کردم که من اینطوری راحتترم و کسی نمیتونه منو مجبور به انجام کاری بکنه میخواستم برگردم ولی ژیلا و پریسا نذاشتن اون مدت گوشیم کلا خاموش بود اونروز تو ویلا بعد دعوا حالم بد بود گوشیمو روشن کردم که یه آهنگ گوش کنم همین که روشن کردم تلفنم زنگ خورد منم چون ناشناس بود جواب دادم دوباره آه کشیدم به امید سبک شدن: رضا بود... خواستم قطع کنم ولی شروع کرد مثل قبل باهام حرف زدن مثل روزای قبل از دعوا... قبل از عوض شدن... رضا خیلی باعاطفه ست و خیلی قشنگ حرف میزنه منم که... عاشقشم تازه اون لحظه واقعا احساس تنهایی و بی پناهی میکردم نتونستم قطع کنم بجاش شروع کردم گریه کردن رضا هم خیلی نگران بود مدام میپرسید کجایی چکار میکنی؟ منم میدونستم اگر بگم کجام سکته میکنه! دروغ گفتم گفتم خونه یکی از دوستامم اونم فوری گفت آدرس بده بیام دنبالت! گفتم من نمیخوام برگردم حداقل فعلا نگفتم که با اون آبروریزی روم نمیشه فقط گفتم نمیام از هر دری اومد تو گفتم نه... آخرش مجبور شد بگه! سکوتم یکم طولانی شد و ژانت اول به حرف اومد: چی رو بگه؟ سعی میکردم بغضم رو فرو بدم و بعد زبون باز کنم ولی نمیشد با همون حال جوابش رو دادم: راستشو... گفت بابا همون روزی که تو رفتی سکته کرد الان یه هفته ست بستریه قراره قلبش عمل بشه به من گفته قبل عملش پیدات کنم و ببرم بالاسرش! گفت... با بغض گفت... گفت گفته این آخرین خواهش عمرشه دیگه اصلا نفهمیدم چطور وسایل جمع کردم و به بچه ها چی گفتم و با چه حالی تا ترمینال رفتم و چجوری رسیدم تهران رفتم بیمارستان مامانم اصلا حاضر نبود منو ببینه وقتی از در ای سی یو رفتم تو بلند شد رفت بیرون بقیه هم حرفی برای گفتن نداشتن یکی یکی خلوت کردن من اول از پشت شیشه دیدمش بالاخره قطره اشک سمجم موفق شد به سقوط آزاد با دست گرفتمش: کلی دستگاه بهش وصل بود میگفتن شانس عملشم خیلی بالا نیست چون چند تا از رگای اصلی همزمان مسدود شده بود و بالن هم جواب نمیداد عمل قلب باز اونم با ریسک بالا بخاطر سن و سال و فشار خونی که از قبل داشت و... گان پوشیدم رفتم تو دستشو بوسیدم، گفتم اشتباه کردم، گفتم هر جوری تو بخوای میرم و میام فقط منو ببخش فقط برگرد ولی آقام حرفی نزد فقط یه نفس عمیق کشید گفت آخی.. خیالم راحت شد... بہ قلمِ
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_صدوچهل‌وسوم کتایون با خنده گفت: وای واقعا؟! _خنده داره؟
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] یه لحظه وقتی اینو گفت تماما ناامید شدم با خودم گفتم اگر بره من نابود میشم هم پدرم رو ازدست میدم هم مقصر مرگش میشم!مادرمم از دست میدم! مطمئن بودم حاج خانوم دیگه نگامم نمیکنه تا آخر عمر اون لحظه واقعا پناهی جز خدا نداشتم... همینجوری یه دعایی از دلم گذشت که باید به دادم برسی! اگه برسی منم میگردم دنبالت تا بالاخره پیدات کنم! کتایون صاف نشست: بابات سر پا شد و تو ام گشتی؟! _بله... گشتم حاصل این همه سال گشتن و گشتنم همیناییه که تو این چند ماهه شنیدید! نفس عمیقی کشیدم تا تلخی این سالها دوباره رسوب کنه و ته نشین بشه توی دلم لبخندی زدم:خب حالا پته ی ما رو ریختید رو آب خیالتون راحت شد؟! ژانت متفکر دست زیر چونه گذاشت: واقعا بهت نمی اومد! به نظر می اومد از بچگی تا الان مثل قدیسه ها زندگی کردی! _آدما اینطوری ان دیگه میتونن عوض بشن... میتونن هر چیزی که میخوان بشن همون جوری که باید... گفتم که خدا وقتی میبخشه انگار اصلا فراموش میکنه چکاره بودی! لبخندی زد: چه قشنگ! حالا واقعا مامانت هنوز باهات قهره؟ _قهر که نه ولی سرسنگینه یعنی من یه تصمیم آگاهانه گرفتم که برای اینکه حرمت های شکسته شده بازیابی بشه زمان و فاصله لازمه درست زمانی که دوباره به اون زندگی و اون حال و هوا وابسته شدم یعنی سال آخر دانشگاه که ایران بودم و بیشتر به تحقیق گذشت فهمیدم باید یه مدتی از این خونه و زندگی و محل و آدمها فاصله بگیرم تا پیش زمینه های ذهنی کمرنگ بشه گفتم بعد از اون تغییر الان اگر دوباره تغییر ظاهر بدم یکم مضحکه شاید بهتر باشه مدتی دیده نشم کتایون_ برای همینم رفتی آلمان بعدم اومدی اینجا برای همینم حتی تعطیلاتت رو برنمیگردی ایران _آره میخوام وقتی برمیگردم اون احترامی که از دست دادم برگشته باشه حداقل بخشی از اون... کتایون هنوز انگار گرهی توی ذهنش داشت که وقتی لب باز کرد مشخص شد چیه: اون پسره... ایمان‌تو الان نسبت بهش چه حسی داری؟ دوستش داری نه؟ این دقیقا همون چیزی بود که میون قصه تا جایی که شد توی لفافه پیچیدم تا پیدا نشه ولی کتایون پیداش کرددر انکار بسته بود فقط گفتم: چه فرقی میکنه مهم اینه که همه چی تموم شده ژانت با ذوق گفت: خدای من تو واقعا دوسش داری؟اصلا ازش خبر داری؟ _نه... هیچ خبری‌کسی درمورد اون با من حرف نمیزنه‌منم سوالی نمیپرسم کتایون_ واقعا؟یعنی الان حتی نمیدونی طرف زن گرفته یا نه؟چه دل گنده ای تو! _از کجا بدونم؟ بعدم حتما داره دیگه الان قاعدتا باید 29 سالش باشه مامانش مگه میزاره تا این سن مجرد بمونه همون موقعشم واسه زن گرفتنش عجله داشت! بہ قلمِ
💕 ⌠‌ ‌جـٰان‌ خۅد❣ در ره‌ اۅلـٰاد علۍ🍃 مۍبـٰازیم😌 همچۅ مـٰالڪ‌😎 بہ‌عدُۅـان‌ علۍ🤨 مۍتـٰازیم👊 ⌡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- 【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】 @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
بہ‌اون‌دخترخانم‌یاآقاپسرۍ‌ڪه موقعِ‌راه‌رفتن‌سرش‌پایینه🚶 نگیددارۍ‌ڪفشاتونگاه‌میڪنی! اوناقبل‌ازڪفشاشون... یہ‌نگاه‌بہ‌قیامت یہ‌نگاه‌بہ‌آخرت یہ‌نگاه‌بہ‌عاقبت‌گناه یہ‌نگاه‌بہ‌حیاوعفت‌‌قمربنۍ‌هاشم یہ‌نگاه‌به‌غربت‌امام‌زمان ویہ‌نگاه‌بہ‌قرآن‌انداختن... باخودشون‌دو،دوتاچھارتاڪردن دیدن‌نـہ‌...نمۍ‌ارزه‌بـابـا... نگاه‌‌بہ‌نامحرم‌بہ‌اشڪ‌مولاصاحب الـزمان‌نمی‌ارزه...✋🏻 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- 【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】 @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
ازش‌ پرسیدم‌ زندگیت‌ چطور میگذره؟ گفت : خط‌خطی پیگیر شدم‌ که‌ یعنی‌ چی؟ گفت : هی‌ نوشت‌ شهادت‌ من‌ هی‌ خط‌‌ زدم . . ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- 【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】 @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٱحبک یا مسیحای من حسین ((: 🕌 💔 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- 【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】 @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
ٱحبک یا مسیحای من حسین ((: #کربلا🕌 #دلتنگ💔 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••----
اونجایی‌که‌حاج‌آقا‌کرمی‌گفت: میگن‌مذهبیادائما‌گریه‌وزاری‌میکنن‌و افسرده‌ان‌اما‌من‌میگم‌اونی‌که‌افسرده‌شده بیاددوکلوم‌روضه‌امام‌حسین‌وبشنفه‌دو دقیقه‌برا‌حسین‌اشک‌بریزه‌اگه‌حالش‌خوب نشد‌شما‌بیاهرچی‌خواستی‌به‌من‌بگو✋🙂 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- 【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】 @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
ٱحبک یا مسیحای من حسین ((: #کربلا🕌 #دلتنگ💔 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••----
مثلا تو بین الحرمین باشی اشک بریزی، ندونی اول بری حرم حضرت عباس(ع) یا حرم امام حسین(ع) یکی از قشنگ ترین دوراهی ها((:
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
ولی خوشبحال اونایی که الان تو بین الحرمین هستن🙂🚶‍♂
ما که حسود نیستیم ولی آقا بین خودمون بمونه گاهی وقتا به اونایی که رفتن کربلا حسادت میکنم•••••
🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹 حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب : 👌😘 1. قرآن را ختم کنید (=٣ بار سوره توحید) 💙 2. پیامبران را شفیع خود گردانید (=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین) 💛 3. مومنین را از خود راضی کنید (=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات) 💞 4. یک حج و یک عمره به جا آورید ( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر) ❤️ 5. اقامه هزار ركعت نماز (=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» ) 😍 آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟ -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
پایان فعالیت امروز🦋 شبتون شهدایی🌗✨ -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
سلام رفقا ✋ ببخشید امروز اینترنت نداشتم نتونستم فعالیت کنم حلال کنید❤️🌸
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_صدوچهل‌وچهارم یه لحظه وقتی اینو گفت تماما ناامید شدم با
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]   اصلا چه فرقی میکنه به هر حال همه چی تموم شده ست میشه دیگه بحثشو نکنیم؟ کتایون بی توجه به خواهشم پرسید: _رضوان چی؟ اون که خیلی باهات صمیمیه اونم میدونه تو طرف رو... _نه نمیدونه... _ رضوان میدونه ازدواج کرده یا نه؟! _لابد... همسایه ان دیگه ولی من نپرسیدم کتایون اخمی کرد: خب اینجوری که خیلی بده اگه هنوز دوستش داری باید تلاش کنی حرفش رو قطع کردم: من کی گفتم دوستش دارم من فقط... فقط به نظرم آدم معقولی می اومد و من بابت اون بی احترامی علنی بهش احساس دین میکنم همین مگه من سفیهم که به کسی که منو نمیخواد دل ببندم! _از کجا معلوم که نخواد شایدم هنوز بخواد پوزخندی زدم: _آره حتما _خب تو که الان دوباره مثل خودش شدی! _تو مثل اینکه متوجه نشدی چه اتفاقی افتاده! من زدم توی گوشش توی خیابون! با اون ظاهرم غیرتشو له کردم اون به من علاقه داشت ولی من تحقیرش کردم اگر همه حسش بدل به نفرت نشده باشه حداقل دیگه محبتی وجود نداره که حتی در خوش بینانه ترین حالت ممکن بشه روش حساب باز کرد میشه خواهش کنم دیگه راجع بهش حرف نزنیم؟ من دارم اذیت میشم... کتایون اگرچه به نظر کنجکاویش ارضا نشده بود سکوت کرد اما سکوتش شبیه آتش زیر خاکستر بود و این اصلا برای من خوب نبود! خودم کم دچار خیالات و اوهام میشدم حالا یک نفر هم پیدا شده بود تا همراه من خیال ببافه و دم به دمم بده تا کودکانه خودم رو فریب بدم و با امید واهی روزگار بگذرونم... شنبه ی بعد از امتحانات دوباره دور هم جمع شدیم و اول کتایون درباره امتحاناتم پرسید: _خب نمره هاتونو کی میزنن ببینم داری چکار میکنی! خندیدم: خب اگر انقدر نگرانی بیا دانشگاهمون با اساتید وضعیت درسیم رو چک کن! اون هم خندید: _حالا جدی امتحانا رو چطور دادی خوب بود؟ _آره الحمدلله خوبه حالا تو بگو سفرت چطور بود اون چیزی که میخواستی شد؟ لبخندی زد: آره شد یه سفارش بزرگ گرفتیم _با مامانت که آشتی کردی؟ حل شد؟ _آشتی کردیم ولی حرف خودشو میزنه! میگه باید بیای ببینمت _خب تصمیمت چیه؟ _فعلا هیچی بگذریم امروز قرار بود بحثت رو به بالاخره تموم کنی! یادت که نرفته! لبخندی زدم: نه! شروع کنم؟ بہ قلمِ
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_صدوچهل‌وپنجم   اصلا چه فرقی میکنه به هر حال همه چی تموم ش
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] ژانت که تا این لحظه ساکت بود به حرف اومد: آره بگو زودتر زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم زمزمه کردم و بعد گفتم: _خب اگر یادتون باشه قبلا درباره فلسفه خلقت حرف زدیم اینکه خدا چرا ما رو آفرید و هدف چی بود تمام هدف رشده ما فقط اومدیم رشد کنیم و استحقاق بهترین ها رو پیدا کنیم حالا چگونگیش خیلی مهمه دیگه ما چطور باید رشد کنیم؟ سکوتم کتایون رو وادار به پاسخ دادن کرد: _متوجه منظورت نمیشم _میگم تو خودتو بذار جای خدا فرض کن میخوای یه سری موجود ذی شعور تربیت کنی در بُعد فردی و اجتماعی حفظ شرایط آزمون و پنهان شدن و ایمان به غیب رو هم تو دستور کارت داری چه میکنی؟ _خب همون کاری که شما میگید کرده پیامبر میفرستم و برنامه میدم همون شریعت _صحیح حالا این برنامه در چه صورتی به بهترین شکل ممکن منتقل و پیاده میشه طوری که بیشترین اثرگذاری رو داشته باشه؟ _منظورت چیه؟ _منظورم متد آموزشی کاربردیه حتما این جمله رو شنیدی که موثر ترین آموزش آموزش عملی و رفتاریه پس میشه گفت در عالی ترین سطح آموزشی الگو سازی مطرح میشه قبلا هم گفته بودم آموزش صرفا تئوری با کتاب آموزش کاملی نیست و خدا هم کسی نیست که کار ناقص انجام بده پس قطعا و حتما این الگو سازی رو مد نظر قرار داده پس ما یه سری الگو داریم که خدا اونها رو طراحی کرده تا منتهای سطح آموزشی رو تجربه کنیم یعنی بهترین ابزار برای رشد دقیقا چیزی که بارها در قران بهش اشاره شده و نشونتون دادم یه مثال ساده میزنم؛ مثلا تصور کن که تو یه اپراتوری قراره یه چیزی رو بسازی مثلا عروسک مواد اولیه رو برات میفرستن میگن اینا رو بساز و بفرست خب چجوری بهت طریقه ی کار رو آموزش میدن؟ معمولا یه کاتالوگی همراه مواد اولیه بهت میدن که توش توضیح داده مرحله به مرحله چکار باید بکنی اما اگر کار پیچیدگی داشته باشه و آموزش هم درست و حسابی باشه همراهش یه نسخه کامل ساخته شده از همون سفارش رو برات میفرستن که هرچی کارت پیش میره با اون معیار مقایسه کنی ببینی داری درست پیش میری یا نه ساده تر بگم وقتی خدا به ما میگه انسان خوبی باش و صفات خوبت رو متبلور کن باید یک نمونه عینی به ما نشون بده و بگه ببین منظورم اینه! وگرنه تو میتونی به خدا احتجاج کنی که خدایا آموزشت ناقص بود من متوجه منظورت نشدم مصداقی توضیح ندادی تو گفتی مهربان باشید بخشنده باشید ولی مهربانی و بخشندگی رو بهمون نشون ندادی فقط توصیف کردی در حالی که اینا همه رفتاره! باید عینی به ما نشون میدادی درباره خنکی آب هزار جور تفسیر و تحلیل و توصیف هم که ارائه بدم تو تا تجربه نکنی که نمیفهمی چیه و چجوریه اگه H2O بنویسم رو کاغذ بذارم رو زبونم تشنگیم رفع میشه؟ تا خدا تجسم این صفات رو به ما نشون نده، تا مبنا و معیار کامل رو به عنوان خط کش بهمون ارائه نده ما تلاش کنیم خودمون رو به چی نزدیک کنیم؟ _پس منظورت اینه که روش تربیتی اصلی خدا ارائه الگوی انسان کامله _بله کاملترین نوع آموزش همینه هر چی جز این باشه میشه به این سیستم آموزشی ایراد گرفت! این مدل هم برای رشد فردی بهترین روشه هم برای رشد اجتماعی و امت سازی و تمدن سازی! یعنی همه باید با هم و کنار هم به سمت رشد حرکت کنن اما چطوری؟ بدون سکان دار؟ بدون هادی؟ بدون عنصر رهبری؟ بدون الگو و معیار و خط کش؟ پس خدا از ابتدا یک سری الگوی انسان کامل طراحی میکنه و عهد الهی همین میشه که از همه، از همه، تعهد میگیره که برای تحقق اون هدف مقدس که همگی رشد کنید و به سمت خدا تعالی پیدا کنید و در عین استقلال یک امت بشید و اعضای یک پیکر بشید؛ یک راه بیشتر وجود نداره و اون اینکه حول محوری که من معرفی میکنم اتفاق کنید و متفرق نشید واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا اون ریسمانی که خدا برای هدایت بشر فرستاده و واسطه ی بین خدا و مخلوقاته و قراره وصلشون کنه به خدا چیه؟ جز عنصر رهبری چی میتونه باشه؟ پس یک راه بیشتر برای اتفاق و امت سازی وجود نداره اونهم اتفاق حول الگو و "ولی" پیشنهادی خداست اینکه در نظر ما ولایت تا این حد اهمیت داره و از اصول مذهبه علتش اینه چون اصلا دین برپا نمیشه بدون ولایت بہ قلمِ
💕 ⌠‌ ‌غلط است❗️ هر که گوید👇 که به دل رهست دل را💞 دلِ من👤 ز غصه خون شد❣ دلِ او خبر ندارد...😉 ⌡ /✍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- 【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】 @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ارزش زن در اسلام اینگونه شناخته شد... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- 【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】 @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
گفت: آخ‌کہ‌چقدر‌دلم‌برای‌ح‌ـرم‌پرمی‌کشہ! بیــــن‌الحرمـــــیــــــن..... دورکعت‌نمازتوصحــــن‌وسرای‌ارباب.. اصلامیــــــدونی‌‌چیہ؟! همہ‌جای‌ڪربــــلا‌قشنگہ‌ها ولی‌هرکی‌بایہ‌بخشیش‌خاطره‌دارھ وحالش‌خوش‌میـــشہ‌ توباکجابیــــشترخاطـــــره‌داری؟! . .😣 😢.😓 چندلحظہ‌نگاهـــــش‌کردوگفـــــــت: تاحالاڪربلانرفتم💔" ‌ ‌‌.. ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- 【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】 @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
14.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا باید نماز بخونیم؟✨ ▪️ اگه نماز نخونیم جهنم می ریم؟ ▪️حالا یه نفر همه کارای خیر دنیا رو می کنه فقط نماز نمی خونه، این جهنم می ره؟ 📌نشر حداکثری با شما🌹 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- 【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】 @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------