【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وپانزدهم یه کتابی هست از یه انسان صالح در بنی اسر
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_وشانزدهم
صحنه ای که یک انسان قهر کرده به آغوش خدا برمیگرده
یه بار توی خودم
یه بار در ژانت
حالا هم تو
ولی اون دو تای قبلی به اندازه ی این یکی خاص نبوده؛ تو بین الحرمین، دم سحر
دوباره عمیق نفس کشید اما اینبار با ذوق
تصمیم سختش رو گرفته بود:نگفتی چکار کنم
_شهادتین بگو
بلدی که؟
سر تکان داد و چشمهاش رو بست
زیر لب زمزمه کرد و اشک ریخت
و من چشم ازش برنداشتم
این صحنه های نادر مگه چند بار در طول زندگی انسان تکرار میشن که بشه ازشون گذشت؟
چشم باز کرد و رو کرد به من:
من خیلی وقته یقین پیدا کردم
ولی تصمیم گرفتن سختترین کار دنیاست!
از همون روزایی که با هم قرآن میخوندیم مطمئن بودم این کلام عادی نیست
ولی نمیتونستم قبول کنم اینهمه تغییر رو
اگر اینجا نمی اومدم، تا آخر عمر خودم رو به خواب میزدم که هیچ وقت هم قبول نکنم!
ولی خیلی حیف بود!
الان حس میکنم یه شیر آب سرد از مغزم باز شده و تمام تنم رو شسته
سبک شدم
چرا نمیخواستم این حال خوب رو به دست بیارم؟!
_خب تغییر سخته دیگه
_آره ولی ژانت خیلی راحتتر از من تغییر کرد
چون اون کینه نداشت ولی من داشتم
به اندازه ی همه لحظات حسرت و بی مادری و تنهایی و همه دعاهای اجابت نشده از خدا کینه داشتم
ولی وقتی بقول تو اتفاقی به این ندرت رخ میده و خدا مادرم رو بهم برمیگردونه
پس اینهمه سال بغض من عوضی بوده
مهمتر از اون اگر مادرم گم نمیشد، من هیچ وقت اینجا نبودم، هیچ وقت پیداش نمیکردم!
هیچ وقت شجاعت پذیرش حقیقت رو پیدا نمیکردم
نمیدونم شاید چون بقول تو همیشه فقط یه سکانس از این فیلم رو میبینم همیشه معترضم
ولی حال الانم میگه نه بی مادری نه هیچ غم دیگه ای ارزش اینهمه سال قهر و دوری رو نداشت
من خودمو تلف میکردم!
قطرات اشکش رو مثل مروارید از صورت برمیداشت و تماشا میکرد:
خیلی سال بود اینطور راحت گریه نکرده بودم
چقدر امشب حالم خوبه
رو کردبه من: تبریک میگم تو بردی!
پوزخندی زدم:
من؟من خودم بازنده بلامنازع این بازی ام!
چقدرم کیف میکنم وقتی هربار کیش و مات میشم!من نه
خودش برد
میدونی کتی تا نخوان کسی رو بپذیرن میلی به وجود نمیاد
تو هم اول خواسته شدی و بعد خواستی!
نگاهش برگشت سمت حرم:
من این نگاه رو حس میکنم
باور کن اینجا همش حس میکنم نظاره گری هست و به ما محیطه
هیچ جای دیگه ای توی دنیا این حس رونداشتمفقط اینجاچراانقدر خاصه؟!
_گفتم که اینجا شاهده
اباعبدالله بزرگترین سهم رو برداشته و راحتترین راه ارتباطی رو ساخته
_اگر نبودآدمایی مثل من کجا به یقین میرسیدن؟!
_برای همینم هست
بخاطر ما
خیلی هزینه کرده برای کمک به ما
آهی کشیدم:
خیلی حسین، زحمت ما را کشیده است
صدای اذان از ماذنه وزید و عطرش کوچه رو پرکرد
بالبخند رو کردم بهش:اولین نماز عمرت مبارک
حالاکجا میخوای وضو بگیری؟
_دارم!گرفتم
ابروهام بلند شد: پس جدی جدی خیلی وقته که مطمئنی!چقدر لحظه خداحافظی،دل کندن و برگشتن سخته
پشت میکنی که دیگه بری اما بازانگار نمیتونی و برمیگردی تا یکبار دیگه دل سیر تماشاش کنی
میدونی دیرت شده اما چه فایده
این علم غیر نافع هیچ کمکی بهت نمیکنه برای دل کندن
مدام چشمهات پر و خالی میشن و زیر لب میگی: نکنه بار آخر باشه؟
تو رو خدا بازم بتونم بیام
کلی حرف رو دلت هست که هنوز بهش نزدی
یعنی وقت نشده
اصلا وقتی میبینیش فراموششون میکنی و موقع رفتن همه با هم به ذهنت هجوم می آرن
چقدر خوبه که مطمئنی هر چی از دلت بگذره میفهمه و میدونه
وگرنه حتما در توضیح اینهمه حرف به زحمت می افتادی
اونهم دم رفتن وقتی که وقت تنگه!
برای همه چیز و همه کس باید دعا کنی و دست پر بری
اونقدر هم دورش بگردم دستش بازه که هر چی طلب میکنی دستت پر نمیشه و باز احساس میکنی کم بود
آخرش هم میگی اصلا من نمیدونم خودت هر چی صلاح میدونی بهم بده
من بهترینها رو میخوام!
همه چیز رو باهم
وبعد به هربدبختی که هست دل میکنی و میری
ودلتنگی از همون لحظه آغاز میشه تا دیدار بعدی
زیارت،قصهی عجیبی داره
قصه عجیبی که زائر میشنوه و دیگه هیچوقت از دل و ذهنش بیرون نمیره
چند بار در اتاق رو زدیم تا بازش کردن
ژانت خواب آلود از جلوی در کنار رفت و رضوان با دیدنمون توی تختش نشست: بیرون بودید؟کجارفته بودید سر صبحی؟
گفتم:حالااجالتابجمبیدنمازتون قضا نشه خوش خوابای محترم!
میگم خدمتتون
هر دو با هم به سمت سرویس هجوم بردن و ناچار ژانت اول داخل رفت
رضوان برگشت سمت من:ساعت چنده؟!
چقدر مونده تاطلوع آفتاب؟!کجا رفته بودید شما؟گفتم: ساعت شیش وده دقیقه
یه بیست دقیقه ای گمونم وقت هست
باغیض گفت:ترسوندیم! فکر کردم قضا شد
ازبی پنجرگی اینجاسوءاستفاده میکنی!
نگفتی کجا بودید؟پیش ازاینکه فرصت جواب دادن بشه ژانت بیرون اومدورضوان جاش رو گرفتدرفرصتی که نمازمیخوندن ازکتایون پرسیدم:
بہ قلمِ #شین_الف