eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
750 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
45 فایل
گویند ‌چرادل‌بہ‌شھیدان‌دادے؟ و اللّٰھ‌ کہ‌من‌ندادم‌آنھابردند🕊✨ بگوشیم https://daigo.ir/secret/21603400250 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی؟حالت‌رفیق🌱 کپی‌تولیدکانال‌ومحفل؟فورشود🙏🏻 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹」 「 اِݩقضا؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وبیست_وپنجم   هواپیماکه نشست حال هرچهارتامون غریب و درهم بود
[کاناݪ از خط   بعدبه حرم خیره شدوآهسته ترادامه داد: هرچندمطمئنم فقط اثرمعماری وترکیب رنگ نیست اینجا حس داره زنده ست مثل نجف وکربلا بعدانگاریادموضوع مسکوتی که میانمون پیش اومده بودافتاد که بی مقدمه پرسید: _ضحی واقعا اون پلیس آمریکایی امام دوازدهم رودید؟! _من فکرمیکنم آره چون این ویژگی امامه که همه مارومثل کف دست میشناسه وبه زبان و منطق خودمون هدایتمون میکنه امامی که هم امام همه ست؛ مثل کشتی نجاتی که برای همه ناجیه نه فقط گروه خاصی وهم امام تک تک ماست برای من یه جور امامت میکنه برای تو یه جور دیگه برای کتی و رضوان و اون پلیس آمریکایی و بقیه هم هرکدوم یه جور اونجوری که بهترین روش برای هرکدوم ماست ژانت فکورانه به حرم زل زد و پرسید: _یعنی مایی که برای زیارت امام هایی که از دنیا رفتن اینهمه راه میایم امامی داریم که الان زنده ست و روی زمین راه میره!به ما فکر میکنه و برای ما برنامه داره ولی ما نمیبینمش اینکه خیلی بده! _آره بده امکان بزرگی که از ما دریغ شده ولی ما اصلا متوجه چیزی که از دست میدیم نیستیم فراق ولی بدترین اتفاق ممکنه کسی که میتونه تمام مشکلات ما رو حل کنه! کسی که بقول تو دوستمون داره، به ما فکر میکنه، برای تک تکمون طرح و برنامه داره ولی ما توی خودمون و دنیای خودمون غرقیم لیوانی که مقابل صورتم قرار گرفت به کلامم پایان دادرضوان بود که برای هممون از سقاخانه آب آورده بوداصلا نفهمیدم کی از جاش بلنده شده!باتشکر لیوان رو گرفتم و مشغول خوردن شدم رضوان هم مثل من عاشق این آب بود آبی که همسایه آفتاب بود و از این همسایگی بی نصیب نبودرضوان مشغول جواب دادن باقی سوالات ژانت شد و من به گنبد خیره شدم آهسته زیر لب زمزمه کردم: _خدایابه حق امام رئوف رویای ما رو تعبیر کن مصلح جهانی رو به ما برگردون و زمین رو دوباره احیا کن با حق و عدالت و صلح آمین! ژانت بادقت بین آینه کاری ها چشم میچرخوند و با ذوق تمام هر چند ثانیه یکبار میگفت: _فوق العاده ست! لبخندی زدم: _خسته نشدی؟! لبخندی به لبخندم زد:نه آرامش اینجا مسحور کننده ست آدم دلش میخواد فکر دنیا رو کنار بگذاره وتاابد همینجا بشینه چقدر حیف که انقدر دیر به اینجا اومدم امروز برای اولین بار آرزو کردم کاش مثل شما توی یک کشور مسلمان به دنیا می اومدم _ولی اشتباه میکنی! _چرا؟ _چون توالان به مابرتری داری! توتوی شرایط سخت تری ایمان آوردی _خیلی ازاین بابت خوشحالم که بقول تو این گنج روپیدا کردم وبامحبتی آشناشدم که قبل ازاین حسش نکرده بودمدیگه مثل قبل احساس تنهایی نمیکنم رضوان و کتایون از دور پیدا شدن گفتم:_خب اینا هم زیارتشون رو کردن دیگه باید کم کم بریم فرودگاه فکر کنم هوا کامل روشن شده باشه! ژانت انگار اصلا جمله من رو نشنیده باشه خیره به محوطه اطراف ضریح آهسته گفت: _میدونی این تصویر من رو یاد چی میندازه؟! _چی؟! _کندوی عسل یه مکعب طلایی که کلی زنبور عسل دورش میچرخن لبخندی زدم: _چه تعبیر زیبایی میدونستی این تعبیر امیرالمومنینه؟! تعجب راضیش کردبالاخره چشم از ابن کندوی عسل بگیره: _واقعا؟ _بله امیوالمومنین میفرماید شیعیان مامانندزنبور عسل هستنداگرمیدانستند چه شهدی در دل دارند، هرآینه شکم میدریدند و ازشهد خویش مینوشیدند عسل همون محبتیه که تو قلب این مردم موج میزنه ببین با چه عشقی به سمتش میرن چراانقدر دوستش دارن؟!چراچیز دیگه ای رو اینطور دوست ندارن؟!بی اون که بدونن جواب محبت امام رو میدن امام دوستشون داشته و بهشون محبت کرده که اونها بهش علاقه پیدا کردن قطره اشکی از گوشه چشم ژانت چکید: _تاچند ماه پیش فکر نمیکردم هیچ کس توی این دنیا دوستم داشته باشه و بهم فکر کنه یعنی باور کنم که؟ _مطمئن باش اگردوستت نداشت انقدر سریع دعوتت نمیکرد که به دیدنش بیای! _دلم نمیخواد برگردم! کاش میشد تا ابد اینجا بمونم اینجا خیلی انرژیک و جذابه! این آرزوی قلبی خودم هم بود هربار به مشهد می اومدم آرزو میکردم کاش اهل مشهد بودم و میتونستم برای همیشه زیر سایه گرم امام بمونم به محض بازگشت به تهران فهمیدیم زن عمو قرار خواستگاری رضوان رو برای شب جمعه گذاشته و خیالم راحت شد دلم میخواست شاهد عقدش باشم و بعد برگردم کتایون و ژانت هم با من هم نظر بودن و از این بابت خوشحال اما خودش پر ار هیجان بود بعد از ظهر پنجشنبه زودتر از همه حنانه با روشنا اومدباذوق بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم بانازفراوان گفت: _سلام ضحی جون ضعف کرده گفتم: _وای خداچقدرتو نازی روشنا خانوم یادته حنانه من میرفتم چند ماهش بود! ماشاالله باوقار و ناز دخترانه با کتایون و ژانت هم دست داد: _سلام خوشبختم! کتایون که بالبخند و چشمهای کاملاباز بهش خیره شده بوداماژانت تند تندوبا ذوق از صورت و چشمهای زیبا و موهای ناز و پیراهن قشنگش تعریف میکرد بہ قلمِ