【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_ونوزدهم وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_وبیستم
روبه داخل هولش دادم:
_بروتواصلاروی خوش به شما نیومده
درروبستم وبالبخندهمراه بارضوان چند قدم کوتاه فاصله بین اتاق ها رو طی کردیم و وارد اتاق رضا شدیم
باتکان های دست رضوان از خواب بیدار شدم:
_چی شدتو که گفتی برسم خونه دیگه نمیخوابم؟نگاهی به تاریکی هوا از گوشه پنجره انداختم و گیج پرسیدم:ساعت چنده؟
_هشت و نیم
راست نشستم:چطوراینهمه وقت خوابیدم؟
تازه یادم به مهمان ها افتاد:وای بچه ها! اینهمه وقت تنها موندن؟
_نترس من رفتم بهشون سر زدم
فکرکردی منم مثل خودت خوابم زمستونیه؟
نفس عمیقی کشیدم و با لذت توی اتاق رضا بین زوایا و وسایل چشم چرخوندم:
_توچه میدونی بعد سه سال خواب توی خونه ی خودت چه لذتی داره!لبخندی زد و دستم رو کشید تابلندشم:خیلی خب خوش اومدی
حالاباقی لذتتو آخرشب ببرعلی الحساب پاشو یه نمازی به کمرت بزن که دیگه بریم شام
رفیقاتم صداکن!بعدازنمازازدراتاق بیرون رفتم
باچند قدم کوتاه جلوی در اتاق خودم رسیدم و تقه ای بهش زدم
طولی نکشید که در باز شدوژانت بین چارچوب با لبخندسلام کرد
بی هوا یاداولین باری افتادم که دررو به روم بازکردیک سال پیش
توی پانسیون
چقدرتوی این یکسال همه چیز فرق کرده بود
لبخندی به لبخندش زدم:توروخداببخشیدتنها موندیدخواب رفتم!
کتایون هم بهش پیوست:سلام خوشخواب
اشکالی نداره دخترعموت جورتو کشید!
اینبارمیبخشمت!
پشت چشمی نازک کردم:باجنابعالی نبودم!
بیایدبریم پایین شام
کتایون فوری جواب داد: من که گرسنه نیستم شام نمیخورم ژانت رو نمیدونم!نگاهی به قیافه ناچار ژانت انداختم وباخنده از اتاق بیرونشون کشیدم
_بیاید بریم بابا از بعد ناهار چیزی نخوردید شما هم تعارف کردن رو یاد گرفتیدا!
کسی نیست که خجالت میکشیدخودمونیم دیگه
کتایون با خنده گفت:آخه خودتون خیلی زیادید!رضوان همون طور که در اتاق رضا رو میبست با خنده گفت: بگو ماشاالله!
ولی الان کسی اینجا نیست فقط عمو زن عمو
بقیه خونه مان
ژانت هم طرف ما بود:کتی میگم نکنه اگر نریم ناراحت بشن؟حالابریم اگر سیری چیزی نخورممکنه به مامانش اینا بربخوره!
کتایون ناچار سر تکان داد: ازدست شما
باشه ولی فقط همین امشب اونم برای اینکه کسی ناراحت نشه ولی اگر قراره یکی دو هفته اینجا بمونیم واقعاراحت نیستم ترجیح میدیم یه حاضری بگیریم و تو اتاق بخوریم!
گفتم: حالاتو یه بار دستپخت حاج خانوم مارو بخوربعداگر تونستی بروحاضری بخور!
ولی باشه اگر معذبید من بعد غذاتونو براتون میارم بالاازپله ها پایین رفتیم و از کنار آشپزخانه وارد پذیرایی شدیم
سفره پهن بودوزوج نازنین و عزیزدل من دور سفره نشسته
آقاجون توی جاش نیم خیز شد و با دست به سفره اشاره کرد:بسم الله
به ترتیب بخش خالی کنار سفره رو پر کردیم و کتایون باخجالت کمتری نسبت به ژانت تشکر کرد:ببخشیدخیلی مزاحم شدیم
مامان فوری جواب داد:این چه حرفیه راحت باشیدآقاجون هم باخوشحالی گفت:خوبه دیگه یه پسر دادیم سه تادختر گرفتیم!
خان داداش ضررکردژانت گنگ تماشاش میکرد تابالاخره کتایون ازخنده فارغ شدوبراش ترجمه کرداونوقت راضی شدخجالت روکناربگذاره وبالبخندملیحی تشکر کرد
دلمه های برگ موی مامان و سفره قلمکار کوچیکش هر سیری رو به اشتها می آورد چه برسه به کتایون که فقط اظهار سیری میکرد
ژانت با تعجب کمی بین کتایون که گفته بود میل به شام نداره و کمی بین سفره چشم میچرخوند و ریز ریز لقمه های کوچیکش رو میجویدومن خوشحال و راضی دلمه میخوردم وبه حرفهای مامان گوش میدادم:
_غذای سبک درست کردم که تعارف نکنید و راحت باشیدسفره ماچند قلم وشلوغ نیست اماغذاش گرمه وجودمهمون هم خیلی برامون عزیزه
شنیدم ازرضوان جون که گفتید نمیخواید با ما غذا بخورید!خیلی ناراحت شدم
کتایون فوری آخرین لقمه روفرو دادوگفت:نه توروخداناراحت نشیدمابرای اینکه شماهم راحتترباشیدومزاحمت کمتر باشه
مامان قاطع حرفش روقطع کرد:مزاحمت یعنی چی دخترم!گفتم که راحت باشید اینجا خونه خودتونه حالاشماره تلفن مادرت رو هم بده زنگ بزنم برای فردا ناهاردعوتش کنم
کتایون باچشم های گرد شده گفت:اینجا؟نه من قرار میذارم میبینمش نیازی به زحمت شما نیست!وبعدباچشم غره از رضوان که با سرعتی باورنکردنی اطلاعات منتقل کرده بود تشکر کرد!مامان جدی ترازقبل گفت:
_غیرممکنه
من سعادت آشنایی باایشون ودیدن لحظه دیداریه مادر و دختر ببرای اولین بار رو از دست نمیدم!شماره اش رو بده ضحی که همین امشب زنگ بزنم دعوتش کنم حتما طفلی دل تو دلش نیست بالبخندوچشم وابرو به کتایون اشاره کردم که حریفش نمیشی و بجاش جواب دادم:باشه چشم حالاشامتونوبخوریدازدهن افتاد
مامان مصمم بود و مقاومت کتایون فایده ای نداشت
پس شماره رو به من داد تا بهش برسونم
من هم همین کار رو کردم و همگی با هم روی پله ها
بہ قلمِ #شین_الف