【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_ونهم ] مدام توی ذهنم مراحل وضو گرفتن را
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهلم ]
شیرینی و آبمیوه ای که خورده بودم مثل بتن ته معده ام را چسبیده بودند و اصلا احساس گرسنگی نمی کردم. ساعت از ده گذشته بود که حاج رسول کاملا دهنی اکسیژن را برداشت و گفت:
_ کلافه م کرد. فکر کردم امشب خوش میگذره ولی تو از حوریا بدتری. حوصله م سر رفت یه کلمه حرف بزن.
_ وقت برای حرف زدن زیاده. فعلا شما استراحت واجبید. مطمئن باشید ازتون دست بر نمی دارم تازه پیداتون کردم.
_ اگه حرف نمی زنی حداقل گوش بده. ادامه بحثمون رو بگم.
_ حاجی خواهشا منو با حوریا خانوم در نندازین.
_ حالم خوبه... نگران نباش و بیا اینجا بشین.
فکرم آشفته بود از حرف حوریا و آن پسر... محمدرضا. بی مقدمه گفتم:
_ آقای نیایش کیه؟
حاج رسول چهره اش توی هم رفت و گفت:
_ تو نیایش رو از کجا میشناسی؟
_من که نمیشناسم. وگرنه از شما نمی پرسیدم که...
_ یه بنده خدا...
_ حاج رسول، حوریا خانوم و احتمالا این پسره محمدرضا فکر میکنن من از طرف یه نیایش نامی اومدم و میخوام بهتون آسیب بزنم. چون هر چی پرسیدن من با شما چطور صمیمی شدم و باهاتون چیکار دارم، من توضیحی ندادم و بد برداشت کردن. میخوام بدونم نیایش کیه؟
حاج رسول دستش را دراز کرد که کمکش کنم و بلند شود. بالش را پشت او تنظیم کردم که راحت تکیه بدهد. کمی سکوت کرد و گفت:
_ نیایش یکی از هم رزمای دوران جنگه. بچه هایی که توی گردان ما شهید شدن رو میشناسه و نمی دونم به کی وصله که مستندهای زیادی درمورد شهدا ساخته. حالا این که مشکلی نداره خیلی هم خدا پسندانه ست. اما... درمورد ما اسقاطی های جامونده از جنگ... شناسایی مون میکنه ببینه نوبت کیه که پر بزنه، میره قبل از پر کشیدن باهاش مصاحبه میکنه و مستندش رو میسازه اما تا طرف زنده س توی هیچ شبکه ای پخشش نمیکنه. همین که پرید، مستندش رو آنتن میره.
خندید و ادامه داد:
_ فکر کنم نوبت منه... انگار از بچه های جبهه کسی از من درب و داغون تر پیدا نکرده. چند ماهه دنبال وقت ملاقاته که حوریا و حاج خانوم همه جوره حریفش شدن و البته خودمم تمایلی ندارم ببینمش. تو جبهه بچه پاک و تیزی بود. زرنگ و کاری و باخدا... بعد جنگ مدتی ندیدمش تا سرو کله ش تو تلویزیون پیدا شدو باقی ماجرا رو که خودت می دونی. حوریا باهات تند حرف زد؟ محمدرضا چی؟
_ مهم نیست. شاید اگه منم جای اونا بودم همین فکرو می کردم.
_ اونا فکر می کنن هرکی بخواد بهم نزدیک بشه از جانب احمدنیایشه... ای روزگار. خدایا به چشم بهم زدنی ما رو به حال خودمون وانگذار... تنبلی نکن. بیا ببینم وضو رو یاد گرفتی؟
_ آره... حرفاتون تو ذهنم مدام میپیچه
_ یه بار فرضی برام وضو بگیر ببینم.
و من با دقت و آرام مرحله به مرحله وضو گرفتم.
_ اگه بدونی مبحث نماز چقدر شیرینه. هر چی زودتر دست و پا میزنی یاد بگیری و بخونی.
_ بهتره بیشتر از این به خودتون فشار نیارید. استراحت کنید بحثمونم به موقعش...
تخت را مرتب کردم و حاجی را کمک کردم دراز بکشد
_ حاج رسول...
_ جانم
_ ام... نمازی داریم که مثلا نیمه شب خونده بشه؟ چون من هیچوقت نیمه شب صدای اذان رو نشنیدم
_ نماز شب منظورته؟
_ نمیدونم. مگه توی شب چند تا نماز میخونن؟
حاج رسول وعده های نماز واجب را آرام و شمرده برایم توضیح داد و گفت:
_ وقتی آدم به درجه ای از شیدایی و عاشقی خدا برسه، حاضره از خواب شبانگاهی بزنه و بازم نماز بخونه و با خداش حرف بزنه. نماز شب از نیمه های شب تا قبل از اذان صبح خونده میشه و از زیباترین و عاشقانه ترین نمازهای مستحبیه.
حوریا... حوریا... حوریا... چه قهقهه و پوزخندی به قرار عاشقی ات با خدا می زدم و شیشه شیشه ... را سر می کشیدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_ونهم خودم را کنارش کشیدم و سرش را بالا آوردم. چقدر خو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهلم
حوریا به جبران گردش و خوش گذرانی دیروز، دستی به خانه ی حسام کشیده بود. ناهار را هم آماده کرده بود. می دانست حسام غذای خانگی دوست دارد و این مدت غذاهای بیرون را زیاد خورده. خانه بوی گل می داد و عطر غذا هر مرد گرسنه ای را از پا در می آورد. لباسهایش بوی پیاز داغ و غذا گرفته بود. نگاهی به ساعت انداخت. چیزی به بازگشت حسام نمانده بود. از فرصت استفاده کرد که در نبود او به حمام برود. وسایلش را برداشت و با عجله راهی حمام شد. حوله ی قدی را هم به چوب رختی آویزان کرد و دوشی عجله ای گرفت. صدای ریزش آب نمی گذاشت بفهمد حسام برگشته یا نه... و حسام برگشته بود. کلید را که به در انداخت متوجه صدای دوش حمام شد. چشم توی خانه چرخاند و جز تمیزی و مرتبی خانه، چیزی ندید. بوی غذا مستش کرد. سری به قابلمه ی خورش قورمه سبزی کشید و عمیق عطر غذا را بو کشید. می دانست حوریا حمام رفته. به اتاق بقلی سر کشید و لباسهای حوریا را دید که آماده کرده بعد از حمام بپوشد. مطمئن شد حوریا فقط حوله را به حمام برده. نمی خواست او را معذب کند. با عجله به اتاق خودش رفت و در را بست که حوریا راحت به اتاق بقلی برود. حوریا که دوشش تمام شد با عجله حوله را پوشید. از سر و صورتش آب چکه می کرد و موهای خیسش دور شانه، روی حوله اش ریخته بود. در حال بستن کمربند حوله، آرام در حمام را باز کرد و سرکی کشید. به خیال اینکه حسام نیامده از حمام خارج شد که گوشی حسام روی اُپن آشپزخانه زنگ خورد. حسام با عجله از اتاقش بیرون پرید که گوشی اش را بقاپد و خفه اش کند و در یک لحظه با حوریا مواجه شد. حوریا شوکه و حسام بهت زده به او خیره شده بود. آب از صورتش می چکید و حسام محو خیسی ابرو و مژه های حوریا که به هم چسبیده و گونه و لبهایی که از گرمای حمام قرمز شده بودند. درست مثل دختربچه ای بی دست و پا که مادرش او را از حمام بیرون فرستاده یک نفر لباس تنش کند، پلک می زد. حوریا به اتاق بقلی فرار کرد و حسام بی خیال گوشی اش به سمت یخچال رفت که لیوانی آب بخورد. حوریا پشت در نشسته بود و چند ضربه به سرش زد. نمی دانست به چه رویی با حسام مواجه شود. حسام لیوان اول آب یخ را سر کشید که بی هوا بطری را برداشت و به سمت دهانش برد. آنقدر با حرص و عجله آب خورد که از دو طرف لبش، آب سرریز شد روی تیشرت تنش و جلوی سینه اش خیس شد. چند بار از آشپزخانه بیرون آمد و دوباره سراغ یخچال و بطری آب رفت. باید به خودش مسلط می شد و عادی جلوه می کرد وگرنه با این حجم از خجالتِ حوریا، دیگر از آن اتاق بیرون نمی آمد. میز را چید و از همان آشپزخانه حوریا را صدا زد.
_ خانومم... دارم از گرسنگی پس میفتم. با این بوی قرمه سبزی میخوای قاتلم بشی؟ بیا دیگه.
چند لحظه بعد صدای باز شدن در، توجه حسام را جلب کرد. حوریا با پیراهن بلند و روسری سر میز نشست و با نگاهش بشقاب را سوراخ می کرد. حسام به پیشانی اش زد و گفت:
_ ای داد بیداد... ویندوزت پریده یا ریسیت کارخانه شدی؟ بازم برگشتی سر خان اول که...
حوریا از این حرف خنده اش گرفته بود خودش هم نمی دانست با پوشیدن این لباسها به جای بلوز و شلواری که کنار گذاشته بود چه چیز را می خواست عوض کند. حسام بلند شد و روسری را از سرش برداشت و گفت:
_ من محرمم بهت. حجابت بمونه برای نامحرم... باشه دختر حاجی؟ حالا بی زحمت غذا رو بکش که دیگه دارم تلف میشم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal