eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
802 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وبیستم   روبه داخل هولش دادم: _بروتواصلاروی خوش به
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]  فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی مادرها به کجا میرسه! از جملات پینگ پنگی و کوتاه مامان چیزی دستگیرمون نشد اما همین که اون تماس قطع شد گوشی کتایون به صدا در اومد و مادرش پشت خط بود همونطور که برمیگشتیم به اتاقهامون کتایون جواب داد و مشغول صحبت شد آهسته و با پانتومیم ازشون خداخافظی کردیم و وارد اتاق شدیم رو به رضوان گفتم: زود بخوابیم که زودم بیدار شیم فردا مهمون داریم منم مثل مامان خیلی مشتاق دیدن این صحنه ام! رضوان هم با هیجان تایید کرد: آره واقعا چه شود کتایون تظاهر میکنه آرومه و براش مهم نیست ولی خیلی اضطراب داره البته حقم داره! طول اتاق رو از چپ به راست و از راست به چپ طی میکرد و با خودش حرف میزد هیچ کدوم چشم ازش برنمی داشتیم تا اینکه بالاخره صبر خودم تمام شد: _بابا بگیر بشین سرمون گیج رفت! چه خبرته البته خب میدونستم چه خبره و بابت آشفتگی هم واقعا محق بود اما باید کمکش میکردم به خودش مسلط باشه: _بگیر بشین الان میاد خب کتایون با عجز عجیبی به صورتم چشم دوخت: خیلی اضطراب دارم _بیا اینجا بشین حرف گوش کن کنارم روی تخت نشست دستهاش رو توی دست گرفتم: چشمهات رو ببند تکرار کن؛ الا بذکر الله تطمئن القلوب چندین بار این ذکر رو تکرار کرد و بعد پرسیدم: خب بهتر شدی؟ سری تکون داد: یکم خیلی هیجان دارم رضوان که تا این لحظه ساکت بهمون خیره شده بود به زبان اومد: خب طبیعیه عزیز دلم منم الان هیجان زده ام چه برسه به تو ولی باید به خودت مسلط باشی الحمد الله این یه هیجان مثبته پس سعی کن خوشحالیت رو به اضطرابت غلبه بدی به این فکر کن که الان میخوای مامانت رو ببینی چه اتفاقی از این بهتر ژانت هم تصمیم گرفت مشارکت داشته باشه: _کتی به نظر من تو الان خوشبخت ترین آدم دنیایی این خوشحالی رو با ترس از دست نده وقتی دیدیش خجالت نکش محکم بغلش کن... باشه؟ ژانت اونقدر حسرت زده خواهش کرد که کتایون قدر این دیدار رو بیش از پیش بفهمه و با تکان سر خواهشش رو اجابت کنه اما همین که صدای زنگ در بلند شد هرچه ما سه نفر با ناز و نوازش رشته بودیم یکجا پنبه شد کتایون با هول و ولایی که هیچ ازش سراغ نداشتم از جا بلند شد و رنگ پریده گفت: نه من نمیتونم... از رضوان خواستم برای خوش آمد به مادرش پایین بره و کنار مادر و زن عمو بمونه تا من کتایون رو آروم کنم وبا خودم بیارم بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا همین بود!خیلی طول کشید اما بالاخره با سلام و صلوات ونازونوازش وتوبیخ وتشرباخودم همراهش کردم و در حالی که به همراه ژانت محاصره اش کرده بودیم از پله ها پایین رفتیم روی پله چهارم یاپنجم بود که صدای مادرش درجواب سوال مادرم توی پذیرایی پیچید و قدم کتایون روی هواخشک شد: _نه ولی سعی خودمو میکنم کتایون کجاست؟نمیخواد بیاد؟ لحنش به حدی درمانده و منتظر بود که با فشار دست کتایون رو برای قدم بعدی با خودم همراه کردم اماحس میکردم دستش هر لحظه توی دستم سردتروسردتر میشه پله هاکه به پایان رسید چشمهای کتایون بسته شدحالاتپش قلب من هم بالارفته بود ولی حال ژانت ازهمه دیدنی تر بود صورت معصومش غرق اشک بود سیما، مادر کتایون با دیدنش بی اراده قیام کرد وچند قدم کوتاه برداشت ولی متوقف شد انگار پاهاش بیشتر از این نمیکشید بجای پاازحنجره کمک گرفت ونالید: کتایونِ من وصورتش خیس شد ازآهنگ صداش کتایون چشم بازکردوتوی چند قدمیش ایستاد و ما رو هم مجبور به توقف کردچشم درچشم هم چنان اشک میریختن که تمام حضاررومحو این صحنه کرده بودن وناچاربه همراهی ماهم پابه پای اونها اشک میریختیم مراسم معارفه چشمهای خیس اونقدربه طول انجامیدکه ناچار به دخالت و پادرمیانی شدم روبه کتایون آهسته گفتم: نمیخوای بری جلو؟اماکتایون انگارمتوجه معنای کلامم نشده باشه نگاه گنگ و کوتاهی به من انداخت وباز به مادرش خیره شد اینبارمادرش زودتربه خودش اومد و این فاصله چند قدمی رو پر کرد بازو هاش روازدستان من وژانت بیرون کشید ومحکم درآغوشش گرفت من وژانت تنهاشون گذاشتیم بارضوان به سمت دیگه پذیرایی رفتیم مادروزن عمو هم به بهانه ی سرزن به غذابه آشپزخانه کوچ کردن تامادرودختریکم باهم تنهاباشن هرسه طوری نشسته بودیم که به سمت دیگه سالن دید نداشتیم وباکنجکاوی به هم وبه در ودیوارنگاه میانداختیم رضوان برای اینکه حال وهوای ژانت عوض بشه سعی میکردبه حرفش بگیره امااون ترجیح میدادساکت باشه و فکر کنه به همون چیزی که ما نمیخواستیم! طوری بغ کرده بودکه دل آدم ازدیدنش کباب میشد!به نظرمیاومد این دیدار طولانی باشه پس بایدبه دنبال راهی برای سرگرم شدنِ نه فقط ژانت بلکه هممون می‌بودم روکردم به ژانت: _میگم یادته یه داستان بهت معرفی کردم؟ مردی درآینه خیلی موضوعش خاصه میخوای روزی چند صفحه بخونیم باهم؟ژانت فکری کرد و سرتکون داد: بہ قلمِ