#قشنگیجٰاتازنوعرفقاۍشھیدانھ🌱
چه خوب میشہ اون صبح هایی که بلند میشی
نمازصبحتومیخونی و یه دعاۍ عهد شیرین بعدش که از قلم نمیافتھ!
یه ورزش مفصل میکنی
بعد می ایستی رو به قبله و دست برسینه میزاری میگی:
السلاموعلیکیاصاحبالزمان:)
بعدشمیه صبحونه دلچسب میخوری و میری واسه شروع یھ روز جدید🙈😍
روزتونبھشیرینیوخوشمزگی
نونشیرمالهاۍداغ
کهبوشادموبدجورمسٺزندگیمیکنھ🍊😁
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
•
.
اَفسُـردگۍنآشۍاَزگنـٰاھ،
یِڪۍاَزدستـٰاویزهآۍخُداۍِمھـرَبون
بَرـآۍبَرگردونـدنِ
بَـندھهـٰابہسَـمتخودِشـه . .( : ☕️!
#استـٰادپَـناهیـٰان
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_209
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
اطرافو با وحشت نگاه میکنم که ماشینی جلوی پام ترمز میزنه
_داداش زودبیا بالا تا گمشون نکردیم
سریع سوارمیشم
سریع و حرفه ای داره عمل میکنه و دنبالشون میره
با سوارشدنم به ماشین حس بدی پیدا کردم
رفتارهای پسرک مشکوکه و این کمی منو میترسونه
هرازگاهی نگاهی به پشت سرش میندازه
وقتی هم من سوارشدم چیزی توی گوشیش نوشت و روی داشبورد انداختش
بیخیال این افکار میشم و فقط به نجات دادن سارا فکرمیکنم
میخوام به اراد زنگ بزنم اما حسی مانعم میکنه از انجام این کار
گوشیمو از جیبم بیرون میکشم که همزمان با بیرون اوردن من ،اسم پرهام روی صفحه گوشی خاموش و روشن میشه
نگاه پسرک به سمتم میاد
اتصال رو میزنم
_کجایی تو؟
+سلام اقای مقتصدی
ممنون شما خوبین؟
_پارسا حالت خوبه داداش؟پرهامم
و بعدم میخنده
+بله بله حواسم هست نگران نباشید
صداش نگران میشه
_کجایی پارسا؟خوبی داداش؟
اتفاقی افتاده؟
+بله درست میگید ولی خب نیازدارم که شماهم کمکی برسونید
و مصنوعی میخندم
ادامه میدم
+فرمایشاتتون درست
حالا بهتره من با اقای اراد هم صحبت کنم
_یاخدا
آرادددد
آرآاااد بیا
صدای اراد از پشت گوشی بلند میشه
_چته بابا
چرا دآد میزنی
نگران وپراسترس میگه
_ظاهرا یه مشکل واسه پارسا پیش اومده
توی دردسر افتاده
صدای سوالی اراد توی گوشی میپیچه
_پارسا چیشده؟
+سلام استاد خوبین؟
_قشنگ تعریف کن
اگرم نمیتونی رمزی صحبت کن میفهمم
+سلام دارن خدمتتون
بله حواسم هست
_..
+راستش الان موقعیت ندارم مشکلی پیش اومده واسم نمیتونم واستون ریز به ریز نکاتو بگم
_صبرکن ببینم
نکنه
نکنه مشکلی واسه سارا و محمدحسین پیش اومده؟
نفس راحتی میکشم
+بله درسته
_یا صاحب الزمان
چیشده درست بگو
مصنوعی میخندم
+شما لطف دارین
حالا ان شاءالله بعد از کنفرانس با جعبه شیرینی خدمتتون میرسم
یه شیرینی شیرین
و میخندم
کمی مکث میکنه
_قنادی
قنادی شیرین
خب خب
+حالا من دارم میرم پیش یکی از دوستان یه سری نکته رو ازشون بگیرم
فقط کمی هم به کمکتون نیازدارم
یکم راهنمایی کنید
_ببین پارسا
فهمیدم توی خطری و اتفاقی برای سارا و محمدحسین افتاده
فقط حواست باشه
جی پی اس گوشیتو اصلا خاموش نکن
نت گوشیت روشن باشه
نگران نباش
+ممنون از لطفتون
حواسم هست
مصنوعی میخندم
+فقط هوای منو داشته باشید من بتونم سربلند بیام بیرون از این کنفرانس
_الان میرم اداره پلیس مشهد
تو نگران نباش
برو خدا به همرات
+سلامت باشید
خدانگهدار
از استرس عرق سرد روی پیشونیم و تیره کمرم نشسته
هم استرس واسه سارا
هم این پسره که حتی تیزی چاقو هم زیر صندلی ماشینش حس کردم
+اقا گمشون نکنی
مرموز لبخندمیزنه
_نه داداش نگران نباش حواسم جمعه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
پارت جدید تقدیم نگاھ هاۍ قشنگتون😍♥️
#ࢪفیقانہ🌱
+دوستتـ دآرمـ :)
_انـدازھی......؟!
+انـدآزھ زمانـے ڪھ تاریڪـے
آسـمانمـ را احـاطہ ڪرده ؛
و تو چـون مـاه میدرخشـے (:✨
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:بابکنوریهریس
متولد:²¹مھرماهسال¹³⁷¹
زادھ:گیلان_رشت
وضعیٺتاهل:مجرد
تاریخ شھادٺ:²⁷آبانماهسال¹³⁹⁶
محلشھادٺ:سوریه_ابوکمال
《درعملیات آزاد سازی منطقه ابوکمال به درجه رفیع شهادت نائل شد》
جوانیکههمهفکرمیکردندمدلاستوشاخ اینستاگرام!
اماوقتےخبرشھادٺشدرفضاۍمجازی غوغا کرد آنگاه بود که فهمیدنداین جوان که خوشتیپی و جذابیتش زبانزد بود،پابرروی ارزش های مادی گذاشت و به دنبال ارزش های معنوی خود رفٺ:)
شھیدروزسوم
شھیدبابکنوریهریس❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_210
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
{سارا}
توی ماشین میندازتم
تازه به خودم میام و شروع میکنم به تقلا
+ولم کن عوضی داری چیکار میکنی
_بهتره زیادی جیک جیک نکنی جوجه کوچولو
از اینهمه وقاحتش مات میمونم
+خیلی پستی
حتی بیشتر از حد تصور خودت و من پستی
کثافت تو یه زمانی با شوهر من رفیق بودی
پوزخند میزنه و از توی زیپ پشتی صندلی طنابی خارج میکنه
به سمتم متمایل میشه و همونجور که طناب رو باز میکنه ازهم میگه
_اون شوهر اشغال تو بود که کار و زندگی مارو گندزد توش
زنمو ازم گرفت
کارمو
پولمو
همه چیمو ازم گرفت
مهم تراز همه اعتبارم
حالا منم میخوام مهم ترین چیزهای زندگیشو به ترتیب بگیرم
به جای اون همه دختر که اماده کرده بودم واسه شیخ جمال
اول تورو میبرم پیشش
بعدشم خواهر سوگلیشو
نظرت چیه؟
دست زیر چونش میزنه
متفکرمیگه
_امم به نظرم سحرم بد چیزی نباشه
دختر قشنگ و جذابیه
هوم؟به نظرتواینجوری نیست؟
با شنیدم اسم سحر و فاطمه و بلایی که قراره سرمون بیاره لرز به جونم میافته و قلبم میریزه ولی سعی میکنم ظاهرمو حفظ کنم
با انزجار نگاهش میکنم
+خاک توسر تو و شرافت و غیرتت
اینقدر بی غیرتی که حاضر میشی دختر هم وطنتو بدزدی و واسه یه سری عوضی تر از خودت ببری
اشغال پست فطرت
این محمدحسین نبود که مهسا رو ازت گرفت
این خودت بودی که مهسا رو از خودت گرفتی
با اون عوضی بازیات
فکرکردی نفهمیدیم چجوری کتکش میزدی؟چجوری توخونه حبسش میکردی وقتی پا به ماه بود؟تف توی شرف و غیرتت نامرد عوضی
که حاضر میشی دخترای مملکتو به خاطر پول به یه سری کثافت تر از خودت بد...
با سوزش دهنم خفه میشم
و بعد از اون عربده پوریا باعث میشه ازترس توی خودم مچاله بشم و به دربچسبم
_خفه شوووو
این تو و شوهرتو و امثال شماها هستین که با افکار مالیخولیاییتون گند کشیدین مملکتو
من دوست داشتم زنمو کتک بزنم وحبسش کنم توی خونه
به شماها چه ربطی داشت که عینهو گاو سرتونو کردین تو زندگیمو اتیش زدین به بهش
من دوس داشتم دختر قاچاق کنم و بدم دست اون شیخای عوضی
چون همتون کثیفید و لیاقت خوبی ندا..
نزاشتم جملش تموم شه و به خودم قدرت دادم و با تمام توانم محکم سیلی بهش زدم
مات موند و هنگ کرد
با خباثت و عصبانیت نگاهم کرد
با لحنی ترسناک زمزمه کرد
_تقاص این غلط اضافیتو میدی خانوم کوچولو
به سمتم اومد که توی خودم جمع شدم
دستش رو پیش اورد که دستمو بگیره که جیغی زدم
+دست کثیفتو به من نزن کثافت
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#رفیقانه✨💖
|ࢪفیق جانَم|♥️ ^^
مݩ همون آسمونے هَستم کھ🌚🌱
تو شدی ماهش و قشنگش ڪࢪدی🌜💕
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#انگیزشے🌻
وَقتے جَہان میگہـ :🖇🍓
رها کُن . . .☝️🏻🐾
اُمید زِمزِمہـ میکُنہـ ☘
یِک بار دیگہـ تَلاش کُن( :💛
💛|•@shahidane_ta_shahadat
هدایت شده از شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_211
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
پوزخندش عذابم میده
_اخه بدبخت
من الان دست بهت نزنم
فردا پس فردا قراره بری توعمارت شیخ
اونجا میخوای چیکارکنی؟
ولی نگران نباش
هزارتاخواهان پیدا میکنی
هم من به یه نون و نوایی میرسم
هم خودت اصلا میتونی پول دربیاری
منزجر نگاهش میکنم
+من مثل تو اشغال وکثافت نیستم
و پوزخند بعد
_باشه تو فرشته ما کثافت و اشغال و هرچی توبگی
ولی تقاص این سیلی که زدی رو بد میدی خانوم کوچولو
و اینباردیگه بهم مهلت اعتراض نمیده و به سمتم میاد
سریع دستمو زیرچادرم و توی استین مانتوم قایم میکنم
طناب رو میاره و دستم رو محکم میبنده
اما چون دستم توی استین مانتومه دستش به دستم برخورد نمیکنه
عقب میره و با حقارت نگاهم میکنه
به بیرون چشم میدوزم و اروم اشک میریزم
میدونم که وضع همینجوری نمیمونه
خدا مراقبمه
به این ایمان دارم که خدا هیچ وقت پشتمو خالی نمیکنه
ولی ترسی که توی دلم لونه کرده اجازه کنترل اشک هام رو ازم میگیره
گوشیش زنگ میخوره و جواب میده
ولی من چیزی از حرفاش نمیفهمم
بعد از پایان صحبتش با پوزخند و حقارت نگاهم میکنه
_عاشق دلخستت اومده دنبالت انگاری
با این حرف با فکربه اینکه محمدحسین سالمه و به دنبالم اومده جون میگیرم
اما با حرف بعدیش مات میمونم
_پارسا رو میگم
همون استاد ژیگول دانشگاه
ازحرف مزخرف خودش میخنده و چنگی توی موهاش میزنه
گوشیشو دوباره دست میگیره و با کسی تماس میگیره
_کارشو تموم کن فرشاد
متعجب بهش خیره میشم
این ادم چقدر عوضیه
گوشیو روی صندلی میندازه
با صدای ارومی زمزمه میکنم
+کار کیو؟
برمیگرده سمتم
_همون عاشق دلخسته دیگه
عصبی میشم
+چرت و پرت نگو بین منو پارسا هیچی نیست و نبوده
میخنده
یهو جدی میشه و نزدیک میاد و با لحن اروم و ترسناکی میگه
_اون چیزی که فکر کردی ماییم خودتی
قاطع میگم
+من کاری به افکار تو و مزخرفت ندارم
ولی کاری به پارسا نداشته باش
من نمیدونم اون چرا اومده دنبال من
اما اون هیچ کارس
کاری بهش نداشته باش
کاری نکن بیشتر از این اتیش بندازم تو زندگیت
و مرموز نگاهش میکنم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#فندقانھ🍓
و نگاهت هم دليل ديگريست
برای زندگے . .🔗✨
🍓|•@shahidane_ta_shahadat
#حاݪخـــوب👑
+میگفت از لحظه
فقط خاطرهش میمونه؛
لحظه رو شادی کن..(:
👑|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_212
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_تومیخوای اتیش بندازی تو زندگی من؟مثلا میخوای چه غلطی کنی وقتی تو دست منی؟
تکیه میدم به صندلی ماشین
+دیگه ایناش به توربطی نداره
اونجوری که بخوام اتیش میندازم تو زندگیت
جوری که خودتم باهاش بسوزی و نتونی نجات پیدا کنی
پس بهتره خریت نکنی و بگی کاری به پارسا نداشته باشن
به صندلی تکیه میده
_بهت رو دادم داری گنده تر از دهنت حرف میزنی
یادت نره تو توی دستای منی الان
هربلایی دلم بخواد سرت میتونم بیارم
نزدیکم میاد
_میفهمی؟هربلایی دلم بخواد سرت میارم بدون اینکه کسی بفهمه
پس بتمرگ سرجات و زیادی زر نزن
وگرنه مجبور میشم کاری کنم خفه خون بگیری
ساکت میشینم و به جاده بیرون نگاه میکنم
یه بیابون بی اب و علف
صداشو میشنوم
ولی مخاطبش نیستم
_چیکار کردی؟
_....
_خوبه نمیخواد کاری کنی
بیارش پیشم
پوزخندی میزنم
چه زود قانع شد
البته منم چیزی تو چنته نداشتم و فقط یه ذره قپی اومدم
وگرنه دارم مثل بید میلرزم از ترس
{پارسا}
با توقف ماشین برمیگردم سمت پسرک
+واسه چی ایستادی؟برو گمشون میکنیم
از ماشین پیاده میشه و به سمت در من میاد
سریع صفحه تماسی رو که از قبل روی شماره اراد گذاشته بودم روشن میکنم و تماس رو میزنم
و گوشیو میندازم زیرصندلی
پایین میرم
+واسه چی پیا....
با ضربه سنگینی که توی کمرم میخوره زانوهام شل میشه و صدای فریاد از دردم توی اون بیابون بی اب و علف میپیچه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_134
حاج محمود دفترها رو به فاطمه داد و دوباره نشست.فاطمه دو تا از دفترها رو جدا کرد و گفت:
_اینا برای علیه.بعد مرگ من،هروقت صلاح دیدید بهش بدید.وقتی که حالش بهتر شد،با مرگ من کنار اومد...این یکی برای زینبه.وقتی به سن تکلیف رسید، بهش بدید.
گوشی شو برداشت.
رمز شو به پدرش گفت،بعد بازش کرد.تو قسمت صداهای ضبط شده رفت وصفحه گوشی شو به پدرش نشان داد.گفت:
_پنجاه تای اول برای زینبه.قصه ها و لالایی هایی که براش گفتم.گاهی براش بذارید.سی و هشت تای بعدی برای علیه. وقتی دیگه نتونستم براش بنویسم، صدامو ضبط کردم.اینا هم با همون دفترها بهش بدید.
به آخرین صدای ضبط شده اشاره کرد و گفت:
_اگه بعد مرگ من خیلی بهم ریخت اینو براش بذارید.
یه کاغذ از توی یکی از دفترها بیرون آورد و گفت:
_این آدرس سه تا خانواده ست که از نظر مالی نیاز به کمک دارن..اینم آدرس بچه های منه.اگه براتون سخت نبود،براشون پدربزرگ باشین.
بعد به پدرش نگاه کرد و گفت:
_باباجونم،حلالم کنید.برام خیلی دعا کنید.
اشک هاش جاری شد.
-من دیگه هیچ کاری برای آخرت خودم نمیتونم انجام بدم.فقط دعاهای شماست که میتونه نجاتم بده.
فاطمه دیگه چیزی نگفت.
ولی چشم های حاج محمود حرف های زیادی داشت برای گفتن.غصه ی پدری که دختر بیست و هفت ساله ش بهش وصیت میکرد.
نزدیک اذان صبح بود.
علی هنوز تو امامزاده نشسته بود.بعدنماز سمت خونه راه افتاد.خیلی وقت بود آفتاب دراومده بود که به خونه رسید.
یا الله گفت و وارد شد.
حاج محمود هم خونه بود.امیررضا تماس گرفت.وقتی متوجه شد حاج محمود سرکار نرفته،نگران شد و تصمیم گرفت با محدثه بره اونجا.
علی بعد از سلام کردن به حاج محمود و زهره خانوم،پیش فاطمه رفت.فاطمه بیدار بود و ذکر میگفت.
وقتی علی رو دید لبخند زد و سلام کرد. علی با بغض جواب سلامشو داد.فاطمه دستشو سمت علی دراز کرد.
علی جلو رفت.
دست فاطمه رو گرفت و کنار تخت روی زمین نشست.چند دقیقه فقط به هم نگاه کردن.
فاطمه گفت:
_علی،راضی هستی؟
علی به زمین نگاه کرد و گفت:
-نمیتونم
-به من نگاه کن.
علی با مکث نگاهش کرد.
-عمر معمول آدم ها تو این دنیا زیر صد ساله،درسته؟...آدم تو این دنیا اگه دویست سال هم عمر کنه،وقتی موقع مرگش برسه،میگه مثل چشم به هم زدن بود..علی جانم تو این چشم به هم زدنت اگه #باخدا باشی،تو ابدیتت راحتی. سختی های این دنیا،هرچقدر هم سخت باشه،زود تموم میشه...علی،اگه الان با رضایت امتحان های سخت رو تحمل کنی،خدا جوری با مهربانی بغلت میکنه که خودت هم باورت نمیشه.فقط کافیه تو یه قدم برداری...علی،من میخوام تو بهشتی باشی.جان فاطمه عمرتو جز با خدا معامله نکن.
علی سرشو روی تخت گذاشت و تو دلش با خدا حرف میزد.
*خدایا،من فاطمه رو دوست دارم..تو که با سختی بهم دادیش...خودت کمکم کن.
-علی جانم.
علی سرشو آورد بالا.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#آیھگرافے🌿
دلممی خواھَد آرام صدایت کنم:
"ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ"
وبگویمـ
طُ خودِ خودِ آرامشی
ومن بیـقرارِ بیقـرارツ
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ🌻
فَتَبـٰارَڪگُفتَـنِاَللّٰہبـۍحِڪمَتنَبـود
شِدَتِزیبایۍاَترَبرـٰابِھوَجدآوَردِھبود..˘◡˘𐇵!
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#ࢪفیقانہ🌱 +دوستتـ دآرمـ :) _انـدازھی......؟! +انـدآزھ زمانـے ڪھ تاریڪـے آسـمانمـ را احـاطہ ڪرده ؛
#رفیقونہ😜
تویہحسقشنگۍرفیق...シ
مثلبستنِچشمازتُرشیِزیادهلواشڪ🤗♥
⛱|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقانہ🌸
چِقَدرخـٰآنِہبہبوےِتوعَطـرآگیـناَست،
چِقَـدرشَربَتِمِهـرَتبہدردتَسڪیناَست..!
💘|•@shahidane_ta_shahadat
رفقٰابابٺ تاخیرخیلےعذرمیخوام
پارٺیھبارتایپ شد و مجدد ویرایشش زدم و همین طول کشید تا ارسال بشه🌼♥️
#تقدیمنگاھهاۍقشنگتون🧡🍊
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_213
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
{سارا}
به سمت مقصد ناآشنایی درحرکتم
و من میون غریبه هایی هستم که با شوهرم دشمن خونی هستن
شوهری که الان نمیدونم چه اتفاقی واسش افتاده
اصلا...اصلا...نه حتی فکر بهش هم برام دیوونه کنندس
فکر به نبودن محمدحسین
فکر به نداشتنش
ناخودآگاه اشکم روی گونم روان میشه
اشک هایی که پشت سرهم میان
بدون لحظه ای وقفه
سعی میکنم خودمو اروم کنم
کاش میشد
کاش میشد جلوگیری کرد از اشک هایی که بی اجازه روان شدن روی گونم
به بیرون خیره میشم
حداقل میون این بل بشو میتونم به این امیدوار باشم
که هنوز یکیو دارم
یکیو دارم که باید مراقبش باشم
یکی که پناهش فقط منم
منی که مادرشم
منی که الان هم حکم پدرشو دارم هم مادرشو
تا زمانی که باباش بیاد دنبالمون
میترسم از عاقبتمون
اما باید اینقدرقوی باشم تا بتونم هم از خودم مراقبت کنم
هم دخترکم
با توقف ماشین به خودم میام
متعجب به بیرون خیره میشم
توی اون بیابون بی اب و علف این باغ سرسبز کجا بود؟
درماشین باز میشه و پوریا باقی مونده طنابی که به دستم بسته شده رو میگیره و میکشه
چادرم ولی همچنان روی سرم ثابته و چقدر خوشحالم از اینکه امروز صبح کش چادرم که شل شده بود رو چندین بار گره زدم تا روی سرم ثابت بشه و وقتی برگشتیم شیراز کش جدید بندازم روش
دنبالش کشیده میشم
برای رسیدن به در ورودی باید از راهرویی که با سنگ ریزه درست شده بود رد میشدیم
راهرویی که دو طرفش رو درخت های ثمری گرفته بود و ساختمان کوچکی با نمای شکلاتی
گل های رنگارنگ کنار حوض وسط حیاط به هرادمی انرژی مضاعف میداد به جز منی که دزدیده شده بودم و الان به عنوان یک اسیر به اینجا اومده بودم
از پله ها بالا میریم
پله اخر روهم که میخوام طی کنم
چادرم زیرپام گیر میکنه و محکم به زمین میخورم
درد بدی توی فکم و زانو هام میپیچه
صدای عذاب اور پوریا بلند میشه
_بلند شو ببینم زودباش
طناب رو بی رحمانه میکشه و از درد دستم مجبور به بلند شدن میشم
لباسام کامل خاکی شده
میلنگم ولی پوریا توجه نمیکنه و تند تند راه میره
داخل ساختمان هم مثل بیرون ساده هست اما زیبا
عجیبه ولی دلش به رحم میاد و به سمت مبلی میره
_بتمرگ اینجا تا عاشق دلخستت هم بیاد
پوزخندی میزنه و
خودشم میره به سمت دری که نمیدونم پشتش چه خبره
نیم ساعتی میگذره که در باز میشه و چند نفری وارد میشن
از ترس توی مبل توی خودم جمع میشم
و فردی بیحال که سر و صورتش خونی هست رو میندازن کف سالن
جیغی از ترس میزنم
از درد توان سربلند کردن هم نداره
دقیق که میشم با دیدن فرد رو به روم نفس کشیدن یادم میره
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#حاݪخـوب🌱
زندگےیہکشتےِخرابہامانباید
آۅازخوندنتـــۅقایقاےنجاتـو
فـࢪامۅشکنیـم💛🌱
💛|•@shahidane_ta_shahadat