【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۷۶ * سوجان امروز از وقتی که روجا از خواب بیدار شده بود شروع کرده بود به تعریف کردن در
تواب
#پارت۷۸
نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره کار این مثلا تعمیرکار تموم شد طول این مدت دلم مثل سیر وسرکه میجوشید همش دعا دعا میکردم که حاجی نیاد و من رسوا نشم .
خدا منو ببخشه..
ولی وقتی منو با جون بچه ها تهدید میکردند دیگه چاره ای نداشتم.
بعد از رفتنش برای اینکه آروم تر بشم خودم رو با روجا سرگرم کردم.
کم کم باید میرفتم و برای اینکه روجا تنها نباشه تقه ای به در اتاق حاج آقا زدم که بلافاصله در باز شد.
از روی حاجی خجالت میکشیدم سرم رو پایین انداختم و بعد با صدای آرومی خداحافظی کردم و راهیه خونه ام شدم.
_سلام دختر بابا
آماده شو تا راهی مسجد بشیم.
_بابایی چادرم بپوشم؟
_آره بابا بریم نماز و کمی با دخترم گشت بزنیم
موافقی؟
آخ جون بابایی
با روجا راهیه مسجد شدم.
دیشب آقامحمد چند باری تاکید کرد اگر کاری هست بهش بگم
امشب هم مسجد مراسمه و بعد هم پایان عزاداری و جمع کردن وسایل...
از مرام و معرفت این آقا محمد خیلی خوشم آومده بود بهتر بود بهش زنگ بزنم که اگر کاری نداشت و دوست داشت بیاد مسجد محلهٔ تا کمک حال بچه ها باشه .
تواب
#پارت۷۹
بعد از قطع کردن تماس سریع پاشدم تا آماده بشم
اصلا متوجه نشدم که حاجی واسه چه کاری خواسته بود تا برم مسجد ...
فقط وقتی که گفت:
_من و روجا الان داریم میریم مسجد شما هم خواستی بیا...
روجا...
اون دختر با اون چشمای مظلومش خیلی شیرین بود
خواستم با نازنین هماهنگ کنم که پشیمون شدم ولی به جاش سریع آماده شدم.
نزدیکای مسجدی که حاجی آدرس داده بود رسیدم که گوشیم زنگ خورد نازنین بود تماس رو بدون جواب گذاشتم و گوشی رو خاموش کردم.
دلم می خواست امشب رو به خودم اختصاص بدم .
ماشین رو پارک کردم و وارد مسجد شدم
به محض ورودم روجا رو دیدم چادری که سرش کرده بود اونو مثل فرشته ها کرده بود لبخندی زدم و به طرفش راه افتادم.
کنار حوض ایستاده بود و متوجه من نشد
کنارش رو دو زانو نشستم و آروم گفتم:
_سلام روجا خانم
_سلاااام عمو محمد شما هم اومدید مسجد؟
_بله خانم ؛ اومدم هم مسجد هم اینکه روجا خانم رو ببینم حالت چه طور عمو خوبی؟
_خوبم عمو
عمو اون ماهی هارو نگاه کن همین امشب منو باباجون خریدیم و انداختیم تو حوض تا حوض مسجد قشنگ بشه.
_ اون ماهی رو ببین چقدر شبیه توعه دقیقا چشماش هم.مثل تو درشت و مشکیو خوشگله
با خنده نازو نگاه کشیده ای رو به من گفت:
_عموووووو
جان عمو خوشگل عمو خم شدمو بوسه ای به سرش زدم که همون موقع صدای حاجی اومد
تواب
#پارت۸۰
_سلام مؤمن
_سلام حاجی حالتون چه طوره
_الحمدالله
ببین یه نشستن کنار این حاجی به کجاها ختم شد.
جز گرفتاری و دردسر برات چیزی نداشت
اون روز تو هتل اگر کنارم ننشسته بودی الان مزاحمت نبودم.
_این چه حرفیه حاجی مراحمی
کنار شما زندگیم رنگ دیگه ای به خودش گرفته
این رو از ته قلبم گفتم وقتی کنار حاجی ؛ مسجد ؛ مراسم ها هستم برمیگردم به زمان خوب کودکی زمانی که منم همراه پدرم قدم برمیداشتم.
ازاون زمانو حالو احوال اون دوران خیلی فاصله گرفتم وخیلی دور شدم ولی هنوز هم دلم برای اون موقع ها پر میکشه
با صدای روجا به خودم اومدم
_عمو شما وضو نمیگیری؟
نگاهم به روجا بود که منتظر نگاهم میکرد
حاجی آستین هاش رو بالازد و خواست که وضو بگیره
روجا وقتی دید جوابشو ندادم رو به حاجی گفت:
_بابا جون وضو گرفتن یادم میدی؟
حاجی ؛ آره عزیزبابا
قبلا وضو گرفتن رو بلد بودم ولی الان فراموش کرده بودم بهتر بود منم همراه حاجی و روجا وضو میگرفتم.
دخترم اول آستین هات رو بالا بزن و دست هات را بشور.
یاد اون موقع افتادم که برای اولین بار پدرم وضو گرفتن رو یادم میداد چقدر تشویقم میکرد تا برای نماز و خواندن اذان تمرین کنم
آهی از سر تأسف کشیدم
آهی که موج پشیمانی در دلم به راه انداخته بود پشیمان از جایگاهی که داشتم پشیمان از اینکه از اون دوران از خدا اینهمه دور شدم.
تواب
#پارت۹۳
ما تمام های دوربین مدار بسته مهد رو دیدیم
نور امیدی به چهره ی دختر حاجی برگشت...
که مربی درادامه حرفش گفت:
_ولی فقط یه خانم چادریه که دست روجا رو میگیره و با هم میرن ما فکر کردیم خودتون هستید نا امید تر از قبل سرشو پایین انداخت گفت:
_چه کار کنم خدایا؟
_ خدایا روجامو به تو میسپارم مراقبش باش
خودمو جم جور کردم خطاب به مربی گفتم:
_میشه فیلم دوربینها رو ببینیم؟
_بله بفرمایید
درست بود هیچی از چهره ی اون خانم مشخص نبود فقط بعد از صحبت دست روجا رو میگیره و باخودش میبره
یه چیزی نظرمو توفیلم جلب کرد
اون خانم چند بار با دست طرف چپ مهد رو نشون میداد پرسیدم
_اوجایی که این خانم نشون میده جایخاصیه...؟
اممم.مثلا فروشگاه ؛ مغازه یاهرچیزی که دوربین داشته باشه؟
_ نه دوربین نداره اون طرف ولی یک سوپری اون.طرفاهست شایداون.دوربین داشته باشه باید از خودشون بپرسیم من الان با پلیس تماس میگیرم تا هر چه زودتر بانمک پلیس بتونیم روجا رو پیدا کنیم...
اسم پلیس که اومد نامحسوس تنم لرزی گرفت
مسبب اصلیش من بودم که حالا اون دختر چشم قشنگ ناپدیده شده بود.
همین طور که یکی از مربی ها سعی میکرد آب قندی که آورده رو به دختر حاجی بده.
تایکم آروم کنه...
و اون یکی مربی هم با پلیس تماس میگرفت
صدای پیامک گوشیم خبر از پیامو میداد...
پیامک گوشیمو وقتی.چک کردم نازنین بود
که فقط یک کلمه نوشته بود
_پارک...
تواب
#پارت۹۴
گوشیمو تو جیبم گذاشتمو پرسیدم:
_بهتره بریم این اطراف رو بگردیم شاید...
لحظه ای.فقط.لحظه.ای.
نگاهم به چشمای سرخ شدی دختر حاجی افتاد که با این حرفم نور امید تو چشماش موج میزد با خجالت و شرمندگی نگاهمو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم که خودش گفت:
_آره از نشستن بهتره
روجا از تنهایی وحشت داره
سمت ورودی در رفتم و بعد از چند سوال از مغازه دار ها و پرسیدن آدرس پارک رو به دختر حاجی گفتم:
_ بریم این سمت میگن اینجا یه پارک داره!
_آره یه وقتایی روجا رو میارم به.این.پارک
خودش سریع تر از من سمت پارک رفت.
پارک خلوت بود.
کمی که این طرف و اون طرف رو گشتیم ؛ سمت وسیله های بازی ؛ استخر توپ و...
ولی نبود داشتم نا امید میشدم که روجا رو دیدم.
کنار درختی نشسته بود و زانوهاشو تو بغلش گرفته بود و آروم گریه میکرد
_روجااااااعموووو تویی؟
آروم که سرشو بالا اورد و نگاهش که بهم افتاد به سمتم دویدو خودش رو انداخت تو بغلمو شروع کرد به گریه کردن گفت:
_ عمو
عَ...عَ...عمو
_عمو من گم شدم...
من تنها بودم ؛ من مامانمو میخوام
سرشو رو شونم گذاشتمو آروم زیر گوشش عذرخواهی کردم و موهای قشنگش رو بوسه ای زدم وقتی گفتم مامانتم همین جاست سر از شونه ام برداشت و رو بهم گفت:
_عمو من مامانمو میخوام
_عمو قربونت بره چشم الان میریم پیشش
چند قدم برداشتم که دختر حاجی مارو دید و سمتمون دوید
روجا رو ازبغلم زمین گذاشتمو دوید سمت مادرشو.خودشو پرت کرد بغل مادرش.مامآن..
جاآن مامان مامان الهی دورت بگرده هردوشون محکم.همهو بغل کرده بودندو گریه میکردن ودختر.حاجی قربون صدقه دخترش میرفت
روجا از ترساش...
مادرش از دلتنگی و نبودن دخترش در این چند ساعت به هم دیگه میگفتن گریه میکردن...
تواب
#پارت۹۵
اوووف خدا روشکر بخیرگذشت...
به مهد برگشتیم و بعد از اطلاع دادن به مربیهای مهد و لغو اطلاع رسانی به پلیس کمی خیالم راحت تر شد و وسایل روجا رو تحویل گرفتیم و راهی خونه ی حاجی شدیم تو ماشین روجا تو بغل مادش خوابش بردو سکوت فضای ماشینو پر کرده بود که...
_ممنون آقا محمد...
امروز کلی زحمت دادم بهتون برای اولین بار بود دختر حاجی اسممو صدا میکرد
ولی نمیدونست این آقامحمد گفتنش چی برسردل من بدبخت میاره نمیدونست که نباید از من تشکر بکنه بلکه باید لعنم بایدبکنه.
فقط شرمنده و آروم گفتم:
_شما رحمتید
_شما با پدر کار داشتید؟
_نه چه طور؟
_پس با دایی کار داشتید؟
ای خدا این.چه سوالیه تو این گیر واگیر داره ازم میپرسه چی بگم؟بگم اومده بودم گندی که خودم زدم رو جمع کنم؟
_نه با حاجی کار داشتم فکر کردم خونه هست
بعد کلا یادم رفت حالا یه وقت دیگه خودم میرم پیششون زیاد مهم نبود.
مهم روجا بود که خدا.رو.شکر الان کنارتون هست این رو از ته قلبم گفتم
واقعا اون لحظه و زمان فقط و فقط روجا برام مهم بود و الان که کنار مادرش هست خیالمو راحت کرده بود.
بعد از رسوندنشون رفتم سمت خونه عمو
چند مدتی بود که پیش زن عمو نرفته بودم بعد از کلی خرید کردن راهیه.خونه.عمو شدم
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۱۹ وارد اتاق شدیم مبل تک نفره ای گوشه ی اتاق بود که با بفرمایید دختر حاجی به طرفش رفتم خ
تواب
#پارت۱۲۱
وقتی باهم بیرون رفتیم
نگاه حاجی و دایی رو دیدم و شرمگین سرم رو پایین انداختم.
حاجی نگاهی به دخترش انداخت که با سر چیزی را تایید کرد و هر دونشستیم.
_خب سوجان خانم داداش مارو به غلامی قبول کردی؟
بعد از مکث طولانی گفت:
_هرچه پدر و دایی صلاح بدونن
_حاج آقا شما چی میگید ؟
ما اجازه داریم انگشتری دست سوجان خانم بکنیم؟
حاجی دونه های تسبیحی که تو دستش بود رو دونه دونه جلو میبرد و آروم زیر لب گفت:
_خیر ان شاالله
نازنین خوشحال رو کرد به من گفت:
_مبارکه داداش الهی به پای هم پیر بشید
بعد گلویی صاف کردو رو به حاجی گفت:
به نظرتون بهتر نیست یه صیغه ی محرمیت بینشون خونده بشه تا این دوتا جوون بیشتر رو بهتر با هم آشنا بشن ؟
خیلی داشت زیاده روی میکرد آروم صداش کردم
_نازنین !!!
این یعنی کوتاه بیا ؛ بس کن !
ولی در کمال ناباوری حاجی گفت:
_اگر قرار بر آشنایی هست بهتره یک محرمیتی باشه تا نگاهشون خطا نره
من محرمیت رو میخونم ان شاالله که هر چه صلاح خداست.
با هدایت نازنین نزدیک هم روی یک مبل نشستیم و حاج آقا قرآنی رو باز کرد و دست دخترش داد وگفت:
_مدت محرمیت رو چهار ماه باشه
آقا محمد مهریه چی در نظر گرفتی؟؟
_هرچی شما و سوجان خانم طلب کنن به روی چشم
حاجی نگاهی به سوجان میکنه...
آروم با حیایی که در صداش بود گفت:
_چهارده شاخه گل رز
_آقا محمد شما موافقی؟
__بله
حاجی با نام خدا و یک صلوات شروع به خوندن خطبه عقد کرد
دقیقه ای بعد صدای کل نازنین بود که نشون میداد محرم و نزدیکترین به دختر حاجی بودم.
انگشتری که خریده بودم رو نازنین به دستم دادو من نیز آروم و با احتیاط دستش کردم
نگاه کشیده ای سمت انگشتر انداختم و از اینکه من الان در این موقعیت بودم خوشحال بودم
تواب
#پارت۱۲۲
راهی خونه شدیم
در دلم غوغایی بود ولی در ظاهر آروم بودم
_خب چی گفت تو اتاق ؟
_هیچی
هیچی و شش ساعت طول کشید؟
_نه خب یعنی مهمش این بود که روجا دخترش نیست
اصلا قبلا ازدواج نکرده
روجا دختر خواهرش هست که بزرگش میکنه
_جدی میگی؟
با تکون دادن سرم تایید کردم حرفم رو
_اهان ؛ خب باشه حالا شمارش رو پیامک کردم برات سیو کن
_برای چی؟
_برای ثبت خاطرات دوره ی نامزدی دیگه !
نگاهم بهش باعث شد دیگه ادامه نده و با خنده حرفهایی که احتمالا میخواست به زبون بیاره رو ناتموم بگذاره
امروز اولین روز متاهلی من بود
ولی من جواب منفی قبل رو بارهاو بارها با خودم تکرار میکردم که امیدوار نشم
حتی شمارش رو هم سیو نکردم
چون به خودم اجازه نمیدادم به حریمش پابگذارم وقتی اون قدر سریع جواب نه رو گفت
پیامی از نازنین امد که حامی این بود حالا بهونه ای ندارم و باید هرچه زودتر اطلاعاتی به دست بیارم
گوشی رو گوشه ای انداختم و لعنتی نصیب خودش و تمام رفقاش کردم
صدای پیامک دوباره ی گوشی من رو عصبی کرد به طرفش رفتم بعد از باز کردن متوجه شدم پیام از نازنین نیست از یک شماره بود
باخوندن پیام لبخندی عمیق روی صورتم جان گرفت
پیامی با محتوای
سلام صبحتون بخیر
سوجان هستم
دیشب نازنین شماره شمارو بهم داد
نهار منتظرتون هستیم.
چند باری پشت سر هم پیام رو خوندم انگار قرار بود محتوای پیام تغییر کنه.
سریع در جواب نوشتم
سلام صبح شماهم بخیر
چشم خدمت میرسم
تواب
#پارت۱۲۳
یه جا خونده بودم ادم باید در لحظه زندگی کنه
منم فعلا باید از این زندگی لذت ببرم
فعلا که چیزی پنهانی در برابر خانداده ی حاجی نداشتم و این باعث دلگرمی من بود وفعلا به خاطر شنودها باید مراقب باشن و تظاهر کنن که من داماد این خانواده شدم
و این برگ برنده ی من بود.
نزدیکای ظهر بود کم کم آماده شدم.
برای نازنین پیغام گذاشتم که دارم میرم خونه حاجی
راه افتادم
نمیدونستم دست خالی برم یا نه ؟
فکری به خاطرم رسید جلوی یه گل فروشی شیک ایستادم
بهترین هدیه گل بود خانم ها گل دوست دارن یادمه مامانم هم عاشق گل لود و جانمازش همیشه بوی گلهای یاس میداد
کارتی از گل فروش گرفتم و روی آن شعری از حضرت مولانا نوشتم
{درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست}
از گل فروش خواستم کارت رو ته جعبه بگذاره و گل هارو توی جعبه بچینه و با یه روبان قرمز جعبه رو تزئین کنه
کمی ان طرف تر عروسکی هم برای روجا خریدم و راهی شدم.
به محض ورودم روجا به استقبالم امد
_سلام عمو
_سلام عموجون خوبی
ببین عمو برات چی خرید
با ذوق کادوی عروسکش رو باز کرد و بعد از کلی تشکر بوسه ای روی صورتم نشوند
_عمو من برم عروسکم رو نشون بابا بزرگ بدم؟
بوسه ای روی سرش نشاندم وگفتم:
_برو عموجون
تواب
#پارت۱۴۱
پایان شعر خوانی روجا طبق قولی که داده بود...
ایستاد تا برای دخترم دست بزنه
منم کنارش وایستادم و نگاه های پر از شوق و ذوق دخترکم رو که دیدم لبخند امروزم متولد شد.
به خانه که رسیدیم با روجا خداحافظی کرد و دخترم داخل رفت.
رو به من گفت:
_سوجان خانم من خجالت میکشم با دایی صحبت کنم میشه محبت کنید بهشون بگید تا برای ختم این پرونده چیکار باید بکنم؟
نگرانی صداش از غوغای وجودش خبر میداد
حق این بودلطف امروز رو جبران کنم
_چشم بهشون میگم خودشون با شما هماهنگ کنند
آقا محمد به خدا توکل کنید...
شما با گفتن حقیقت صد پله جلو هستید
خدا هیچ وقت بنده ای که به سمتش میاد رو کنار نمیزنه بلکه دودستش رو میگیره
_ممنونم دلگرمم به همین حرفاست
بهتره برید داخل باد سردی میاد سرما نخورید...
سر پایین خداحافظی داخل خونه رفتم و جمله ی آخرش رو دوباره برای خودم تکرار کردم.
از این توجه اش سرخوش بودم و لبخند دوم به لبم متولدشد وارد خونه شدم.
به خاطر وجود شنود ها نمیتونستم با دایی صحبت کنم برای همین حرفهاش رو واسه دایی تایپ کردم تا به صورت پیامک براش بفرستم.
دایی هم در جواب برام نوشت:
_بهش بگو
نگران نباش بچه ها از روز اول رو پرونده کار میکنند و همه چیز تحت کنترله.
پیامک دایی رو براش فرستادم
به ثانیه نرسیده بود که جواب داد
_سلام سوجان خانم ممنونم.
این روزهای ذهنم درگیر بود
هم خطری که خانواده ام رو تهدید میکرد
هم آقا محمدی که این روزها جایگاهش پیش دخترکم پررنگ شده بود.
نگران بودم از این جدایی که حتما روحیه لطیف روجا ضربهٔ بدی میدید
هر بار هم که با پدر صحبت میکردم میگفت:
_صبور باش ؛ خیر ان شاالله
تواب
#پارت۱۴۲
امروز حاجی خواسته بود برای نماز مغرب زودتر به مسجد برم تا در امورخیری کمک حالش باشم.
نیم ساعتی به اذان بود که واردمسجد شدم و بعد از سراغ گرفتن حاجی وارد دفترش شدم
حاجی و دایی منتظر من بودند کنارشون نشستم که دایی شروع کرد:
_آقا محمد اول از همه باید باهم رو راست باشیم اگر چیزی رو نگفتی و نیاز هست بگی تا در این پرونده به ما کمک بشه یاعلی بگو تا محکم تر قدم برداریم
_من تمام چیزی رو که میدونستم با جزئیات بهتون گفتم اگر چیزی هم هست من در جریان نیستم.
_خوبه پس گوش کن
من با چند تا از دوستام در این مورد صحبت کردم و مثل اینکه شما خواسته یا ناخواسته...
با عصبانیت و حرصی که تو وجودم بود حرف دایی رو نصفه گذاشتم و گفتم:
_ناخواسته و از روی اجبار
اجباری که به جون دختر عموم ربط داشت
اگر من نمیتونستم پول عمل رو یک شبه جور کنم الان دختر عموم زیر خروارها خاک خوابیده بود... حتما این رو هم تحقیق کردید؟
_بله میدونم
با دکترش که صحبت کردیم متوجه شدیم زمان تامین پول برای تو صفر بوده
منم گفتم خواسته یا ناخواسته !
باشه الان میگم ناخواسته...
خلاصه اینکه تو با یک گروهک تروریستی بدی در ارتباط هستی تا اینجایی که بچه ها ردشون رو از طریق نازنین و اطلاعات تو زدند
این گروهک ترورستی اطلاعات دانشمندان مهم کشور رو به دست میاره و احتمالا برای عملیات هایی تروریستی که در آینده برنامه ریزی کردن میخواهند این عزیزان رو ترور کنند
مثل شهدای هسته ای که به همین مظلومی از دست دادیم.
_شما هم دانشمند هستید؟
_ ما روی یه پروژه داریم کار میکنیم که به احتمالا زیاد اطلاعات ریز اون پرونده براشون مهمه
به تازگی ها متوجه برخی نفوذی ها شدیم
حتی این رو هم میدونیم
از زینب خانوم هم سوءاستفاده کردند
و با پول و تهدید باعث شدند تا کمکشون کنه و تو خونه شنود نصب کنند...
چون مدیر پروژه هستم باید اطلاعات بیشتر به دست بیارم ...
شما یه مهره کوچک هستید که بعد از انجام کارهای صد در صد کشته میشید...
درضمن چند تایی از بچه های دوره ی جنگ جزء دانشمندان کشور هستند احتمال میدیم که دنبال اونا هستند .
حالا آقا محمد شما باید کمک کنید تا بتونیم این گروهک رو از ریشه از رو خاکمون محو کنیم.
_چشم...
تواب
#پارت۱۴۳
باید خیلی خیلی احتیاط کنی
باید کاملا با نقشه پیش بری که جون خودت به خطر نیوفته
اول از همه ما بهت یکمی مدارکی میدیم که تو هم بگو از کیف من برداشتی .
_چه جوری بردارم؟
_من فردا فراموش میکنم کیفم رو از کمد دم خونه بردارم و بعد با خونه تماس میگیرم و میگم که کیفم رو جا گذاشتم.این رو جوری به خانمم میگم که تکرار کنه تا شوند ها متوجه بشن.
حتما بهت دستور میدن که بیای برای برداشتن مدارک توجه کن مدارک رو با پوشه ببر و با همون پوشه بهشون تحویل بده.