#تلنگراݩہ🌿
ما مذهبـےها!
جنسِپشتِویتریندیناسلامهستیم
جنسهایخوبــپشتویترینگذاشته میشہتامردمبراساساونواردمغـازهبشن
ازرفتارمنوشماراجعبهـ
پیغمبرقضاوتمیڪنن💛
+حواست هست رفیق 🌱
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_315
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دزدگیر ماشین رو میزنم و میرم سمت فاطمه
زینب رو از بغلش میگیرم و با دست آزادم پشت کمرش میزارم
مامان و بابای فاطمه برای استقبال دم دراومدن
مامان و بابا جلومیرن و سلام و احوال پرسی میکنن
بادستم فشاری به کمرش واردمیکنم
ازقدم هاش ناتوانی فریاد میزنه
متاسف سری تکون میدم و پیش قدم میشم و سلام و احوال پرسی میکنم و فاطمه هم با صدای ظریفی سلام میکنه و واردمیشه
خدایا خودت بخیربگذرون
وارد میشیم و درو پشت سرم میبندم
سوز سردی که به تن هممون نشسته مانع از تعارفات میشه و بدون تعارف تیکه پاره کردن داخل میریم
از چهره پدر و مادرش معلومه استرس دارن
بالاخره مامان طاهره بعد از دست دست کردن های فراوان زودتر ازهممون سکوت سنگین جمع رو میشکنه
_راستش دلم شورافتاده
چیزی شده؟!
اتفاقی افتاده؟!
روی مبل جابه جا میشم و زینب هم کمی وول میخوره و دوباره سرشو توی دستم فرومیکنه و میخوابه
_راسیتش حاج خانم
منو خانم جان اومدیم اینجا هم بعد ازمدتی باشما دیداری تازه کنیم و هم از شما و حاج آقا کسب اجازه کنیم
_اتفاقی افتاده اقا مرتضی؟!
اینبار من برمیگردم سمت اقا حمید پدرفاطمه که این سوالو کرده
+نه پدرجون اتفاق چرا
راستش..خب چطور بگم..
_بابا برا سارا خاستگار اومده
مادرجون و پدرجون هم اومدن کسب اجازه از شما که خاستگار راه بدن خونه
بارضایتمندی برمیگردم سمت فاطمه
بالاخره کناراومد با این مسئله
طاهره خانم که با حرف فاطمه بغض همیشگی نشسته توی گلوش بعد از شهادت محمدحسین دوباره میشکنه بلندمیشه و با ببخشیدی سمت اتاقشون میره
فاطمه هم بلندمیشه و میره
آقا حمید با صدایی که به شدت گرفته بالاخره لب از لب بازمیکنه
_اقا مرتضی اصلا به این کاراحتیاجی نبود
سارا دخترماهم هست
اما صاحب اختیارش بعد از خودش و خداش شما هستید و برادرش
بابا سریع میون کلامش میپره
_و شما
لبخند رضایتی که روی لب های حمید آقا مینشینه نشون میده از این کار و این رفتار خوشش اومده
کمی جا به جامیشه
_بزرگوارید شما
کی هست این آقا پسر خوشبخت؟!
_میشناسیدش حاجی
نوه بی بی گلاب و مش عبدالله سلمانی
ابرو بالا میندازه
_آها حالا فهمیدم
پارسا
همونی که اون شب مارو رسوند
برمیگرده سمت من
_درسته باباجان؟!
+آره پدرجون خودشه
_الحمدالله میخورد پسرخوبی باشه
چیکارس؟!
کار و بارش چیه؟!
البته حاجی قصد جسارت ندارم
ولی سارا مثل دخترم نیست
دخترمه
بازم هرچی صلاح و مصلحت خودتون باشه
فقط برا اطمینان خودم میپرسم
_حمید آقا این چه حرفیه
شما هم پدربزرگ نوه منی
پدرشوهر دخترمنی
جای پدرش که نه
پدرشی
حق داری به گردنش
و بازهم لبخند رضایت آقاحمید
ازسیاست بابا خوشم میاد
خوب میدونه باید چطوری باطرف مقابلش نزم نرمک حرف بزنه و حرفشو به کرسی بنشونه
باصدای بابا برمیگردم سمتش
+جانم بابا
_جانت سلامت پسر
برا اقا حمید از شغل و کار و بار پارسا بگو
کمی روی مبل جابه جامیشم
+والا راستش
پارسا رشتش پزشکی بود
و هست
توی یه بیمارستانم مشغول به کاره
اما خب زیاد تو بیمارستان خودشو درگیرنمیکنه
توی دانشگاه تدریس میکنه بیشتر
استاد دانشگاهه
۲۹ سالش فکرمیکنم بایدباشه
حالا بازم میتونید برید تحقیق کنید
_نه بابا جان حرفت سنده
من میدونم حاج خانومم هیچ.مشکلی نداره فقط الان با یاد محمدحسینم داغ دلش تازه شد
ما مشکلی نداریم حاج مرتضی
ان شاءالله که خوشبخت بشن
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#تلنگراݩہ🌿
اگر هرشخص بہاندازه ساختنِ یک خانه☝️🏻
وقت برای ساختنِ خود میگذاشت
کار تمام بود ..! :)🌱
- آیتاللھ بهاءالدینی(ره)🌿|•@shahidane_ta_shahadat
تخيل أَن اللّه بعظمة يُحبک🫂
تصور کن که خدا با اون همه عظمتش دوست داره🌱
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
تخيل أَن اللّه بعظمة يُحبک🫂 تصور کن که خدا با اون همه عظمتش دوست داره🌱 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
گر خدا باشد غم و اندوه بی معناست✨💛
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
تخيل أَن اللّه بعظمة يُحبک🫂 تصور کن که خدا با اون همه عظمتش دوست داره🌱 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
هــروقتدرزندگۍگرفتارۍپیشامد
بدونڪارخداست
زودبروبااوخلوتڪنبگوبامنچڪارداشتۍ
راهموبستۍ؟
هرڪسگرفتارشددرواقعگرفتاریاراست..(:🌸☁️
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
#تلنگراݩہ🦋
میگفت اگه میخوای بدونی از چشم خدا افتادی یا نه..
نگا کن ببین گناهاتو کوچیک میشموری یا نه:)
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
#شهیدانھ🌱
فآشبگویم:
هیچکسجزآنڪه
دلبھخداسپردهاست؛
رسمدوستداشتـنرانمیدانـد...(:
-شهـیدآوینی
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#قشنگیجات🌱
یه دعایی قشنگی خوندم نوشته بود:
«رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا»
.
یعنی خدایا منو توی هرکاری و شغلی یا هرچیزی.. به درستی وارد کن و به درستی بیرون بیار! و همیشه از سمت خودت یه نیروی کمکی برای من بفرست+خیلی قشنگه🥺😍 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات🌱 یه دعایی قشنگی خوندم نوشته بود: «رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَج
اگه با فرمون خدا بری جلو همه چیز حله🌸🌱
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#شهیدانھ🌿
مادرشہید:
بابڪ رفت سربازی محل خدمتش رشت بود.
در زمان سربازی هرازگاهی خونه نمیومد
میگفت:"جای دوستانم ڪه مرخصی رفته ان،موندم" بعدها فهمیدیمڪه به ڪردستان میرفته واونجا لب مرز وداوطلبانه خدمت میڪرده🙂
-شهیدبابکنوری
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#خدایجان🍓
یهرفیقیمیگفت:
غموغصـهو
مشکلاتکهبرایهمههست🔐!
امــــــا،
مهماینهتواوجمشکلاتوغمهایکهداری
یهلبخندازاونلبخندایدلبرتهست
میگفت:
یهدونهازهمونلبخندابزنیوبلندبگی
+خبکهچی؟!
-خــداکههســت😌💛🌿!
والاکهچیمثلا؟ بخندرفیقخداهسـت☝️🏿🍓|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#خدایجان🍓 یهرفیقیمیگفت: غموغصـهو مشکلاتکهبرایهمههست🔐! امــــــا، مهماینهتواوجمشکلاتوغ
میگـمآ رفـیق!
تـو خُــدا رو داری
بد به دلـت راه نده.."🧡
🧡|•@shahidane_ta_shahadat
#تلنگراݩہ🌿
میگفت↓
هروقتمیخوایدعاکنی،
قبلازاینکهدعاکنیبگوخدایامنازهمه
کساییکهغیبتمنوکردنومنوناراحتکردن
منگذشتم..
توهمازمنبگذر(:
دراجابتدعاخیلیموثره..🌱
⇠آیتاللهمجتهدی
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_316
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
(سارا)
_ماما
ماما
نا
نا
+جونم قشنگم
گوشیو برمیدارم و با دیدن اسم باباجونم اتصال رومیزنم
اما فاطمه زهرا همونجور با تاتی تاتی سمتم میاد و نا نا میکنه
+جونم بابا
سلام
_سلام بابا
خوبی؟!
فاطمه خوبه؟!
تکه نون دیگه ای از توی پلاستیک برمیدارم و توی ماست میزنم و دستش میدم
با ذوق ازم میگیره و شروع به خوردن میکنه
+خوبیم بابا
شماخوبی
مامان خوبه؟!
سینا فاطمه
سحر و پرهام
_خوبیم باباهمه خوبیم
راستش امشب یه کاری باهات داشتم
میخواستم ببینم میتونی بیای خونه؟!
مکث توی کلامم میشینه
+خب...باشه
خیرباشه چیزی شده؟!
آخه شام درست کردم
_خیره دخترخیره
شامتوهم بزار تو یخچال فردا پس فردابخور
یا بیاراینجا
وسایلاتونم جمع کنین
اخمی میون ابروهام میشینه
+براچی؟!
چیشده؟!.
داری منو میترسونیا بابا
_چیزی نشده باباجان گفتم که
چندروزی میخوام خونه خودم باشی
اشکالی داره؟!
+اشکال که نه...ولی
_ولیو اما و اگر نیار
وسایلتو جمع کن بیا
همونجور که تکه نون ماستی دیگه ای به فاطمه زهرا میدم باشه ای میگم و بعد ازخداحافظی قطع میکنم
دلشوره ای به جونم میافته
انگار که دارن توی دلم رخت میشورن
سعی میکنم بیخیال باشم
توی اتاق میرم و به رسم هر روز مفاتیح کوچیک جلوی عکس محمدحسین کنار پاتختیو برمیدارم و زیارت عاشورایی به نیتش میخونم
دلم آروم میشه
یکی به خاطر دیدن دوباره عکسش
یکیم زیارت عاشورایی که خوندم
توکل برخدا
یاعلی میگم و بلندمیشم
چنددست لباس برای خودم و فاطمه زهرا توی چمدونی که سر عروسیم بهم داده بودن میچینم و فاطمه زهرایی که دست و صورت و تمام لباساش و حتی موهاش ماستی شده رو تمیز و مرتب میکنم
ازبغلم پایین میاد
روی صندلی میشینم و موهامو کنارمیندازم تا ببافم
یواش یواش گیس میکنم که با صدای فاطمه زهرا برمیگردم
گاگله کنان به پاتختی رسیده
تاتی تاتی راه میره
اما گاگله رو خیلی بیشتر از راه رفتن دوست داره انگاری
میشینه و نگاهی بهم میندازه
وقتی میبینه فقط نگاهش میکنم.دوباره به کارخودش ادامه میده و با گرفتن دستش از پاتختی روی پاهاش می ایسته
میخندم و در دل هزاران هزاربار قربون صدقش میرم
_مااما
مااما
با
به عکس محمدحسین اشاره میکنه
+باباعه؟!
میخنده
_با
ماما
با
میخندم و تا میخوام برگردم پایین موهاموکش بزنم که قاب عکس شیشه ای محمدحسینو برمیداره
تیز برمیگردم سمتش
فاطمه زهرا که نگاهش به من بود با این حرکتم میترسه و قاب از دستش میافته و خورد و خاکشیرمیشه
جیغی میزنم و بلندمیشم که میترسه و همونجا میشینه و مثل ابر بهار گریه میکنه
ترسون زمزمه میکنم
+مامانی نترسیا
خب
تکون نخور قربونت برم
تکون نخور که تو پات شیشه میره
صبرکن
دست و پام به لرزه افتاده و ضربان قلبم بالا رفته
سریع جارو رو از آشپزخونه برمیدارم و شیشه هارو جارومیکنم
دخترکم که ترسیده صورتش خیس از اشکه
بغلش میکنم و دستشو توی دستم میگیرم و میبوسم
جونت که به جون یکی بسته باشه
دلیل نفسات که یکی باشه
یه آخ بگه
کل دنیات زیر و رو میشه و کل تنت به لرزه میافته
حالا من از گریه و رنگ گچ شده از ترس دخترم مثل بید میلرزم و محکم به خودم فشارش میدم
_خوبی مادر؟!
چرا رنگت پریده؟!
+خوبم مآمان
فاطمه زهرا قاب شکوند
ترسیدم شیشه تو دست و پاش رفته باشه
با نگرانی پشت دستش میکوبه
_خدامرگم بده
چیزی که نشده؟!
_دور ازجونت نسترن چرا روزانه ده بارخودتو میکشی؟!
خداروشکر که خوبن و سالمن
رومیکنه به من
_خوبی بابا؟!
+الحمدالله باباجون خوبیم
چیشده
خیرباشه
_خیره ان شاءالله که خیره
بیا فعلا یکم بشین تا سیناهم بیاد
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#تلنگراݩہ🌿
-آیتاللهبهجت:
"مازندگیمیکنیمکہقیمتپیداکنیم؛
نہاینکہبہهرقیمتیزندگیکنیم...!"
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#طنزجبہہ
یهروزفَرماندِهگردانِمونبِهبَهانهدادنپَتو
هَمهبَچهاروجَمعكردوبـٰاصِدایبُلند
گفت:«كیخَستهاست؟»
گُفتیم:
«دُشمن✌️🏼»صِدازد:«كیناراضیه؟» بُلندگُفتیم:
«دُشمَن✌️🏼»دوبارِهباصِدایبلندصِدازد:«كیسَردِشه؟» ماهَمباصِدایبلندتَرگُفتیم:
«دشمن✌️🏼»بَعدِشفَرماندمونگفت: «خوبدمَتونگَرم✋🏼، حالاكِهسَردتوننیست مۍخواستَمبِگمكه پَتوبهگِردانمـٰانَرسیده!😁😂» 🌙|•@shahidane_ta_shahadat