eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
854 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
41 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۸۷ به محض اینکه نازنین تو ماشین نشست شروع کرد. _اوه اوه آقا محمد چه خبررررره؟ همیشه با کل
تواب یه ذوق شوق خاصی تو چشماش بود ولی زیاد طول نکشید که گفت: به مامان گفتم ولی گفت: برات از همون عروسکا برداشتم. فکر کنم دیگه اینو واسم نمیخره! اینو گفت: رفت سمت مادرش عروسک رو برداشتم و به فروشنده گفتم: _کادوکنید لطفا بعد از حساب کردن و بردن وسایلها داخل ماشین نگاهم به روجا بود که نگاهش به همون عروسک کادو پیچ میخ شده بود. دلم طاقت نیاورد منتظر نگهش دارم رو زانو روبه روش نشستم عروسک رو به طرفش گرفتم و گفتم: _تاحالا کسی منو به زیبایی تو عمو صدا نکرده وقتی میگی عمو من خیلی خوشحال میشم. کمی سرمو چرخوندم رو به دختر حاجی گفتم: با اجازه ی شما خانم من برای روجا خانم کادو خریدم تا ازش تشکر کنم اشکالی که نداره؟ روجا یه نگاه به کادوی توی دستم میکرد یه نگاهی به مادرش منتظر اجازه ی مادرش بود _اشکالی نداره؟ _نه ولی... همین که گفت: نه کادو رو سمت روجا گرفتم و گفتم: _بفرما عموجون روجا با خوشحالی کادو رو گرفتو بوسه ای به.گونه.ام زد _ممنون عمو تو خیلی خیلی خوبی دستی به روی گونه ام کشیدم با لبخندی از ته دلم روجا رو به بغل گرفتمو. فشردم و سمت ماشین‌رفتیم. تواب باصدای مشتهایی.که.به.در.کوبیده.میشداز خواب پریدم ساعتو که نگاه کردم هنوزهفت هم.نشده.بود یعنی این وقت صبح کی میتونه باشه؟ از آیفون چهره ی برزخی نازنین رو که دیدم دوهزاریم.افتاد که انگشتشو گذاشته بود روی زنگ وبا یک دستش هم میکوبید به در... در رو زدم باز.شد خودم برای پوشیدن لباس مناسب به اتاقم برگشتم. _کجایی؟ _ سر.صبحی چه خبرته.مگه.سر.آوردی؟ نازنین به محض دیدنم مثل بمب منفجر شد _اول زود بگو ببینم دیروز کجا بودی؟ _خونه! _آهان ؛ که.خونه.بودی.هان؟ _ اونوقت چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ _شارژ نداشت خاموش شده بود دیر متوجه شدم حالا چی.شده.مثلا.چرا.توپت.اینقدر.پره؟ چون گوشی رو جواب ندادم باید اول صبح تو ملکه عذابم بشی؟ _نه ؛ واسه جواب ندادن گوشی نیست واسه پیچوندن ماست! _متوجه نمیشم چه پیچوندنی؟ شما که هر کار میگید من انجام میدم ! _هر کاری که ما گفتیم؟ بعد دقیقا ما کی گفتیم با روجا و دختر حاجی برید دور دور؟ دستی رو صورتم کشیدم تا کمی بتونم تمرکز داشته.باشم که ادامه داد: _ گوشیتو که بی جواب گذاشتی! چقدر هم عروسک خریده بودید چه قدرخوشکل براخودت.در دل روجا جاباز کردی.چه.ماچه.بوسه.هم.میکرد ؛الهی فداش بشم چه چه.قدر.بامزه.اس دست دل باز شدی برا روجا عروسک هم.میخری فقط مونده.بود.یه رستوران که اونم.به برنامه ات اضافه میکردی عالی میشد! نازنین سکوت منو که دید به حال خرابم پی.بردو. پوزخندی زد و جدی و سرد گفت: _احمق فکر کردی به این راحتی تو رو به حال خودت ول.میکنند تا هر غلطی خواستی بکنی؟؟ یک درصد فقط.یک.درصد احتمال بده اگر دست از پا خطا کنی چه اتفاقی می افته ! حالا باید تاوان این حماقتو.هم بدی! دیگه.پاهام.تحمل.وزنمو.نداشتن.وایستادن.برام سخت بود... روی اولین مبل نشستم و فکرم.پر.کشید سمت دختر عمو و زن عمویی که طول این سالها خواهر و مادرم بودن. به سختی و باحال.خرابم گفتم؛ _ مَ... مَ... من فقط کاریو که شما گفتیدو انجام دادم! _کاری که ماگفتیم... _ توباید هماهنگ میکردی.میرفتی جلو وقتی پنهون کاری.میکنی یعنی کار ما نبوده کار خودت بوده.من با تمام رفاقتی که با تو دارم مجبورم گزارش کنم . تواب نازنین حال خرابم رو که دید دیگه هیچی نگفت با صدایی که به.سختی.ازته.گلوم.خارج.میشد روبه.نازنین گفتم: _حالا چی میشه؟ _نمیدونم فقط میدونم تا ظهر خبرش بهت میرسه منم الان فقط خبرت کنم و بهت بگم اون گوشیتو روشن کن تا اگر خبری گرفتم بهت بگم تا بتونی این گندی.رو.که.زدی جمع کنی. فعلاااا... با.کوبیده.شدن.صدای در به.خودم.اومدم اولین کاری که کردم گوشیمو.برداشتمو روشنش کردم . بعد سریع شماره ی دختر عموم رو گرفتم و بعد از احوال پرسی برنامش رو تا ظهر پرسیدم که خدارو شکر تو خونه بود کمی خیالم راحت شد ولی باز هم توصیه کردم در رو برای غریبه ها باز نکنه و تا میشه از خونه بیرون نره دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. لباس بیرون پوشیدم و گوشی به دست بی هدف در خونه راه.میرفتم و مدام خودمو لعنت میکردم که چرا دیروز اینقدر بی فکر عمل کردم و اونا رو این همه دست کم گرفته بودم. ساعت رو نگاه کردم ساعت ده بود. برای چهارمین به دختر عموم زنگ زدم برای اینکه.بوی.نبره.وسوال.پیچم.نکنه.بهش گفتم خواب بدی دیدم دلم آشوبه... چه طور میتونستم بگم با بی فکری من قراره تو دردسر بی افتید !
تواب ما تمام های دوربین مدار بسته مهد رو دیدیم نور امیدی به چهره ی دختر حاجی برگشت... که مربی درادامه حرفش گفت: _ولی فقط یه خانم چادریه که دست روجا رو میگیره و با هم میرن ما فکر کردیم خودتون هستید نا امید تر از قبل سرشو پایین انداخت گفت: _چه کار کنم خدایا؟ _ خدایا روجامو به تو میسپارم مراقبش باش خودمو جم جور کردم خطاب به مربی گفتم: _میشه فیلم دوربینها رو ببینیم؟ _بله بفرمایید درست بود هیچی از چهره ی اون خانم مشخص نبود فقط بعد از صحبت دست روجا رو میگیره و باخودش میبره یه چیزی نظرمو توفیلم جلب کرد اون خانم چند بار با دست طرف چپ مهد رو نشون میداد پرسیدم _اوجایی که این خانم نشون میده جایخاصیه...؟ اممم.مثلا فروشگاه ؛ مغازه یاهرچیزی که دوربین داشته باشه؟ _ نه دوربین نداره اون طرف ولی یک سوپری اون.طرفاهست شایداون.دوربین داشته باشه باید از خودشون بپرسیم من الان با پلیس تماس میگیرم تا هر چه زودتر بانمک پلیس بتونیم روجا رو پیدا کنیم... اسم پلیس که اومد نامحسوس تنم لرزی گرفت مسبب اصلیش من بودم که حالا اون دختر چشم قشنگ ناپدیده شده بود. همین طور که یکی از مربی ها سعی میکرد آب قندی که آورده رو به دختر حاجی بده. تایکم آروم کنه... و اون یکی مربی هم با پلیس تماس میگرفت صدای پیامک گوشیم خبر از پیامو میداد... پیامک گوشیمو وقتی.چک کردم نازنین بود که فقط یک کلمه نوشته بود _پارک... تواب گوشیمو تو جیبم گذاشتمو پرسیدم: _بهتره بریم این اطراف رو بگردیم شاید... لحظه ای.فقط.لحظه.ای. نگاهم به چشمای سرخ شدی دختر حاجی افتاد که با این حرفم نور امید تو چشماش موج میزد با خجالت و شرمندگی نگاهمو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم که خودش گفت: _آره از نشستن بهتره روجا از تنهایی وحشت داره سمت ورودی در رفتم و بعد از چند سوال از مغازه دار ها و پرسیدن آدرس پارک رو به دختر حاجی گفتم: _ بریم این سمت میگن اینجا یه پارک داره! _آره یه وقتایی روجا رو میارم به.این.پارک خودش سریع تر از من سمت پارک رفت. پارک خلوت بود. کمی که این طرف و اون طرف رو گشتیم ؛ سمت وسیله های بازی ؛ استخر توپ و... ولی نبود داشتم نا امید میشدم که روجا رو دیدم. کنار درختی نشسته بود و زانوهاشو تو بغلش گرفته بود و آروم گریه میکرد _روجااااااعموووو تویی؟ آروم که سرشو بالا اورد و نگاهش که بهم افتاد به سمتم دویدو خودش رو انداخت تو بغلمو شروع کرد به گریه کردن گفت: _ عمو عَ...عَ...عمو _عمو من گم شدم... من تنها بودم ؛ من مامانمو میخوام سرشو رو شونم گذاشتمو آروم زیر گوشش عذرخواهی کردم و موهای قشنگش رو بوسه ای زدم وقتی گفتم مامانتم همین جاست سر از شونه ام برداشت و رو بهم گفت: _عمو من مامانمو میخوام _عمو قربونت بره چشم الان میریم پیشش چند قدم برداشتم که دختر حاجی مارو دید و سمتمون دوید روجا رو ازبغلم زمین گذاشتمو دوید سمت مادرشو.خودشو پرت کرد بغل مادرش.مامآن.. جاآن مامان مامان الهی دورت بگرده هردوشون محکم.همهو بغل کرده بودندو گریه میکردن ودختر.حاجی قربون صدقه دخترش میرفت روجا از ترساش... مادرش از دلتنگی و نبودن دخترش در این چند ساعت به هم دیگه میگفتن گریه میکردن... تواب اوووف خدا روشکر بخیرگذشت... به مهد برگشتیم و بعد از اطلاع دادن به مربیهای مهد و لغو اطلاع رسانی به پلیس کمی خیالم راحت تر شد و وسایل روجا رو تحویل گرفتیم و راهی خونه ی حاجی شدیم تو ماشین روجا تو بغل مادش خوابش بردو سکوت فضای ماشینو پر کرده بود که... _ممنون آقا محمد... امروز کلی زحمت دادم بهتون برای اولین بار بود دختر حاجی اسممو صدا میکرد ولی نمیدونست این آقامحمد گفتنش چی برسردل من بدبخت میاره نمیدونست که نباید از من تشکر بکنه بلکه باید لعنم بایدبکنه. فقط شرمنده و آروم گفتم: _شما رحمتید _شما با پدر کار داشتید؟ _نه چه طور؟ _پس با دایی کار داشتید؟ ای خدا این.چه سوالیه تو این گیر واگیر داره ازم میپرسه چی بگم؟بگم اومده بودم گندی که خودم زدم رو جمع کنم؟ _نه با حاجی کار دا‌شتم فکر کردم خونه هست بعد کلا یادم رفت حالا یه وقت دیگه خودم میرم پیششون زیاد مهم نبود. مهم روجا بود که خدا.رو.شکر الان کنارتون هست این رو از ته قلبم گفتم واقعا اون لحظه و زمان فقط و فقط روجا برام مهم بود و الان که کنار مادرش هست خیالمو راحت کرده بود. بعد از رسوندنشون رفتم سمت خونه عمو چند مدتی بود که پیش زن عمو نرفته بودم بعد از کلی خرید کردن راهیه.خونه.عمو شدم
تواب چندروزی از اون ماجرا میگذشت دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روجا چه برداشتی کرده بودند . هیچ خبری هم از حاجی نبود دلم نمیخواست از طرف نازنین از دختر حاجی خبر بگیرم. دلم رو یک دل کردم و رفتم سمت مسجد اونجا حاجی رو میشد دید. امشب چقدر این مسجد شلوغ بود. آروم وارد حیاط مسجد شدم که با چهره ی جدید حاجی رو به رو شدم من رو نمیدید ولی من در نگاه اول شناختمش با اینکه عباو عمامه رو برداشته بود و کنار دیگ بزرگی در حال هم زدن بود ولی این حاجی بد جور به دلم نشسته بود و سریع بین جمعیت پیداش کردم. یه ربعی گذشت که خودم رو کنارش دیدم و آروم سلامی کردم _سلام حاجی قبول باشه به محض دیدنم دستم رو گرفت و از کنار دیگ به طرف خلوت تر حیاط کشید _سلام مومن کجایی تو؟ گوشی من خراب شده بود ریست کردم شماره شما پاک شده بود آدرسی هم نداشتم _خیر حاجی کارم داشتی؟ _بله آقا محمد روجای من رو بهم برگردوندی! من یه تشکر نکردم ازت با خجالت سرم رو پایین انداختم و تشکر کردم _حاجی ماشاالله چه نذری های خوش عطری هم می پزید امشب هم آشپز خودتونید حتما عالی شده خندید و گفت: _برای سلامتی روجا مادرش نذر کرده. هر موقع ما زحمتی داریم تو پیدات میشه الان هم میخواستیم ظرفهای غذا رو پخش کنیم خوب شد امدی راستی شماره ی من رو بزن تو گوشیت برام یه تک بزن شمارت رو داشته باشم اگر باز مزاحمتی بود بتونم پیدات کنم. _اختیار دارید حاجی کاری باشه من رو جفت چشمام انجام میدم. بعد از پخش نذری ها خواستم برگردم خونه که روجا رو دیدم کنار حوض نشسته بود حیف بود بدون دیدن اون چشمای قشنگ برمیگشتم رفتم کنار لب حوض نشستم _کسی میدونه فرشته ی کنار حوض اسم قشنگش چیه؟ _عموووووو _جون عمو تو که روجای خودمون هستی بغلش کردم و بوسه ای روی سرش کاشتم _چرا تنها نشستی عموجون؟ _مامان گفت بشینم تا خودش بیاد میخواهیم بریم یه جای خوب خوب _کنجکاو شدم _اونجای خوب اسمش چیه؟ عمو رو نمیبری؟ تواب _سلام وای بازم صدای آروم و با حجب حیای دختر حاجی بود. تپش.های بی حجب حیای دل من. همین.طورکه روجا بغلم بودبلند شدم سرمو پایین کمی‌خم شدم _سلام خانم. _من اون روز فراموش کردم ازتون تشکر کنم حالم زیاد خوب نبود ممنونم از لطفتون _الان خوبید؟ سکوتش باعث شد سرمو کمی بلند کنم نگاه متعجبشو که دیدم تازه فهمیدم چی از زیر زبونم در رفته وچی گفتم _بله؟؟ برای درست کردن گندی.که.زدم روجا رو از‌بغلم.زمین گذاشتم و گفتم: _ببخشید آخه اون روز حالتون خوب نبود برای همین پرسیدم _بله الان بعدچند روز امروز. حالم.بهتر.شده.خوبم الحمدالله همون طور که دستمو.روی‌موهای.روجا میکشیدم زیر لب خدارو شکری از ته دلم گفتم _مامان میشه عمو محمد هم با ما بیاد؟ _روجا خانم شاید ایشون کار دارن نمیشه مزاحمشون شد. _نه بیکارم!!! یعنی یعنی الان کاری ندارم اصلا امشب دوکلمه حرف درست حسابی نمیتونستم بگم!!! آه.بابا.چم.شده _اگر مایل هستید حوصله و وقتش رو دارید موردی نداره _ببخشید کجا بایدبیام؟ _پیش دوستای بابا و دایی میریم از خدا خواسته سریع و بدون وقفه گفتم: _اگر مشکلی نباشه مزاحم.نباشم خوشحال میشم بیام _پس بفرمایید. صندوق عقب ماشین رو پراز غذای نذری کردیم و همراه حاجی حرکت کردیم . دربین راه یه پیامک به نازنین دادم و موضوع رو بهش گفتم و اونم گفت که کارم عالیه و حتما از محلشون و دوستای دایی عکس و فیلم بگیرم وبراشون بفرستم. تواب بالاخره رسیدیم چون ماشین حاجی کناری وایستاد و دختر حاجی و روجا هم پیاده شدند منم به طبع از اونا پیاده شدم. دختر حاجی کیف بزرگی رو از صندلی عقب ماشین برداشت و دست روجا رو گرفت به طرف ساختمانی رفتن که تابلوی اون واضح دیده نمیشد کمی جلو تر رفتم و با دیدن اسم تابلو ازتعجب بازمونده بود فقط نگاه میکردم. <آسایشگاه جانبازان ثارالله > یعنی ما امشب اینجامهمانیم ؟ درورودی باز شدو چند نفری به استقبالمون.اومدن و با کمک هم ظرفهای غذارو به داخل بردیم. حیاط بزرگ و سر سبزی که نو چراغانیه داخل درختان به این حیاط جلوه خاصی داده بود . به سالن بزرگی رفتیم که تعداد زیادی از مردهای خوش رو به استقبالمون امدند. تعدادی رو ویلچر بودند و تعدادی با ماسک نفس می کشیدند و تعداد دیگری فقط روی تخت به ما لبخند زدند. من که شوکه و متعجب از حضور در این مکان شده بودم فقط و فقط به نگاه متعجب مودراطراف.سالن.می.چرخوندم من و نازنین فکر میکردیم قرار هست با چه رئیس ومسئولی ملاقات داشته باشیم یا مثلا دوستای دایی چه نفوذی هایی هستند ولی حالا... حس کسی رو داشته که انگار بازیچه شده... متنفر از کسانی تلاش بر گشتن دایی داشتن
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۹۶ چندروزی از اون ماجرا میگذشت دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روجا چه برداشتی کرده
تواب صدای روجا منو از عالم. متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید. _عمو خوشگل شدم؟ نگاهش کردمو... نگاهش کردم دلم نمیخواست چشم بردارم ازش بس که این دختر شیرین زبون بودو خوشکل وااای الان هم با این لباس دکتری و گوشی به گوش و آمپول به دست دیگه عزیز تر تودل برو تر از همیشه شده بود. رو دوزانو روبه روش نشستم _عموجون تو خوشگل که بودی... ولی الان معرکه شدی راستی خانم دکتر... وروجک.پرید.وسط.حرفمو.گفت: _عمو من مثل مامانم پرستارم دکتر نیستم ! _ببخشید خانم پرستار من چند.وقتی.هس این طرف سینه ام بدجوری درد میکنه میشه معاینه کنید؟ همون طور که گوشی اسباب بازیشو روی قلبم قرارمیداد گفت: _اره فقط بگید ببینم از کی درد داری عمو؟ دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم: _خانم پرستار یه مدتی هست وقتی یکی رو میبینم بدجور خودشو.میکوبه.به.سینه.ام... اصلا انگاری جاش تنگ شده! روجا با جدیت با اون.چشمهای.خوشکلش نگاهم میکرد و به حرفام گوش میکرد _دیگه براتون بگم که اون دختر خانم خیلی مهربون و چشمای قشنگی هم داره تازه نقاشی های خیلی تروتمیزی هم می کشه من نمایشش رو هم دیدم کارش حرف نداره تو مسجد هم وقتی چادر پوشیده بود... آااخ آخ دیگه نگم برات... با هر کلمه ام.لبخندش روی لبش بیشتر میشد وقتی گفتم: آروم سرمو بردم نزدیکش.گفتم: ببین _بین خودمون باشه خانم پرستار اسمش روجا خانمه باخنده گفت: _عَموووووو _جون عمو شیرین زبون تواب وقتی.سرمو.بلند.کردم دختر حاجی رو با شکل و شمایلی جدید دیدم دست کش و روپوش و ماسکی که زده بود با دوتا پرستار دیگه مشغول چک کردن تمام جانبازان بود. انگاری همه رو می شناخت که باهمه بامهربونی.وصمیمی حرف میزد و باهاشون احوالپرسی میکرد. حاجی با دست اشاره ای بهم کرد و گفت: _آقا محمد چرا اونجاوایستادی بیا ؛ بیا تا به دوستام معرفیت کنم با لبخند خودمو رسوندم کنار حاجی منو به دوستشون معرفی کرد که فقط شرمنده سرپایین انداختم. بیشتر مردهایی که اونجا بودن از همرزم های دوران جنگ بودند و با هم.کلی خاطره تعریف میکردندو با لذت ازاون روزها میگفتند روزهایی که برای من مجهول بود و با گوش دادن به خاطره هاشون و سختی هایی که برای این مرز و آبو خاک ناموس کشیده بودند جان میگرفت. از غم عزیزانی میگفتنند که کنار هم جنگیده بودند از قمقمه ی آبی که با نهایت تشنگی ولی باز بهم تعارف میکردند از روزهایی که در کانال مونده بودند و از نبود آذوقه روزه میگرفتند و به هم دلگرمی میدادن از جنگ نا برابری که در اون زمان عرصه رو براشون تنگ کرده بود و با افتخار از ایستادگی هایی دوستانشون حرف میزدند . اینقدر حرفهاشون برام جدید جالب بود که فقط در حد پلک برهم زدنی مکث داشتم وبقبه رو همه با جان و دل فقط گوش میکردم. جالب بود با این همه درد ورنجی که داشتند بازهم لبخند روی لبشون محو نمیشد.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۹۹ صدای روجا منو از عالم. متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید. _عمو خوشگل شدم؟ نگاهش کردمو
تواب صدای دختر حاجی آروم و ملایم امد _بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید؟ _بله بابا امدم حاج اکبر تو اتاق دیگه ای بود و حاجی به طرف اتاق راه افتاد نگاه کنجکاوم دنبال حاجی بود که سر چرخوند و گفت: _پسرم یه کمک میکنی؟ _روچشمم حاجی یه اتاق استریل شده بود باید لباس و دستکش و کفش مخصوص میپوشیدیم و وارد میشدیم چند نفری اونجا بودن که دختر حاجی کنار تختی ایستاده بود سمتش رفتیم کنار مردی ایستاده بود که با وجود ماسک باز هم به سختی نفس میکشید با دیدن ما خواست که ماسک رو برداره ولی دختر حاجی با ملایمت و خواهش نگذاشت حاجی نزدیکش شد و با بوسیدن پیشونیش گفت: سلام فرمانده ی خودمون مخلصتیم رزمنده حال و احوالت چه طوره ؟ صداش به سختی شنیده میشد خنده ی بی جونی کرد و گفت: _حالم رو از دختر خانمت بپرس ما فعلا در خدمت ایشون هستیم. حاجی رو به دخترش کردو نگاه سوالیش باعث شد سوجان خانم شروع به توضیح کند. حالش به این بستگی داره که یه اتاق جدا داشته باشه و مدام چک بشه و ماسک هم جدا نکنه که فرمانده ی شما به هیچ کدوم عمل نمیکنه بابا برای همین یه فکری کردیم بهتره دور تا دور تختش رو پلاستیک بکشیم که هم جدا باشه هم از همرزم هاش دور نباشه حاجی سری به نشانه ی تایید تکون دادو ما به گفته ی دختر حاجی دور تا دور تختش رو پلاستیک هایی کشیدیم. گوشی حاجی که رنگ خورد حاجی رفت من هم منتظر ایستاده بودم که دست یخ شده ی حاج اکبر رو دستم نشست. سرم رو پایین بردم و گفتم: جانم حاجی چیزی لازم دارید؟ تواب صداش خیلی کم جون بود که سرم رو نزدیکش بردم و آرو گفت: _تاحالا ندیده بودمت از اقوام حاجی هستی؟ نگاهم سمت دختر حاجی رفت که داشت فشار حاج اکبر رو میگرفت _منم مثل شما اگر حاجی قابل بدونه دوستشون هستم. _قابل میدونه که الان اینجایی این حرفش چقدر دلگرم کننده بود با لبخندی که تمام ذوقم رو نشون میداد گفتم _خدارو شکر _آقا محمد میشه کمک کنید بالشت زیر سر حاج اکبر رو جابه جا کنم ؟ نگاهم سمت صدا بود و فقط قسمت اولش رو شنیدم برای همین گفتم: _چی؟ حرفش رو تکرار کرد بدون گفتن تیکه ی اولش با پوزخند به خودم تو دلم گفتم: _محمد ناشکری کردی اسمت رو که این همه قشنگ صدا میکرد رو حذف کرد... آروم سر حاج اکبر رو بلند کردم و دختر حاجی بالشتش رو عوض کرد. کنار تختش شونه ای بود که دختر حاجی برداشت و خواست موهای بهم ریخته ش رو شونه کنه _میشه بدید من شونه کنم؟ _بله حتما با دادن شونه بهم بیرون رفت من هم بعد از شونه زدن موهای حاج اکبر و صاف کردن اطراف تختش خواستم برم که دستش باز روی دستم نشست و آروم ماسکش رو برداشت و بریده بریده تکرار کرد: _حاجی هر کسی رو به حریمش راه نمیده حتما خیلی مرام و معرفت داشتی که الان اینجایی قدرخودت رو بدون آروز میکنم عاقبت بخیر و خوشبخت بشی پسرم... _حاج اکبر ..... الان نگفتم ماسک رو برندارید؟ دودقیقه نیست رفتم! آقا محمد ماسکش رو بزنید! تو دلم گفتم: چشم سوجان خانم به روی چشمم ولی جرات به زبون اوردنش رو نداشتم پس فقط به همون چشم اکتفا کردم بوسه ای روی پیشونی حاج اکبر گذاشتم و ماسکش رو زدم و کنار گوشش گفتم: _خیلی مخلصیم حاجی تواب به درخواست نازنین چند تایی عکس از جانبازان و از خود آسایشگاه و از اون حال هوای دست نیافتنی گرفتم. آخر بار یاد حاج اکبر افتادم و رفتم اتاقش تا یه عکس یادگاری کنارش بگیرم حرفها و دعا های قشنگش رد خیلی دوست داشتم و نور امیدی بود در دلم... آروم پلاستیک رو کنار زدم که سرش چرخید سمتم _حاجی قربونت برم یه عکس مشتی و قشنگ بگیریم یادگاری با صدای خیلی هسته و خفه ای گفت: چی بهتر از این فقط تخت رو صاف تر کن من کمی بنشینم. دست رو چشمم گذاشتم وگفتم: _به روی جفت چشمام همون موقع که آماده میشدیم برای عکس پرده ی پلاستیکی کنار رفت و دختر حاجی با حجب حیا ببخشیدی گفت و روبه حاج اکبر گفت: خواهش میکنم حرفهایی که گفتم رو گوش کنید تا دفعه ی بعد که میام اینقدر دل نگرون برنگردم. لطفا مراقب خودتون باشید _حاج اکبر ماسکش رو کمی برداشت و آروم چشم رد زمزمه کرد. دختر حاجی خواست برگرده که حاج اکبر نامفهوم چیزی گفت _جونم حاجی چیزی میخواستی؟ روبه دختر حاجی گفت: پرستار من با من عکس نمیگره؟ سوجان لبخند به لب گفت: _باعث افتخاره حتما الان دیگه همه چیز تکمیل بود آدم هایی که این روزها حال دلم رو عالی کرده بود رو در یک قاب کنار هم داشتم. دختر حاجی اماده ی رفتن بود و چادر به سر با همون لبخند ملایمی که بیشتر اوقات به لب داشت کنار تخت حاج اکبر ایستاد و من هم طرف دیگر تخت و حاج اکبر هم که کمی بالاتر امده بود برای ثانیه ای ماسک رو برداشت و من یه عکس زیبا رو به یادگاری گرفتم
تواب به محض رسیدن به خونه عکسی که با دل جون گرفته بودمش رو تو لب تاب ریختم و از گوشیم پاکش کردم. فردا وقتی عکسها رو به نازنین نشون دادم اول شوکه و بعد متعجب نگاهم کرد سکوتش نشون میداد باور نکرده. _چیه ؛ باور نداری؟ _نه آخه مگه میشه اون دایی کله گنده فقط این رفقا رو داشته باشه؟ یا تو داری ما رو میپیچونی یا اونا دارن بازیت میدن! _چی میگی برای خودت؟ اونا اصلا نمیدونستند من میخوام برم مسجد که بخوان من رو بازی بدن! من هرچی فکر میکنم متوجه نمیشم کجای این خانواده و دایی مشکوکه که نقشه ی قتل کشیدید! _به به آقا محمد حرفای جدید میگی! این بار چیزی از حرفات گزارش نمیکنمولی دفعه ی بعدی وجود نداره تو هم هر کاری که بهت گفته میشه فقطیگی چشم. در ضمن ما دنبال این چهار تا جانبازی که بدون کپسول نفس ندارن نیستیم دنبال دوستای کله گنده و نفوذیشون هستیم تو هم اگر خیلی زرنگی یه چیزی ازاونا پیدا کن. نه که تو همه عکس ها جوری عکس گرفتی انگاری رفتی سیزده بدر...! حرفی باهاش نداشتم و حرفی نزدم که رفت و در رو محکم پشت سرش بست. باید فکری میکردم باید به ظاهر دنبال این باشم که از دایی مدرک جمع کنم ولی در اصل باید پول عمل دختر عموم رو جور میکردم تا بتونم سفته هام رو پس بگیرم و خودم رو از بند خلاص کنم. تو مرام من نمک خوردن و نمکدون شکستن نبود. تواب چند روزی از امدن نازنین می گذشت خبری ازش نبود منم باهاش تماسی نگرفته بودم. ولی صبح با پیامکی که فرستاد شوکه شدم حالا هرچی شمارش رو میگیرم که یه توضیح بهم بده برنمیداره. عصبی طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خودم و کسی که باعث این گرفتاری بود بد و بیراه میگفتم. صدای در خونه که آمد از آیفون نازنین رو دیدم در رو باز کردم و منتظر جلوی در ایستادم. _سلام شاه داماد حال و احوالتون ؛ خوبید ان شاالله داداشی چقدر دوست داشتم تو رخت دامادی ببینم تو رو خدایا شکرت که این آرزوی منم برآورده شد. اگر چیزی نمیگفتم به چرت و پرت گفتن ادامه میداد بدون هیچ جواب فقط پرسیدم : _بگو بدونم پیامکی که فرستادی یعنی چی؟ _یعنی اینکه قراره داماد بشی! بلند شدم و عصبی به طرفش رفتم که لبخندش رو جمع کرد و جدی گفت: _گوش کن ببین چی میگم هر چی فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که هرچی هست تو اتاق کار دایی هست از اونجایی که همیشه تو اتاق کارش هست و ماهم به اونجا دسترسی نداریم باید تو عضوی از این خانواده بشی تا بتونی به اون اتاق بری و مدارک و هرچی که نیاز هست رو بذاری وبیاری بعد آزادی... تواب _صبرکن ؛ من متوجه نشدم مگه شما به جاهای دیگه خونه ی حاجی ودایی دسترسی دارید؟ باخنده گفت: _خیلی دست کم گرفتی! تو اون خونه شنود کار گذاشتیم خونه ی حاجی کنترل شده هست و خبری هم نیست فقط خونه ی دایی یه اتاق قفل بود و وقتی هم برای باز کردنش نداشتن اون اتاق در دسترس مانیست نمیدونیم اونجا چه خبره _لعنت به شما لعنت به من که کنار شما کار میکنم شما معنی حریم رو میدونید؟ چه طور اون شنود رو کار گذاشتید؟ _بس کن محمد هرچی کمتر بدونی برای خودت بهتره منم حوصله نداره بخوام تو رو قانع کنم فقط کاری که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم. قرار شده بری خواستگاری سوجان. سکوت من رو که دید ادامه داد تازه خیلی هم ازتو خوششون میاد همین چند شب پیش وقتی روجا از تو تعریف میکرد و وسط حرفش گفت عمو محمد سوجان یه سوال ازش پرسید با اینکه دلم میخواست بدونم چی در مورد من میگفتن ولی بازم حالت عصبی خودم رو حفظ کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد سوجان از دخترش پرسید حتما خیلی عمو محمد رو دوست داری که همش در موردش حرف میزنی؟ روجا هم وقتی گفت: _اره مامان خیلی... سوجان در جوابش میدونی چی گفت؟ اگر خودم گوش نکرده بودم باورم نمیشد وقتی گفت: _ایشون آدم مهربون و بامحبت و خیری هستند مامانم باید این جور آدم هارو دوست داشت چون تعدادش تو دنیا کمه ! _محمد باورت میشه دختر حاجی اینجوری بگه درموردت ؟ خدایی کلی خوشمان امد.ایولاداری! همون موقع بود سند ازدواجت رو امضا کردند و گفتند بهت اطلاع بدم مثل اینکه دخترحاجی دلش پیش تو گیر کرده...
تواب هرچند که خودم مشتاق بودم و آرزو هر پسری ازدواج با دختر نجیب و با حیایی مثل دختر حاجی هست. ولی این ازدواج از هر لحاظ درست نبود و من حق انتخاب نداشتم. فعلا نقش من نقش یه مترسک بود. به هر حال... من نمیخواستم با دروغ برم جلو... دلم نمی خواست یه محمد پوچ رو بشناسن اگر دختر حاجی درمورد من نظر خوبی داره پس نباید با دروغ این نگاه رو خراب کنم. با تکان خوردن دست نازنین جلوی صورتم به خودم امدم و نگاهی بهش کردم که یعنی چی؟ _حله دیگه ؟ با سوجان صحبت کنم ؟ _نه _محمد تو حق انتخاب نداری! حق مخالفت نداری! دلت نمیخواد که تهدیدت کنن! با اونا نمیشه شوخی کرد دیدی چه راحت روجا رو دزدیدن به همون راحتی میتونن زندگی یکی رو محو و نابود کنن. با سری پایین افتاده و دلخور از موقعیتی که داشتم گفتم : _محلت بده کمی فکر کنم خودم بهت خبر میدم _باشه حله تا فردا خبرش رو بهم بده بعد هم رفت و پشت سرش در رو بستم بهتر بود خودم پا پیش میگذاشتم بهترین کار این بود خودم جلو میرفتم ولی چه جوری ؟ بهتره اول به حاجی بگم نه اول به دخترش میگم باید بهش ثابت کنم نیت من پاک هست. فقط گرفتارم و نیاز به کمکشون دارم. یعنی چه واکنشی نشون میده کمکم میکنن یا نه تحویل پلیسم میدن با این فکرهای آشفته روزم رو گذروندم تواب امروز صبح با هر بدبختی بود تصمیمم رو گرفتم ؛ بهتر بود خودم پا پیش بگذارم و خودم تمام ماجرا رو بگم اینجوری وجدانم آرامش میگرفت مگر نه اینکه حاجی تو سخنرانیش گفته بود: بزرگترين گناه کبيره مايوس و نااميد شدن از رحمت الهي هست. یادمه این حرف امام علی بود. پس نا امیدی جایی نداشت . منم با تمام وجودم امید داستم به نگاه خدا از مولا علی"ع" مدد گرفتم رو دلم رو یک دل کردم و راهی بیمارستانی که دختر حاجی اونجا کار میکردم شدم. بعد از پرس و جو کردن متوجه شدم شیفت شب بوده و الان احتمالا شیفتش تموم میشه برای همین بدون معطلی بیرون بیمارستان منتظر ایستادم. زیاد طول نکشید که دختر حاجی با همون چادر مشکی و باهمون حیا ی همیشگیش ازورودی بیمارستان خارج شد و به طرف خیابون اصلی راه افتاد سریع خودم رو نزدیکش رسوندم _سلام _سلام شما این وقت ! اینجا چی کار میکنید ؟ _باشما کاری داشتم میشه صحبت کنیم ؟ _بله بفرماید ولی بابا خونه هست _خونه نه اگر امکانش هست اول باخودتون صحبت کنم بعد با حاجی اینجا یه پارک هست. من زیاد مزاحمتون نمیشم اگر میشه بیایید. تواب حالا که نشسته بودم و دختر حاجی منتظر حرفهای من بود قفل کرده بودم و هیچ جوره نمیدونستم باید از کجا شروع کنم. کمی دست دست کردم و بالاخره با حرف دختر حاجی مجبور شدم شروع کنم. _اگر حرفی هست بفرمایید من گوش میکنم واگر نه که من برم پدر دلواپس میشن. ناچار سرم رو پایین انداختم و عرق پیشونیم رو پاک کردم و در دل توکلی به امام علی کردم و شروع کردم اول اینکه نظرتون هر چی بود.لطفا واکنش نشون ندید که جلب توجه کنه . _راستش برای خودم سخته گفتنش در این شرایط و در این مکان ولی چاره ای ندارم. راستش سوجان خانم من ؛ من میخواستم اگر شما اجازه بدید برای خواستگاری با خانواده مزاحمتون بشم. سکوتش باعث میشد بیشتر خجالت زده سر به پایین نگه دارم. _آقا محمد نظر من منفی هست. با شنیدن این حرفش یخ کردم حتی نخواست فکر کنه ! پس چی فکر کردی آقا محمد شما شخصیتی نیستی که بخواد برات وقت بگذاره و بهت فکر کنه! به حال خراب خودم پوزخندی زدم که بلند شد همراهش بلند شدم و بدون معطلی ادامه دادم ممنون که حتی قابل ندونستید ساعتی فکر کنید ولی حرف من تموم نشده میشه بنشینید _نشست و نشستم. راستش من هم مثل شما خودم رو لایق این امر با شما نمیدونستم ولی حرف دل رو باید گفت منم خوشحالم که گفتم و شانسم رو صادقانه محک زدم حالا به بن بست خوردم هم به فال نیک میگیرم. اما ادامه ی حرفام کمی تلخ هست ولی به کمکتون نیاز دارم
تواب سکوت کرد و این یعنی بهتره ادامه بدم و سریع رفتم سر اصل مطلبو خودم رو راحت کنم. زیاد طول نکشید که همه چیز رو بهش گفتم خودم هم.متعجب شده بودم که به این زودی و راحتی تونستم همه چیزو بگم ولی دلم آروم بود از گفتن این حرفها گفتنم اینکه این یه گروه دنبال اطلاعات هستند و دایی سوژه هست. و من چه قصدی در مشهد داشتم گفتنم اینکه شنود تو خونشون هست و من بی خبر بودم گفتنم: اینکه نازنین خواهر من نیست گفتنم اینکه دختر عموی من مثل خواهرم هست و من از این دنیا فقط زن عمو و دختر عموم رو دارم و بس گفتم برای خرج عمل قلبش مجبور شدم از این دارو دسته پول بگیرم و جاش کلی سفته امضا کنم گفتم بهش خیلی وقته پشیمون شدم ولی راه برگشت ندارم و باید ادامه بدم گفتم دنبال اینم که پول جور کنم تا بتونم قرضشون رو بدم و خودم رو خلاص کنم گفتم بهش روجا رو که میبینم بهم آرامش میده در اخر هم گفتم بهش قرار هست طبق اون نقشه من بیام خواستگاریت ولی اخر بار از ته دلم گفتم: من یه اعتراف سنگین کردم این کار رو فقط دل عاشق من میتونست انجام بده واگر نه میدونم عاقبت این کارا چیه سوجان خانم : من اینجام بدون هیچ نقشه ای نشستم و ازتون کمک میخوام تا بدون آسیب بخیر بگذره تمام مدت بدون حرف به حرفام گوش کرد و بعد اینکه حرفم تموم شد بلند شد به محض بلند شدنش چشم هام رو بستم و به خیال خام خودم پوزخندری زدم که چقدر ساده دل بود که فکر می کردم به این راحتی توبه من رو پذیرفته است. تواب سنگینی نگاهش باعث شد سرمو به طرفش بچرخونم.که گفت: _من نمیدونم چه کمکی میتونم به شما بکنم ولی با دایی صحبت میکنم حتما راه حلی پیدا میکنه روزنه ی امیدی در دلم جان گرفت تاکید کردم که تو محیط خونه اصلا در این مورد حرف نزنن که شنود وصل کردن و همه چیز لو میره. با خداحافظی کردنش و رفتنش. منم به طرف ماشین رفتم. بهتر دیدم نرسونمشون تا بتونه گفته هامو هضم کنه... وفکر کنه.. سرم رو روی فرمون گذاشتم به حسی که دورنم بود فکر کردم با اینکه در ثانیه اول جواب منفی داد و بعد ازگفتن هر کلمه اخمش عمیق تر میشد ولی باز هم.من امیدوار بودم. حس خوبی داشتم که دیگه هیچ مخفی کاری وجود نداشت خوب میدونستم از نظر نازنین و اطرافیانش چه کار وحشتناکی کردم و حتما باید تاوان پس بدم ولی مهم حال خوب الانم بود که بدون هیچ دل آشوبی قرار بود یک مسیر سخت و دشوار رو طی کنم. کلافه و سردرگم از حرفهای آقا محمد راهی خونه شدم نه پدر خونه بود و نه دایی الان که میدونستم خونه شنود داره حس خیلی بدی بهم دست میداد انگار امنیتی که قبلا داشتم رو دیگه ندارم پیش روجا رفتم که آروم خوابیده بود کنارش دراز کشیدم و بعد از یه شیفت کاری یه خواب می چسبید. با سرو صدایی که از حیاط می اومد بلند شدم ساعت رو نگاه کردم نزدیک ۳ عصر بود وای یعنی من اینقدر خوابیدم؟ تواب از پنجره که به بیرون نگاه کردم روجا رو دیدم همراه بابا داشت بسته هایی رو درست میکرد پیششون رفتم و بعد از سلامی که دادم نگاه منتظرم رو به جعبه ها دوختم بابا مثل همیشه با همون خوشرویی گفت: _بابا واسه چند خانواده بسته ی کمکی تهیه کردیم داریم با روجا آمادشون میکنیم. حدود پنجاه تا کارتون بود که داخلشون موادغذایی گذاشته بودند و آماده میکردند. منم بعد از کمک به بابا راهی خونه شدم تا یه لقمه بخورم با هم به مسجد بریم بهتر بود با پدر و دایی بیرون از خونه صحبت کنم بهترین گزینه هم مسجد محله بود الان هم نزدیک نماز هست بهتر بود برم مسجد و اونجا حرفهام رو بهشون بگم بعد از نماز مغرب کنار حوض مسجد منتظر ایستاده بودم که پدر و دایی همره هم به سمتم امدن نگذاشتم روجا بیهد اون رو کنار زینب خانم گذاشتم تا راحت تربتونم در مورد عمو محمد این روزهای دخترکم حرف بزنم. _بریم بابا! _بابا میشه حرف بزنیم ؟ من با شما و دایی حرف دارم ولی نمیتونم تو خونه صحبت کنیم. هر دو متعجب نگاهم میکردند _بابا مسجد خالی شده میشه بریم اونجا و حرف بزنیم؟ حالا نگاه بابا کمی نگران شد که نزدیکم شدم گفت: _سوجان چیزی شده؟... اتفاقی افتاده؟ لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: _نه ؛ به قول خودتون خیر ان شاالله _ان شاالله وارد مسجد شدیم و در مسجد رو بستم کنارشون نشستم و شروع کردم به تکرار تمام حرفهایی که صبح شنیده بودم و از صبح با روح و روانم بازی میکرد همه رو گفتم و گفتم به جز قسمت خواستگاری که نمیخواستم فعلا در موردش صحبت کنم. نگاهم به چهره ی پدر و دایی رد وبدل میشد نمیتونستم از نگاهشون بفهمم حالشون مثل من داغونه یا نه...
تواب بابا آروم گفت: این که اومد و خودش همه چیز رو گفته یعنی از کارش پشیمونه! تازه بابا سوجان خودت ام گفتی که گفته چاره نداشته و تهدیدش کردن. _ولی بابا یه مشکل دیگه هم هست. سرم رو پایین انداختم و آروم تر از قبل گفتم: ازش خواستن بیاد خواستگاری من... دایی که تا حالا سکوت کرده بود با عصبانیت گفت:چی!! بابا جا خورده بود و چند باری دست روی صورتش کشید و زیر لب ذکر<استغفرالله > رو زمزنه میکرد . _بابا حالا من نمیدوم چکار کنم! سوجان دایی چند وقت پیش همینا روجا رو دزد اند. تا همشون دستگیر نشن اصلا آرامش نداریم _دایی باید چکار کنیم ؟؟؟ من اصلا واسه خودم نگران نیستم فقط به فکر روجا ام اگر بلایی سر دخترم بیاد چه کار کنم؟ الان دیگه جون همه در خطره و اونا با دزدیدن روجا نشون دادن هر کاری از دستشون برمیاد دایی با خونسردی ادامه داد: _خدا بزرگه هیچی غلطی نمیتونن بکنن فقط سوجان تو آرامش خودت حفظ کن . احتمالا امروز یا فردا زنگ بزن خونه برای قرارخواستگاری! هیچ تغییری نباید تو رفتارت نشون بدی انگار هیچ اتفاقی نیفته! این دختره نازنین دخار باهوشیه پس خیلی مراقب باش. _چشم دایی حاجی شمار محمد رو بده واسه همکاری بهش نیاز داریم نمیدونم چقدر میشه رو این پسر حساب باز کرد اما همین جور حاجی گفت این یه قدم مثبت هست ولی باید مطمئن بشیم چقدر درست میگه من در مورد محمد بیشتر تحقیق میکنم. سوجان بهتر همراه حاجی برید خونه امام قبلش حاجی شما یه زنگ بزن بهش بگو بیاد مسجد بگو برای پخش بسته های خیریه بهش نیاز داریم کاملا عادی رفتار کن . تواب از صبح حالی نداشتم اول صبح بد حالم گرفته شده بود الان هم که یه نیم ساعتی بود نازنین امده بود و یه ریز حرف میزد میدونستم احتمالا تحت مراقبت هستم برای همین خودم سریع به نازنین گفتم : _صبح رفتم و با دختر حاجی صحبت کردم اونم بعد از شنیدن حرفام بدون جواب رفت. نازنین هم کلی حرف زد که بلد نبودم و کارم رو درست انجام ندادم ولی من فقط نگاهش میکردم ذهنم آشفته تر از این حرفا بود که بخوام به چرت و پرت های او گوش کنم. گوشیم زنگ خورد و بعد از دیدن اسم حاجی رنگ از رخم پرید. دل تو دلم نبود ولی جرئت وصل تماس رو هم ندلشتم بالاخره با چشم وابرو شدن نازنین بود که تماس رو وصل کردم _سلام حاجی _سلام مومن حالت چه طوره؟ خوب احوالی نمیپرسی؟ _شرمنده نیکنید حاجی من که همیشه مزاحمتون هستم _چه مزاحمتی! دلگرمی ما هم شما جوونا هستید آقا محمد وقت داری یه امشب رو بیای کمک بچه های هیئت ؛ برای پخش بسته های کمکی نیاز به نیرو داشتیم گفتیم بهتره خودم بهت زنگ بزنم. _روچشمم حاجی الان راه می افتم یاعلی خدانگهدار بعد قطع گوشی سریع راه افتادم تا به مسجد بدم مثل اینکه دخترش چیزی بهش نگفته بود _چی شد؟ _هیچی گفت بیام مسجد کمک بچه های هیئت _خب خوبه برو یه کم استعداد نشون بده خودت رو تو دل این حاجی مهربون جا کن _باشه بیا برو تا منم زودتر برم بعد رفتن نازنین به طرف مسجد راهی شدم تواب حیاط مسجد کمی شلوغ بود سراغ حاجی رو گرفتم بچه ها گفتند داخل مسجد هست با یه یاالله گفتن داخل شدم ولی حاجی نبود خواستم برگردم که صدای دایی امد _سلام باید باهم صحبت کنیم لحن خشک و جدیش من رو یرجای خودم میخ کوب کرد و آروم گفتم: _سلام بفرمایید اشاره کرد که بنشینم و من نشستم نزدیکم نشست و گفت: _سوجان تمام حرفهایی که بهش گفته بودی رو بهمون گفت سپردم به بچه ها تحقیق کنن که چند درصد حرفات درسته ولی الان میخواهی چه کار کنی؟ مجبور بودم به خودم کمک کنم تا از این اوضاع خلاص بشم پس شروع کردم _من به دختر حاجی گفتم با تهدید اونا تا اینجا پیش رفتم من کمک خواستم تا دیگه خانوادم مورد خطر نباشن الان من باید از شما بپرسم چه کار باید بکنم من نمیخوام بگم خیلی آدم خوبی هستم ولی آدم کش نیستم _آدم کش؟ _بله ؛ من ماموریت داشتم بعد از به دست اوردن اطلاعات و اون کیف که همراهتون بود شمارو بکشم! اما من حق نمک رو میدونم من اهل کشتن یه انسان نبودم و نیستم الان هم فقط از شما کمک میخوام که از دست اون عوضی ها خلاص بشم _جالب شد سوجان این رو نگفته بود. _من بهشون نگفتم ماموریت من چی بوده ولی به شما میگم که بدونید بدونید من با صداقت پا پیش گذاشتم و نیت من با اونا فرق داره منم یه قربانی هستم و در هیچ کدوم از این اتفاق ها نقشی نداشتم . دایی سری به نشانه ی تایید تکان داد.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۱۳ بابا آروم گفت: این که اومد و خودش همه چیز رو گفته یعنی از کارش پشیمونه! تازه بابا سو
تواب _ادامه بده!!! به کارت ادامه بده نگذار شک کنند من کارهایی که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم فقط مراقب باش بهت شک نکنن که هم جون خودت هم بقیه به خطر می افته تو کمک کن تا سردسته ی این باند رو بگیریم من کمکت میکنم. _باشه _پس فردا شب بیایید خواستگاری بگذار همه چیز جوری پیش بره که اونا میخوان. الان دوساعتی هست روی نیمکت یه پارک نشستم و فکر میکنم به آینده ای نامعلوم ؛ به فردایی که نمیدونم قرار هست چی پیش بیاد بادی که با موهام بازی میکنه سردی هوا رو نشونم میده گوشی رو برمیدارم و برای نازنین تایپ میکنم سلام... فرداشب نقش خواهر شوهر رو خوب بازی کن خودمم به پیامکی که فرستادم پوزخندی زدم وبلند شدم راهی خونه ... هنوز خوابم ولی این زنگ خونه دست بردار نیست تمام دیشب رو با بی خوابی گذروندم و نزدیکای صبح ؛ چشمم گرم شده بود وحالا این مزاحم کی میتونست باشه به جز نازنین... _از صبح پاشدی امدی اینجا چه کار؟ شب قرار هست بریم نه الان! _پاشو بابا... باید کلی خرید کنیم! فکر کردی با این سر و وضع قرار هست بری؟ کلافه گفتم _برو هرچی خواستی بخر من قبول دارم فقط بگذار بخوابم نازنین با خنده ی مسخره ای که متنفر بودم ازش رو به من گفت: _درد عاشقیه دیگه بی خوابی زده بود به سرت که نخوابیدی؟ اشکال نداره ان شاالله به وصال میرسه این عاشقی یعنی من خودم تا دست تو رو سوجان رو تو دست هم نگذارم کوتاه نمیام محمد بپوش بریم باید یه انگشتر هم بخریم _انگشتر برای چی ؟ _برای سوجان!!! باید امشب تو دستش یه نشون بگذاریم اصلا چه طوره به حاجی بگیم یه خطبه بخونه که راحت باشی ؟ فکر بدی نیست هر چی زودتر بهشون نزدیک بشی زودتر کارمون تموم میشه تواب خرید ها تا عصر طول کشید کل خرید ها یک طرف اون قسمتی که قرار بود انگشتر بخرم یک طرف تمام ذوقم رو براش خرج کردم هرچه نازنین گفت که انگستری درشت و گرون بخریم قبول نکردم. به جاش انگشتری ظریف و زیبا که خوشه ی گندمی روی اون بود رو برداشتم دختر حاجی نقش همین خوشه گندم رو داشت اون خود زندگی بود وقتی با از خودگذشتگی مادرانه هاش رو واسه روجا خرج میکرد حتما همسفر عالی برای زندگی بود افسوس که ثانیه ای به پیشنهاد من فکر نکرد ولی حالا که من دارم نقش داماد رو بازی میکنم بگذار برای خوشی دلم خودم حس کنم واقعیت داره و واقعا داماد امشب هستم ساعت نزدیک هفت بود که بعد یه دوش و سشوار و پوشیدن کت و شلوار دامادی تقریبا آماده بودم نازنین هم رسیده بود وقتی در رو براش باز کردم نازنین مثل همیشه سرخوش گفت: _به به شاه داماد هم که اماده هست پس پیش به سوی متاهلی .... جلوی خونه ی حاجی بودیم به انتخاب خودم یه دست گل بزرگ و قشنگ خریدم و با یه جعبه شیرینی که دست نازنین بود _نازنین مراقب باش شیرینی رو نریزی! _باشه بابا من چه جوری هم این چادر رو جمع کنم هم این شیرینی هارو بیارم! _کم نق بزن بیا بریم آیفون رو زدم که صدای حاجی امد _بله از اینکه اهل این خونه از همه چیز خبر داشتند خجالت میکشیدم درسته وجدانم راحت بود ولی روم نمیشد نگاه تو چشمای حاجی کنم تو این مدت جز اعتماد و مهربونی حاجی چیزی برام نداشت والان فقط و فقط من شرمنده بودم . صدای نارنین بود که من رو از فکر و خیالم بیرون کشید _حاج آقا مهمون نمیخواهید؟ _بفرمایید خوش آمدید تواب بعد از ورودمون دم در با دایی و حاجی سلام و احوال پرسی کردیم منتظر بودم تا گل رو جایی بگذارم و بنشینم که نازنین دختر حاجی رو صدا زد _عروس خانم نمیای گل رو از داداش بگیری؟ سرم رو بالا اوردم تا با اخم بهش بفهمونم که زیادی جلو نره ولی همون موقع دختر حاجی نزدیکم ایستاد و بعد از سلام کردن گل رو بهش دادم لحظه ی اول غافل گیر شدم و ثانیه ای نگاهم بهش ثابت موند که بعد سریع خودم رو جمع کردم. _سلام عمو روجا بود که امشب مثل فرشته ها لباس پوشیده بود و چه مظلوم سلام میکرد _سلام قربونت برم خوبی عمو امشب چقدر قشنگ شدی ؛ شدی یه پرنسس از تعریفم ذوق کودکانه ای کرد و با تعارف حاجی به پذیرایی رفتیم همه چیز عادی بود دایی بیشتر از خودم سوال میکرد منم صادقانه جواب تک تک سوالاتشون رو میدادم انگار که واقعا امده بودم خواستگاری و قرار بود دخترشون همسرم باشه گاهی نازنین وسط حرف میپرید و سعی میکرد بحث رو عوض کنه چون فکر میکرد که من سوتی بدم یا حرفی بزنم که براشون مشکل ساز بشه ولی زیاد موفق نبود به جز اخر بار که گفت: _عروس خانم یه چایی نمیاری
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
حاجی هم صداش رو بلند کرد _سوجان بابا یه سینی چایی بیار زیاد طول نکشید که سینی چایی جلوم گرفته شد آر
تواب وارد اتاق شدیم مبل تک نفره ای گوشه ی اتاق بود که با بفرمایید دختر حاجی به طرفش رفتم خودش هم کمی آن طرف تر روی صندلی نشست. منتظر نشسته بودم نمی دونستم چی باید بگم که با سوال دختر حاجی جا خوردم _آقا محمد میشه بگید چرا من رو انتخاب کردید؟ اول شوکه شدم و فقط نگاه کردم ولی جدیت دختر حاجی نشون میداد سوالش رو الکی نپرسیده منم دلم میخواست همین فکر رو بکن پس جوابش رو با جون دلم دادم _تو زندگیم مادرم یه زن پاک و مومن بود تا وقتی پدر و مادرم بودن من تو دامنش جوری بزرگ شدم که الان راحت متوجه ی حجب و حیای شما ؛ آرامشی که به اطرافیانتون انتقال میدید میشم. شاید دلیل مهمش آرامش شما بود. _ولی من یه بچه دارم! _من سعی میکنم اول پدر روجا باشم بعد همسر شما! من اول پدر بودن رو تمرین میکنم بعد همسرداری... من روجا رو مثل دخترم دوست دارم تلاش میکنم روجا هم بتونه مثل یک پدر به من تکیه کنه... من خودم یتیم بزرگ شدم کمبود و نداشتن پدر و مادر رو خوب میدونم تلاش خودم رو میکنم که روجا این کمبود رو احساس نکنه ولی همه ی این مواردی که گفتم اول اجازه ی شمارو میخواد که من رو به حریم خودتون و دخترتون راه بدید. بعد از اجازه ی شما هست که من میتونم خودم رو ثابت کنم. _یعنی برای شما فردا روزی مشکلی پیش نمیاد که من یه بچه دارم و یه زندگی و همسری... ولی شما هنوز ازدواج نکردید حتما موقعیت های بهتری میتونید پیدا کنید. تواب کمی سکوت کردم و بعد حرف دلم رو راحت و بدون خجالت گفتم _سوجان خانم خانمی و نجابت شما حرفی برای گفتن نمیگذاره آرزوی هر مردی هست همسری پاکدامن داشته باشه چه بهتر که شما نمره ی مادری رو هم به نحو عالی گرفتید. _آقا محمد بهتره یه راز رو بهتون بگم تا بهتر بتونید تصمیم بگیرید منتظر کمی نگاهم رو از گلهای چادرش بالاتر بردم که ادامه داد روجا دختر من نیست من تا حالا ازدواج نکردم گیج سرم رو بالابردم که ادامه داد _روجا دختره خواهرم هست خواهرم اون رو باردار بود که تصادف کردند دکتر مجبور شد بچه رو ۳ هفته زودتر برداره روجا چند هفته تو دستگاه بود مادرش ۳ روز بعد از تولد دخترش فوت کرد شوهرش هم چند روز بعد من و پدرم موندیم با یه نوزاد و یه داغی که روز به روز داغون ترمون میکرد. خانواده ی پدری روجا حاضر نشدند بچه رو قبول کنند گفتن از پاقدم این بچه بوده و هزار حرف دیگه ... قرار نبود از خاله بودن به مادرش تبدیل بشم ولی هر چه بزرگتر شد وابسته تر شدیم وقتی برای اولین بار گفت مامان بهش قول دادم مادرش بمونم نمیخواستیم نبود پدر و مادر رو باهم تجربه کنه تحمل نبودن یکی هم براش سخت بود چه بریه به هردو خود روجا نمیدونه من خاله اش هستم و تا زمان مناسب هم نمیخوام بدونه ولی شما که اینجا به عنوان خواستگار هستید باید بدونید و همچنین باید بدونید که هرگز برای ثانیه ای من دخترم رو از خودم دور نمیکنم. شاید این گفته ها در تصمیمتون تاثیر داشته باشه لبخندی از سر رضایت زدم. با قلبی که به تک تک حرفهاش دل خوش بود گفتم: _اگر فرصتی باشه بارها و بارها دلم رو به دریا میزنم و خواستگاری مامان روجا میام چون میدونم نمونش تو دنیا زیاد نیست
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۱۹ وارد اتاق شدیم مبل تک نفره ای گوشه ی اتاق بود که با بفرمایید دختر حاجی به طرفش رفتم خ
تواب وقتی باهم بیرون رفتیم نگاه حاجی و دایی رو دیدم و شرمگین سرم رو پایین انداختم. حاجی نگاهی به دخترش انداخت که با سر چیزی را تایید کرد و هر دونشستیم. _خب سوجان خانم داداش مارو به غلامی قبول کردی؟ بعد از مکث طولانی گفت: _هرچه پدر و دایی صلاح بدونن _حاج آقا شما چی میگید ؟ ما اجازه داریم انگشتری دست سوجان خانم بکنیم؟ حاجی دونه های تسبیحی که تو دستش بود رو دونه دونه جلو میبرد و آروم زیر لب گفت: _خیر ان شاالله نازنین خوشحال رو کرد به من گفت: _مبارکه داداش الهی به پای هم پیر بشید بعد گلویی صاف کردو رو به حاجی گفت: به نظرتون بهتر نیست یه صیغه ی محرمیت بینشون خونده بشه تا این دوتا جوون بیشتر رو بهتر با هم آشنا بشن ؟ خیلی داشت زیاده روی میکرد آروم صداش کردم _نازنین !!! این یعنی کوتاه بیا ؛ بس کن ! ولی در کمال ناباوری حاجی گفت: _اگر قرار بر آشنایی هست بهتره یک محرمیتی باشه تا نگاهشون خطا نره من محرمیت رو میخونم ان شاالله که هر چه صلاح خداست. با هدایت نازنین نزدیک هم روی یک مبل نشستیم و حاج آقا قرآنی رو باز کرد و دست دخترش داد وگفت: _مدت محرمیت رو چهار ماه باشه آقا محمد مهریه چی در نظر گرفتی؟؟ _هرچی شما و سوجان خانم طلب کنن به روی چشم حاجی نگاهی به سوجان میکنه... آروم با حیایی که در صداش بود گفت: _چهارده شاخه گل رز _آقا محمد شما موافقی؟ __بله حاجی با نام خدا و یک صلوات شروع به خوندن خطبه عقد کرد دقیقه ای بعد صدای کل نازنین بود که نشون میداد محرم و نزدیکترین به دختر حاجی بودم. انگشتری که خریده بودم رو نازنین به دستم دادو من نیز آروم و با احتیاط دستش کردم نگاه کشیده ای سمت انگشتر انداختم و از اینکه من الان در این موقعیت بودم خوشحال بودم تواب راهی خونه شدیم در دلم غوغایی بود ولی در ظاهر آروم بودم _خب چی گفت تو اتاق ؟ _هیچی هیچی و شش ساعت طول کشید؟ _نه خب یعنی مهمش این بود که روجا دخترش نیست اصلا قبلا ازدواج نکرده روجا دختر خواهرش هست که بزرگش میکنه _جدی میگی؟ با تکون دادن سرم تایید کردم حرفم رو _اهان ؛ خب باشه حالا شمارش رو پیامک کردم برات سیو کن _برای چی؟ _برای ثبت خاطرات دوره ی نامزدی دیگه ! نگاهم بهش باعث شد دیگه ادامه نده و با خنده حرفهایی که احتمالا میخواست به زبون بیاره رو ناتموم بگذاره امروز اولین روز متاهلی من بود ولی من جواب منفی قبل رو بارهاو بارها با خودم تکرار میکردم که امیدوار نشم حتی شمارش رو هم سیو نکردم چون به خودم اجازه نمیدادم به حریمش پابگذارم وقتی اون قدر سریع جواب نه رو گفت پیامی از نازنین امد که حامی این بود حالا بهونه ای ندارم و باید هرچه زودتر اطلاعاتی به دست بیارم گوشی رو گوشه ای انداختم و لعنتی نصیب خودش و تمام رفقاش کردم صدای پیامک دوباره ی گوشی من رو عصبی کرد به طرفش رفتم بعد از باز کردن متوجه شدم پیام از نازنین نیست از یک شماره بود باخوندن پیام لبخندی عمیق روی صورتم جان گرفت پیامی با محتوای سلام صبحتون بخیر سوجان هستم دیشب نازنین شماره شمارو بهم داد نهار منتظرتون هستیم. چند باری پشت سر هم پیام رو خوندم انگار قرار بود محتوای پیام تغییر کنه. سریع در جواب نوشتم سلام صبح شماهم بخیر چشم خدمت میرسم تواب یه جا خونده بودم ادم باید در لحظه زندگی کنه منم فعلا باید از این زندگی لذت ببرم فعلا که چیزی پنهانی در برابر خانداده ی حاجی نداشتم و این باعث دلگرمی من بود وفعلا به خاطر شنودها باید مراقب باشن و تظاهر کنن که من داماد این خانواده شدم و این برگ برنده ی من بود. نزدیکای ظهر بود کم کم آماده شدم. برای نازنین پیغام گذاشتم که دارم میرم خونه حاجی راه افتادم نمیدونستم دست خالی برم یا نه ؟ فکری به خاطرم رسید جلوی یه گل فروشی شیک ایستادم بهترین هدیه گل بود خانم ها گل دوست دارن یادمه مامانم هم عاشق گل لود و جانمازش همیشه بوی گلهای یاس میداد کارتی از گل فروش گرفتم و روی آن شعری از حضرت مولانا نوشتم ‌{درویشی و عاشقی به هم سلطانیست گنجست غم عشق ولی پنهانیست ویران کردم بدست خود خانه دل چون دانستم که گنج در ویرانیست} از گل فروش خواستم کارت رو ته جعبه بگذاره و گل هارو توی جعبه بچینه و با یه روبان قرمز جعبه رو تزئین کنه کمی ان طرف تر عروسکی هم برای روجا خریدم و راهی شدم. به محض ورودم روجا به استقبالم امد _سلام عمو _سلام عموجون خوبی ببین عمو برات چی خرید با ذوق کادوی عروسکش رو باز کرد و بعد از کلی تشکر بوسه ای روی صورتم نشوند _عمو من برم عروسکم رو نشون بابا بزرگ بدم؟ بوسه ای روی سرش نشاندم وگفتم: _برو عموجون
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت‌۱۲۱ وقتی باهم بیرون رفتیم نگاه حاجی و دایی رو دیدم و شرمگین سرم رو پایین انداختم. حاجی ن
تواب به رفتن روجا نگاه میکردم که صدای آروم و دلنشین این روزهام از پشت سرم آمد. سلام خوش امدید بفرمایید چرخیدم و نگاهم به نگاهش گره خورد چادرش نبود... ولی لباس بلند و باحجابی پوشیده بود مثل نازنین روسریش آزاد نبود بلکه جوری بسته بود که گردی صورتش رو وسط گل های روسری قشنگ به نمایش گذاشته بود. نگاهش ندوزدید بلکه لبخندی چاشنی صورتش کردو باز هم با لحنی که در خودش آرامش داشت اشاره ای کردو گفت: _بفرمایید آقامحمد من هنوز جواب سلامش رو ندادم بعد با این آقا محمد چه کنم کمی به خودم مسلط شدم و قدمی جلو رفتم کادو رو به طرفش گرفتم و با هر جون کندنی بود گفتم: _سلام سوجان خانم بفرمایید... فکر کنم محرمیت این اجازه رو بهم میداد دیگه دختر حاجی صداش نکنم بله باید من هم مثل او به اسم صداش کنم هرچند که میدونم این رفتار فقط به اجبار و برای وجود شنودهایی هست که داخل خونه گذاشتند ولی من این فرصت رو داشتم که از وجودم برای داشتن چیزی به اسم عشق تلاش کنم. کادو رو گرفت... نگاهش کردم لبخندش متفاوت بود مثل تمام کارها و رفتارهاش که از نظر من بسیار ناب بود. روی اولین مبل تک نفره ای که دیدم نشستم. بعد از چند دقیقه حاجی امد و شروع کرد به صحبت کردن... تواب حاجی جوری رفتار میکرد انگار چیزی نمیدونست جوری صمیمی با من حرف میزد که دلم میخواست ساعتها کنارش مردانه حرف بزنم حرفهاش بوی پدر نداشتم رو میداد .... از وضعیت کسب کار پرسید گفتم خداشکر ... اخه من تعمیر کار ماشین بودم.... در مورد کارام براشون کلی حرف زدم سوجان هم به جمع ما اضافه شد و پرسید: _چرا زن عمو ودختر عموتون رو برای خواستگاری دعوت نکردید؟ _کمی گیج شدم ولی سریع گفتم: _دختر عموم تازه عمل قلب داشته برای همین با نازنین مزاحم خدمتتون رسیدم. احتمالا متوجه شدند که نباید دراین زمینه کنجکاوی کنند چون من برای گفتن تمام حقیقت با این شنودها معذور بودم. حاجی رو به سوجان گفت: _عیادت از بیمار واجب هست حتما یه سر به دختر عموی آقا محمد بزن بابا _چشم بابا من که آرزو داشتم سوجان همسر واقعی و حقیقی من باشه و من اون رو به خانوادم معرفی کنم پس سریع گفتم: _اگر وقتتون خالی باشه من در خدمتم با ناباوری گفت: _امروز کلا مرخصی هستم اگر شما مشکلی نداشته باشید میتونیم عصر بریم. من متعجب نگاهش میکردم و از اینکه مشتاق هست در دلم شوری بود. موقع نهار دایی و زن دایش هم به جمع ما اضافه شدند با رفتارشون من احساس امنیت و دلگرمی داشتم بعد نهار هم با زن عموم تماس گرفتم و موضوع رو سربسته بهشون گفتم بهشون گفتم که عصری با نامزدم میخواهیم بیاییم عیادت زن عمو جوری خوشحال شد که برای لحظه ای دلم گرفت کاش مادرم هم بود حتما اونم از دیدن سوجان بیشتر از همه خوشحال میشد . تواب داخل سالن نشسته بودم و با روجا که نقاشی میکشید سرگرم بودم دایی و حاجی هم باهم صحبت میکردند و از کارهای مسجد میگفتند نگاهم به در آشپزخانه خشک شد بس که انتظار کشیدم سوجان خانم از بعد نهار دیگه از آشپزخانه بیرون نیومده بود صدای حاجی باعث شد با ذوق نگاهم رو بالا بیارم _سوجان بابا کم کم اماده شو تا با آقا محمد برای عیادت برید تا به شب نخوردید مزاحمشون بشید _چشم بابا حاجی خواست تا روجا خونه بمونه و ما تنها بریم .به یمت خونه ی رن عمو راه افتادیم سکوتی داخل ماشین بود که دلم میخواست هر چه زودتر این سکوت شکسته بشه اینجا دیگه شنود نبود چون دایی بدای اطمینان وسایل و ماشین من رو چک کرده بود و حالا خیالم راحت بود برای صحبت پیش قدم شدم _سوجان خانم میشه صحبت کنیم؟ _بله بفرمایید _اون خونه ای که الان داریم میریم رو باید کمی براتون توضیح بدم اگر بخوام بگم خونه ی عموم هست باید بگم خونه عذابم بود نگاهش سمتم چرخید ولی بی اهمیت به روبه رو نگاه کردم و ادامه دادم _بعد از فوت پدر و مادرم تنها کسی که داشتم عموم بود در خیالم که میتونه کمی جای پدر رو بگیره و حامی من باشه ولی در واقعیت ملکه ی عذاب من شد عمو معتاد و مواد فروش ... بماند که من رو به چه کارهایی وادار میکرد و من به اجباری که آواره ی کوچه و خیابان نشوم انجام میدادم. الان هم فوت کرده چند سالی رو بدون عمو نفس میکشم.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۲۴ به رفتن روجا نگاه میکردم که صدای آروم و دلنشین این روزهام از پشت سرم آمد. سلام خوش ام
تواب ولی بخوام بگم اون خونه خونه ی زن عموم هست باید بگم خونه مادردوم منه زن عمو همیشه سنگ صبور من بود همیشه جای مادر نداشته رو برام پرکرد تمام این سالها بدای کارهای شوهرش شرمنده ی من بود این رو از نگاهش میفهمیدم دختر عموم هم بازی و بهترین دوستی بود که من داشتم از من کوچیک تر بود و همین باعث میشد من مثل یه برادر بزرگ همه جا هواش رو داشته باشم حتی وقتی که کاری میکرد که عمو دوست نداشت و عمو تنبیه ش میکرد من سپرش میشدم . هنوز سنگینی نگاهش رو حس میکردم که ادامه دارم... _من اگر با نازنین و گروهشون همکاری کردم برای این بود که پول عمل دختر عموم رو میخواستم نمیتونستم بگذارم بمیره بهش قول دادم کمکش کنم دردش کم بشه وقتی خواهر آدم درد بکشه خودت هم همراهش درد داری من اجبار زیادی رو تو زندگیم تحمل کردم ولی الان راضی ام راضی ام که دختر عموم سلامت و دیگه دردی نداره راضی ام که تمام حرف و حقیقت خودم رو به حاجی و دایی گفتم چون من آدم بی وجدانی نیستم کمی صدام رو پایین اوردم و گفتم: _راضی ام که الان اینجام و.... ادامه دادن و گفتنش دردی دوا نمیکرد پس حال خوب امروزم رو خراب نکردم نگاهش کردم عکس العملش رو ببینم که گفت: _آقا محمدبه حکمت های خدا اعتماد کنید با همین جمله ی کوتاه دلم گرم شد لبخندی از این حال خوب و همسفر خوب بر لبم نشست که نیازی نبود پنهانش کنم اصلا چه خوب بود که دنیا میفهمید محمد هم برای لحظه ای می تونه زندگی کنه و حس خوب خوشبختی رو بچشه تواب به پیشنهاد سوجان یه جعبه شیرینی خریدیم و راهی شدیم... وقتی به محله ی قدیمی عمو رسیدیم تعجبی در چهره ی سوجان دیده نشد جلوی در داغونی ایستادیم و من با دست اشاره کردم که اونجاست. با هم پیاده شدیم و زنگ خونه رو زدم... استرس عجیبی به دلم افتاده بود. صدای دختر عموم بود که میپرسید: _کیه؟ _محمدم باز کن... صداش رو شنیدم که میگفت: _مامان بیا محمد و خانمش امدن خانم ام؟؟؟ این میم مالکیتی که بهم نسبت داد باعث خنده و خجالتم شد و در دلم چه ذوقی کردم سرم رو پایین انداختم و گفتم راستی: _زن عمو و دختر عموم چیزی از نازنین نمیدونن مراقب باشید. _باشه. در داغون و زنگ خورده ی خونه عمو باز شد و چهره ی مادرگونه ی زن عمو بدری که سینی اسپند به دستش بود و قربون صدقه ما میرفت اولین چیزی بود که دیدم با خنده سلام دادم و زن عمو با تعارف مارو به داخل دعوت کرد کنار ایستادم تا سوجان اول بره و بعد هم خودم داخل شدم و در رو بستم . _الهی قربون عروس گلمون برم الهی خوشبخت بشید دورتون بگردم چقدر بهم میایید حالا دیگه خجالت و لبخند سوجان هم جون گرفته بود. هم من هم خودش می دونستیم این محرمیت مصلحتی هست و فقط برای حفظ امنیت ولی حرفهای زن عمو بدری از ته قلبش بود که به دل می نشست. بعد از کی تعارف و قربون صدقه بالاخره داخل رفتیم درسته خونه ی قدیمی و داغونی بود ولی زن عمو ودختر عمو بسیار با سلیقه و تمیز بودند همیشه به پاکی خونه توجه داشت با اتاقی در اوج سادگی و تمیزی مواجع شدیم مثل همیشه مادرانه نگاهم میکرد و تعارفم میکرد دخترعمو آیه چایی اورد و با سوجان گرم صحبت شدند که به آشپزخونه رفتم تا با زن عمو صحبت کنم تواب دوست نداشتم زن عمو از اینکه بی خبر نامزد کردم از من ناراحت شده باشه _به به چه بویی خوبی !! مثل همیشه خوشی بو خوشمزه زن عمو چی میریزی تو غذات که اینقدر خوشمزه میشه؟ با همان لبخند همیشگی و صورت مهربونش گفت: _نیاز نیست شیرین زبونی کنی یه مادر خوشبختی بچه هاش رو میخواد تو پسر منی من از اینکه تو رو خوشبخت کنار همسرت ببینم ناراحت نمیشم. دستی پشت سرم کشیدم و به صورت نمایشی عرق روی پیشونی رو پاک کردم و گفتم: _مخلص همین مرام و مهربونیتم... _اسم عروسمون رو نمیگی؟ _سوجان ؛ اسمش سوجان هست _اسمش قشنگه مثل خودش با این تعریف چهره ی مظلوم و نجیبش جلو چشمم امدم هرچی خواستیم شب برای شام پیششون نباشیم اخرش نشد با تعارف های زن عمو بدری شام رو کنارشون بودیم. هرموقع نگاهم سمت سوجان و آیه میرفت لبخندم بیشتر میشد جوری باهم دوست شده بودند انگار چند ساله که هم رو میشناختند شماره های هم رو گرفتند و کلی قرار باهم گذاشتند بعد شام زن عمو بدری کادویی رو به سوجان هدیه داد. عذر خواهی کردو گفت برای عروسی جبران میکنه در دلم گفتم: _کاش عروسی در کار باشه... سوجان دودل کادو رو گرفت ونگاهش به من بود که گفتم بازش کن وقتی بازش کرد گردنبند نگین فیروزه ای بسیار قشنگی همراه با زنجیر بیرون اورد.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۲۷ ولی بخوام بگم اون خونه خونه ی زن عموم هست باید بگم خونه مادردوم منه زن عمو همیشه سن
این گردنبند رو قبلا دیده بودم تو یه صندوقچه بود که همیشه زن عمو بدری ازش مراقبت میکرد هیچ وقت گردنش ننداخت _این گردنبند مادر محمد هست... امانت پیش من بود از مادرش بهش رسید منم بهش قول دادم این امانتی رو به زن محمد بسپرم. خدارو شکر که عمرم به دنیا بود و خیالم راحت شد. _گردنبند مادرم؟؟؟ تواب تو فکر مادرم بودم که صدای آیه من رو از فکر کردن بیرون کشید: _محمد گردنبند رو بنداز گردنش! _حالا خودشون میپوشن... _محمد چقدر کم رویی ؛ سوجان بچرخ تا محمد گردنبند مادرش رو که یادگاری عزیزی هست رو بندازه برات اصلا قشنگی این کادو به همین جاست ناچار نگاهی به سوجان انداختم که نارضایتی از چشماش مشخص بود ولی چاره ای نداشت نمیشد به دختر عمویی که این قدر از وجودمون ذوق کرده بگیم کل این ازدواج یه کار مصلحتی بود و تمام سر به پایین آروم کمی چرخید من که نزدیکش نشسته بودم کمی متمایل شدم چادرش رو از سر پایین انداخت و کادو رو به سمتم گرفت گردنبند رو برداشتم و با احتیاط گردنش انداختم و زنجیرش رو بستم بدون هیچ تماسی .... نگاهم دست خودم نبود مگر نه اینکه حلال من بود پس دیدن موهاش گناه نبود. حالا دل کندن از این قشنگی کار سختی بود ولی به هر جون کندنی بود چشم برداشتم و چرخیدم دست بردم و با دستمال عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و نگاهم به گردنبندی افتاد که حالا گردن سوجان بود و اونجا بهترین و امن ترین جا برای امانتی مادرم بود. بعد از خداحافظی راهی خونه ی حاجی شدیم در راه چیزی نگفت که من هم ترجیح دادم سکوت کنم دست بردم و ضبط رو روشن کردم {دل میبازم اگر چه هر بار مرا شکستی مرا ندیدی تو دریایی منم که ساحل چرا دلت را به من نمیدی من که بی تو زندگی را لحظه ای باور ندارم میبرم دل از همه تنها به تو دل میسپارم تا تو باشی در کنارم من که بی تو میشمرم اشکای روی گونه هامو بی تو من جایی ندارمو مثه دیوونه هامو بی تو من آروم ندارم} دم خونه ی حاجی رسیدم که سوجان دست برد تا گردنبند رو بازکنه همین که به روبه رو نگاه میکردم بدون مقدمه گفتم: _سوجان خانم درسته محرمیت بین ما مصلحتی هست ولی اجازه بدید امانت مادرم تا پایان محرمیت پیشتون باشه. حداقل یکی از خواسته هاش بعد از مرگش برآورده شده دل خوش ام به همین... بعد از مکث کوتاهی سرچرخاندم سمتش که دیدم با اون دوتا چشم معصومش نگاهم میکند و دستش نگین گردنبند رو لمس میکرد انگار داشت فکر میکرد که وقتی متوجه نگاه خیره‌ام شد از روی حجب و حیایی که داشت چشم گرفت و گفت: _برای امشب ممنون خیلی خوب بود مراقب امانتی مادرتون هستم خدانگهدار من که ذوق وجودم رو همه دریک لبخند خلاصه کردم فقط گفتم: _مراقب خودت باش.... تواب سه روزی از اون روز مهمونی گذشته بود. دلم تو اون خونه مونده بود . تو این سه روز از بس گوشیم رو چک کردم که.... ولی هیچ خبری از سوجان نبود. انگاری خدا فقط یه کوچولو بهم نگاه کرده بود انگاری خوشبختیم پرکشیده بود. دیگه نمیشد بیشتر صبر کرد به هر بهانه ای هم شده بود باید یه خبری از سوجان میگرفتم. اماده شدم و که برم مسجد ... رسیدنم به مسجد با بلند شدن صدای اذان هم زمان شد دلم به این ورود روشن شد. وضو رو کنار حوض گرفتم و به مسجد رفتم از دور حاجی و دایی رو دیدم که متوجه من نشدند نماز رو به جماعت خوندم و منتظر نشستم مسجد خلوت تر شده بود حالا حاجی راحت من رو دید و دستی بالا کرد من هم به احترامش بلند شدم و رفتم سمتشون بعد از سلام و احوالپرسی راهی حیاط شدیم تمام وجودم چشم بود دنبال سوجان ولی نبود چند باری خواستم از حاجی سراغش رو بگیرم ولی هر بار حرفم رو خوردم. ولی بدون خبر نمیتونستم برم خونه... انگاری حاجی هم حال دلم رو فهمیده بود که کلی تعارف کرد من هم از خدا خواسته قبول کردم و همراه حاجی به خونشون رفتیم. چراغهای خونه خاموش بود یعنی سوجان خونه نبود؟ رفتیم داخل و بعد از کمی مکث و دل نگرانی به خودم اجازه دادم تا احوال سوجان رو از حاجی بپرسم. _ببخشید سوجان خانم و روجانیستند؟ _نه باباجان _امشب شیفت شبه روجا هم بهونه میگرفت بردم خونه ی یکی از اقوام تا کمی با دخترشون بازی کنه. مثل شکست خورده ها بادم خالی شد بلند شدم و روبه حاجی گفتم: _ پس منم برم مزاحم نمیشم ان شاالله یه روز دیگه میام که روجا هم باشه. با کوک پر ریخته از خونه زدم بیرون... تواب از خونه حاجی که بیرون اومدم هنوز آرامشی که دنبالش بودم رو پیدا نکرده بودم میدونستم بیمارستانش کجاست نمی دونم کار درستی بود برم محل کارش یانه؟ اصلا یه کاره پاشم برم چی بگم؟ از بدشانسی مریض هم نبودم یه فکری به خاطرم رسید... زیاد زمان نبرد که دم بیمارستانش بودم _آیه هرچی گفتم رو خوب یادت هست ؟ نکنه بریم اونجا آبروی من رو ببری؟ _باشه بابا متوجه شدم دیگه چند بار میگی!!!! _باشه پس زنگ زدم
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
شماره ی سوجان رو گرفتم و منتظر بودم _الو... _سلام سوجان خانم خسته نباشید _سلام آقا محمد چیزی شده؟ _
تواب آب شدن تو اون موقعِ کم بود از خجالت مگه میتونستم سرمو بلند کنم تو دلم چقدر خودمو لعنت کردم باورم نمیشد تا به این اندازه بچه گونه رفتار کردم چشمام رو بستم و سرم پایین بود از آیه دلخور بودم که اینجوری خرابم کرده بود. کلید ماشین از گوشه ی دستم کشیده شد آیه با همون لبخند شیطنتی که داشت گفت: من میرم تو ماشین دنبال نخود سیاه شما راحت باش داداش با چشم براش خط و نشون کشیدم که رو به سوجان گفت: _سوجان خانم هوای دادش محمدو داشته باش. و بعد هم رفت و در رو بست... نه راه فراری داشتم نه رویی که سر بلند کنم پس به اجبار سر به پایین ایستاده بودم که صدایی که این روزهای دلتنگش بودم بالاخره به گوشم رسید. _بفرمایید آقا محمد روی صندلی که اشاره کرد نشستم سرم پایین بود دقیقه ای بعد سکوت رو شکست و با لحن جدی گفت: _امشب این همه کار کردید که بیایید اینجا و سکوت کنید؟ _نه خب.... من ... خواستم ... دلم.....نه... راستش... چه جوری بگم؟ فقط خواستم ببینمتون هم شما و هم روجا رو خواستم حالتون رو بپرسم همین ! _آقا محمد من فقط برای حفظ امنیت به این محرمیت رضایت دادم... _چشم هام رو محکم تر فشار دادم تا کمی اعتماد به نفس از دست رفتم برگرده واای دلم متوجه شد که دارم خجالت میکشم آروم گفت: _خب بپرسید! نگاهم سمتش کشیده شد که دیدم عصبی نیست و نگاه آرومی داره _آقا محمد تلفن برا چی هم اختراع شده تماس گرفتن هم بعد از محرمیت مجازه شما که این همه تلاش کردید و دروغ گفتید برای امشب... تو این سه روز زدن یه تلفن یا دادن یک پیامک خیلی سخت بود. انگاری حرفش کمی بوی دلخوری داشت !!! _من نمیدونستم اجازه دارم که زنگ بزنم یانه؟ _اگر اجازه ای نبود شمارم رو به نازنین نمیدادم تا به شمابده! درست میگفت انگاری خنگ شده بودم _ببخشید درسته _خدا ببخشه من چه کاره ام تواب نشستن برام سخت بود فضا سنگین هم بود بلند شدم خواستم برم که خودش هم متوجه شد هم ناراحتم هم تو ذوقم خورده که گفت: _بدون پرسیدن حالم میخواهید برید؟ نگاهم سمتش کشیده شد جون دوباره گرفتم از حرفش باز این دل‌م شروع کرد اصلا متوجه نیست که من جنبه ندارم ها با لبخند برلب گفتم: _الان که به لطف آیه من جلوتون خراب شدم فکر کنم عالی هستید. برای اولین بار با صدای بلندخندید... صدای آرومش با لبخند رو لب ترکیب قشنگی بود _آقا محمد آدم ها به این راحتی خراب نمیشن در ضمن از من هم ناراحت نباشید من فقط یادآوری کردم که همه ی این رفتارها فقط جهت امنیتی داره درست میگفت ؛ واضح داشت بهم میگفت جواب نه من رو فراموش نکن ولی خب دل من این حرفها رو گوش نمیکرد به سرد بودنش توجه نمیکرد دلم فقط اون خنده ها رو میدید و اون نگاه مهربونش رو... خواستیم از اتاق بیرون بریم که روبهش گفتم: _میشه خواهشی داشته باشم؟ _بله حتما _ میشه هیچ جا با صدای بلند نخندید! سرخی گونه هاش رو نمیتونست مخفی کنه آروم گفت: _چشم در دلم هزار هزار بار قربون این همه حجب و حیاش رفتم واسه اون چَشم گفتنش شدم مگه قند فقط بایدتودل دخترا باید آب بشه کارخونه قند تو دلم آب میشد ولی سنگین گفتم: _چشماتون پرنور سوجان خانم بعد هم خداحافظی کردم و سمت ماشین رفتم نگاه کشیده ای غضب آلود به آیه کردم خودش سریع گفت: _محمد دلم به حالت سوخت آخه نمیدونی چه طور نگاهش میکردی موندن من اونجا اصلا درست نبود مثلا من مجرد ام ها این نگاههای عاشقانه اتون منو از راه به در میکرد ؛ با بامزگی گفت: _میدونی که من میخوام ادامه تحصیل بدم با خنده بهش گفتم: _دمت گرم امشب از اینکه دختر عموم هستی یه کوچولو بهت افتخار کردم یعنی جواب اون همه کتکی که تو بچگی از عمو خوردم رو همین امشب با این کارت جبران کردی _خدااا رو شکر خیالم راحت شد. درسته که تو ذوقم خورده بود ولی همین هم کلامی کوتاه هم برام خیلی بود روی تختم دراز کشیدم و بعد از چند شب بی خوابی امشب میتونستم یه خواب راحت داشته باشم. با هر بار چشم بستن تصور خنده ی قشنگ سوجان جلوم چشمهام نقش می بست لحظه ای به این فکر کردم چه طور بعد از پایان این کار من چطور چشم ببندم؟ به خودم گفتم در حال زندگی کن به قول حاجی امیدت به خدا منم امیدم رو دادم دست خود خدا توکل کردم به خودشو چشمامو بستم... تواب چند روزی میگذشت و نازنین تمام تلاشش رو میکرد که من به خانواده ی حاجی نزدیک تر بشم. _اصلا چی میگی تو ؟ مگه بیکاری چند روزی یک بار میای اینجا و میری رو اعصاب من؟
تواب _الوبفرمایید _سلام خوبید سوجان خانم؟ _بله ممنون _روجا چیزیش شده؟ _نه فقط کمی بهونه گیر شده و الان هم تو تنبیه هست بهتره فعلا پارک براش ممنوع باشه _باشه ؛ هرجور خودتون صلاح میدونید ولی میشه بگیدچه بهونه ای بوده که تنبیه شده؟ دقیقه ای سکوت کرد شاید نمیخواست جواب بده ولی من میخواستم بدونم هم میخواستم وادارش کنم باهام هم کلام بشه _خب چیزی میخواد که از توان من خارجه _لحظه ای تصور اینو کردم خودم تو کودکی حسرت خیلی چیزا رو داشتم ولی همیشه چون یتیم بودم و عمو هم همچین پولی برام خرج نمیکرد سکوت میکردم. با همین تصورات که روجا چنین حسرتی نداشته باشه سریع گفتم: _مگه چی میخواد؟ بگید من براش بگیرم حالا صدای این عروس اخمو عصبی هم شده بودکه کمی صداشو بلند تر شد و گفت: _آقا محمد من و خانوادم از نظر مالی توان این رو داریم خواسته های روجا رو برآورده کنیم نیاز روجا مالی نیست... برای اینکه عصبانیتش کمتر بشه گفتم: _الحمدالله حالا چرا عصبی میشی؟ _عصبی نیستم! _ آخ ببخشید انگار مشکل از گوشی بود آخه صداتون خیلی بلند و با جذبه برام اکو شد! خودم پوزخند میزدم ولی خدارو شکر نمیدید _ببخشید این چند روز روجا واقعا من رو حرصی کرده من سریع از کوره در میرم _خواهش میکنم خداببخشه ولی یه سوال _بفرمایید _شما در حالت عادی زندگی هم وقتی عصبی میشید همین شکلی میشید؟ حالااحتمالا از دست منم حرص میخورد که فقط گوش میکرد و چیزی نمی‌گفت وقتی سکوتش بیشتر شد خودم گفتم: _خیر ان شاالله ولی اگر اجازه بدید و حاج آقا خونه باشن من یه سر بیام پیش روجا خانم ! _بابا تا قبل از اذان خونه هستند منزل خودتونه در دلم گفتم: کاش واقعا اونجا منزل خودم بود ولی به زبان گفتم: _ممنونم خدمت میرسم. تواب بین راه مغازه ی اسباب بازی فروشی وایستادم ولی مغازی کناریش گل سرهای خوشکلی داشت لحظه ای یاد موهای بافته شده سوجان افتادم و پا سمت مغازه ی کناری تند کردم چند تایی گل سر و کش مویی و سنجاق سر برداشتم اینها همه هدیه برای روجا بود ولی به این امید که شاید سوجان هم ازشون خوشش بیاد و به موهاش بزنه با ذوق و ، وسواس خاصی خریدم _سلام روجا خانم اجازه هست بیام اتاقتون؟ صدایی نیومد دوباره دو تا تَک آرومی به در،زدم و گفتم: _یعنی روجا خانم گل خوابیده که جواب عمو رو نمیده؟ حالا من با این کادویی که خریدم باید چیکار کنم ؟ در آروم باز شد دختر کوچولوی اخمو سر به پایین گفت: _سلام عمو _سلاااام خوشگل خانم عموووو بیاد اتاقت؟ از جلوی درکنار رفت وارد شدم روی تختش نشستم و کادو رو سمتش گرفتم _این کادو واسه روجا خانمه دوست داری بازش کنی؟ _بله عمو اومد و نزدیکم نشست و سریع کادو رو باز کرد جعبه ی گل سرهارو که باز کرد چشماش خندید و یک لبخند خوشگل رو لبهاش نمایان شد دیگه چشمهاش غم نداشت بله از خوشحالی برق میزد _عمووووو اینا همه اش مال منه؟ دستی به موهاش کشیدم و گفتم: و با مهربونی گفتم _بله عمو حالا برو یه شونه بیار من موهای قشنگتو با گل سرها خوشکل کنم سریع رفت و با شونه برگشت روی زمین نشستیم جلوم با کمی فاصله پشت به من نشست... وقتی بچه بودم همیشه زن عمو موهای آیه رو شونه میکردو کلی قربون صدقش میرفت لحظه ای یاد اون روزها تو ذهنم جون گرفت تو عالم بچگی حسودی میکردم دلم میخواست منم موهام بلند بود و زن عمو بدری اونارو شونه کنه و کلی قربون صدقم بره... تواب آروم آروم موهای لختش رو شونه میکردم حالا که سرگرم گل سرها بود بهترین موقعیت برای پرسیدن دلیل ناراحتیش بود _روجا عمو میشه بگی حالا چرا ناراحت بودی ؟ _عمو مامانم دعوام کرد _ عه چرا عمووو _چیکار کردی که دعوات کرد؟ _عمو تو مهد جشنه منم قرار شده اونجا شعر بخونم لباس فرشته هارو بپوشم _به به تو خود فرشته ای عزیزم _ولی عمو من نمیرم به اون جشن _چرا آخه؟ _چون همه با پدرو مادرشون میان ولی مامان تنها میاد من نمیخوام برم حالا متوجه عصبانیت سوجان شدم پس این دختر کوچولو باباش رو میخواست چیزی که از دست همه خارج بود یتیمی بَد دردیه درد یتیمی رو اونیکه که پدرومادر نداره خوب میدونه که همیشه قلبتو فشار میده هیچ کس هم نمیتونه این فشار رو برداره مگر اینه کمی کمتر بشه. موهاش رو بافتم و یک گل سر قشنگ زدم پایین موهاش ؛ دو تا گل سر نگین دار هم زدم دوطرف موهاش _روجا خانم من خوشکل بود الان خوشکل ترهم شد بلند شد و رفت سمت در _عمو من برم به مامان و باباحاجی نشون بدم
تواب حرفیه که میخواستم بگم قلب خودم رو به درد می اورد ولی برای قانع کردن این خانم اخمو باید تلاش میکردم به خاطر وجود شنود درخونه ،کمی قدم هامو نزدیکش برداشتم و سمتش رفتم و خیلی آروم جوری که خودم به سختی میشنیدم دم گوشش گفتم: _آخرش چی؟ شما که بالاخره ازدواج میکنید و ان شاالله خوشبخت میشید اون موقع همسرتون میشه جای پدر روجا... فکر کنم فعلا که همسر اصلی و واقعی شما نیست من به عنوان عموی روجا میتونم بیام چیزی نگفت منم سکوت رو ترجیح دادم که روجا طرفم اومد _عمو بابا حاجی گفت ازتون تشکر کنم چون من مثل فرشته ها شدم رو زانو نشستم و بوسه ای به پیشونیش زدم و گفتم: _فرشته خانم اجازه میدید من فردا برای دیدن جشنتون بیام؟ _ وااای عموووو یعنی: منو مامان شما ؟ _بله نگاهی به مادرش کرد و گفت خیلی خوبه عمو _مامان عمو هم میاد؟ حالا دیگه منم میرم و اون شعر رو تو جشن میخونم _ آفرین منم بعد از خوندن شعرت برات ایستاده دست میزنم دوتامون خندیدیم بلند شدم نگاهم سمت سوجان رفت از چهره اش مشخص بود که ناراحت و عصبی ولی چیزی نمیگفت وقتی از کنارش داشتم رد میشدم بازم آروم دم گوشش گفتم: _شرمنده خانم فردا همسفرتون شدم... تواب این مشکل امروز منو روجا نبود روجا بیشتر مواقع با این موضوع که پدر نداره کنار نمی اومد وفردا همراهی آقا محمد یک اشتباه بود چون روجا باید قبول کنه چه شرایطی داره خواستم دوباره از حضور آقا محمد خودداری کنم ولی خوشحالی دخترکم این اجازه رو بهم نداد. امروز روجا زودتر از همیشه بیدار شده بود... بدون هیچ اذیتی صبحانه اشو خورد و برای پوشیدن لباسهاش به اتاقش رفتیم. مامان از این گیره ها هم به موهام بزن همه ی اینا واسه خودمه ببین عمو محمد برام خریده گیره های قشنگی بودند در دلم به این سلیقه نمره ی بیست دادم و موهای روجا رو درست کردمو چند گیره به موهاش زدم دخترکم راضی شد. صدای زنگ آیفون اومد این یعنی آقامحمد هم رسید. در راه ساکت بودم و به گذشته و آینده ی روجا فکر میکردم. بر خلاف سکوت من روجا و آقا محمد مدام با هم حرف میزدند و برای امروز نقشه میکشیدند. داخل سالن مهد پر بود از پدر و مادرهایی که همراه بچه ها شون ایستاده بودند. صمیمیت و نزدیکی خانواده قشنگ مشخص بود چشمم به روجا افتاد داشت دوستش رو نگاه میکرد که کنار پدرش ایستاده بود و براش حرف میزد. آقا محمد متوجه خیره شدن نگاهم بود که به ثانیه نکشید که روجا رو بغل گرفت و ازش خواست نقاشی های جدیدش که داخل کلاسش هست رو بهش نشون بده. چندی بعد تمام بچه ها برای اجرای نمایش رفتند و پدر و مادر ها کنار هم روی صندلی ها نشستند من و آقا محمد هم روی اولین صندلی های خالی ؛ منتظر اجرای نمایش روجا نشستیم. تواب _ میشه بگیداین همه اخم واسهء چیه؟ سرمو برگردونم سمت آقا محمد مخاطبش من بودم که سریع با اعتماد یک نفس عمیق کشیدمو گفتم: _من اخم ندارم فقط... _فقط از وجود من اینجا ناراحتید و این رو گره ابروهاتون داااره فریاد میزنه درست میگفت ولی دلم نمیخواست تا این اندازه به خودش بگیره خلاصه که محبت کرده بود برای شاد کردن دل دخترکم مارو همراهی کرده پس در جوابش اول کمی چهره مو تغییر دادم تا اینقدر عبوس به نظر نیام بعد هم گفتم: _آقا محمد از محبتی که در حق روجا کردید ممنونم ولی ... _خوااااهش میکنم اول اینکه قصدی نداشتم تا در حق روجا محبت کنم بلکه فقط برای حال خودم خواستم اینجا باشم متفکر نگاهش کردم تا از چهره اش بخونم یعنی کنار ما بودن حالش رو خوب میکرد؟ زود به خودم اومدم و ادامه دادم _آقا محمد روجا باید بدونه فعلا گزینه ای به نام پدر در زندگیش نیست! _فعلاً...؟ _به گفته ی خودتون من هم ازدواج میکنم و... _بله ان شاالله به سلامتی خوشبخت بشید. ولی الان در این شرایط اگر بخواهید فقط اخم کنید دل روجا رو بیشتر میگیره پس حضور من رو تحمل کنید. چی میگفت برای خودش؟ مگر من از حضورش ناراحت بودم؟ من از لجبازی روجا برای چیزی که نداره ناراحتم. چرا به خودش گرفته؟ صدا های داخل سالن خیلی زیاد بود سمتش چرخیدم سرم رو نزدیک تر بردم و کنار گوشش گفتم: _من از حضور شما کنارمون ناراحت نیستم بلکه واقعا ممنونم که وقت گذاشتید و دل دخترکم رو شاد کردید من از روجا ناراحتم که واقعیت رو نمی پذیره وقتی چرخید سمتم متوجه شدم چقدر نزدیکیم فاصله ای نبود با خجالت عقب کشیدم و سرم رو پایین انداختم که به طبع از رفتار من کمی جلو اومد و با لبخندی بر لب گفت: خواااهش میکنم سوجان خانم
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۳۸ حرفیه که میخواستم بگم قلب خودم رو به درد می اورد ولی برای قانع کردن این خانم اخمو بای
تواب حرفیه که میخواستم بگم قلب خودم رو به درد می اورد ولی برای قانع کردن این خانم اخمو باید تلاش میکردم به خاطر وجود شنود درخونه ،کمی قدم هامو نزدیکش برداشتم و سمتش رفتم و خیلی آروم جوری که خودم به سختی میشنیدم دم گوشش گفتم: _آخرش چی؟ شما که بالاخره ازدواج میکنید و ان شاالله خوشبخت میشید اون موقع همسرتون میشه جای پدر روجا... فکر کنم فعلا که همسر اصلی و واقعی شما نیست من به عنوان عموی روجا میتونم بیام چیزی نگفت منم سکوت رو ترجیح دادم که روجا طرفم اومد _عمو بابا حاجی گفت ازتون تشکر کنم چون من مثل فرشته ها شدم رو زانو نشستم و بوسه ای به پیشونیش زدم و گفتم: _فرشته خانم اجازه میدید من فردا برای دیدن جشنتون بیام؟ _ وااای عموووو یعنی: منو مامان شما ؟ _بله نگاهی به مادرش کرد و گفت خیلی خوبه عمو _مامان عمو هم میاد؟ حالا دیگه منم میرم و اون شعر رو تو جشن میخونم _ آفرین منم بعد از خوندن شعرت برات ایستاده دست میزنم دوتامون خندیدیم بلند شدم نگاهم سمت سوجان رفت از چهره اش مشخص بود که ناراحت و عصبی ولی چیزی نمیگفت وقتی از کنارش داشتم رد میشدم بازم آروم دم گوشش گفتم: _شرمنده خانم فردا همسفرتون شدم... تواب این مشکل امروز منو روجا نبود روجا بیشتر مواقع با این موضوع که پدر نداره کنار نمی اومد وفردا همراهی آقا محمد یک اشتباه بود چون روجا باید قبول کنه چه شرایطی داره خواستم دوباره از حضور آقا محمد خودداری کنم ولی خوشحالی دخترکم این اجازه رو بهم نداد. امروز روجا زودتر از همیشه بیدار شده بود... بدون هیچ اذیتی صبحانه اشو خورد و برای پوشیدن لباسهاش به اتاقش رفتیم. مامان از این گیره ها هم به موهام بزن همه ی اینا واسه خودمه ببین عمو محمد برام خریده گیره های قشنگی بودند در دلم به این سلیقه نمره ی بیست دادم و موهای روجا رو درست کردمو چند گیره به موهاش زدم دخترکم راضی شد. صدای زنگ آیفون اومد این یعنی آقامحمد هم رسید. در راه ساکت بودم و به گذشته و آینده ی روجا فکر میکردم. بر خلاف سکوت من روجا و آقا محمد مدام با هم حرف میزدند و برای امروز نقشه میکشیدند. داخل سالن مهد پر بود از پدر و مادرهایی که همراه بچه ها شون ایستاده بودند. صمیمیت و نزدیکی خانواده قشنگ مشخص بود چشمم به روجا افتاد داشت دوستش رو نگاه میکرد که کنار پدرش ایستاده بود و براش حرف میزد. آقا محمد متوجه خیره شدن نگاهم بود که به ثانیه نکشید که روجا رو بغل گرفت و ازش خواست نقاشی های جدیدش که داخل کلاسش هست رو بهش نشون بده. چندی بعد تمام بچه ها برای اجرای نمایش رفتند و پدر و مادر ها کنار هم روی صندلی ها نشستند من و آقا محمد هم روی اولین صندلی های خالی ؛ منتظر اجرای نمایش روجا نشستیم. تواب _ میشه بگیداین همه اخم واسهء چیه؟ سرمو برگردونم سمت آقا محمد مخاطبش من بودم که سریع با اعتماد یک نفس عمیق کشیدمو گفتم: _من اخم ندارم فقط... _فقط از وجود من اینجا ناراحتید و این رو گره ابروهاتون داااره فریاد میزنه درست میگفت ولی دلم نمیخواست تا این اندازه به خودش بگیره خلاصه که محبت کرده بود برای شاد کردن دل دخترکم مارو همراهی کرده پس در جوابش اول کمی چهره مو تغییر دادم تا اینقدر عبوس به نظر نیام بعد هم گفتم: _آقا محمد از محبتی که در حق روجا کردید ممنونم ولی ... _خوااااهش میکنم اول اینکه قصدی نداشتم تا در حق روجا محبت کنم بلکه فقط برای حال خودم خواستم اینجا باشم متفکر نگاهش کردم تا از چهره اش بخونم یعنی کنار ما بودن حالش رو خوب میکرد؟ زود به خودم اومدم و ادامه دادم _آقا محمد روجا باید بدونه فعلا گزینه ای به نام پدر در زندگیش نیست! _فعلاً...؟ _به گفته ی خودتون من هم ازدواج میکنم و... _بله ان شاالله به سلامتی خوشبخت بشید. ولی الان در این شرایط اگر بخواهید فقط اخم کنید دل روجا رو بیشتر میگیره پس حضور من رو تحمل کنید. چی میگفت برای خودش؟ مگر من از حضورش ناراحت بودم؟ من از لجبازی روجا برای چیزی که نداره ناراحتم. چرا به خودش گرفته؟ صدا های داخل سالن خیلی زیاد بود سمتش چرخیدم سرم رو نزدیک تر بردم و کنار گوشش گفتم: _من از حضور شما کنارمون ناراحت نیستم بلکه واقعا ممنونم که وقت گذاشتید و دل دخترکم رو شاد کردید من از روجا ناراحتم که واقعیت رو نمی پذیره وقتی چرخید سمتم متوجه شدم چقدر نزدیکیم فاصله ای نبود با خجالت عقب کشیدم و سرم رو پایین انداختم که به طبع از رفتار من کمی جلو اومد و با لبخندی بر لب گفت: خواااهش میکنم سوجان خانم
تواب پایان شعر خوانی روجا طبق قولی که داده بود... ایستاد تا برای دخترم دست بزنه منم کنارش وایستادم و نگاه های پر از شوق و ذوق دخترکم رو که دیدم لبخند امروزم متولد شد. به خانه که رسیدیم با روجا خداحافظی کرد و دخترم داخل رفت. رو به من گفت: _سوجان خانم من خجالت میکشم با دایی صحبت کنم میشه محبت کنید بهشون بگید تا برای ختم این پرونده چیکار باید بکنم؟ نگرانی صداش از غوغای وجودش خبر میداد حق این بودلطف امروز رو جبران کنم _چشم بهشون میگم خودشون با شما هماهنگ کنند آقا محمد به خدا توکل کنید... شما با گفتن حقیقت صد پله جلو هستید خدا هیچ وقت بنده ای که به سمتش میاد رو کنار نمیزنه بلکه دودستش رو میگیره _ممنونم دلگرمم به همین حرفاست بهتره برید داخل باد سردی میاد سرما نخورید... سر پایین خداحافظی داخل خونه رفتم و جمله ی آخرش رو دوباره برای خودم تکرار کردم. از این توجه اش سرخوش بودم و لبخند دوم به لبم متولدشد وارد خونه شدم. به خاطر وجود شنود ها نمیتونستم با دایی صحبت کنم برای همین حرفهاش رو واسه دایی تایپ کردم تا به صورت پیامک براش بفرستم. دایی هم در جواب برام نوشت: _بهش بگو نگران نباش بچه ها از روز اول رو پرونده کار میکنند و همه چیز تحت کنترله. پیامک دایی رو براش فرستادم به ثانیه نرسیده بود که جواب داد _سلام سوجان خانم ممنونم. این روزهای ذهنم درگیر بود هم خطری که خانواده ام رو تهدید میکرد هم آقا محمدی که این روزها جایگاهش پیش دخترکم پررنگ شده بود. نگران بودم از این جدایی که حتما روحیه لطیف روجا ضربهٔ بدی میدید هر بار هم که با پدر صحبت میکردم میگفت: _صبور باش ؛ خیر ان شاالله تواب امروز حاجی خواسته بود برای نماز مغرب زودتر به مسجد برم تا در امورخیری کمک حالش باشم. نیم ساعتی به اذان بود که واردمسجد شدم و بعد از سراغ گرفتن حاجی وارد دفترش شدم حاجی و دایی منتظر من بودند کنارشون نشستم که دایی شروع کرد: _آقا محمد اول از همه باید باهم رو راست باشیم اگر چیزی رو نگفتی و نیاز هست بگی تا در این پرونده به ما کمک بشه یاعلی بگو تا محکم تر قدم برداریم _من تمام چیزی رو که میدونستم با جزئیات بهتون گفتم اگر چیزی هم هست من در جریان نیستم. _خوبه پس گوش کن من با چند تا از دوستام در این مورد صحبت کردم و مثل اینکه شما خواسته یا ناخواسته... با عصبانیت و حرصی که تو وجودم بود حرف دایی رو نصفه گذاشتم و گفتم: _ناخواسته و از روی اجبار اجباری که به جون دختر عموم ربط داشت اگر من نمیتونستم پول عمل رو یک شبه جور کنم الان دختر عموم زیر خروارها خاک خوابیده بود... حتما این رو هم تحقیق کردید؟ _بله میدونم با دکترش که صحبت کردیم متوجه شدیم زمان تامین پول برای تو صفر بوده منم گفتم خواسته یا ناخواسته ! باشه الان میگم ناخواسته... خلاصه اینکه تو با یک گروهک تروریستی بدی در ارتباط هستی تا اینجایی که بچه ها ردشون رو از طریق نازنین و اطلاعات تو زدند این گروهک ترورستی اطلاعات دانشمندان مهم کشور رو به دست میاره و احتمالا برای عملیات هایی تروریستی که در آینده برنامه ریزی کردن میخواهند این عزیزان رو ترور کنند مثل شهدای هسته ای که به همین مظلومی از دست دادیم. _شما هم دانشمند هستید؟ _ ما روی یه پروژه داریم کار میکنیم که به احتمالا زیاد اطلاعات ریز اون پرونده براشون مهمه به تازگی ها متوجه برخی نفوذی ها شدیم حتی این رو هم میدونیم از زینب خانوم هم سوءاستفاده کردند و با پول و تهدید باعث شدند تا کمکشون کنه و تو خونه شنود نصب کنند... چون مدیر پروژه هستم باید اطلاعات بیشتر به دست بیارم ... شما یه مهره کوچک هستید که بعد از انجام کارهای صد در صد کشته میشید... درضمن چند تایی از بچه های دوره ی جنگ جزء دانشمندان کشور هستند احتمال میدیم که دنبال اونا هستند . حالا آقا محمد شما باید کمک کنید تا بتونیم این گروهک رو از ریشه از رو خاکمون محو کنیم. _چشم... تواب باید خیلی خیلی احتیاط کنی باید کاملا با نقشه پیش بری که جون خودت به خطر نیوفته اول از همه ما بهت یکمی مدارکی میدیم که تو هم بگو از کیف من برداشتی . _چه جوری بردارم؟ _من فردا فراموش میکنم کیفم رو از کمد دم خونه بردارم و بعد با خونه تماس میگیرم و میگم که کیفم رو جا گذاشتم.این رو جوری به خانمم میگم که تکرار کنه تا شوند ها متوجه بشن. حتما بهت دستور میدن که بیای برای برداشتن مدارک توجه کن مدارک رو با پوشه ببر و با همون پوشه بهشون تحویل بده.
تواب همون طور که دایی پیش بینی کرده بود... شد منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط عمل کردم و همون طور که گفته بودند پوشه ی مدارک رو به نازنین رسوندم نازنین از این برد خوشحال و سرخوش پوشه رو ازم گرفت و رفت... منم مثل حاجی توکلم رو به خدا کردمو و خودم رو دستش سپردم دلھره و نگرانی ثانیه ای منو رها نمیکرد با اینکه دایی تاکید کرده بود که هم خونه ی زن عمو و هم حاجی و بچه ها همه جوره مورد محافظت هستند ولی باز هم ... پیش دایی رفتم _حالا چی میشه؟ _فعلا که ردیاب داخل پوشه رو پیدا نکرده _ردیاب؟ _بله داخل اون پوشه یه ردیاب جاسازی کردیم که داریم از طریق همون دنبالش میریم. نازنین گیج اینقدر خوشحال شده که اون پوشه رو بهش دادم اصلا یک درصد هم شک نمیکرد نکنه براش دام پهن کرده باشن. دایی که دل نگرانی من رو واضح متوجه میشد از من خواست تا پیش حاجی و بچه ها باشم تا خیالش راحت باشه منم که جایی نداشتم راهیه خونه حاجی شدم ازدقیقه اولی که اومده بودم حاجی تسبیح به دست گوشه ای نشسته بود سوجان خانم که اصلا از اتاقش بیرون نیومد منم با روجا و نقاشی هاش خودم رو سرگرم کردم تا کمی دلهرم کم بشه زنگ خونه که زده شده همه نگاهها سمت آیفون کشیده شد... حاجی خواست بلند بشه که گفتم: _من باز میکنم همون موقع سوجان هم از اتاقش بیرون اومد سلام آرامی گفت منم بدون نگاه جوابش رو دادم از موقعی که اومدم بیرون نیومده بود و من کاملا بهم برخورده بود آدمی هم نبودم که خودم رو به کسی تحمیل کنم دلم عاشق شده که شده... پس سردی رفتارش رو کامل احساس میکردم تواب آیفون رو که برداشتم دایی بود همراه یه مرد دیگه که دوستش بود بعد از اینکه اومدند دایی شروع کرد به تعریف کردن. _یه خونه بزرگ ویلایی بیرون از شهر داشتن موقع دستگیریشون درگیری شده و تو همون درگیری ها نازنین تیر میخوره الان هم بیمارستانه چشمام رو بستم ؛ دستی بر روی صورتم کشیدم زندگی با نازنین راه نیومده بود و از کجا به کجا رسیده بود خدا بهش رحم کنه سرمو بلند کردم رو به دایی ازش پرسیدم: _حالش چه طوره؟ _تماس که گرفتن بچه ها گفتن اتاق عملء _همه شو گرفتید؟ کسی نیست که بخواد خانوادم رو تهدید کنه؟ آقایی که همراه دایی اومده بود رو به من گفت: _فعلا که تمام کسایی که به این پرونده ربط داشتن رو دستگیر کردیم اما به احتمال زیاد کسی که عملیات رو کنترل میکنه ایران نیست. احتمالا این عملیات هم به شبکه جاسوسی وابسته اس به رژیم صهیونیستی در ترکیه مربوطء سرم پایین بود که نگاه سنگینی رو حس کردم دایی و مرد کناریش هردو به من نگاه میکردند دایی رو به من گفت: _آقامحمد اگر کمک شما نبود بچه ها به این زودی نمی تونستند این افراد رو دستگیر کنند این کمکت حتما تاثیر خوبی بر پرونده داره ولی فعلا باید برای توضیح و تکمیل کردن پرونده همراه حاج یونس بری. حاج یونس ؛ مردی که همراهش بود رو میگفت نگاهم سمت سوجان رفت سرش پایین بود و با لبه ی چادرش بازی میکرد من دنبال یه نگاه دلگرم کننده بودم ولی انگاری کسی نبود _باشه در خدمتم حاج یونس که بلند شد همراهش بلند شدم و راهی شدیم موقع خروج از در صدای سوجان نیروی از دست رفتم رو بهم برگردوند _آقامحمد _بله _کت شماست جا گذاشتید در دل خدا رو شکر کردم برای این فراموشی و این شعر را زمزمه وار برای خودم خوندم ‌{من با همه‌یِ دردِ جهان ساختم اما، با دردِ تو هر ثانیه در حالِ نبردم..} به طرفش برگشتم دست دراز کردم و کت رو گرفتم که مثل همیشه باهمون صدایی که آرامشش از روز اول منو جذب خودش کرده بود گفت: _ان شاالله که کارتون به خوبی پیش میره _ان شاالله _خدانگهدارتون _خدانگهدار تواب چند روزی بود که از ماجرای دستگیری گروه نازنین میگذشت و من هم بعد از اطلاعاتی که بهشون دادم و همکاری هایی که کردم و همچنین تحقیقاتی که خودشون کردند و متوجه شدند که من هم به اجبار و تهدید تا حدودی باهاشون کار کردم برای من جریمه ی کوتاهی در نظر گرفتند. از دایی شنیدم نازنین هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده مستقیم به زندان بردن و چند سالی هم حبس داره. با اینکه سر کرده ی گروهک رو دستگیر نکرده بودند و احتمال میدادن در ترکیه باشه ولی به من این اطمینان رو دادن که گروهک منحل شده و در ایران پاکسازی کامل انجام گرفته. حالا کمی با خیال راحت میخواستم برای آینده ام تصمیم بگیرم. آینده ای که نمیخواستم به راحتی از دست بدم یا مثل گذشتم سیاه باشه.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۴۴ همون طور که دایی پیش بینی کرده بود... شد منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط
تواب همون طور که دایی پیش بینی کرده بود... شد منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط عمل کردم و همون طور که گفته بودند پوشه ی مدارک رو به نازنین رسوندم نازنین از این برد خوشحال و سرخوش پوشه رو ازم گرفت و رفت... منم مثل حاجی توکلم رو به خدا کردمو و خودم رو دستش سپردم دلھره و نگرانی ثانیه ای منو رها نمیکرد با اینکه دایی تاکید کرده بود که هم خونه ی زن عمو و هم حاجی و بچه ها همه جوره مورد محافظت هستند ولی باز هم ... پیش دایی رفتم _حالا چی میشه؟ _فعلا که ردیاب داخل پوشه رو پیدا نکرده _ردیاب؟ _بله داخل اون پوشه یه ردیاب جاسازی کردیم که داریم از طریق همون دنبالش میریم. نازنین گیج اینقدر خوشحال شده که اون پوشه رو بهش دادم اصلا یک درصد هم شک نمیکرد نکنه براش دام پهن کرده باشن. دایی که دل نگرانی من رو واضح متوجه میشد از من خواست تا پیش حاجی و بچه ها باشم تا خیالش راحت باشه منم که جایی نداشتم راهیه خونه حاجی شدم ازدقیقه اولی که اومده بودم حاجی تسبیح به دست گوشه ای نشسته بود سوجان خانم که اصلا از اتاقش بیرون نیومد منم با روجا و نقاشی هاش خودم رو سرگرم کردم تا کمی دلهرم کم بشه زنگ خونه که زده شده همه نگاهها سمت آیفون کشیده شد... حاجی خواست بلند بشه که گفتم: _من باز میکنم همون موقع سوجان هم از اتاقش بیرون اومد سلام آرامی گفت منم بدون نگاه جوابش رو دادم از موقعی که اومدم بیرون نیومده بود و من کاملا بهم برخورده بود آدمی هم نبودم که خودم رو به کسی تحمیل کنم دلم عاشق شده که شده... پس سردی رفتارش رو کامل احساس میکردم تواب آیفون رو که برداشتم دایی بود همراه یه مرد دیگه که دوستش بود بعد از اینکه اومدند دایی شروع کرد به تعریف کردن. _یه خونه بزرگ ویلایی بیرون از شهر داشتن موقع دستگیریشون درگیری شده و تو همون درگیری ها نازنین تیر میخوره الان هم بیمارستانه چشمام رو بستم ؛ دستی بر روی صورتم کشیدم زندگی با نازنین راه نیومده بود و از کجا به کجا رسیده بود خدا بهش رحم کنه سرمو بلند کردم رو به دایی ازش پرسیدم: _حالش چه طوره؟ _تماس که گرفتن بچه ها گفتن اتاق عملء _همه شو گرفتید؟ کسی نیست که بخواد خانوادم رو تهدید کنه؟ آقایی که همراه دایی اومده بود رو به من گفت: _فعلا که تمام کسایی که به این پرونده ربط داشتن رو دستگیر کردیم اما به احتمال زیاد کسی که عملیات رو کنترل میکنه ایران نیست. احتمالا این عملیات هم به شبکه جاسوسی وابسته اس به رژیم صهیونیستی در ترکیه مربوطء سرم پایین بود که نگاه سنگینی رو حس کردم دایی و مرد کناریش هردو به من نگاه میکردند دایی رو به من گفت: _آقامحمد اگر کمک شما نبود بچه ها به این زودی نمی تونستند این افراد رو دستگیر کنند این کمکت حتما تاثیر خوبی بر پرونده داره ولی فعلا باید برای توضیح و تکمیل کردن پرونده همراه حاج یونس بری. حاج یونس ؛ مردی که همراهش بود رو میگفت نگاهم سمت سوجان رفت سرش پایین بود و با لبه ی چادرش بازی میکرد من دنبال یه نگاه دلگرم کننده بودم ولی انگاری کسی نبود _باشه در خدمتم حاج یونس که بلند شد همراهش بلند شدم و راهی شدیم موقع خروج از در صدای سوجان نیروی از دست رفتم رو بهم برگردوند _آقامحمد _بله _کت شماست جا گذاشتید در دل خدا رو شکر کردم برای این فراموشی و این شعر را زمزمه وار برای خودم خوندم ‌{من با همه‌یِ دردِ جهان ساختم اما، با دردِ تو هر ثانیه در حالِ نبردم..} به طرفش برگشتم دست دراز کردم و کت رو گرفتم که مثل همیشه باهمون صدایی که آرامشش از روز اول منو جذب خودش کرده بود گفت: _ان شاالله که کارتون به خوبی پیش میره _ان شاالله _خدانگهدارتون _خدانگهدار تواب چند روزی بود که از ماجرای دستگیری گروه نازنین میگذشت و من هم بعد از اطلاعاتی که بهشون دادم و همکاری هایی که کردم و همچنین تحقیقاتی که خودشون کردند و متوجه شدند که من هم به اجبار و تهدید تا حدودی باهاشون کار کردم برای من جریمه ی کوتاهی در نظر گرفتند. از دایی شنیدم نازنین هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده مستقیم به زندان بردن و چند سالی هم حبس داره. با اینکه سر کرده ی گروهک رو دستگیر نکرده بودند و احتمال میدادن در ترکیه باشه ولی به من این اطمینان رو دادن که گروهک منحل شده و در ایران پاکسازی کامل انجام گرفته. حالا کمی با خیال راحت میخواستم برای آینده ام تصمیم بگیرم. آینده ای که نمیخواستم به راحتی از دست بدم یا مثل گذشتم سیاه باشه.
تواب حال دلم از بعد خلوت کردنم با معبودم به قدری خوب بودکه دلم‌ نمیخواست از این حال هوا بیرون بیام... همون موقع صدای پیامک گوشیم اومد نگاه کردم سوجان خانم بود بدون معطلی بازش کردم نوشته بود _سلام‌ آقا محمد پدر خواستند در مورد مدت محرمیت باهاتون صحبت کنند. یک بار ؛ دوبار ؛ سه بار ؛ ده بار حساب کردم هنوز مونده بود که زمانش تموم بشه تمام امیدم این بود من بتونم تو این زمان کم دل سوجان رو به دست بیارم ولی حالا... سرم رو بالا گرفتم و رو به آسمون گفتم: _الهی قربونت برم نمی شد دو دقیقه حال خوب ما رو خراب نکنی؟ _آخه چرا این قدر حال میگیری ازمن مگه قرارمون رفاقت و دوستی نبود؟ اول کاری که داری منو ضربه فنی میکنی! اگر حاجی ازم بخواد مدت محرمیت رو ببخشم اگر بخواد دخترش بره !!! خدااایا خودت یه فرجی کن من میخوامش ... قربونت برم خدا پس چرا مهرمو به دلش نمیندازی ؟ مگه نمیگن دل به دل راه داره ؟ پس چرا مهر من به دل سوجان راه نداره ؟ این همه خاطرش رو میخوام عاشق شدم این همه دل خوشم به یه آقا محمد گفتنش بعد حالا داری دمت گرم خدااا قربون کرمت دستمو ول نکنی که بدجور میخورم زمین تواب امشب بابا خواست باهم صحبت کنیم گفت میخواهیم پدر دختری کلی حرف بزنیم خیلی وقت بود باهم صحبت نکرده بودیم.من دلتگ حرفهای قشنگش بودم دوتا چای ریختم و از کیک فنجونی هایی که عصر درست کرده بودم برداشتم با چای می چسبید سینی و برداشتم پشت در اتاق بابام وایستادم... _ باباجون اجازه هست در اتاقش رو باز کرد و باروی خوش گفت: _بفرما سوجان بابا به به عجب چای کیکی انگاری قراره تا خود صبح حرف بزنیم. نشست ؛ نشستم. بابا کتاب صحیفه ی سجادیه ای که در دست داشت رو کنار گذاشت و رو به من گفت: _باباجون خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شد میخوام بدونم محمد چی میشه؟ بی مقدمه رفت سر اصل مطلب... سرم رو پایین انداختم و با انگشتای دستم بازی میکردم. لپهام سرخ شده بوداز سؤال بی مقدمه بابام _دلت به دلش گره نخورده؟ باباجون نگاههای محمد به تو معنای خاصی داره تو چی بابا؟ توقع هر حرف و صحبتی رو داشتم جز این یک مورد برای همین دست پاچه شدم آروم گفتم: _بابا اون با خلاف... بابا اجازه نداد حرفم تموم بشه که گفت: _کجای زندگی قضاوت کردن رو بهت یاد دادم؟ مگر هر عالمی پاک میمونه که هر خلافکاری گنهکار بمونه؟ مگر هرکسی گناه کنه راه برگشتی نداره؟ مگر نه اینکه حُر در آخرین لحظه ها برگشت و پاک شهید شد! خدا یه در بزرگ داره به اسم توبه پس هیچ وقت به خلافش نگاه نکن باباجون بدون قضاوت سیرت واقعی محمد رو درک کن ببین تصمیمت چیه! من هرچی تو تصمیم بگیری به تصمیمت احترام میذارم... زندگی خودته خوب فکرهاتو بکن انگاری با این حرف من باید خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم. پاشدم وبااجازه ای گفتمو خودموبه اتاقم رسوندم باید به خودم زمان میدادم و کمی در مورد آینده ام فکر میکردم. باید اجازه بدم تا دلم بیشتر بشناسدش بابام راست میگه مگه گنهکارا توبه نمیکنند خدا گفته درتوبه بازه محمد هم که از اول توبه کردو همه چیزو اومد گفت: تواب بازم یک تیپ خفن زده بودم داشتم جلوی آینه به خودم میگفتم: _نترس آقا محمد توکل کن خدا خودش هواتو داره سرمو بلند کردمو گفتم خدایا خودت حواست هست دیگه آره رحم کن خدا بعد یک عمری این دل ما عاشق شده خودت کارهامو جفت جور کن دلم رو به توکل به خدا قرص کردمو راهی خونه ی حاجی شدم. حاجی و دایی مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کردند و با حرفهاشون این دل یخ زدم دلگرم شد نگاهم دست خودم نبود داشت به همه جای خونه رو سرک میکشید... دنبال کسی بودم که احتمالا دنبال من نبود در دل زمزمه کردم سوجان خانم دلتنگم .. اگر بدونی این دل‌م ؛ چه قدر دلتنگته ! اگر بدونی ؛ چه قدر دوستت دارم ! اگر بدونی ؛ دلم برای لبخندت ، برای شنیدنِ صدایت چی به روزم آورده ! اگر بدونی ؛  این دلم جز طُ , کسی را نمی خاد ! اگر ... اگر... اگر بدونی ؛ میدونم که نمیدونی والا نگاهم این طور خشک نمیشد به در... اما افسوس که هیچی نمیدونی و این دیوانه ام در انتظار دیدنت دیوانه نشه خوبه... همینطور داشتم تو دلم برا خودم بدونی ها برای سوجان میگفتم که صدای حاجی افکارمو پاره کرد... _خب آقا محمد تصمیمت برای آینده چیه؟ با حرف حاجی فکرمو جمع جور کردم و کمی تمرکز کردم _حالا مگه میشد تمرکز کنم کاش حداقل یک سلامی می‌اومد میکرد... _ب...بِ...به
تواب تو دلم نور امیدی روشن شد با خودم گفتم محمد ؛ سوجان نیومد بیرون تا حرفت رو بهش بگی ولی با پیامک که میتونی حداقل تلاشت رو بکن برای همین سریع گوشیم از جیم بیرون آوردمو و براش تایپ کردم تایپ کردمو تایپ کردم... آخر سر پاکش کردم باز دوباره نوشتم و باز دوباره پاکش کردم سرمو بردم بالا گفتم ای خدا کمکم کن از کجا شروع کنم چی بگم چی بخوام اصلا نمیدونستم گله کنم از بی مهریش یا التماس بکنم... اینکه بمونه از علاقه ام بهش بگم یا از کم محلیش... دلمو زدم به دریاو پیامی رو نوستم و فرستادم _سلام سوجان خانم امشب قابل ندونستید حتی از اتاقتون بیرون بیایید! باشه مشکلی نیست حرف زیاد هست و من ناتوان ‌{ فقط نخواه که دست بکشم از تویی که هوای بی قراریت نفسی برایم نمی گذارد} خسته از شیفت کاری به اتاق استراحتم رفتم گوشیم رو چک کردم. پیام داشتم از آقا محمد! بعد از باز کردن پیام تیکه به تیکه که پیام رو میخوندم جواب هم میدادم. _سلام آقامحمد امشب اصلاً قابل ندونستی حتی سراغی بگیری تابدونی من اصلا خونه نیستم باشه مشکلی نیست به تیکه ی اخرپیامش که رسیدم لبخندی رو لبم نشست که این لبخند خستگیم رو از تن بیرون کرد. انگاری دل من هم دنبال نشونه ای بود انگار دلم میخواست به دلش اعتماد کنم تیکه اخرش رو بدون جواب گذاشتم و پیام رو فرستادم. زیاد طول نکشید که با جوابش خندم بلندتر شد. در جواب پیامم نوشته بود _ چشمهام لوچ شد از بس با نگاهم کل خونه رو رسد کردم تا شما رو ببینم دلم خواست سراغتون رو بگیرم ولی جرأت نکردم... تواب _سوجان خانم خواهش میکنم به من فرصت بدید من نمیخوام آرامشم رو از دست بدم شما آرامش زندگی من هستید. ‌{من زجهان بگذرم ،وز تو نخواهم گـذشت ورتو به تیغم زنی،از تو نخواهم برید} پیام بعدی که بی جواب گذاشتم دیگه خنده نداشت بلکه واقعا جای فکر کردن داشت. وقتی پیام آخرم رو بی جواب گذاشت دیگه ناامید شدم امشب دلم خیلی گرفته بود از این زمانه ؛ از بازی هاش از اینکه بی پروا با دلم بازی کرده بود. متوجه نشدم چه وقت خوابم برد ولی درعالم خواب کنار حوض مسجد مردی را دیدم در حال وضو گرفتن بود درسته پشت به من بود انگار پدرم بود صداش کردم... انگار نشنید یا شاید بی جواب گذاشت دنبالش وارد مسجد شدم مهری برداشت و بالای مسجد قامت نماز بست قبل از بستن نماز بدون اینکه صدایش کنم نگاهم کرد این بار لبخندی برلب داشت از جنس محبت نگاهش گرم بود مثل روزهای بچگیم خواستم سمتش برم که بیدار شدم دلم آروم تر بود حس بهتری داشتم لبخند پدرم را به فال نیک گرفتم فردا در اولین فرصت مثل همیشه یه شیشه گلاب و چند تا شاخه گل گرفتم رفتم پیششون درست وسط دوتا سنگ قبر نشیتم و اول با گلاب سنگ هارو شستم بعد هم گل ها رو پرپر کردم و ریختم رو قبرشون و شروع کردم باهاشون صحبت کردن _سلام بابا ؛ سلام مامان ببخشید یه مدت کم امدم پسر ناخلفی بود ولی حالا با خود خدا یه قرار گذاشتم بابا جون قرار گذاشتم بشم همون پسری که خودت میخواستی امون محمدی که دلت میخواست بدون سیاهی خدا قول داده سیاهی هارو از رو قلبم پاک کنه درسته آثارش میمونه ولی من تمام تلاشم رو میکنم دیگه تکرارشون نکنم قول دادم بابا هم به خدا هم به شما راستی مامان یه خبر خوب دارم برات عروس دار شدی درست عروست کمی بی مهری میکنه درسته باهام راه نمیاد ولی حق میدم بهش تا آقا محمد تورو کشف کنه خیلی راه داره میشه دعا کنی مثل اون موقع ها که سر جانمازت بدام دعا میکردی دعا کن دلش با دلم کنار بیاد که اگر نیاد دنیای محمدت خراب میشه صورت خیسم رو پاک کردم دلتنگ هر دوتاشون بودم نبودشون همیشه آزارم میداد الان بیشتر...
تواب خونه رفتن دلم رو آروم نمیکرد سمت مسجد بودم تو حیاط مسجد کنار حوض به یاد روجای شیرین زبون وضو گرفتم و راهی شدم چند روز نماز رو برای خودم تکرار کرده بودم و حالا راحت میتونستم بخونم. کسی تو مسجد نبود رفتم داخل و اول دورکعت نماز خوندم بعد نشستم و شروع کردم به دردو دل کردن با خدا خدایی که این روزها حضورش رو تو قلبم احساس میکردم . نزدیکای ظهر بود باید با پدر صحبت میکردم از بیمارستان رفتم سمت مسجد وقتی سراغ بابا رو از حاج محمود گرفتم گفت که رفته تا خیریه و برمیگرده رفتم داخل مسجد و نشستم تا کمی خستگیم رو رفع کنم همون موقع صدای آشنایی از طرف مردها میامد نمیخواستم گوش کنم ولی این صدا برام خیلی آشنا بود وقتی داشت با خدا حرف میزد و میگفت: _من آدم بد ؛ خودم قبول دارم تو خوب ؛ من و ببخش... حالا که من سر تا پا تقصیر رو میبخشی میشه مهرم رو به دلش ببخشی؟ خدا جون من که کسی رو ندارم جز خودت خودت گفتی هر چی خواستیم فقط از خودت بخواهیم خب منم سوجان رو میخوام زندگیم با بودنش زندگی میشه من که توبه کردم از هر گناهی من که به ببخشش خودت ایمان دارم این محبت رو هم در حق من بکن نگذار از دستش بدم دل که حرف حالیش نیست گیر کرده پیشش... خودت یه کاری کن سوجان من رو بخواد قول میدم تا اخر عمر نوکریش رو بکنم قول میدم از گل نازک تر به دخترش نگم خدایاحاجت به مسجد آوردم. اينبار داشتنش حتمي خواهد بود جانان من... آخر خدا كه حالم را ديد، خودش در اجابت دعاهايم آمين خواهد گفت! آروم و بی صدا از مسجد امدم بیرون همون موقع بابا هم رسید باهم به دفترش رفتیم _بابا روز اول که آقا محمد از من خواستگاری کرد گفتم نه... الان نمیدونم چی شده که حس میکنم .... تواب بابا دستی به صورتش کشید و گفت: باباجون دوتا عشق داریم یه عشق زودگذر قبل از خوندن خطبه یه عشق که محکم تر و پایدارتر هست عشقیه که بعد از خطبه تو دل زن و شوهر می افته. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _پدر جون هیچ وقت فکر نمیکردم یه ازدواج مصلحتی که فقط برای نجات جونم بود به اینجا ختم بشه چرا بعد خطبه عشق محکم و پایدارتر هست؟ _چون هر نگاه و هر لمس فقط از روی محبت و دوست داشتن هست ولی همین نگاه اگر قبل از خوندن کلام خدا باشه احتمال گناه درش هست پاکی کاملی نداره باباجون نگاه اگر خطا بره کار خراب میشه سوجان بابا!! _بله _درسته محمد خطا رفت ولی برگشت مگر نه اینکه خدا گفته توبه کنید من می پذیرم؟ شاید عشقی که خدا تو دل محمد گذاشته هدیه همون توبه ای هست که کرده سوجان دخترم از اینجا به بعد با خودت هست فکرات رو بکن به من خبر بده محمد که غم عالم رو دلش بود اون رو از نگاههای سرگردونش خوندم شاید بخواد با تو صحبت کنه _آره بابا پیام داد جواب پیامش رو ندادم _پیام؟ _بله پیام گذاشت که .... _نیازی نیست بگی ؛ ان شاالله که خیره ... رفتم خونه سر جانماز نشستم و بعد از توسل به خدا به حرفهای بابا فکر کردم لحظه ای تمام حرفهای محمد که تو مسجد خالصانه میگفت رو هم به یادآوردم تواب قرآن را برداشتم استخاره که گرفتم دلم آرام گرفت دلم جایی حوالی آن طرف پرده ی مسجد مانده بود شاید اعترافی که با صداقت پیش خدا میکرد از تمام حرفهای عاشقانه برایم زیبا تر بود که این چنین دلم آرام گرفت بود. گوشی ام را برداشت و بدایش تایپ کردم _سلام آقا محمد من نگاه خدا رو برای زندگیمون آرزو دارم امیدوارم اول پدری مهربان برای روجای من باشید بعد همسرم. بدون تردید فرستادم دقیقه ای بعد پیامش که آمد لبخندم دو چندان شد به این همه احساس پاک ‍ ‍ ‍ _سوجان خانم قول میدم اول تکیه گاهی برای روجا بعد همدم و همسفری برای شما باشم. آرامش من... در طنینِ خنده های توست که معنا پیدا میکند . خنده هایی از جنسِ خاکِ باران خورده , شمیم یاس و یاسمن و نکهتِ نسترن , که زنده میکند و می میراند و باز زنده میکند, گویی با هر لبخندت... خدا به زمین می آید, تا از روح خودش در کالبد بی جانِ من بدمد و به عرش بازگردد . لبخند بزن و سرشارم کن از عشق و از زندگی و از خودت که... باران را میمانی. "پایان"