【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_صدوشصتونهم ضربه ای به در سرویس خورده شد و بعد صدای بم ژ
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوهفتاد
وحداقل یکباربه مزارش نزدیک شده
فکر کن الان یه یادگاری از مادرت داشتی که از همون زمان تولدت اینجا جا مونده بود
مثلا یه پیراهن
خب مادرت ۲۵سال پیش اون پیراهن روتن کرده الان که دیگه نه بوی مادرت رو داره و نه حضور مادرت رو باعث میشه
نگهش میداشتی یانه؟!تازه ما اعتقاد داریم همین نزدیکی به مزار امام و حرم کلی اثرات معنوی داره
ولی سطحی ترین درک ازش همون بود که گفتم که کاملا هم قابل لمسه
اینو ژانت که توی دلش محبتی نسبت به اون آقا داره حس کرددیدی چی پرسید؟
گفت یعنی این یه روزی به مزار امام حسین نزدیک بوده؟!
عشق به حسین محدود به ادیان و فرق نیست
هر کسی ازش بشنوه و بی غرض بهش نگاه کنه عاشقش میشه
نگاهم به ژانت افتاد که بی صدا به این تنها داشته از حبیبش دست میکشید و انگار در دل با صاحب این عُلقه حرف میزد
اونقدر غرق بود که اینبار حتی به فارسی حرف زدن ما اعتراضی نکرد!
...
چراغها روشن شد و مثل همیشه با دست اشک از صورتم گرفتم
ژانت با چشم توی صورت کتایون گشت و رد اشک رو پیدا کرد
و بعد پیروزمندانه لبخند زد:
دیدی گفتم تو هم گریه میکنی!
_حالا چیه انگار چه کشفی کرده
خب معلومه دو ساعت تمام اینطور سوزناک از درد و رنج یه عده میگه
سنگ که نیستم معلومه گریه م میگیره!
دستی به چشمهام کشیدم:
_ولی همین رقت قلب هم غنیمته
گناه قلب رو سخت میکنه
من خوب یادمه سالهایی رو که تمام ده شب محرم حتی یک قطره اشک هم از چشمم نمی افتادانگار سنگ شده بودم!
اشک هم یه رزقهیه رزق پرازراز
میگن لحظه ای که بر مصیبت امام حسین اشک میریزی لحظه ایه که به تو توجه میکنه!
دستی که ظرف نذری رو مقابلم گذاشت فرصت ادای جمله بعدی رو ازم گرفت
نگاهم به چهره ملیح دختر نوجوانی که به نظر اندونزیایی الاصل می اومد افتاد و با لبخند تشکر کردم
ژانت آروم پرسید:
من هنوز نمیفهمم واقعا لازم نیست ما هیچ پولی بابت این غذاها بدیم؟!
لبخندم در اومد:نه عزیزم نذری رایگانه
تومیتونی مثلاکمک کنی به تهیه نذری ولی کسی پولی معادل غذاازت نمیگیره
میبینی که ما اینهمه شب غذا گرفتیم و کسی پولی ازمون نگرفت
_پس پول اینهمه غذا از کجا میاد؟
_عمدتا مردمیه
مردم با سهم های کم و زیاد کمک میکنن و این غذاها پخته میشه و یه بخشیش به عزادارها و یه بخشیش هم به نیازمندا داده میشه
نگاهش روبه ظرف غذا دادوآروم زیر لب گفت: چقدر قشنگهمه باهم کمک میکنن وغذا درست میکنن وبه بقیه میدن
مثل یه خانواده
چقدرآدم ازبودن تواین فضاهالذت میبره و دیگه احساس تنهایی نمیکنه
به همه غذا میدن؟بدون هیچ شرطی؟
_میبینی که
خودماالان نمونه بارزطیف های مختلفیم
اصلاکسی اینجاازتو پرسید مسلمانی یا نه؟!
نگاهش رو از من گرفت و به کتایون که ساکت و صامت به ظرف خیره شده بود داد:
تو فکری؟!_نهچیزی نیستبریم؟
سر تکون دادم: بریم؟
توی راه برگشت از کتایون پرسیدم:
به چی فکر میکردی؟!_من؟!_آره دیگه پس کی؟_داشتم فکر میکردم چطور شد که اومدم همچین جاییراستی یه سوال
چطور انقدر عمیق از مصیبتهای یک اتفاق نقل میکنید و با این شدت گریه میکنید و بعد که تموم میشه انگار نه انگار خیلی عادی پا میشید میرید خونه هاتون؟!
_خودت که دیدیاین غم غمی نیست که روی دل بمونه
این دیگه ازاسراره که چطور سبک میشه اما میشه
به محضی که مراسم عزاداری تموم میشه انگار برعکس بجای اندوه یه بهجت خاصی وجودت رومیگیره
این گریه ازاون گریه های کرخت کننده و سردردآور نیست
واقعاحالت روخوب میکنه
جنسش فرق داره با گریه ناشی از حسرت یا دردخودتم امشب دیدی که باوجودی که عمیق ترین درد های انسانی به تصویر کشیده شد و شنیدیم بعدش اثری ازاون تکدرتووجودمون نموندوالان حالمون خوبه
انگار اون غم فقط مال همون لحظه ست که تو اشک بریزی و ارتباط برقرار بشه
نمیخوان که اذیتت کنن!
_ارتباط؟!_آره دیگه
پس چرامیایم اینجا برای مصائب یکی دیگه گریه میکنیم؟
میخوایم باهاش ارتباط بگیریم!
_چرا؟_چون اون باب الله الواسعه ست
ماروراحت به خدا میرسونه
چراغ هدایتهکارامام همینه دیگهسری تکون دادوباسکوتش ختم جلسه رواعلام کرد!
...
روزهای آخر تابستان بودوفردای آخرین شب عزاداری؛ژانت کنارم نشسته بودوگوشیش رو با کابل به لپ تاپم متصل کرده بود
تندتندتمام محتویات پوشه عکسهای حرم و نوحه هاروازلپتاپ توی گوشیش کپی میکرد و درباره هرکدوم سوالاتی میپرسید
کتایون هم بیحوصله کافی میکسش رو میخوردواطلس مصورش روورق میزد
انگار فقط محض رفع بیکاری!
ژانت برای باردهم دردقیقه صدام کرد
سرم روازروی جزوه بلندکردم:جانم؟
ش_اینجاچراانقدرخاصه؟!
حتی توی عکس هم یه حس خاصی به آدم القا میکنهجداازاینکه طراحی ومعماری خیلی جذابی داره، یه خیره کنندگی خاصی هم داره!لبخندی زدم:
تو که میدونی جواب من چیه چرا میپرسی!
اینجا خاص ترین جای دنیاست
مهمترین اتفاق هستی اینجا افتاده
بہ قلمِ #شین_الف