【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_صدوسیونهم قشنگ ترش اینه که این قسم رو اونقدر بزرگ میدو
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوچهل
سوره تکاثر آیه۱و۲اعراب عشیره گرارو مخاطب قرار میده ومیفرمایداین طلب زیادی نفرات کردن شماروکشته!تاجایی که به قبر شمردن افتادید که ببینید کدوم قبیله پرجمعیتترید!حالابامنطق شماچرااین پیامبر انقدر خودشون رو نقد میکنه مثل اینکه خودشم عربه اصلا چه سودی براش داره؟
سوره کوثر کوتاه ترین سوره قرآنه که دراون خداوندبزرگترین برکت به نام کوثررو به پیامبر وعده میدهصحبت سریه مولوددختره
دختری که خیرکثیری برای پیامبر به دنبال داره!درجایی که دخترداشتن اصلاارزش نیست بلکه سرافکندگی میاره
ژانت_ قضیه چیه؟
_پیامبر هرفرزند پسری که براشون متولد میشدبعدازیه مدت فوت میشدبامریضی با اتفاقآخرین فرزندپسرش روکه دفن میکنه وبر میگرده یکی ازسران مشرکین به نام عاص بن وائل که خودش۱۹تاپسرداشت به پیغمبر طعنه میزنه میگه توابتری ونسل ودنباله نداری!
پیامبرخیلی دلش میشکنه وبعداین آیه نازل میشهبه پیامبروعده داده میشه که قراره فرزندی به تو بدم که کثرت نصیبت بشه واون فرزندحضرت زهرابودکه دختربود
باوجودی که تو اون جامعه باوراینه که باپسر فقط نسل ادامه پیدا میکنه ولی خدا تعمدا برای شکستن این سنت یک دختر به پیامبرش می ده ومیگه من میخوام به واسطه ی یک دخترنسل توروکثیرکنم وواقعا هم نسل پیامبر کثیر میشهخب اگه حرفی نیست دیگه به نظرم باید بگیمصدق الله العلی العظیم!
زیرلب صلواتی فرستادم وگفتم: خبتموم شد
حالا وقت نظردادنهچطوربود؟
ژانت کمی پیشونیش روخاروند: به نظرم به همین راحتی نشه اظهار نظر کردیاحتی ردکرد
کتایون فوری گفت:ولی توکه هنوزبحث رو تموم نکردی کلی آیه رومسکوت گذاشتی گفتی بعداتوضیح میدم فکرنکن اونارویادمون رفته باید توضیح بدی_اون که حتما
برای اینکه جواب تمام اون سوالات یکجا داده بشه بایدآخرین مبحث روهم شرح بدم
که درواقع کلیدیه که تمام اصول ومنطق این مکتب وفلسفه وچیستی هستی روبه طور درست جانمایی میکنه اماخیلی مفصله
به نظرم بمونه برای فردا
کتایون فوری گفت:مگه یادت رفته من فردا بلیط دارم؟بایدبرم کالیفرنیایه هفته هم نیستم!
_آها!راست میگیخب پس تو برووبرگرد بعدش
خندیدم: بعدشم امتحانای من شروع میشه تا
نگاهی به تقویم گوشیم انداختم:تاشنبه دهم آگستهمون روز به نظرم خوبه
ازجام بلند شدم تاچای نپتون حاضر کنم: راستی کتایون بالاخره بامامانت به کجا رسیدی؟بابابات حرف زدی برای ایران رفتن؟ اصلا میبینیش؟_اونکه اصلا!نمیتونم برای ایران رفتن بهونه ای بیارماگربگم میفهمه پیداش کردم!اگرم بخوام برم نباید بهش بگم
دلیل هم نداره که بگم ولی...
اخه خودمم آمادگیشو ندارم خیلی سختمه
الانم چندروزیه حرف نزدیم باهم!
_واچرا؟
_قهریم مثلا!میگه تواحساس نداری دلت نمیخواد منوخواهرتوببینی!
_به نظر من که راست میگه!الان یعنی باهات قهره؟_آره دیگهنمیدونم چکارکنم نه دوست دارم پیش قدم بشم نه اون کوتاه میاد
اصلا شرایط منودرک نمیکنهولی به نظرمن که تواونودرک نمیکنی!اصلامتوجه شرایطش نیستی!متوجه دلتنگی هاش نیستی
فقط به فکر خودتییه توصیه میکنم جدی بگیر اشتباه منو تکرار نکننذار قهر طولانی بشه رابطه تون خراب میشه!اونوقت سخت بشه آواربرداری کرد!اخم کم رنگی کردم
چی گفتم!سینی رو روی میز گذاشتم و نشستم مقابل نگاه گنگ کتایون
چندثانیه چشمهاش روریز کردوبعد گفت: تو... تویه چیزیلعنتی چطوراینهمه وقت یادم رفت!توام که اصلا به روی خودت نیوردی!
ژانت هم متعجب گفت:راست میگه
واقعا که قراربودماجرای خودتوبرامون تعریف کنی!_اولا من قولی بهتون ندادم!
ثانیا وقتی تعریف کردن گذشته ی آدما جالبه که قابل افتخار باشهگذشته من حال خودمو هم بهم میزنه چه برسه بقیه
چه اصراریه آخه...
کتایون فنجونش روازتو سینی برداشت:
یه جوری حرف میزنی حالاانگار چی هست!
از گذشته ی من و ژانت که ناراحت کننده تر نیست!
_گذشته ی تو وژانت بیشترجبربودامامال من...بیشتراختیار!
_حالامهم نیس دیگه نمیتونی قصردربری یالا بگوببینم چی به چی بود!واضح بودکه دست از سرم برنخواهند داشت!من هم به ناچار فنجونم رویک نفس سرکشیدم تازودتر از موعد نامه اعمالم رو بگیرم واز رومقابل اذهان قرائت کنم:ما خانواده مذهبی ای هستیم توی یه محله ی سنتی ومذهبیخونه مادرواقع یه حیاط با دوتاساختمون بزرگه که اولش یه ساختمون بوده و بعدها بینش تیغه کشیدن وتغییرات دادنازوقتی که من یادم میاد با خانواده عموم یه جا زندگی کردیم توهمون خونه
من وداداشم رضادوقلوییم ومامانم یکه زابود ولی عمووزن عمو که ازپدرومادرمن بزرگترن دوتاپسرویه دختر دارن! رضوان واحسان وسبحان...من ازبچگی آدم کنجکاوی بودم
خیلی سوال داشتم اونقدرکه اطرافیان حوصله شون سرمیرفتدرباره همه چیز...
بہ قلمِ #شین_الف