【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وسی_ودوم بچه ها وقتی ماجرا رو فهمیدن بعد از اینکه
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_وسی_وسوم
فوری وارد حیاط شدم و گوشه سمت راست تخت جا گرفتم
سرم رو پایین انداختم تا چادر حائل صورتم بشه و اومدنش رو نبینم
اگرچه خیلی دلتنگش بودم اما ناخودآگاه از دیدنش فرار میکردم
وقتی سمت چپ تخت نشست احساس کردم سمت چپ بدنم آتش گرفته
دیگه هیچ مانعی برای اشکهام وجود نداشت و بی اجازه روی گونه هام سر خوردن
طولی نکشید که صدای گرمش توی گوشم پیچید:
_سلام
و بعد ساکت شد
از پشت حریر نازک چادرم میدیدمش که برای حرف زدن تقلا میکنه، سرش رو بالا میگیره و نگاهی به آسمون میندازه، با دستهاش بازی
میکنه
حال اونهم بهتر از من نبود...
کمی که گذشت دوباره گفت:
_بعد از اینهمه سال حرف زدن خیلی سخته
دوباره کمی ساکت شد و بعد ادامه داد:
میدونم مامان باهاتون حرف زده ولی..
خودمم باید بگم
من ضحی خانوم؛
البته اگر از اینکه اسمتون رو به زبون بیارم
ناراحت نمیشید
لبم رو از شدت خجالت به دندون گرفتم و ایمان با لبخند ادامه داد:
_من... یعنی ما...تقریبا حرف خاصی برای گفتن با هم نداریم
چون شما منو میشناسی
منم شما رو میشناسم
با هم بزرگ شدیم
خودتونم میدونید که من همیشه شما رو... دوست داشتم
حتی اون روز که... دعوامون شد؛
من فقط عصبانی بودم بابت...
ولش کنید اصلا مهم نیست
فقط میخوام عذرخواهی کنم
بابت حرفایی که اون روز زدم
بذارید پای عصبانیت و ببخشید
حالا بگید هنوز مثل اون روز از من متنفرید یا...
باصدایی که اثر گریه توش نمایان بود حرفص رو قطع کردم:
لطفا ادامه ندید این رفتارتون بیشتر اذیتم میکنه
صورتش ناباور به طرفم چرخید و بعد از چند ثانیه مکث پرسید: داری گریه میکنی؟
چادر رو از روی صورتم کنار زدم و صورت سمت صورتش چرخوندم
از پشت پرده اشک به صورتش زل زدم و صادقانه، با لحنی که مظلومیت و ندامتش بیش از هر چیز نمایان بود گفتم:
_لطفا بیشتر از این خجالتم ندید!
من باید بابت اون رفتار و اون اتفاقات عذرخواهی کنم
سرش رو پایین انداخت و جدی گفت: میشه خواهش کنم گریه نکنی؟
اشکهام رو از روی صورت برداشتم و سر تکان دادم: ببخشید دست خودم نبود
شرمندگی اون روز چهار ساله که با منه!
_ولی اون روز من مقصر بودم که بد حرف زدم و ناراحتتون کردم
حالا میشه ازت خواهش کنم همینجا اون اتفاق رو برای همیشه فراموش کنیم و بدون در نظر گرفتنش بهم جواب بدی؟
فوری گفتم: ما فراموش کنیم دیگرانم فراموش میکنن؟
اونقدرام که شما فکر میکنید هضمش راحت نیست
_ زیادی این ماجرا رو توی ذهنت بزرگش کردی یه دعوای ساده بوده تموم شده رفته
چه اهمیتی داره کی چی میگه
بعد از اینهمه سال باز باید معطل اون اتفاق لعنتی باشیم؟
من هشت ساله منتظرم بابا انصافم خوب چیزیه!
لبم رو به دندون گرفتم تا لبخندم بیرون نریزه
دربرابر این اعتراف صادقانه بهانه هام کارگر نبود
اگرچه هنوز نگران بودم ولی دلم میخواست این فاصله رو تموم کنم
با تانی گفتم:
_شما میدونید که من دوترم از دوره تحصیلم توی آمریکا باقی مونده؟
_بله میدونم
منم تا شیش ماه دیگه باید بوشهر بمونم
اگر شما اجازه بدی و امشب نامزد کنیم وقتی برگشتی عقد میکنیم میریم سرخونه زندگی خودمون
سر برگردوندم و چشم درشت کردم: امشب؟
_آره امشب
من پس فردا بعد از ظهر باید برم بوشهر بلیط دارم
شما هم که فکر کنم پونزده روز دیگه عازمید
همو که نمیبینیم
لااقل یه محرمیت بخونیم راحت تلفنی در ارتباط باشیم
دلم به حال خودمون میسوخت که این فراق دامنه دار باید کماکان ادامه داشته باشه
دوباره پرسید: بالاخره بله؟!
با شیطنت سر تکون دادم: بفرمایید بریم داخل نظرمم میگم
و از جا بلند شدم
برخلاف تصورم بی مخالفت دنبالم راه افتاد
وارد پذیرایی که شدیم حمیده خانم رو به من گفت:
_دخترم ما با حاج آقا حاج خانوم حرف زدیم که اگر راضی باشی امشب یه محرمیت بخونیم و نامزد کنید
چون ایمان پس فردا راهیه
تو هم که باید بری
حالا اگر نظرت مثبته که ان شاالله هست دهنمون رو شیرین کنیم
آب دهنم رو فرو دادم و نگاهی به ایمان انداختم
هیچ اضطرابی نداشت!
انگار از جوابم مطمئن بود
یعنی اینقدر واضح بود که چقدر دوستش دارم؟
نگاهی به حاج بابا کردم و وقتی با لبخند پلک روی هم گذاشت با خجالت لب باز کردم:
هر چی نظر پدر و مادرم باشه
من حرفی ندارم...
حمیده خانوم لبخندی زد: خب الحمدلله بله رو هم گرفتیم
برای سلامتی عروس و داماد یه صلوات بفرستید...
لبخندی به روی بازش زدم: برام نامه بنویس
همونطور که کفشش رو میپوشید نمک ریخت:
_کبوتر نامه رسون نداریم اونورا
مجبوری دوریمو تحمل کنی!
بہ قلمِ #شین_الف