【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وپنجم ] عروسکم را پارک کردم و زنگ را
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
قسمت های [ #قسمت_هفتاد_وششم ]
خودم را به ماشینم رساندم و جعبه ی کادویی حوریا و کادوهای پدر و مادرش را به دستم گرفتم و به حوریا پیام دادم « جعبه رو ببر خونه تون بعد ببینش، جلو حاجی بازش نکنی » قفل ماشین را زدم و...
_ همیشه عادت به دزدی داری؟
سرم را چرخاندم. محمدرضا دستش را توی جیبش گذاشته بود با حالتی بین حرص خوردن و پوزخندزدن به من خیره شده بود. بی تفاوت از کنارش گذشتم که بازویم را گرفت.
_ منظورت از این کارا چیه؟ هه... پس بگو... دختر حاج میمنت گول این سر و وضع عاریه ای رو خورده و به من جواب منفی داده. کی هستی؟ یه شاگرد مغازه از کجا چنین سروضعی پیدا می کنه و همچین ماشینی سوار میشه؟ فکر نمی کردم حوریا انقدر چشم طمع داشته باشه.
بازویم را از چنگش درآوردم و گفتم:
_ اولا اسم حوریا خانوم رو لقلقه زبونت نکن. درثانی، من به اونی که باید ثابت بشم، ثابت شدم. حالا تو هرطور دلت می خواد درمورد من فکر کن و منو یه شاگرد مغازه بدون. در ضمن کاش همین قدر که تو میگی، واقعا دختر حاجی چشم طمع داشت. اینجوری به راحتی همون اول بله رو ازش می گرفتم.
_ پس هنوز بله رو به تو هم نداده!
نباید این را لو می دادم. باید یک جوری این قضیه را جمع می کردم که اجازه ی دخالت به این آدم ندهم که زهرش را بریزد.
_ اگه نظرش بله نبود، به خودم اجازه می دادم براش کادو بخرم؟
_ به چی تو دلخوش شده؟ میخواد زندگیشو رو آب بنا کنه؟ که هر سری توی رستوران یکی با قیافه ی مستهجن جلوشو بگیره و زنای هرزه یقه شوهرشو چنگ بزنن؟
دندانم را به هم ساییدم. پس تمام مدت مرا و رفت و آمدم با خانواده ی حاج رسول را زیر ذره بین گرفته و ماجرای رستوران و حتاکی ساناز را دیده.
_ حوریا هرطور بخواد مایله تصمیم بگیره به تو ربطی نداره. گفته بودم به کسی که باید ثابت می شدم، شدم. تو که جواب منفیتو گرفتی.
و بعد به جبران تهدیدش توی بیمارستان، گفتم:
_ ببینم چشات هرز بره یا پاهات سمت حریم من بره، حالتو جا میارم.
خودم را به بقیه رساندم و رو به روی حوریا نشستم. حالم از دیدن محمدرضا و حرف هایی که بینمان رد و بدل شده بود، منقلب بود. حوریا با دیدن جعبه ی کادویی لبخندی زد و با نگاهی قدرشناسانه چشمانم را از نظر گذراند. کادوهای حاج رسول و حاج خانوم را جلوی دستشان گذاشتم و جعبه را جلوی دست حوریا. حاجی آن روی طنزش باز هم گل کرد و گفت:
_ جعبه ی حوریا بزرگتره. من اونو می خوام.
همه خندیدیم.
_ پسرم چرا زحمت کشیدی؟ حالا مناسبتش چیه؟
_ هیچ زحمتی نبوده شما الان مثل خانواده خودم هستید. راستش حاج خانوم امروز تو مسجد گفتن میلاد امام حسن مجتبی ست... گفتم این عید بهونه ای بشه برای شام و جشن گرفتن و این کادوهای ناقابل.
حوریا نگاهی خریدارانه به من انداخت و گفت:
_ دستتون درد نکنه آقا حسام خیلی قشنگن.
حاجی بازهم خندید و گفت:
_ تو که هنوز توی جعبه رو ندیدی چطور میگی قشنگن؟!
حوریا دستپاچه شد و گفت:
_ خب سلیقه شون خوبه دیگه...
حاجی و همسرش کادوهایشان را باز کردند و حسابی تشکر کردند و این بار حاجی به حوریا اصرار می کرد جعبه را باز کند و او مصرانه می گفت می خواهد وقتی به خانه رفت آن را ببیند. شب خوبی بود و پر از خاطره های زیبا شد. بعد از صرف افطار و شام، حاجی جدی شد و گفت:
_ من با ازدواجتون موافقم. یه جورایی خیالم از بابت تو راحته حسام. انگار خودم تربیتت کردم و از بچگی می شناسمت و زیر دست خودم بزرگ شدی. حاج خانوم هم همین نظر رو داره. الآن همه چی بسته به جواب نهایی حوریاست. اگه حوریا هم موافقت کنه و راضی به ازدواج با تو باشه، بعد از ماه رمضان و توی همون ایام تعطیلی عید فطر ان شاءالله قرار عقد رو میذاریم.
تمام تنم خیس از عرق شده بود و انتظار این حرف را نداشتم. موجی از شادی و شور و عشق به قلبم یورش آورده بود که فکر می کردم هر لحظه امکان دارد قلبم را بترکاند. نگاهم را به حوریا انداختم. سر به زیر انداخته بود و چهره اش هیچ واکنشی را نشان نمی داد و جلوی بروز احساس واقعی اش را گرفته بود. دوست داشتم سرش را بالا بگیرد که از نگاهش، حرف دلش را بخوانم اما به همان حالت مانده بود و مدام دکمه ی قفل گوشی اش را روشن و خاموش می کرد. حاجی دوباره گفت:
_ و من اعلام می کنم که موافقتم هیچ ربطی به این شام و کادو نداره.
و باز هم خندید. جو سنگین را با شوخ طبعی دوباره راحت کرد. در حال برگشت متوجه ماشین محمدرضا شدم که تعقیبمان می کرد.
_ حاجی آماده اید سرعت عروسکمو نشونتون بدم؟
(حسام جان احتیاط کن خطرناکه)
_ نگران نباشید حاج خانوم. توی رانندگی حرفه ای هستم.
و ماشین را به پرواز درآوردم و از دید محمدرضا ناپدید شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وپنجم دختر کنار پنجره گفت: _ خب زیبایی ظاهری هم یک
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتاد_وششم
حسام کلید زاپاس را به من داده بود. وارد آپارتمان شدم. این روزها حس آرامشی در این خانه داشتم که با تمام حس های دنیا فرق می کرد. کم کم داشت باورم می شد که اینجا خانه ی من است و قرار است شب و روزم را با مردی مثل حسام بگذرانم. ته دلم یک جوری شد. هم استرس گرفتم و هم دلم غنج رفت. حتی برای لحظه ای دلتنگ اتاقم در خانه ی پدری شدم. و برای لحظه ای سراسر ذوق از داشتن این زندگی جدید. حس هایم قاطی شده بود و قلبم توان تحلیل این همه تپش هیجان زده و نامنظم را نداشت. روی مبل ولو شدم. گیره ی روسری را باز کردم و پشت بندش دکمه های مانتو را هم. هنوز سه ساعتی به آمدن حسام مانده بود. به او نگفتم اینجا می آیم. فقط به خاطر اینکه به منزل پدرم نرود نمی دانستم چه کنم و چه ترفندی به کار ببرم که خودش با من تماس گرفت. بوسه ای روی اسمش کاشتم و جواب دادم.
_ سلام حسامم.
_ سلام خانومم. خسته نباشی
_ ممنونم. تو هم همینطور
_ چیکار می کنی؟
دستپاچه گفتم:
_ دراز کشیدم.
صدای شیطنت آمیزش توی گوشی پیچید
_ جای من خالی...
لبم را به دندان گزیدم و بی جوابش گذاشتم.
_ به مامانت بگو شام درست نکنه از مغازه برگردم کباب میارم.
توی سر خودم زدم و گفتم:
_ نه... دستت درد نکنه. مامان اینا شام دارن، از غذای ناهارشون مونده. منم نذاشتم غذا درست کنه.
من من کرد و گفت:
_ باشه خب... منم مزاحم نمیشم میرم آپارتمان خودمون. توی یخچال یه چی پیدا میشه بخورم.
دلم برایش سوخت. اصرار نکردم و گفتم:
_ منم خسته م وگرنه می گفتم بیای باهم بریم بیرون یه چیزی بخوریم. شاید امشب زود بخوابم.
بعد از قطع تماس، بلند شدم و دستی به سر و روی خانه کشیدم و کارتن های اضافه را توی بالکن انداختم که سر فرصت حسام خودش آنها را دور بیاندازد. شام هم سالاد الویه درست کردم و آن را توی یخچال گذاشتم که خنک شود. بعد از حمام به سراغ کمد لباسها رفتم. لباسهایی که هنوز نو بودند و آنها را به قصد زندگی متأهلی ام خریده بودم و حالا مرتب توی کمد اتاق خوابمان چیده شده بودند. پیراهن کوتاه حریر سفید رنگی که پر از طرح آلبالوهای ریز بود، برداشتم و با صندل سفید پوشیدم. ریسه ی شکوفه ی سفید را روی موهایم تنظیم کردم. آرایش غلیظ آلبالویی رنگ که تا به حال حتی توی خانه برای دل خودم انجام نداده بودم، برای اولین بار روی صورتم نقش بست. حوریایی که توی آینه می دیدم در یک لحظه از یک دختر ساده و خجالتی به یک زن متاهل کدبانو که به انتظار شوهرش نشسته تبدیل شده بود. این روی خودم را هم دوست داشتم. اصلا خاصیت تأهل همین بود. رنگ پختگی به آدم می پاشید.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal