【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وششم ] تا دیروقت نخوابیدم. صدای ماشینی که
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وهفتم ]
تا بیمارستان سکوت بود که فضای ماشین را گرفته بود. جلوی بیمارستان شماره اتاق را از حوریا پرسیدم و از او جدا شدم به قصد خرید. دست خالی که نمیشد ملاقات رفت. با جعبه ی شیرینی و چند پاکت آبمیوه خودم را به اتاق حاج رسول رساندم. دهنی اکسیژن را از روی دهانش برداشت و با لبخند بی جانی گفت:
_ به به... آقا حسام... «سرفه» زحمت افتادی پسرم «خس خس سینه» دیدی فرمانده تبدیل شده به یه سرباز درب و داغون! و خندید و باز هم « سرفه »
حوریا دهنی را روی دهان و بینی حاج رسول گذاشت و کش نگهدارنده را به پشت سر پدرش انداخت و با جدیت گفت:
_ بابا مثل بچه ها رفتار می کنی. دکتر مگه نگفت کم حرف بزن که این ریه ت چهارتا نفس درست و حسابی بتونه بکشه و حالش سر جاش بیاد؟!
حاج رسول دستش را که سرم به آن وصل بود بالا آورد و برای حوریا احترام نظامی گرفت. با اشاره به من تعارف کرد نزدیکتر بیایم و کنارش بنشینم. وسایل را روی میز گذاشتم و با حاج خانوم احوالپرسی کردم. دست حاج رسول را گرفتم و برایش آرزوی سلامتی کردم.
_ طبق قرارمون رفتم مسجد اما شما نبودید. اومدم دم خونه تون که دخترتون ماجرا رو برام گفت. خدا بهتون سلامتی بده. الان بهترید؟
با اشاره ی سر جوابم را داد. حوریا از فلاسک چای ریخت و با شیرینی که من آورده بودم تعارف کرد. من اصلا نمی توانستم توی بیمارستان چیزی بخورم. ناهار نخورده بودم و به شدت هم گرسنه بودم. حاج رسول دوباره دهنی را پایین کشید و گفت:
_ بخور... چاییش تازه دمه. دیشب دم کردن
و خندید و با سرفه دهنی را سرجایش گذاشت. حوریا مثل یک مادر به پدرش نگاهی تذکر آمیز انداخت و حاج خانوم گفت:
_ نه والا رسول جان. خودم الان رفتم از بوفه آبجوش و چایی گرفتم. تازه ی تازه س پسرم حاجی شوخی میکنه. لیوان چای را برای پایان دادن به بحث برداشتم. حاج رسول با اصوات مبهم و خفه شده از پشت نقاب اکسیژن گفت:
_ بحثمون سر جاشه ها... فقط بذار کمی نفسم برگرده برات بلبلی میگم.
_ میدونم حاج آقا... ماشالله خوش صحبت هستین. بی صبرانه منتظرم حالتون خوب بشه و بازم مزاحمتون بشم.
ساعت ملاقات تمام شده بود. حوریا می خواست جایش را با مادرش عوض کند و امشب او مراقب پدرش باشد. ناخودآگاه به زبانم آمد.
_ من میمونم. شما با مادر تشریف ببرید منزل.
و بعد از بیان حرفم پشیمان شدم. « حسام چته جوگیر شدی؟ یه دونه رفیق صمیمی نداری جز افشین که اونم هرچی داره قربون تو میکنه و تو اهمیتش نمیدی! الان چی شده برا اینا پسر خاله شدی سوپر من بازی در میاری؟! » کاری نمی شد کرد از آنها انکار و از من اصرار بالاخره موفق شدم بمانم. حاج رسول گفت:
_ ناهار خوردی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ گرسنه نیستم
حوریا گفت:
_ برای خودم ناهار آورده بودم. توی ماشینه تشریف بیارید همونجا ناهارتونو بخورید
و با اشاره به لیوان پر از چای که سرد شده بود گفت:
_ اینجوری از پا میفتید.
با او همراه شدم و به سمت ماشین رفتیم. کیسه ای دسته دار از صندلی پشت برداشت و یک ظرف کوچک چهارگوش را باز کرد و دو لقمه ی کوچک و پیچیده شده که همراه یک نمکدان کوچک داخل آن بود به سمت من گرفت. لبخندی به لبم نشست.
_ میدونم سیرتون نمیکنه اما از هیچی بهتره.
همانجا سرپایی لقمه ها را خوردم و تشکر کردم و راهی شدم.
_ ببخشید. میشه بگید با پدرم در چه مورد بحث می کنید؟
برگشتم و از همان فاصله چندقدمی گفتم:
_ یه سری مسائل شخصیه دارم باهاشون مشورت میکنم و ازشون راهنمایی میگیرم.
_ اگه مسأله شخصیه، به پدر من چه ربطی داره؟ اگه میشه بگید موضوع بحثتون چیه که پدرم اینجوری مشتاق دیدنتون بود؟
مثل پسربچه ای که وسط یک بازی دخترانه گیرافتاده بود و هر لحظه ممکن بود دختربچه های محله دستش بیاندازند، نمیدانستم چه پاسخی بدهم. انگار دوست نداشتم ضعف این بخش از شخصیتم را نزد او نمایان کنم. یک لحظه توی جلد حسام مغرور رفتم و با اخم گفتم:
_ فکر می کنم تا این حد باید فهمیده باشید که وقتی نمیخوام بگم یعنی به شما مربوط نیست.
و راهم را با پشیمانی از حرفی که ناخواسته به زبان آورده بودم، پیش گرفتم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وششم انگار رنگ و روی خانه با ورود حوریا عوض شده بود.
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_وهفتم
حسام به خرید رفته بود. یخچال و فریزر خانه اش خالی بود و وقتی حوریا خواست غذا درست کند او را به خواندن امتحانش دعوت کرده بود. سر راه غذای حاضری هم گرفت و با چیزهای فراوان و بیش از حد نیازی که خریده بود سوار ماشینش شد. مهمان عزیز و نور چشمی داشت و دوست نداشت چیزی کم بیاورد. دوست داشت حوریا بیشتر از خانه ی پدرش احساس راحتی و رفاه داشته باشد و اگر به چیزی احتیاج داشت فراهم باشد. سر راه سری به خانه ی حاج رسول زد و چند پرس غذا برای لوله کش و کارگران همراهش گذاشت و روانه ی آپارتمانش شد. بین اینهمه حس خوشبختی متوجه نگاه پر بغض و غضبناک محمدرضا به زندگی اش نبود.
( محمدرضا می گوید )
با صدای نحس اش سر چرخاندم و او را دیدم که وارد فروشگاه شد. دوست نداشتم با او رو به رو شوم. این چند روز با دیدن جولان دادنش در منزل حاج رسول آن هم در نبود حاج رسول و زنش، عذاب کشیده بودم. فکر اینکه با حوریا تنها باشد و چه غلطی می کند داشت دیوانه ام می کرد. هر چه میخواستم دندان لق حوریا را بکنم و دور بیندازم، کمتر موفق می شدم و با دیدن این پسر بی کس و کار که حالا همه کاره ی حوریا و خانواده اش شده بود آتش به جانم کشیده می شد. خودم را بین قفسه ها پنهان کردم. اینهمه خرید برای دو نفر زیادی بود. مثلا می خواست با این کارها خودش را در دل این خانواده ی ساده جا کند؟ لابد حاج رسول و زنش دارند بر می گردند که آقا خیال خوش خدمتی دارد. کنجکاوی و حسادتم گل کرده بود و بعد از اتمام خریدش او را تعقیب کردم. به سمت خانه ی حاج رسول پیچید. پس حدسم درست بود. حاجی برگشته اما وقتی با سه پرس غذای آماده به خانه رفت شک کردم و کمی منتظر ماندم. بلافاصله بیرون آمد و به سمت آپارتمان خودش رفت. تمام خریدهایش را به علاوه ی دو پرس غذا با خود برداشت و ماشین را همانجا توی کوچه پارک کرد و به آپارتمان رفت. فکرهای مختلف عین خوره به جانم افتاد. شک نداشتم مهمان دارد که اینهمه خرید کرده بود و دو پرس غذا هم باخودش برد. نیشخندی زدم و با خودم گفتم:
_ چه نشستی حوریا که با سه پرس غذا خودت و پدر مادرتو فریب داده و حالا خودش نشسته با مهمونش غذا میخوره و...
همانجا ماندم. نباید این فرصت را از دست می دادم. باید فیلم می گرفتم و مدرک جمع می کردم و حوریا را از سادگی و خریت در می آوردم. من برای به چنگ آوردن این دختر خون دل خورده بودم. نمی گذارم راحت از دستش بدهم. دفعه ی قبل را با دوستان لااُبالی تر از خودش، ماست مالی کرد و مثلا رفع اتهام شد. این بار چه؟! نمیگذارم راحت حوریا را به دست بیاورد. نهایتا یک نامزدی موقتی بود که آن هم به هم میخورد و این بار حاج رسول خودش دخترش را تقدیمم می کند. دم غروب بود که حسام بیرون آمد و ماشین را روشن کرد. هه... باید مهمان عزیزی باشد که قید مغازه را هم زده. انگار منتظرش بود. دوربین گوشی ام را آماده کرده بودم و وقتی که در ورودی باز شد دکمه را زدم و فیلم گرفتن شروع شد اما همین که چشمم به حوریا افتاد، با آن چهره ی شاد و لبخند دلبرانه که حواله ی حسام کرد و کنارش نشست، دستم شل شد و گوشی را پایین آوردم و آن را محکم کف ماشین کوبیدم و از آنجا دور شدم. پس مهمان عزیزش حوریا بود... لعنت به جفتشان که حتی دیدنشان در کنار هم از عهده ی تحملم خارج بود. لعنت به حسام که حق مسلم مرا ربود و تنهایم کرد و برنامه هایم را به هم ریخت. لعنت به حوریا که دوست داشتن مرا ندید و دل به این پسرک بی کس و کار و هرزه داد... از شهر خارج شده بودم. کاش هیچوقت به این شهر لعنت شده بازنگردم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal