eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
856 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
41 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب صلوات بفرستیم برای دل غمزده امام زمان عج
بسم الله الرحمن الرحیم
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
جوانمردی و گذشت جوانان ایرانی 🕊🇮🇷🌱 بسیجی که به دشمن خود آب می دهد در هیچ کجای جهان با اسرا اینگونه رفتار نمیکنند... (ع)
نوشتہ‌بود: وَاِنَّ‌مَعَ‌العُسرِیُسرۍٰ یعنےاگہ‌خُـدانعمت‌سختےروداده، بہ‌همراهش‌امام‌حُـسِین‌"؏"روهم‌داده . .
آقا مبارک است رَدای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت.. آغاز امامت و ولایت قطب عالم امکان، فخرزمان، امان مردمان، اعلی حضرت دوران صاحب العصر والزمان "ع"مبارک باد.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۶۹ شب مراسم بسیار شلوغ بود. افرادی وارد مراسم میشدند که احتمالا دوست های حاجی و دایی بودن
تواب اون سمت حیاط بساط شام شب بود و ولی خلوت تر بود. روی سکویی کنار دیگ غذا نشستم و زغال های سرخ رو نگاه میکردم یاد حرفهای روز اول حاجی افتادم... اونجایی که گفت: _آتش جهنم از وجود خودمون هست و اعمالمون هست که مارو می سوزونه... _یعنی من با کارام چقدر برای خودم آتش جمع کرده بودم ؟ امشب حاجی گفت: _هدف امام حسین که براش شهید شد حفظ عزت بود ... حاجی گفت: توزندگی روزمره ی ما این امر مهمه... چقدر سوا! چقدرذهنم مشغول شده بود خودم هم متوجه شده ام که از کاری که قرار بود انجام بدم کلی فاصله گرفتم. حاج خانم بیایید داداشم اینجاست! سرم پایین بود ولی از شنیدن صدای نازنین اخمی کردم چرا همه جا هست؟ چرا دودقیقه آسایش نداشتم؟ نازنین و دختر حاجی با یه خانمی که سنش زیاد بود روبه روم بودن... _داداش بیا کمک کن سر این دیگ رو برداریم _پاشدم و سلام کردم روبه خانمی که نازنین حاج خانم صداش میکرد منتظر نگاه کردم... تواب _سلام مادر... دره این دیگ رو خواستیم برداریم ولی نتونستیم کمک کردم و کاری که گفت: رو انجام دادم بعد از باز کردن در دیگ بوی خوش عطر غذا بد جور دلم رو مالش داد شاید آخرین باری که یه غذای نذری درست ودرمون خورده بودم همون دوران بچگی و دوران خوبی که پدرم بود برمیگشت بعد از چک کردن دوباره در دیگ رو بستم و به گفته ی حاج خانم کمی از زغال های زیر دیگ رو روی دیگ ریختم. _خیر ببینی پسرم ان شاالله ان شاالله به حق این سفره خوشبخت و عاقبت بخیر بشی چقدر حرفهای این خانم شیرین بود چه دعاهای قشنگی برام کرد کاش خدا دعا هاشو قبول کنه کاش عاقبت بخیر بشم کاش صاحب این سفره دست منو هم بگیره نازنین با خوش رویی به من گفت : ایشون خانم دایی جون هستند لحن راحت نازنین نشون میداد که چقدر باهاشون صمیمی شده این خانم دایی بود؟! یعنی وقتی بدونه من چه قصدی دارم بازم این دعا هارو برام میکرد؟ با رفتنشون روی سکو نشستم به عاقبت نامعلومم فکر میکردم .... آخرشب شد و بعد از تموم شدن کارها با نازنین راهی خونه شدیم از محبت این خانواده به خودم و نازنین احساس خجالت میکردم و بیشتر اوقات سعی میکردم سرم رو پایبن نگه دارم تا چشم تو چشم نباشم. آخه پدرم همیشه حق نمک رو بهم یادآوری کرده بود و میدونستم حرمت نون و نمک چیه... و من داشتم نمک می خوردمو می خواستم نمکدون بشکنم...
تواب در راه برگشت به خونه چند باری خواستم در مورد نوه‌ی حاج آقا سؤال کنم ولی باز حرفم رو خوردم. دقیقه هایی رو درسکوت گذروندیم که خلاصه نازنین نتونست خودش رو کنترل کنه و شروع کرد ... _ما هیچی‌ از این خانواده نمیدونیم ... اصلا امروز این دختر بچه رو دیدم یه درصد هم احتمال نمیدادم دختر سوجان باشه!!!! دیدی وقتی گفت مامان! فقط مثل جغد نگاه میکردم جوری هنگ کرده بودم نمی تونستم خودم رو جمع وجور کنم ... همین طور که پوزخند میزدم گفتم: _خب الان که متوجه شدی دختر حاجی ازدواج کرده دوره من یکی رو خط بکش. _زود کنار میکشی! رفتم آمار پدر بچه رو درآوردم ؛ بابا نداره. _یعنی چی؟ رفتی یه کاره به دختر مردم گفتی شوهرت کوووو؟ _نه بابا یعنی اینکه رفتم از دختربچه پرسیدم بابای شما کدومه؟ اونم گفت بابام پرکشیده تو آسمونا. همون موقع سوجان رسید پرسیدم چرا دخترت رو مشهد نیوردی گفت: کمی حالش خوب نبوده گذاشته پیش عمه اش نیست که خودش پرستاره به دخترش استراحت داده پس آقا محمد دیدی کار شما آسون تر هم شد الان خیلی راحت تر میتونی بری سمتشون گیج نگاهش کردم که گفت: _باید کم کم پدر شدن رو تمرین کنی! الان روجا خوشکل به یک پدر نمونه نیازمنده به نظر من... به خونه ی نازنین رسیدم وسط حرفش پریدم وگفتم: _نازنین کمتر حرف بزن! فعلاً خداحافظ همین طور که در حال پیاده شدن بود گفت: فردا عصر منتظرم زود بیا فردا قراره تو پختن شله‌زرد کمک کنیم. تواب کلافه و سردرگم بودم ولی چاره ای نداشتم کم کم آماده شدم و ششمین تماس از نازنینو بی پاسخ گذاشتم. به خونه ی نازنین که رسیدم با یه تک زنگ سریع آومد بیرون هنوز سوار نشده بود شروع کرد به حرف زدن با اخم؛خیلی جدی گفتم: _پیاده شو... اگر قراره مخ من رو بخوری با تاکسی بیا _باشه بابا حالا فکر کرده اگر باهاش حرف نزنم میمیرم! به حالت قهر روشو کرد سمت پنجره منم ماشین رو راه انداختم سمت خونه ی حاجی دست بردم و ضبط ماشین رو روشن کردم آهنگ شادی شروع به خوندن کرد که نازنین به حرف آمد _ای خااااک... بابا مثلا ماه محرمِ مثلا ما داریم میریم خونه حاجی مثلا من قطب نذر رو نذورات هستم بعد این آهنگ رو پخش میکنی تو ماشین و میگی حرف هم نزنم؟؟ مظلوم گیر آوردی؟؟ ضبط خاموش کردم و راهی شدیم. دم خونه ی حاجی بودیم که صدای گریه ی روجا می آومد. نازنین که رفت داخل منم که دم در بودم ولی صدا ها رو واضح میشنیدم. حاجی که به استقبالم آومد دست رو سینه به طرفش رفتم و با تعارف حاجی و یا الله گفتن من وارد حیاط شدیم. که روجا هم سمت حاجی آومد و توبغلش جا گرفت _سلام کردی دختر بابا؟ _سلام... _سلام خانم ؛ چقدر شما خوشگلی ماشاالله _همه میگن! ولی شماهم خوشگلی.. خندم گرفت از این همه خوش زبونیش بعد سرش رو روی شونه ی حاجی گذاشت و شروع کرد به نق نق کردن. انگار روجا چیزی میخواست که بهش اجازه نمیدادن کنجکاو پرسیدم چی شده حاجی ؟
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۷۲ در راه برگشت به خونه چند باری خواستم در مورد نوه‌ی حاج آقا سؤال کنم ولی باز حرفم رو خ
تواب والا چی بگم دختر بابا امروز به مناسبت عاشورا نمایش داره ولی نه من نه مادرش نمیتونیم بریم برای دیدن نمایشش میگم با عمه اش بره میگه نه آروم و دلخورگفت: من با عمه ام نمیرم الان من نمایش دارم عمه وسط نمایشم خوابش می بره... همه با بابا و مامانشون میان _دختر بابا امروز کلی کار داریم چه طور بیاییم ؟ بدون فکر گفتم: دخترخوشگل من اگر بیام قول میدم وسط نمایش خوابم نبره قبوله؟ انگاری با این حرفم خیلی خوشحال چون نگاهشو دوخت به حاجی تا ببینه جواب اون چیه... تا حاجی خواست مخالفت کنه گفتم: _من که عصری کاری ندارم اگر اجازه بدید من باهاش میرم انگار سخت بود اعتماد کردن بهم بهش حق میدادم ولی بعد یه نگاه به روجا که منتظر نگاهش میکرد و با یک مکث کوتاهی گفت: _زحمتتون میشه. _روجا خانم خودش رحمته قول میدم مراقبش باشم _خیر ان شاالله باشه. با ؛ باشه گفتن حاجی روجا یه بوس از صورت پدر بزرگش گرفتو بدو پرید پایینو به سمت خونه رفت تا آماده بشه... زیاد طول نکشید که روجا دست تو دست مادرش همراه نازنین آومدن لبخند نازنین یعنی کارت خوب بود. ولی اهمیتی برام نداشت اون حرف رو دلم گفته بود نه عقلم! بعد از کلی سفارش که حاجی و دخترش کردن و آدرسی که پرسیدم دادن راهی شدیم تو ماشین هیچی نمی گفت: که گفتم: _روجا خانم نمایشتون در مورد چی هست؟ _آقا... _بگو عمو محمد ... خندید و گفت: _عمو محمد درمورد امام حسین علیه السلام هست منم نقش حضرت رقیه علیه السلام رو دارم. تواب به مهد قرآن که رسیدیم. با راهنمایی مسئولشون وارد سالن شدیم روجا با مربی مهدشون رفت و من هم رفتم سمت آقایون نشستم زیاد طول نکشید که بعد از سخنرانی کوتاهی نمایش بچه ها شروع شد . تجربه ی عالی بود برای من تاحالا تو این جور موقعیتی قرار نگرفته بودم بعد از پایان نمایش بچه ها منتظر بودم تا روجا بیاد که همراه مربیشون به سمتم آومدن. خاله خاله!!! میشه من نقاشی هامو به عمو نشون بدم ؟ مربی مهد با لبخند گفت بله عزیزم چرا نشه روجا دختر پرشور و خوش رویی بود دستم رو گرفت و برد سمت کلاسشون نقاشی هایی روی دیوار نصب شده بود اونهارو بهم نشون داد و گفت: _عمو ببین اینا رو من کشیدم و شروع کرد به توضیح دادن درمورد نقاشی هاش ... روی زانو نشستم و به همه ی حرفاش گوش کردم بعد از تموم شدن حرفش بهم نگاه میکرد که گفتم: _روجا خانم شما چقدر قشنگ حرف میزنی خندید و چقدر این خنده قشنگ زیبا بود روجا خانم من میتونم شما رو به یک بستنی مهمون کنم؟ _اینبار آروم تر خندید گفت : _بله عمو منم قبول میکنم _پس بریم تا پدربزرگت نگران نشده. سعی کردم ساعاتی که کنارم هست بهش خوش بگذره به خانه ی حاجی که رسیدیم هنوز دستم رو محکم گرفته بود با یا الله گفتنم وبفرمای دایی وارد شدیم سلامی به دایی کردم که در ثانیه ی اول نگاه دایی روی دست روجا موند _سلام خوش اومدید بفرمایید روجا برو پیش مادرت. نگاهی به دختر شیرین زبون کردم و گفتم: _خدانگهدار روجا خانم _خداحافظ عمو
تواب * سوجان امروز از وقتی که روجا از خواب بیدار شده بود شروع کرده بود به تعریف کردن در مورد عمو محمد که نقاشی هاش رو بهش نشون داده و تو مهد نمایشش رو دیده و باهم بستنی خوردن و.... همین طور یک ریز دورم میچرخید و از عمو محمدش برام تعریف می‌کرد... _روجا دخترم کافیه!!! من کار دارم این حرفها رو بارها تکرار کردی! دلخور سرش رو پایین انداخت و آروم. زیر لبش چیزی گفت! _روجا من نفهمیدم چی گفتی؟ هیچی فقط گفتم: _خب بهم خوش گذشت! باخنده چال گونش رو بوسیدم و فرستادمش تا بره برام یه نقاشی بکشه خودم هم مشغول جمع کردن خونه شدم. لوله های آشپزخونه خراب شده بود و کلی ظرف کثیف مونده بود. باید تعمیرکار خبر میکردیم وقتی به بابا گفتم گفت که تا عصر میاد. خیالم راحت که شد شروع کردم با کمک زینب خانم به سروسامان دادن خونه شیفت شب بودم با کلی سفارش روجا رو به زینب خانم سپردم و خواستم به بیمارستان برم که همون موقع صدای زینب خانم اومد که تعمیرکار رو به داخل راهنمایی میکرد آروم به بابا گفتم : _قابل اعتماد هست؟ _بله دخترم زینب خانم معرفی کرده. با اعتمادی که پدر به زینب خانم داشت منم هم قبول کردم و با خداحافظی از خونه بیرون اومدم و راهیه بیمارستان شدم . تواب _زینب خانم من امروز خیلی خسته شدم میرم استراحت کنم اگر ایشون چیزی احتیاج داشتند بنده رو صدا کنید. _بله حاج آقا چشم بارفتن سوجان خانم و حاج آقا روبه تعمیرکار گفتم: _خوب حالا میخواید چکار کنید؟ _به تو ربطی نداره ... تو برو اون پارچه که تو لوله چپوندی رو در بیار بعد هم برو مراقب باش کسی این طرفا نیاد زینب خانم به دستهای مرد نگاهی کرد و متعجب با دو دستاش به صورتش زد!!!! _خدا مرگم بده... تو خونه ی مردم میخواید چه کار کنید!؟ اینا چیه آوردی؟ _توکاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن او موقع که پول میگرفتی زبان درازی نمیکردی اگر دوست داری بلای سر بچه هات نیاد!؟؟ برو کاری رو که گفتم انجام بده... زینب خانم در حالی که خودش رو به خاطر کاری که کرده بود لعنت میکرد وارد آشپز خونه شد و شروع کرد به باز کردن لوله ی و تمیز کردن آشپزخونه بعد از چند دقیقه صدای آروم تعمیر کار اومد _ببینم طبقهٔ بالا (خونه دایی)کسی هست ؟ _واسه چی می پرسی ؟؟ مرده نگاه غضب آلودی به زینب کرد! _نه کسی نیست رفتن بیرون! برو کلید بالارو بیار تا حاجی نیومده
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۷۶ * سوجان امروز از وقتی که روجا از خواب بیدار شده بود شروع کرده بود به تعریف کردن در
تواب نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره کار این مثلا تعمیرکار تموم شد طول این مدت دلم مثل سیر وسرکه میجوشید همش دعا دعا میکردم که حاجی نیاد و من رسوا نشم . خدا منو ببخشه.. ولی وقتی منو با جون بچه ها تهدید میکردند دیگه چاره ای نداشتم. بعد از رفتنش برای اینکه آروم تر بشم خودم رو با روجا سرگرم کردم. کم کم باید میرفتم و برای اینکه روجا تنها نباشه تقه ای به در اتاق حاج آقا زدم که بلافاصله در باز شد. از روی حاجی خجالت میکشیدم سرم رو پایین انداختم و بعد با صدای آرومی خداحافظی کردم و راهیه خونه ام شدم. _سلام دختر بابا آماده شو تا راهی مسجد بشیم. _بابایی چادرم بپوشم؟ _آره بابا بریم نماز و کمی با دخترم گشت بزنیم موافقی؟ آخ جون بابایی با روجا راهیه مسجد شدم. دیشب آقامحمد چند باری تاکید کرد اگر کاری هست بهش بگم امشب هم مسجد مراسمه و بعد هم پایان عزاداری و جمع کردن وسایل... از مرام و معرفت این آقا محمد خیلی خوشم آومده بود بهتر بود بهش زنگ بزنم که اگر کاری نداشت و دوست داشت بیاد مسجد محلهٔ تا کمک حال بچه ها باشه . تواب بعد از قطع کردن تماس سریع پاشدم تا آماده بشم اصلا متوجه نشدم که حاجی واسه چه کاری خواسته بود تا برم مسجد ... فقط وقتی که گفت: _من و روجا الان داریم میریم مسجد شما هم خواستی بیا... روجا... اون دختر با اون چشمای مظلومش خیلی شیرین بود خواستم با نازنین هماهنگ کنم که پشیمون شدم ولی به جاش سریع آماده شدم. نزدیکای مسجدی که حاجی آدرس داده بود رسیدم که گوشیم زنگ خورد نازنین بود تماس رو بدون جواب گذاشتم و گوشی رو خاموش کردم. دلم می خواست امشب رو به خودم اختصاص بدم . ماشین رو پارک کردم و وارد مسجد شدم به محض ورودم روجا رو دیدم چادری که سرش کرده بود اونو مثل فرشته ها کرده بود لبخندی زدم و به طرفش راه افتادم. کنار حوض ایستاده بود و متوجه من نشد کنارش رو دو زانو نشستم و آروم گفتم: _سلام روجا خانم _سلاااام عمو محمد شما هم اومدید مسجد؟ _بله خانم ؛ اومدم هم مسجد هم اینکه روجا خانم رو ببینم حالت چه طور عمو خوبی؟ _خوبم عمو عمو اون ماهی هارو نگاه کن همین امشب منو باباجون خریدیم و انداختیم تو حوض تا حوض مسجد قشنگ بشه. _ اون ماهی رو ببین چقدر شبیه توعه دقیقا چشماش هم.مثل تو درشت و مشکیو خوشگله با خنده نازو نگاه کشیده ای رو به من گفت: _عموووووو جان عمو خوشگل عمو خم شدمو بوسه ای به سرش زدم که همون موقع صدای حاجی اومد تواب _سلام مؤمن _سلام حاجی حالتون چه طوره _الحمدالله ببین یه نشستن کنار این حاجی به کجاها ختم شد. جز گرفتاری و دردسر برات چیزی نداشت اون روز تو هتل اگر کنارم ننشسته بودی الان مزاحمت نبودم. _این چه حرفیه حاجی مراحمی کنار شما زندگیم رنگ دیگه ای به خودش گرفته این رو از ته قلبم گفتم وقتی کنار حاجی ؛ مسجد ؛ مراسم ها هستم برمیگردم به زمان خوب کودکی زمانی که منم همراه پدرم قدم برمیداشتم. ازاون زمانو حالو احوال اون دوران خیلی فاصله گرفتم وخیلی دور شدم ولی هنوز هم دلم برای اون موقع ها پر میکشه با صدای روجا به خودم اومدم _عمو شما وضو نمیگیری؟ نگاهم به روجا بود که منتظر نگاهم میکرد حاجی آستین هاش رو بالازد و خواست که وضو بگیره روجا وقتی دید جوابشو ندادم رو به حاجی گفت: _بابا جون وضو گرفتن یادم میدی؟ حاجی ؛ آره عزیزبابا قبلا وضو گرفتن رو بلد بودم ولی الان فراموش کرده بودم بهتر بود منم همراه حاجی و روجا وضو میگرفتم. دخترم اول آستین هات رو بالا بزن و دست هات را بشور. یاد اون موقع افتادم که برای اولین بار پدرم وضو گرفتن رو یادم میداد چقدر تشویقم میکرد تا برای نماز و خواندن اذان تمرین کنم آهی از سر تأسف کشیدم آهی که موج پشیمانی در دلم به راه انداخته بود پشیمان از جایگاهی که داشتم پشیمان از اینکه از اون دوران از خدا اینهمه دور شدم.
سالروز ازدواج خاتم الانبیا حضرت محمد(ص) و مادر مؤمنین حضرت خدیجه کبری(س) بر تمامی مسلمانان جهان مبارک🕊🌱
هدایت شده از برای آگاهی!🇮🇷🇵🇸
جسم باشم روحم میشی؟ :) _بی‌مخاطب
هدایت شده از 🚫چیزهایی‌که‌نمیخواهندبدانید
هدایت شده از 🚫چیزهایی‌که‌نمیخواهندبدانید
اللهم الرزقنا همچنین رفیقایی(:
اگه نکته رو گرفتید توی ناشناس بگید😍😉
۱-بنده آدرسی ندارم ۲و۳-پی وی پیام بدید لطفا @ZAHRA2585
توییت: دیشب نزدیک قم یجا تصادف میشه و این مامور پلیس خورده شیشه هارو جارو میزنه که ماشین‌های مردم به مشکل نخوره! حالا اگر این اتفاق تو یکی از کشورهای اروپایی افتاده بود، خیلیا قلبشون برای ایشون اکلیلی میشد...🙂❤️
۱و۳:درسته☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی احمدنیا مزد فعالیت انتخاباتی اش را گرفت و به عنوان دبیر شورای اطلاع رسانی دولت منصوب شد در فیلم لو رفته از احمدنیا ، او گوشه‌ای از پول پاشی‌های اصلاح طلبان و قلم به مزدی خبرنگاران اصلاحاتی را بیان میکند