【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وسی_وسوم فوری وارد حیاط شدم و گوشه سمت راست تخت ج
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_وسی_وچهارم
چادرم رو سر کردم و پشت سرش وارد حیاط شدم
همین یک روز محرمیت کار خودش رو کرده بود
هم حسابی صمیمی شده بودیم و هم حالا صدبرابر قبل دلتنگش میشدم
ولی چاره ای جز تحمل نبود!
آقاجون جلوی در منتظرش بود:
_برو به سلامت باباجون خیلی مواظب خودت باش
درسته خانومت نیست ولی هروقت اومدی تهران یه سر به ما بزن!
خندید: چشم حاجی اون که حتما
پرسیدم:
_از مامانت اینا خداحافظی کردی دیگه؟
میخوای من برسونمت فرودگاه؟
فوری گفت: نه بابا اینهمه راه تو ترافیک کجا بیای
زنگ زدم حمید دامادمون الان میاد میرسوندتم
بابا پیشانیش رو بوسید و برای اینکه راحتتر باشیم داخل منزل رفت
هر دو میخندیدیم ولی بغض پشت پلکها و بیخ گلومون سنگینی میکرد
از اینکه باز هم برای این مدتی طولانی باید از هم دور میشدیم
ایمان زودتر به حرف اومد:
اونجا که میرید خیلی مواظب خودت باش
یه شماره کارتم برام بفرس برات پول بریزم
یادت نره
لبخندی زدم: پولاتو نگه دار واسه عروسی لازمت میشه!
قبل از اینکه جوابی بده صدای بوق ماشین حمید ناچارش کرد در رو باز کنه
دوباره نگاهی انداخت و بجای هر حرفی که تا نوک زبونش می اومد فقط گفت:
_برو داخل هوا سرده
خداحافظ
نتونستم بگم خداحافظ
فقط لب برچیدم تا بغضم سرباز نکنه
سوار ماشین که شد دستی براش تکون دادم و برگشتم داخل
در رو بستم و حلقه ظریف نشونم رو توی دست جا به جا کردم
حالا میتونستم دل سیر گریه کنم!
تا شب حالم گرفته بود و به شوخی و طعنه های بچه ها محل نمیگذاشتم
بعد از شامی که نخوردم خواستم زود بخوابم اما رضوان به در اتاق زد و گفت رضا پایین منتظرته!
از یادآوری کار رضا ضربه ای روی پیشانیم زدم و بلند شدم
تا وارد حیاط شدم از دیدن لبخندش شرمنده گفتم:
_ببخشید داداش بخدا همون روز که حمیده خانوم اومد اینجا من میخواستم باهاش حرف بزنم ولی...
_بله میدونم
ایشون که رفت هوش و هواس شمارم برد!
فدا سرت بالاخره آبجی بزرگه ای اولویت با توئه
ولو سر یه دقیقه!
اما حالا که شما سر و سامون گرفتی یه فکری به حال ما هم بکن پونزده روز دیگه باید برگردیدا!
پیشونیش رو بوسیدم: دورت بگرده خواهرت
خیالت راحت
فردا شب هرطور شده باهاش حرف میزنم
سری تکان داد: دور از جونت
ببینیم و تعریف کنیم!
***
تمام طول روز رو با ژانت حرف زده بودم و مقدمه چیده بودم و حالا بعد از نماز مغرب و عشا و قبل از برگشت بچه ها از بیرون، تنهایی دونفره مون دقیقا بهترین زمان برای مطرح کردن موضوع خواستگاری بود اما انگار سنگ به زبونم وصل کرده بودن
ژانت متعجب پرسید:
_ضحی چرا به یه گوشه خیره شدی؟
چیزی شده؟!
_ها؟ نه...
میگم ژانت... باید حرف بزنیم
_خب بزنیم
درباره چی؟
_درباره ازدواج!
خندید: تمام امروز رو درباره همین موضوع حرف زدیم
من که گفتم خیلی برای تو و رضوان خوشحالم و به نظرم ازدواج اتفاق خوبی توی زندگی هر دختر و پسره
حالا چرا دوباره راجع بهش حرف بزنیم؟
_میخوام بدونم نظرت درباره ازدواج خودت چیه؟
یادته قبلا که حرف میزدیم گفتم ازدواج میتونه تو رو از تنهایی دربیاره و صاحب خانواده کنه
مسئولیتهای سنگینی که مال تو نیست رو از دوشت برداره و نیاز عاطفیت رو تامین کنه
_آره یادمه
به نظر میاد اتفاق خوبی باشه ولی میدونی که اونجا کسی به ازدواج فکر نمیکنه
بنابراین من چطور میتونم توقع داشته باشم به این راحتی که شما ازدواج میکنید من هم ازدواج کنم
لبخند پر از استرسی زدم: خب...
خب مگه حتما باید اونجا این اتفاق بیفته
تصور کن آدمی از یه ملیت دیگه ازت خواستگاری کنه
یه مسلمان معتقد و خوش رفتار
اونوقت جوابت چیه؟
بلند خندید: اگر چنین شانسی بیارم قطعا از دستش نمیدم!
ولی قبول کن یکم رویاییه!
با این جواب جرئت بیشتری برای بیان جمله بعدی پیدا کردم:
_پس میشه گفت آدم خوش شانسی هستی چون این اتفاق افتاده!
گیج نگاهم کرد: منظورت چیه؟
سعی کردم لبخند از لبم نیفته: خب...
خب یه بنده خدایی تو رو از من خواستگاری کرده و خواسته نظرت رو بپرسم
گیح و ناباور خندید: چی داری میگی کسی منو اینجا نمیشناسه از کی حرف میزنی؟
آب دهانم رو فرو دادم و یک کلمه گفتم: رضا...
و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم...
بہ قلمِ #شین_الف