#قشنگیجات🎡
یه روزی،
نه خیلی دور بلکه نزدیک
به تمومِ
غصههای الانت میخندی
چه سخت، چه آسون میگذره
پس با لبخند بگذرون(:🍭
🎡|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_144
با تعجب به حاج محمود نگاه کرد.
-..گرچه اگه فاطمه هم نمیگفت من اینکارو میکردم ولی گفت که بهت بگم خودش گفته...پسرم،شما با ازدواج کردن چیزی رو از دست نمیدی.نه ما رو،نه فاطمه رو،نه بهشت با فاطمه رو...در موردش بیشتر فکر کن.
حاج محمود رفت.
علی یه کم تو حیاط نشست.بعد سوار ماشین شد و رفت پیش فاطمه.حالش مثل روزهای اول مرگ فاطمه بود.
با غصه و بغض گفت:
خدایا تا حالا خیلی کارها بوده که دوست داشتم انجام بدم ولی چون تو دوست نداشتی انجام ندادم.خیلی کارها بوده که دوست نداشتم انجام بدم ولی بخاطر تو انجام دادم..حالا هم هرچی تو بگی..اگه تو میخوای ازدواج کنم...هرچی تو بگی.... ولی من نمیفهمم چه کاری درسته،تو چه کاری دوست داری..خودت یه جوری بهم بفهمون.
نماز شب و نماز صبح هم همونجا خوند. هوا روشن شده بود.علی قرآن میخوند. حاج محمود رو دید که بهش نزدیک میشد.ایستاد و با احترام و محبت سلام کرد.حاج محمود هم با مهربانی جوابشو داد.هردو نشستن.حاج محمود برای فاطمه،فاتحه خوند.بعد گفت:
_خواب فاطمه رو دیدم.گفت بهت بگم مجبور نیستی ازدواج کنی.
علی نفس راحتی کشید،
و برای اولین بار بعد مرگ فاطمه از ته دلش لبخند زد.چشم هاشو بست و از خدا تشکر کرد که امتحان سخت تری ازش نگرفت.وقتی چشم هاشو باز کرد،حاج محمود رو دید که داشت میرفت.به سنگ قبر فاطمه نگاه کرد و گفت:
*از وقتی رفتی،یک بار هم به خواب من نیومدی..دلم برات تنگ شده فاطمه،خیلی تنگ شده.
دیگه کسی درمورد ازدواج علی چیزی نگفت.روزها میگذشت،روزهای بدون فاطمه.علی تو پیاده رو راه میرفت.
خانمی داد زد:
_دزد..دزد..
پسر نوجوانی به سرعت از کنارش دوید. علی رفت دنبالش.پسر میدوید،علی هم میدوید.تا اینکه پسر زمین خورد.حدود شانزده ساله بود.معلوم بود ترسیده و ذاتا شرور نیست.علی بهش نزدیک شد. دست شو گرفت و بلندش کرد.لباس هاشو براش تمیز کرد.هرچی پول تو جیبش داشت،بهش داد.شماره تلفن و آدرس خودش هم روی کاغذ نوشت و بهش داد.بغلش کرد و گفت:
_من علی هستم.هروقت پول خواستی بیا پیش من.اگه خواستی کار کنی،من کمکت میکنم.فقط دیگه اینکارو نکن.
کیف اون خانوم رو از روی زمین برداشت، دوباره با مهربانی نگاهش کرد،خداحافظی کرد و رفت.
چند روز گذشت.
علی مشغول کار بود که یکی سلام کرد.
نگاهش کرد.لبخند زد.نزدیک رفت.دست شو آورد بالا و گفت:
_سلام.
همون پسر نوجوان بود.
مؤدب و شرمنده ایستاده بود.سرشو آورد بالا و به علی دست داد.علی راهنماییش کرد بشینه.
-من علی هستم.شما اسمت چیه؟
-بهزاد.
-بهزادجان،از دیدنت خوشحال شدم. چکاری میتونم برات انجام بدم؟
-چرا میخوای کمکم کنی؟
-چون یه روزی یکی به من کمک کرد.
هنوزم از یاد لطف فاطمه شرمنده میشد.
با لبخند به بهزاد نگاه کرد و گفت:
_بهزاد جان،کافیه لب تر کنی.هرکاری از دستم برمیاد انجام میدم.
بهزاد نصف پولی که علی بهش داده بود، روی میز گذاشت و گفت:
_مشکل من با نصف اون پول حل میشد. بقیه ش هم پس میدم.
علی با لبخند نگاهش میکرد.
-گفتین اگه کار بخوام،کمکم میکنین.
-چه کاری؟
-فرقی نداره.
-نیمه وقت؟
-نه،تمام وقت.
-مگه مدرسه نمیری؟
-دیگه نمیخوام برم.
-به پولش نیاز داری؟ یا...
-پول لازم دارم ولی صدقه نمیخوام.
-قرض چی؟ قرض هم نمیخوای؟
-خب باید کار کنم تا پس بدم.
-چقدر لازم داری؟
-پنج میلیون.
دقیق تر به بهزاد نگاه کرد...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#شهیدانھ🌻
بهش گفتم راضیام شهیـد بشے
ولی الان نه؛ تو هنــوز جوونی!
تو جــواب بهم گفت:
لذتی که علی اکبر از شهــادت برد
حبیــب ابن مظاهر نبرد.
راوے: همسر شهید🌱
_شهیدمحمدحسینمحمدخانی❤️✨
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
#تلنگرانہ🌱
شهدا
میخواستنومیشد
ما
میخوایمونمیشه...
چیکارکردیمبادلامون؟...💔:)
- حاج حسین یکتا!
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات🎡 یه روزی، نه خیلی دور بلکه نزدیک به تمومِ غصههای الانت میخندی چه سخت، چه
#حالخوب🎨
اونےکہخداواسمونمیخوادخیلےخوشگل
ترازاونیہکہخودمونمیخوایم🤍🎨!>.<
"بهشاعتمـٰادکن:)💕"
🎨|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_281
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
حتی سوزش کف پاهام هم نمیتونه جیغامو کم کنه
درد قلبمو کم کنه
اشکامو خشک کنه
بابا و سینا سعی در اروم کردنم دارن
اما دل من مگه ارومی داره؟
شوهرم رفته ها
عشقم بی وفایی کرده ها
بعد توقع دارن اروم باشم؟
چقدر بی انصافن
یهو ساکت میشم
سریع بلندمیشم و با وجود خونی که از کف پاهام زروی فرش رنگ روشن جهیزیم میچکه به سمت اتاق میرم و گوشیمو برمیدارم
توی پذیرایی میام و ویسشو بازمیکنم
اشک میریزم با شنیدن دوباره صداش
صدایی که برای اخرین بارازش شنیدم
ویس رو که پلی میکنم مامان و سحر هق هقشون اوج میگیره و فاطمه داغ دلش تازه میشه و جیغ های داداش داداش گویانش تمومی نداره
رومیکنم سمت بابام
+بابا مگه تواین ویس نگفت میام امشب
مگه نگفت؟
سینا مگه نگفت تو بهش زنگ زدی و گفته میتم نگران نباش؟
برمیگردم سمت مامانم
+مامان مگه بهت نگفتم شب با محمدحسین یه سرمیایم؟
زانوهام شل میشه
جیغ گوشخراشم توان ازخودمم میبره
+پس چرا الان قاصد ازش اومده و خودش رفتهههههه؟؟؟
اشکم تمومی نداره و چشمام خشک نمیشه
مهسا پانسمان پام رو عوض میکنه و سرم جدیدی برام وصل میکنه
اروم اروم اشک میریزه و توی نگاهش شرمندگی موج میزنه
کم کم ارامبخشی که توی سرم زده اثرمیکنه و پلکام روی هم میافته
(مهسا)
بازوشو میگیرم و میخوام با سحرببرمش سمت ماشین اما مقاومت میکنه
نالان لب میزنه
_ولم کنید
+سارا قربونت برم پاشو
پاشو دورت بگردم بریم توماشین داری ازدست میری
اشکش میچکه و با دستش قلبشو چنگ میزنه
_داره میره
دارم بدرقش میکنم
هق هق میکنه و مثل بچه ها سرشو بالا میگیره و چشم منم دوباره خیس میشه
مظلومانه میگه
_بدرقش نکنم؟
برا اخرین بارنبینمش
با دست دیگش مشت به پاش میزنه و چنگ میزنه
سرش روی شونه سحرمیافته
_ابجی بدرقش نکنم؟
داره میره بی معرفت
اما خودش گفت میاد
خودش گفت فردا شب اونجام
الان سه روز گذشته پس چرا هنوز نیومده؟
چشمه اشک منو سحر دوباره میجوشه و خواهرکم مظلومانه اشک میریزه
باعصبانیت میتوپم بهش
+میفهمی چی میگی؟این همینجوریش داره ازدست میره
چشمای قرمزش نشون از کلافگیشه
چنگ توی موهاش میزنه و متقابلا باعصبانیت جواب میده
_محمدحسین خودش خواست
مطمئنن یه چیزی میدونسته
برو زودباش بهش بگو بیاد
با کلافگی سمت سارا میرم و موضوع رو باهاش درمیون میزارم
صدای هق هقش توان از منی که جانم برای رفیقم میره میگیره
کیسه کوچیکشو برمیداره و فاطمه زهرا رو بغل میکنه و همراهم میاد
میخوام دستشو بگیرم که مانع میشه و با اشک سمت مزارمیره
(سارا)
اشک جلوی دیدمو تارکرده و سرم گیج میره
اقایون کنارمیرن و جلومیرم
با دیدن قبر چیزی توی دلم فرو میریزه
بابا جلومیاد و بچه رو ازم میگیره
اشکم میریزه دوباره و لباس محرمشو از توی پلاستیک درمیارم و سینا دستمو میگیره و کمکم میکنه
میترسم
اما باکمک سینا اروم پایین میرم
هق هقم اوج میگیره و دستمو جلوی دهنم میزارم و اشکم مانع از درست دیدنم میشه و همه چی جلوی چشمم تاره
خم میشم و پارچه کفنی رو از روی صورتش کنارمیزنم
همینکه صورتش نمایان میشه ترسم میریزه
حتی با دیدنش
حتی با دیدن صورت رنگ پریدش حس امنیت وجودمو میگیره
دیگه توان ایستادن ندارم و دستمو به دیواره قبرتکیه میدم
زیرلب زمزمه میکنم
+چقدر دلم برات تنگ شده بود بی معرفت
هق هق میکنم و خم میشم و لباس رو روی تنش پهن میکنم
شال گردنشو و چفیشو درمیارم و باکمک سینا دور گردنش میندازم
اشکم لباس سیاه محرمشو صورتشو خیس میکنه
مفاتیحمو ازسینا میگیرم و با اشک شروع به خوندن میکنم زیرلب
مداح هم میخونه همراه من
لحظه سلام به اباعبدالله
دلم خون میشه با حرف مداح و صدای گریه های خانوما بلندمیشه و من اشکم شدتش بیشترمیشه
_سلام میدیم به اقا اباعبدالله
پدرشهیدان
نیت کن
به نیت شهید بزرگوار امروزمونم سلام بده
بگو به نیت شهید محمدحسین گنجویی
به اینجای حرفش که میرسه صدای گریه همه بلندمیشه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_282
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
آخ محمدم
میبینی دارم برات اشک میریزم؟کجایی بگی اشک نریز
چشماتو اشکی نکن که دلم تیکه تیکه میشه
اشکامو پاک میکنم و مداح شروع میکنه به خوندن روضه ای سوزناک برای اباعبدالله
سعی میکنم به هیچی فکرنکنم
حتی محمدحسین
و اشکم برای روضه اقا بریزه
طبق وصیت خودش
_میگه زینب بالای قتلگاه ایستاده بود و میدید به عینه
شمری که بالای سر عزیزبرادرش نشسته بود و شمشیر برگردن برادر گذاشتع بود
موهای برادر رو چنگ زد و سرشو به عقب خم کرد
دیدین وقتی میخواین چیزی بکشین تکون میخوره و اروم قرارنداره؟
اخ بمیرم برا اقا اباعبدالله که زیر دست شمر دست و پا میزد
حالا توفکرشو کن
برادرتو تواین حال ببینی
چه حالی میشی
هق هقم اوج میگیره و اشکام یکی پس از دیگری خاک رو نمناک میکنه
بمیرم برات بی بی چه کشیدی تو
با شروع مداحی و سینه زنی
اشک میریزم و دستمو روی سینش میزارم و براش سینه میزنم
سرم گیج میره اما دلم نمیخواد ازقبربیرون برم و دیگه نبینمش
با صدای سینا برمیگردم سمتش
_بریم بالا عزیزم
همینجوریشم خیلی طولش دادیم
چرا من هق هقم تمومی نداره
چرا اشکام تمومی نداره
برمیگردم سمت محمدحسین
+محمد
محمدم
محمدحسینم من پیش توام و میگن بیا بریم معطل شدیم
انصافه؟من زنتم و نمیزارن پیشت باشم
اشک دیدم رو تارکرده
دستمو به صورتم میکشم
تربت رو از توی جیبم درمیارم و روی خاکش و روی صورتش میریزم
خم میشم و دستی به صورتش یخ زدش میکشم
زیرلب زمزمه میکنم
+قربونت برم دلم برات تنگ میشه
فداتشم منو یادت نره ها
عشقم نکنه فراموش کنی منو بچمو
میبینی فاطمه زهراتو؟داره گریه میکنه برا باباش
با اشک خم میشم و پیشونیشو میبوسم
با کمک سینا بالا میرم و سینا کفنیشو درست میکنه
سنگ لحد رو که میزاره فشارم میافته و بابای محمدحسین زیر بازومو میگیره
بااینکه خودش دیگه نانداره
کمرش خم شده و به اندازه صد سال پیرشده
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
حلال کنید دیرشد
من خودم اشک ریختم و این چندپارت رو که مربوط به شهادت محمدحسین هست نوشتم
امیدوارم تونسته باشم حس و حال سارا رو به شماهم منتقل کنم چون واقعا تمامی همسر های شهدا همچین حالی و حتی بدتر داشتن
ولی خودمونیما
یکی مثل سارا اینقدر بی قراره که همسرشو ازدست داده
بعد یه ادم بی انصاف بیاد و بگه شوهرت به خاطر پول رفته و شما ساپورت میشید از طرف سازمان
چه حس و حالی میشید؟!
شنوای نظراتتون هستم🌸❣
https://eitaa.com/joinchat/9502862C720af8be63
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
‹ آدمک ! آخرِ دنیا همینجاست، بخند•◡• ›
#قشنگیجات🍫
آرزویت را برآوردھ میکُند، خداییکه آسمان
را بِخاطر خنداندن گُلۍ میگریاند ^.^ 🚌💜.!
🍫|•@shahidane_ta_shahadat
سلٰـام عزیزانم🙈❣
امروز رونمایۍ داریم
رونمایۍ ازدومین رمان و دومین اثر از خانم حیدرپور
رمانے براساس واقعیٺ و برگرفتھ از دل
رمانۍ برگرفتھ از احساساتے نو و تازھ
رمان تسڪین دل یار
ڪھ خیلے وقت بود قولشو دادھ بودن🙊😜
https://eitaa.com/joinchat/3816816802C0736396a9f
خوشحال میشیم همراهیمون کنید🌱🌙
#نـےنـےگونھ👼🏻
صرفاً جہتدلضعفہ🥺🤤💛
🐣|•@shahidane_ta_shahadat
#شهیدانھ🦋
”اگرازدستکسےناراحتهستید،دورکعت نمازبخوانیدوبگویید:خدایا!اینبندهےتو
حواسشنبود . منازاوگذشتمـ توهمبگذر“
شهید حسن باقری
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_283
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_باباجان اروم باش دخترم
بیا بیا بریم
پریساو پونه به سمتم اومدن و دستمو گرفتن
+ولم کنید
نمیخوام بیام
پریسا با بغضی که توی صداش مشهود بود دستمو نوازش کرد
_الهی قربونت برم بیا بریم توماشین
داری ازحال میری
بیحال و سمج مینالم
+میخوام پیش محمدم باشم
شب اینجا ترسناکه
میخوام پیشش باشم و تنهاش نزارم
هق هقم بلندمیشه و نالان تر از قبل روی زمین میشینم و به خاکی شدن چادرم اهمیتی نمیدم
با عجز اشک میریزم و ناله میکنم
+میخوام پیش شوهرم باشم
مثل همیشه
ولم کنید
اطرافیان همه اشک میریختن و خانوما سعی دربلندکردنم داشتن
سعی دراروم کردنم داشتن
اما محال بود
بابا و سینا به سمتم اومدن و بلندم کردن
سرگیجه و ناتوانیم باعث شد نتونم مقاومت کنم و همراهشون بشم
اما هنوز چندقدمی نرفته بودم که پیش چشمام سیاهی رفت و دنیای تاریک و سیاهی که ارزو میکردم توش بمونم و هیچ وقت برنگردم
دستمو روی پیشونیم میزارم
_خوبی؟
+سرم درد میکنه
_خیلی خب الان برات مسکن میزنم بگیربخواب
مثل برق گرفته ها میشینم
+امروز منو محمدم میخوایم همو ملاقات کنیم
من بخوابم؟
اشکم دوباره روون میشه
تقه ای به درمیخوره و با بفرمایید مهسا دربازمیشه
سرمو به تخت تکیه دادم و چشم هام بستس و فقط نم اشک نشون از بیداریم میده
بوی عطر خوشی توی اتاق میپیچه
بوی عطراشنا
اما
چطورممکنه؟!
بیخیال میشم
ممکنه دارم اشتباه میکنم
اما
اشتباهی نیست
سریع چشم بازمیکنم و با دیدنش که دست هاش بازشده برای دراغوش کشیدنم هق هقم اوج میگیره و به اغوش امنش پناه میبرم
نوازش دست هاش روی سرم و بوسه هاش ارامش به دلم تزریق میکنه
ارامشی که چندین مدته دنبالش گشتم و پیداش نکردم
اشک میریزم و محکم تربغلش میکنم
+فداتشم دیراومدی
شکستم
بد شکستم
دیراومدی قربونت برم
چون شکستم
بد شکستم
اشک میریزه و بوسه میزنه به سرم
+دیراومدی بی بی
محمدم رفت
بی پناه شدم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_283
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
(سه ماه بعد)
لبخند تلخی روی لبم میشینه
اروم دستشو نوازش میکنم
+ماشاءالله
یه ون یکاد بزن کنارلباسش
همراه خودت اوردی؟
کمی خودشو روی تخت جا به جا میکنه و از درد چهرش جمع میشه
_اره مامان برام گذاشته بود تو ساک
+بهش شیرخشک میدی؟!
_پرستارا میگن نده
مامان پرهام میگه بده و از شیرخودت بهش نده
چون بچت زردی میگیره
بچه رو بغلش میدم ومیرم سمت ساک لباسیش
همونجور که زیر و روش میکنم تا ون یکادشو پیداکنم میگم
+محمدحسینم سر فاطمه زهرا نزاشت شیرخشک بدم بهش
یعنی دادما ولی کم دادم
آخه بیشترشو خودش میخورد😅
میگفت قدیما که شیرخشک و این چیزا نبوده
شیرمادرفقط بوده
پس وقتی اونا طوریشون نشده بچه ماهم طوریش نمیشه
بچم فاطمه زهرا یکم زردی داشت اما زود خوب شد شیرخشکم نخورد
یعنی خورد
ولی کم خورد
ون یکاد رو پیدامیکنم و میبرم و به لباسش وصل میکنم
همزمان زمزمشو میشنوم
_خدابیامرزدش خوب میگفت
مآت و مبهوت میمونم
چیزی درونم فرومیریزه و میرم سمت در
نگران اسمم رو صدامیزنه
_سارا
باصدایی امیخته با بغض جواب میدم
+جانم
_بخدا نمیخواستم ناراحتت ..
+میدونم ابجی
من خودم دلم هنوز عادت نکرده به این روال و این اتفاق و این حرفا
اشکم میچکه و سریع بیرون میرم
پله ها رو یکی پس از دیگری پایین میرم و وارد محوطه میشم
هوای ازادکمی ارومم میکنه
روی صندلی میشینم و سرمو پایین میندازم و غرق درگذشته ها میشم
گذشته ای نزدیک اما دور
تندتندتایپ میکنم
"عیدت مبارک اقامون😍"
انلاینه و سریعis typing نمایان میشه
"عید توهم مبارک قربونت برم.میدونی کجام الان؟!"
دستام روی صفحه گوشی حرکت میکنه تندتند
"کجا؟!"
دقایقی میگذره که عکسی میفرسته
سریع دانلود میکنم
عکس خودش کنار مزارشهید محمدخانی
"التماس دعا دارما.منو یادت نره😭"
ویس میفرسته و صداش میشه ابی روی اتیش دلم
هنوزم با یاداوری صداش دلم زیر و رو میشه
"تو اولین و اخرین دعای من توی تموم لحظاتمی سارابانو"
نمیدونم کی اشکم روون میشه اما با صدای یک نفر از اون خلسه شیرین بیرون میام
با دیدن پارسا ابروم بالا میپره و سریع صورتمو پاک میکنم و می ایستم
_سلام سارا خانم
+سلام آقای سلمانی
نگاهی به ساعت محمدحسین که دستم انداختم میکنم
+ده دقیقه دیگه تایم ملاقات تموم میشه.اتاق 304طبقه سوم هستند
اطرافو نگاهی میندازه و درهمون حال میگه
_بله میدونم ممنون که گفتین
برمیگرده سمتم
_مزاحمتون شدم بگم تایم ثبت نام کلاسای دانشگاه تا فرداست فقط
اما امروز لیستا رو نگاه کردم اسم شمارو ندیدم
سرپایین نمیندازم اما نگاهم به زمینه
+بله درسته قصد ادامه تحصیل ندارم
متوجه تعجب توی نگاهش میشم
_میتونم بپرسم برای چی؟
+تایمشوندارم
ببخشید من بچم توماشینه میترسم بی قراری کنه
فعلا با اجازتون
اجازه صحبتی بهش نمیدم و سمت ماشین میرم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#عشقولانہ😍
خَندھهـٰایَٺآنچنـٰانجٰـادوڪُندجٰـانِمَـرا
هَـرچِھغَـمآیَدسرَمهَـرگزنَبینۍآفتۍ^^..!
💍|•@shahidane_ta_shahadat
#عشقجان🌱
ولی جملهی...
الان چیکارت کنم حالت خوب شه از صدتا دوستت دارم قشنگ تره (:💌🦋•
🌙|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_145
دقیق تر به بهزاد نگاه کرد.پسر صادق و روراستی بود.
-من پنج میلیون بهت قرض میدم.یه کار نیمه وقت هم برات پیدا میکنم.تو کار میکنی و پول منو پس میدی ولی مدرسه هم میری،قبوله؟
-ولی اینطوری خیلی طول میکشه پول شما رو پس بدم!
-من یاد گرفتم آدم صبوری باشم.
عابر کارت شو از جیبش درآورد و به بهزاد داد.رمزش هم بهش گفت.
-شماره تلفن داری؟
-نه.
-فردا یه سر به من بزن.ان شاءالله یه کار خوب برات پیدا میکنم.
بلند شد،با بهزاد دست داد و خداحافظی کرد.بهزاد چند قدم رفت،برگشت و گفت:
_چرا ازم نمیپرسی برای چی پول میخوام؟
-به من مربوط میشه؟
-چرا به من اعتماد میکنی؟
-چون قابل اعتمادی.
بهزاد رفت ولی نمیتونست باور کنه کسی بهش اعتماد میکنه.به اولین خودپردازی که دید رفت.رسید رو گرفت و نگاهش کرد.مبلغ قابل برداشت:۱۰۰۰۰۰۰۰۰ریال
پوزخندی زد و گفت:
بیا،گفتم کسی به من اعتماد نمیکنه.
مبلغ رو دوباره نگاه کرد،
دقیق تر.ده میلیون تومن تو کارت بود. باورش نشد.دو تا خودپرداز دیگه هم رفت.درست بود.دو برابر پولی که لازم داشت.
فکرهای مختلفی به سرش زد.
اول میخواست بقیه پول رو پس بده.ولی با خودش گفت:
_اون دیگه دستش به من نمیرسه.هیچ اطلاعاتی از من نداره که بتونه شکایت کنه... ولی اون به من اعتماد کرده... خب میخواست اعتماد نکنه.
سه روز بعد علی در مغازه شو باز میکرد. یکی از پشت سرش گفت:
_سلام.
علی برگشت.
-سلام بهزادجان،خوبی؟
بهزاد با اشاره سر گفت آره.
علی متوجه شد که مردد بوده بقیه پول رو برگردونه ولی به روش نیاورد.رفت جلو و بهش دست داد.بعد بردش تو مغازه.
-پول رو برداشت کردی؟ مشکلت حل شد؟
بهزاد کارت روی میز گذاشت و گفت:
_پول نمیخوام.
-با یکی درموردت صحبت کردم.مبل فروشی داره.بهش گفته بودم میری پیشش.دیروز سراغ تو گرفت.صبر کن الان باهاش تماس میگیرم.
تلفن برداشت و شماره گرفت.آدرس مغازه رو به بهزاد داد و گفت:
_الان برو پیشش که صحبت کنید،بعد برو مدرسه.بهش گفتم نیمه وقت میتونی بری.
عابرکارت هم بهش داد و گفت:
_تو پسر خوبی هستی.قرضه و تا قرون آخرش رو باید برگردونی.
بهزاد بلند شد،علی رو بغل کرد و تشکر کرد.
هفت سال از مرگ فاطمه گذشت.
علی و زینب هنوز با حاج محمود و زهره خانوم زندگی میکردن.امیررضا و محدثه، یه دختر هفت ساله و یه پسر دو ساله داشتن.پویان و مریم هم دو تا دختر شش ساله و سه ساله داشتن.
زینب نه ساله بود.
هرروز از نظر اخلاقی بیشتر شبیه فاطمه میشد.به سن تکلیف رسیده بود و چادر میپوشید؛با حجاب کامل.دختر شیرین زبان و مهربانی که خیلی هم با ادب بود. هربار علی میرفت مسجد،زینب هم با خودش میبرد.علی جوانی سی و شش ساله بود که از نظر اخلاقی و ایمانی و عقلانی هرروز بهتر از روز قبل بود.هنوز هم خوش تیپ و خوش چهره بود، مخصوصا با تار موهای سفیدی که بین موها و ریشش کاملا مشخص بود.خیلی بیشتر از قبل دلتنگ فاطمه بود.همه متوجه بودن ولی کسی به روش نمیاورد.
علی با بهزاد تماس گرفت،
و برای کوهنوردی قرار گذاشت.بهزاد جوانی بیست و دو ساله بود.هم دانشجوی کارشناسی ارشد بود و هم کار میکرد.علی برای بهزاد همسر مناسبی پیدا کرد و کمکش کرد ازدواج کنه.با فرید نعمتی هم تماس گرفت و برای همون روز قرار گذاشت.فرید هم جوانی بیست و شش ساله بود.
ساعت شش و نیم صبح بود.
علی رسیده بود.قرارشون ساعت هفت بود.پنج دقیقه بعد از علی،بهزاد رسید. علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل همیشه.بهزاد گفت:
_بریم بالا؟
-فعلا نه.
-منتظر کسی هستین؟
-بله.
فرید بهشون نزدیک شد،
و به علی سلام کرد.علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل بهزاد.
نوجوانی اومد و به علی سلام کرد.علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل بهزاد.
یکی یکی به جمع شون اضافه میشد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_284
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دزدگیر رو میزنم و سوارمیشم
برمیگردم سمت لارین
+لارین خاله گریه که نکرد؟
_نه خاله آروم آروم بود
لبخندی بهش میزنم و ماشین رو روشن میکنم و سمت خونه میرم
_خاله جون مگه نمیخواین برید حرم؟
+چرا عزیزم
میخوام برم خونه یه دوش بگیرم بوی بیمارستان گرفتم
_باشه خاله جون منم یکم مشق دارم برا مهد کودکم
خونتون مینویسمش که دفترامو باخودم نیارم حرم یه وقت ازم نگیرنش
میخندم و لپ تپلیشو میکشم
میخنده و دستشو روگونش میکشه
_عمو محمدحسین هم همیشه لپمو میگیره و من جیغ میزنم
دلم زیر و رو میشه
برمیگرده سمتم
_راستی خاله
عمو محمدحسین خونست؟
بغض توی گلوم بی صدا میشکنه و قطره اشکی رو گونم میافته
+نه خاله جون
عمو محمدحسینت رفته سفر
یه سفرخیلی دور
_کجا رفته؟!چرا شمارو نبرده؟!
دستی به صورتم میکشم و کمی شیشه رو پایین میدم
+خاله اونجایی که رفته سفر
خیلی دوره
هرادمی نمیتونه بره
با دوستاش رفت
دوستاش نمیخواستن ما بریم
سکوت میکنه و چیزی نمیگه
بعد از گذشت دقایقی دستش زیر چونش میزاره و اروم صدام میکنه
_خاله جون
+جونم
_یه چیز بگم راستشو میگی؟
+اره فداتشم بگو
_عمو محمدحسین رفته پیش خدا؟!
دوباره اشکم میچکه
+اره قربونت برم
مغموم میگه
_یعنی فاطمه زهرا دیگه بابا نداره که وقتی بزرگ شد مثل من بیاد در مهد دنبالش و ببرتش شهربازی و براش پشمکی بخره؟!
اشکام یکی پس از دیگری روی گونم میچکه
باپشت دستم اشکمو پاک میکنم و دور برگردون رو دورمیزنم
+نه فداتشم نداره
انگاری که داره با خودش حرف میزنه میگه
_خب تازه بهتره که نداره
من بابا که دارم
مامانم دارم
اما بابا مامانم که پیش هم نیستن
هروقت همو میبینن دعوا دعوا میکنن منو ناراحتم میکنن
ماماجون میگه بابا برا مامان طلاق گرفته
برمیگرده سمتم
_طلاق قشنگه خاله؟!
+نه فداتشم قشنگ نیست
یعنی نمیدونم
_عمومحمدحسین مثل بابای من برا شما طلاق نگرفت؟
+نه عزیزم
سری تکون میده و سکوت میکنه
خونه میریم و دوشی میگیرم و سریع مانتومو اتو میکنم و بعد ازپوشیدن لباسام و اماده کردن ساک فاطمه زهرا و نهاردادن بهشون بیرون میریم
توی پارکینگ حرم که مخصوص خدام هست پارک میکنم و پیاده میشیم
فاطمه زهرا رو توی کریرش گذاشتم و کریرشو بلندمیکنم و دست لارین روهم میگیرم و سمت گیت های بازرسی میریم
سلام احوال پرسی میکنیم و سمت دفتر خدام میرم و بعد از گرفتن شیفت از خادم قبلی میرم توی کفشداری سید میرمحمد
پتوی مسافرتی که ازقبل اوردم رو گوشه ای پهن میکنم پیش خودم و لارین میشینه روش و کریر فاطمه زهرا رو روش میزارم و لارین مشغول بازی باهاش میشه
قرآن میخونم برای مامان زهرا و بابا علی که کسی صدام میکنه
سربلندمیکنم و فاطمه همراه سینا رو میبینم
_سلام سارا خانوم
چطوری
بلندمیشم و پیششون میرم
+سلام داداش
سلام عزیزم
خوبین؟
سینا لبخندگرمی بهم میزنه
_خوبیم توخوبی؟
+خوبم مرسی
_میخوایم بریم مشهد
میای؟
سرپایین میندازم
+نه
فاطمه دستمو توی دستش میگیره و نوازش میکنه
_چرا آخه؟بخدا داداشم راضی نیست اینطوری میکنی
+من دیگه بی محمدحسینم پااز این شهربیرون نمیزارم
اشک فاطمه روون میشه و دل من خون تر
_بمیرم برا داداشم که تا اومد مزه خوشبختیو کنارتون بچشه اینجوری پر پرشد
عصبی و گرفته و بغض باعث شد رو بهش پرخاش کنم
+فاطمه کافیه توروقرآن
بس کن
خودم میدونم شوهرم رفته و بی پناه شدم
تو هی یاداوریم نکن حالمو خراب تر از این نکن
ناراحت دراغوشم میکشه
_بقرآن منظوری نداشتم
زبونم لال بشه بخوام ناراحتت کنم فداتشم
بیا بریم مشهد حال و هوات عوض بشه
+حالا تا ببینم میتونم بیام یانه
فعلا نظرم منفیه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
«🌿☕️»
#قشنگیجات🦋
الحـيآةمثلتويـستأنينتهيقبلاللّٰہ
زندگۍچونپیچڪۍاستڪہ
انتھآیشمیرسدبھخدا^^!💚🌱
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
#شهیدانھ🌻
ڪسیکہ
زیبآییاندیشہدآره
زیبآییظآهرشو
بہنمـٰآیشنمیزآره!'
گفتہشهیدوآلامقآم'شھـیدمطهرۍ
🌻|•@shahidane_ta_shahadat