⊰💖⃟✨⊱
دخٺر خانمے ڪه
بہ جاے آرایش ڪردن و لباسِ جلو باز
وجلب توجہ پسراےِ مردم
چادرسرٺمےڪنےوطعنہها روبہجونمےخرے
واسہ آبروے مادرت حضرت زهرا‹س›
دمت حیدری(:"!
💖|↫#چـادࢪانهـ
💖|↫#حجاب
•ʝσɨŋ↷
💖°•| @shahidane_ta_shahadat
#تلنگر
یادتون باشه‼
دین👇🏽
سبد میوه نیستش ڪه مثلا موز رو برداری و خیار رو نه!
روزه بگیری و نماز نه!
ذڪر بگی و ترڪ غیبتـــ نه!
نماز بخونی و اهنگــ غیر مجاز گوش بدی!!
چادر بپوشی و حیا نداشته باشی ...
ریش بذاری اما چشم چرونی ڪنی ...
╭┅───🌱•⃢🦋───┅╮
@shahidane_ta_shahadat
╰┅───🦋•⃢🌱───┅╯
♬♪.«🦋».♬♪
#تـڶـڼـڰـږاڼـﻫـ 🌱
بهشت از همونجایی شروع میشه
که به خدا اعتماد کنی!💛
♡°•——•|😍|•——•°♡
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
@shahidane_ta_shahadat
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
#غدیر
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_67
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
گذرا نگاهش کرد.
پسر جوان سر به زیر و مؤدبی به نظر میومد.به رو به روش نگاه کرد و گفت:
_بفرمایید.
-سلام ... پویان سلطانی هستم.
فاطمه داشت از تعجب شاخ درمیاورد.هم از اینکه پویان برگشته،هم اینکه این همه تغییر کرده.از تغییراتش خوشحال شد.
-سلام..برادر قدیمی..حال شما؟ خوبید؟
پویان از اینکه فاطمه هنوزم اونو برادر خودش میدونه لبخندی زد.
-خوبم،خداروشکر..شما خوبین؟
-خداروشکر.ممنون..هنوز هم باورم نمیشه، شما که گفته بودید دیگه برنمیگردید؟!!
-بله،ولی اتفاقاتی افتاد که برگشتم.
به صندلی ها اشاره کرد و گفت:
_اگه وقت دارید..چند دقیقه ای مزاحم بشم.
فاطمه به پویان نگاهی کرد.
هنوز سر به زیر بود و به فاطمه نگاه نمیکرد.
با تعلل قبول کرد.
با فاصله روی صندلی نشستن.فاطمه بدون اینکه به پویان نگاه کنه،گفت:
_قبلا هم آدم خوبی بودید ولی الان خیلی تغییر کردید!
-اون موقع که خوب نبودم،شما به من لطف داشتید.الان هم دارم سعی میکنم خوب باشم.
-ان شاءالله موفق باشید.با من امری داشتید؟
-یه سوالی دارم ازتون...
-بفرمایید
-شما ...چند سال پیش ...یه دوست صمیمی داشتید ...
-هنوز هم دارم.
پویان با مکث پرسید.
- ازدواج کردن؟
-نه.
نفس راحتی کشید.فاطمه خنده ش گرفت.خنده شو جمع کرد و گفت:
_ولی بهتره زودتر اقدام کنید.
-چرا؟!
-چون یه خاستگار سمج داره که خانواده ش هم موافقن.مریم هم تا حالا مقاومت کرده که قبول نکرده.
-ولی..آخه من فعلا شرایط شو ندارم.
-چه شرایطی؟
-جریانش مفصله...من تک فرزند بودم.پدر و مادرم خیلی به من وابسته بودن.اگه مجبور نبودم اصلا نمیرفتم ..پدرم هرچی داشت،فروخت و رفتیم.مدتی بعد از اقامت ما،مادرم به شدت بیمار شد.آخر هم بعد یک سال از دنیا رفت...پدرم هم بخاطر علاقه زیادی که به مادرم داشت، خیلی بهم ریخت.چند ماه بعد تصادف شدیدی کرد که همون موقع فوت شد.. من دیگه دلیلی برای اونجا موندن نداشتم. مدتی طول کشید تا تونستم برگردم.اینجا هم فامیل زیادی ندارم.خونه ای گرفتم و تنها زندگی میکنم..الان هم تو همین بیمارستان کار میکنم،تو بخش اداری.
-بخاطر پدر و مادرتون متأسفم.خدا رحمتشون کنه..من هنوز هم خیلی دوست دارم لطف سابق تون رو جبران کنم..برادر من که راضی نمیشه ازدواج کنه.هرکاری برای امیررضا نکردم،با کمال میل برای شما انجام میدم.
-لطف دارید،متشکرم
-من با مریم و خانواده ش صحبت میکنم، ببینم نظرشون چیه،بعد به شما اطلاع میدم..
مکثی کرد و گفت:
_شما هم اون موقع ها یه دوست صمیمی داشتین.
-افشین مشرقی؟!!! اذیت تون کرد؟
-تمام هشدارهایی که داده بودید،درست بود.
پویان خیلی ناراحت شد.با شرمندگی گفت:
_هنوزم مزاحمتون میشه؟
-الان دیگه نه.
با خودش گفت پس به چیزی که میخواسته،رسیده.وگرنه بیخیال نمیشد.
فاطمه گفت:
_ازشون خبری ندارید؟
-نه.من سه ماهه برگشتم.دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم.خونه شو فروخته، هیچکدوم از دوستان سابقم ازش خبر ندارن.
-پس میخواید ببینیدش؟
-الان که فهمیدم اذیت تون کرده،دیگه نه.
بعد چند ثانیه با تعجب گفت:
-مگه شما ازش خبر دارین؟!!
-برید سراغش.دیدنش ضرر نداره. مخصوصا که شما مثل برادر بودید...دیدن حاج آقا موسوی رفتید؟
-بله.بابت آشنا کردن من با حاج آقا واقعا ازتون ممنونم.
-وظیفه بود..از حاج آقا سراغ آقای مشرقی رو بگیرید.ایشون میتونن کمک تون کنن.
پویان خیلی تعجب کرد.
به کاغذ تو دستش نگاهی کرد....
🌿
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
•[🌙❤️]•
𝗨 𝗠𝗨𝗦𝗧 𝗡𝗢𝗧 𝗕𝗘 𝗟𝗜𝗞𝗘 𝗧𝗛𝗘 𝗢𝗧𝗛𝗘𝗥
مثل بقيه نباش😉🌸
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
#زیبایے_بانوان🌱
#چندنکتهبرایاینکهجوشنزنید🌸🫐
-بالشتتو هفته ای یک بار بشور:بالشت آلودگی هارو جمع میکنه و رو پوستت تاثیر میزاره*.*
-استرس نداشته باش:استرس خیلی عوامل بیشتری جز جوش و مشکلات پوستی داره پس خودتو کنترل کن
-با آرایش نخواب:بدترین کار برای پوسته!و کلی مشکلات پوستی به وجود میاره×_×
-هرروز صفحه ی گوشیت رو تمیز کن:موبایل با پوست در ارتباطه و اگه کثیف بشه پوستتون هم آلوده میشه و...
🍯|•@shahidane_ta_shahadat
‹ ☁️🧡 ›
-
-
هیچوقتازدوبارهشروعڪردننترس؛
شایدشروعدوبارتروبیشتردوست
داشتہ باشۍ...!ジ
-
-
#انگیزشیجات
#دخترونہ
•ʝσɨŋ↷
🧡°•| @shahidane_ta_shahadat
.#تلنگر
چجورے روت میشہ
بااون شلوار تنگ و کوتاھ(!)
به دخترمردم بگے "خوشبختت میکنم"؟؟!😐
یکے باید خودتو خوشبخت کنہ،بزرگوار...🚶♀
#مردباشمگهہ مردبودنچشہ؟
شھید نظامے میره تلفن بزنہ
چشمش به نامحرم میوفتہ!
سه روز گریه میکنہ
میگہ...
خدا من نفہمیدم
چشمم به ناموس مردم افتادھ !
#اینجورۍ_شھید_شدناا
@shahidane_ta_shahadat
「💛✨」
.
.
اینقدرےکہتوفضاےمجازےرو قمہکشےیہدخترنوجوونمانور دادهمیشہ..
روچاقوخوردنیہپسرجوون
واسہنجاتدخترمردمدادهنشد..🚶🏻♂
ماجراشوشنیدےدیگہ؟!👀
نصفشبتوخیابونبہسمت خونہمےرفتہمیبینہبہزورمیخوان چنتادخترروسوارماشینکنن غیرتےمیشہمیرهبرانجاتشون
اونبےشرفاےبےناموسچاقورو میڪشنروگردنشرگشبریده میشہ..!!💔
دختراهمفرارمیکنن..
یہعلےمیمونہویہخیابونخالےازجمعیت..🚶🏻♂
#شھیدۍکہرگغیرتشبریدهشد..
#شھیدعلےخلیلے
.
.
「🌼」 #بدون_تعارف
•ʝσɨŋ↷
🌼°•| @shahidane_ta_shahadat
| #یهفنجونشعر🌿🐼|
گفته بودم که به خوبان ندهم
هرگز دل/باز چشمم به تو افتاد
و گرفتار شدم🚶🏻♀
#پاهاشو😬🤤
#قشنگیجات😍
•ʝσɨŋ↷
🐣°•| @shahidane_ta_shahadat
#روانشناسی‹.💕🌿.›↶
حقه های روانشناسی
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
-عطسه در خواب:هیچوقت توی خواب کسی نمیتونه عطسه کنه پس اگر کسب خوابیده بود و عطسه کرد بدونید بیداره و خودشو به خواب زده .🐹🌸.
-جلوگیری از سرگیجه رفتن:هر وقت سرگیجه گرفتید کافیه بشینید یه جا و نفس عمیق بکشید و بعدش با انگشت شست کف اون یکی دستتو فشار بدین .🔖🛵.
-بر نقص هاتون غلبه کنید:علم روانشناسی میگه هر وقت شما نقص های خودتونو قبول کردید اون موقعه است که کسی نمیتونه از نقص هاتون بر علیه شما استفاده کنه .☁️🌱.
-تشهیص درغگو:علم روانشناسی میگه افرادی که موقعه تعریف داستان خرکت دستاشون زیاده تره حرفشون واقعی تره تا افرادی که حرکت دستشون کمه .🔗🧿.
-کاربرد آینه های آسانسور:دلیل استفاده آینه داخل آسانسور به این دلیله که وجود آینه خودش یه حقه به وجود میاد و حواس شما رو پرت میکنه تا صبر شما ببشتر بشه .💕🐈.
-افراد درونگرا:علم روانسناسی میگه ساکت بودن و حرف نزدن به این معنا نیست که شما آدم کم حرفی هستین بلکه به این معناست که شما فکر میکنید کسی آماده شنیدن حرفای شما نیست .🥓☁️.
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_68
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
به کاغذ تو دستش نگاهی کرد،
بعد به خونه ای که جلوش ایستاده بود. خونه خوبی بود ولی باورش نمیشد افشین تو همچین خونه ای زندگی کنه. زنگ زد.
کسی جواب نداد.پدربزرگ از پشت سرش گفت:
_جوان،با کی کار داری؟
-سلام.با آقای مشرقی ...اینجا زندگی میکنن؟!!
-سلام پسرم.آره ولی هنوز نیومده.چند دقیقه دیگه میاد.
با کلید درو باز کرد و گفت:
-میخوای بیا تو حیاط منتظرش باش.
پویان خیلی تعجب کرد.
افشین هیچ وقت حوصله همچین آدمهایی رو نداشت.تو حیاط نشسته بود و به باغچه و درخت ها و گلدان ها نگاه میکرد.با خودش گفت چه پیرمرد خوش سلیقه ای.پدربزرگ با سینی چایی آمد. پویان بلند شد،سینی رو گرفت و باهم روی تخت نشستن.
-چه حیاط قشنگی دارین؟
-همش کار افشینه.
پویان خیلی بیشتر تعجب کرد.افشین حوصله اینکارها رو نداشت.باهم صحبت میکردن که در باز شد و افشین وارد حیاط شد.
پویان وقتی افشین رو دید خیلی خیلی بیشتر تعجب کرد.افشین نزدیک رفت و با پدربزرگ احوالپرسی کرد.به پویان نگاهی کرد و رسمی سلام کرد ولی نشناختش.از اینکه اونطوری خیره نگاهش میکرد، تعجب کرد.به پدربزرگ گفت:
_معرفی نمیکنید؟
-بابا جان،شما باید معرفی کنی.ظاهرا خیلی وقته همدیگه رو ندیدید.
افشین هم به پویان خیره شد.
پویان نشسته بود.از تعجب حتی نتونسته بود،بایسته.افشین یه کم خم شد.صورتش رو نزدیکتر برد.با تعجب گفت:
_تو پویان هستی؟!! خودتی؟!!
-آره خودمم،تو چی؟!! خودتی؟!!
-میبینی که،خودم نیستم.
پویان رو بلند کرد و محکم بغلش کرد.گفت:
_دلم خیلی برات تنگ شده بود.
پدربزرگ رفته بود تو خونه ش.
پویان هنوز هم باورش نشده بود،افشین باشه.ازش جدا شد و جدی نگاهش میکرد.بخاطر نگاه مهربان و متواضع افشین نمیتونست باور کنه خودش باشه.
-جان پویان،تو واقعا افشین هستی؟!!
افشین لبخند زد.پویان بیشتر گیج شد.
-افشین خیلی بداخلاق و مغرور بود!!
-پویان جان.دنبال شباهت بین این افشین و اون افشین نگرد.از اون افشین هیچی نمونده.
-عاشق شدی؟!!!! .... فاطمه نادری؟؟!!!!
-پس خواهرتو دیدی.
-خیلی نامردی،چه بلایی سرش آوردی؟
-به نظرت کسی که بلایی سرش اومده اونه یا من؟
-هر بلایی سرت بیاد حقته.
افشین تو دلش گفت.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_69
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
افشین تو دلش گفت آره،حقمه.این بار پویان،افشین رو بغل کرد.باهم تو خونه رفتن.پویان متعجب به اطرافش نگاه میکرد.
-واقعا اینجا زندگی میکنی؟!!
-آره.
-چرا خونه تو فروختی؟
-چون حلال نبود.
پویان با لبخند نگاهش کرد.افشین هم لبخند زد.
-افشین،هنوزم باورم نمیشه خودت باشی...نماز هم میخونی؟!!
افشین خندید و با اشاره سر گفت آره.
-خواهرمو دست کم گرفته بودم....حالا خاستگاری هم رفتی؟
تمام شب صحبت کردن.
پویان از پدر و مادرش گفت.افشین خیلی ناراحت شد.پدر و مادر پویان رو از پدر و مادر خودش بیشتر دوست داشت.
یک ساعت به اذان صبح بود.
هنوز مشغول صحبت بودن که صدای آلارم گوشی افشین اومد.پویان و افشین با لبخند به هم نگاه کردن.یک دقیقه نگذشت که صدای آلارم گوشی پویان بلند شد.هردو بلند خندیدن..
وضو گرفتن و نمازشب خوندن.
برای نماز صبح به مسجد رفتن.همیشه افشین تنها میرفت ولی حالا با پویان میرفتن.
روز بعد فاطمه به دیدن مریم رفت.
بعد از احوالپرسی با مادر و خواهر مریم،به اتاق رفتن.فاطمه گفت:
_تو منتظر کسی هستی که بیاد خاستگاریت؟
-مامانم بهت گفته منو راضی کنی؟
-نه،خاله چیزی نگفته.
مریم باتعجب گفت:
-بابا گفته؟!!
-نه،میگم برات ولی اول جواب مو بده.
-نه.منتظر کسی نیستم.
-پویان سلطانی یادته؟ تو دانشگاه یه کلاس باهم داشتیم.
-همونی که پیش افشین مشرقی ازت دفاع کرد دیگه،آره..خب؟
-به نظرت چطور آدمی بود؟
-نمیدونم،اگه نرفته بود خارج میگفتم احتمالا ازت خاستگاری کرده.
-از من؟!!
-آره.معلوم بود ازت خوشش اومده بود.
فاطمه با تعجب به مریم نگاه میکرد.مریم گفت:
_چیه؟ مگه دروغ میگم؟ تو هم ازش بدت نمیومد.
-نه،اینجوری نیست.اون عاشق تو شده بود.
-من؟؟...پس چرا همش میومد پیش تو و با تو حرف میزد؟
-چون میخواست برای همیشه از ایران بره،نمیخواست تو از علاقه ش چیزی بفهمی.
-حالا برای چی الان اینارو میگی؟
-پویان سلطانی برگشته.
-خب که چی؟
-گوش نمیدی ها.میگم عاشقت شده بوده.الان بخاطر تو برگشته.
-برو بابا..منو سرکار گذاشتی.
-نه به جان خودت،راست میگم.
-خودشو دیدی؟!!
-بله.
-خودش بهت گفته بخاطر من برگشته؟!!
-به این صراحت که نگفت..حتما که نباید همه چیز رو به زبان بیاره.
-حالا چرا به تو گفته؟!!
-مریم،خیلی تغییر کرده.خیلی با حجب و حیاست.روش نشد بیاد سراغ خودت. البته مطمئن هم نبود که مجرد باشی. اولین سوالی که ازم پرسید این بود که ازدواج کرده..وقتی گفتم نه،نفس راحتی کشید.
-خب که چی مثلا؟
-مریم خیلی بی ذوقی.
-فاطمه،اون پسره تو دانشگاه با همه دخترها بوده.همیشه دور و برش پر دختر بوده.حالا چیشده عاشق من شده؟
-اون تغییر کرده.
-تغییر هم کرده باشه.من نمیتونم با کسی زندگی کنم که قبلا دستش تو دست صد تا دختر دیگه بوده.
فاطمه دید فایده نداره،
دیگه چیزی نگفت.حق با مریم بود.پویان هم....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_125
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
کلید رو توی در میندازم و وارد خونه میشم
روی مبل نشسته و عمو پورنگ نگاه میکنه و تند تند چیپس فلفلی با ماست میخوره
و اصلا متوجه حضور من نمیشه
اخمی میکنم و به سمتش میرم و کاسه چیپس رو از دستش بیرون میکشم که ترسیده به مبل میچسبه و وقتی میفهمه منم با عصبانیت کوسن مبل رو توی صورتم میکوبه
قهقهه ای میزنم و عقب میرم و پلاستیکا رو روی کانتر میزارم
_روانی عقب مونده وحشی
این چه طرز واردشدنه
نمیگی منه زن حامله سکته میزنم
براش زبونی درمیارم و ابرویی بالا میندازم که حرصشو بیشتر میکنه و تنگ اب روی میز رو برمیداره و ابشو به سمتم میریزه
از سردی اب نفسم بند میاد و با چشم های گرد شده نگاهش میکنم که ابرویی بالا میندازه و با لبخند به سمت خرید های توی اشپزخونه میره
بچه پررو منو خیس کرد
حالاهم پررو پررو رفته تا به خدمت لواشکاش برسه خانم خانما
خنده ای به خود درگیریم میکنم و به سمت اتاق خوابم میرم
حتی اتاق خوابامونم جدا کردیم که سارا حالش بد نشه
لباسامو با تیشرت و شلوار ادیداسی عوض میکنم و پایین میرم
روی صندلی نشسته بود و خیارشور خورد میکرد
روی گاز هم محتوای درون ماهیتابه درحال جز و ولز بود
روی صندلی کنارش میشینم و میگم
+سارا
_جان
+میگم ی....
وسط حرفم میپره و میگه
_محمدحسین باز عطر زدی؟؟؟
و ابرو درهم میکشه
سریع پاسخ میدم
+نه بخدا عطرم کجا بود
_اخه بوی عطرت میاد
پوکر نگاهش میکنم که بیخیال میگه
_به جا این حرفا پاشو برو این سیب زمینی هارو یکم جابه جا کن سوخت
بعد چاقوشو بالا میاره و اخطار گونه میگه
_محمدحسین وای به حالت یه دونشون کم شه
موهای رو سرتو از ریشه درمیارم
قهقهه ای میزنم و به سمت سیب زمینی های طلایی رنگ میرم که بهم چشمک میزنه
تا اخر شب اینقدر سرگرم گفت و گو شدیم که کلا یادم رفت راجب اون موضوع باهاش حرف بزنم
{سارا}
روز هام یکنواخت شده بود و این ازارم میداد
چون امتحانات پایان ترم نزدیک بود بکوب مینشستم و میخوندم
از صبح که بلند میشدم صبحونه میخوردم
درس میخوندم تا ظهر
نمازمو میخوندم نهار هم یه نیمرویی چیزی میخوردم دوباره تا اذان مغرب که محمدحسین نیومده
نمازمو میخوندم و غذا درست میکردم
شام میخوردیم و میخوابیدیم و دوباره روز از نو روزی از نو
اما امروز روزی متفاوت از هر روزیه
امروز قراره برم جنسیت بچه رو بفهمم و به محمدحسین چیزی نگفتم تا سوپرایزش کنم
به سینا زنگ میزنم که طبق معمول فاطمه جواب میده
_مشترک مورد نظر درحال گفت و گو با عشق خود هستن لطفا مزاحم نشوید
یعنی کلا تماس نگیرید
باتشڪر
لبخند خبیثی میزنم و میگم
+به مخاطب مورد نظرم بگید اول که هم خودش هم عشقش غلط زیادی کرد
دوم که باشه
به گفت و گوشون برسن
منم بهشون نمیگم نی نی کوچولومون دختره یا پسر
و ابرویی بالا میندازم که صدای جیغ فاطمه از اونور خط باعث میشه گوشیو از گوشم دور کنم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_126
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
صدای سینا پشت خط میشینه و با صدای دلجویانه ای میگه
_خواهرم
عزیزم
تاج سرم
این فاطمه رو ولش کن یه چی گفته
تو ببخش
بزرگی کن و ببخش
باشه گلم؟؟بیا بگو عشق دایی دختره یا پسر
بیا بدقلقی نکن
لبخند بدجنسی که روی لبم نشسته بود قصد پر کشیدن نداشت و منم نمیخواستم پرش بدم بره
لبه شالمو به بازی گرفتم و گفتم
+نه دیگه داداشی
برو به گفت و گوتون برس
منم برم به بچه نازم برسم
_عه سارا بدجنس نشو دیگه
اصلا من به خرج خودم تورو یه شام میدم
به خرج خودم چیه
به خرج فاطمه
صدای پس گردنی که فاطمه نسار سینا کرد به گوشم رسید
و بعد صدای طلبکار فاطمه
_اوی بچه پررو از کیسه خلیفه مایه نزار
ای عروس
تا ده مین دیگه در خونتونیم
یا میگی بچه چیه
مکثی کرد و حس کردم سرشو خاروند
از تصورشم خندم میگیره با اون قیافه
و با صدای مظلومی ادامه داد
_یاهم اینقد التماست میکنیم تا بگی
میخندم و میگم که من میخوام برم ازمایشگاه بیان دنبالم تاباهم بریم
اوناهم بله قربان گو گویان قرار شد ده مین دیگه اینجا باشن
سریع شالمو مرتب کردم و چادرمو روی سرم انداختم
و بعد از برداشتن کیفم بیرون رفتم
به محظ رسیدنم به پایین اوناهم اومدن
∞∞∞∞∞∞∞
باذوق به برگه توی دستم نگاه میکردم و فاطمه هم توی گوگل واس گل دخترم دنبآل سیسمونی میگشت
سیناهم که کلا نزده رقاصه
با شنیدن خبر دایی شدنش توسط گل دخترم دیگه کلا کبکش خروس میخونه
میگم کنار قنادی کیک داغ صبر کنن و پیاده میشم
کیکی سفارش میدم و میگم با پیک به در خونه بیارن
کیک کوچولوی صورتی که با قلب های صورتی و سفید و نقره ای تزیین میشه و روش با طلایی مینویسن
گل دخترمون به زندگیمون خوش اومد
وسایل لازانیا هم میگیرم و به سمت خونه میریم
به فاطمه و سینا هر چی اصرار کردم امشبو کنارمون باشن قبول نکردن و گفتن امشب تنهامون میزارن اما اخر هفته با کل فامیل خونمون میان
بعد از اینکه نگاهی اجمالی به خونه انداختم و از همه چیز مطمئن شدم توی اینه به لباس های خودمم نگاه میکنم
سارافون صورتی رنگ زیبایی که بیشتر بچگونه بود و خوب توی تنم نشسته بود
با صدای کلید که توی قفل میچرخید به سمت در رفتم که محمدحسین با حال نزاری وارد شد
به سمتش رفتم و خوش رو سلام کردم
صدای زمزمه ای که به سلام شباهت داشت رو شنیدم
از حال بدش متعجب شدم
به سمتش رفتم و اروم پرسیدم
+محمدحسین جان چیشده ؟
چیزی نگفت
دوباره تکرار کردم با تفاوت اینکه اینبار اسمش جان نداشت
و باز هم تنها جوابم سکوت بود و بس
کفری شدم و گفتم
+عه خب بگو چیشده جون به لب شدم
عصبی مجسمه کنار دستشو برداشت و به سمت دیوار پرت کرد و صدای جیغ من و عربده محمدحسین و پودر شدن مجسمه باهم مخلوط شد
_میخواستی چی بشه هاننننن؟؟؟؟اخراج شدممممم اخراجججججج
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
زِتوڪےڪنارگیرمـ👀
ڪھتودرمیانِجانے🧡
🧡⃟🍊¦⇢ #فندقانھ
•ʝσɨŋ↷
🍊°•| @shahidane_ta_shahadat
دَوامُ الحالِ؛مِنَ المَحال
هیچ حالی دائمي نیست.🧡✉️( :
🍊°.| @shahidane_ta_shahadat
♬♪.«🦋».♬♪
#سخن_بزرگان
°•🌱
مادرزیربارسختےهاومشڪلاتو دشواریهــٰاقدخمنمےڪنیم.
ماراستقامتانجاودانھتــٰاریخ خواهیمماند.
تنهــٰاموقعـےسرپانیستیمکھیاڪشته شویم،ویازخمبخوریموبہخاڪ بیفتیم.
والاهیچقدرتـےپشتمارانمےتواند خمڪند...!
-شهیدبهشتــے
♡°•——•|😍|•——•°♡
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
@shahidane_ta_shahadat
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
#غدیر
💛⃟🌻
معراجرفتهبودببیندخداکجاس...
معراجدیدوگفتببینتاکجاعلیست؟!
🖐🏻|↫#السݪامعلیڪیاامیرالمومنین
💛|↫#یکشنبہهاےعلوے
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
#چادرانه
#حجاب
.
.
•| درعشـق،تواقتـدابہزهـراڪردۍ
•| صدپنجـرهنور،برجهـانواڪردۍ✨
•| آرامـشورستگــارۍدنیـارا
•| درخیمـہچـادࢪٺمهیـاڪردۍ😌🌸
.
.
.
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
°^🐕🍁^°
[_^رَفیق ڄآݩم🐌•🍂
[_^بِمآݩے برایݥ📺°📜
[_^بے ٺو آدمے🍗*🕰*
[_^بے رَغم و جآنݥ🐿•🍂
#رفیقونه_چادری
•ʝσɨŋ↷
🐌°•| @shahidane_ta_shahadat
↻<📻⏳>••
•
براےآزادےقدسبایدباز؎هاےسیاسۍرا ڪھبوۍســازشمۍدهدڪنارگذاشت...¡
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <📻>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥
⏳⃟📻|↣ #پسرونه
⏳⃟📻|↣ #چریکی
•ʝσɨŋ↷
⏳°•| @shahidane_ta_shahadat
1_943045702.attheme
362.2K
#تم_دخترونه
•ʝσɨŋ↷
🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_70
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
حق با مریم بود.
پویان هم مثل افشین بود.ولی فاطمه میتونست گذشته ی افشین رو فراموش کنه چون دیده تغییر کرده.
مریم شاید چون هنوز تغییرات پویان رو ندیده،نمیتونه.
خداحافظی کرد و رفت.
بعد از شیفت کاری با ماشین خودش به خونه میرفت.کنار خیابان پویان رو دید. فکری به ذهنش رسید.نزدیکش توقف کرد و سلام کرد.
-عجله دارید؟
-نه،امری دارید بفرمایید.
-اگه وقت دارید جایی بریم.
-بسیار خب.درخدمتم.
-جناب سلطانی،لطف کنید عقب بشینید.
پویان هم عقب نشست.
مدتی گذشت.رو به روی داروخانه توقف کرد.گوشی همراهش رو برداشت و تماس گرفت.
-سلام.جلوی در هستم،بیا.
دو دقیقه بعد مریم از داروخانه بیرون اومد.مریم تو داروخانه کار میکرد.فاطمه بیشتر روزها میرفت دنبالش و باهم برمیگشتن خونه.
پویان تا مریم رو دید،گفت:
-خانم نادری!! ایشون که..
مریم متوجه نشد کسی عقب نشسته. سوار شد و گفت:
_سلام،چه عجب یه بار به موقع از بیمارستان اومدی؟! شایدم بیرونت کردن،آره؟!!
-سلام..
به صندلی عقب اشاره کرد و گفت:
_مهمان داریم.
مریم با تعجب به پشت سرش نگاه کرد. پویان سلام کرد.مریم جواب سلام شو داد ولی نشناختش.فاطمه حرکت کرد و گفت:
_داشتم میومدم،ایشون رو اتفاقی دیدم.
مریم گفت:
_میگفتی مهمان داری،من مزاحم نمیشدم. خودم میرفتم.
-راستش مریم جان،ایشون قبلا از من خواستن که درموردشون باهات صحبت کنم.منم مختصر بهت گفته بودم،یادته که.
مریم جاخورد و با تعجب به فاطمه نگاه کرد.فاطمه گفت:
_ایشون آقای پویان سلطانی هستن.
تعجب مریم بیشتر شد.فکر کرد اشتباه دیده.برگشت سمت عقب و دوباره به پویان نگاهی کرد.پویان سرش پایین بود و به مریم نگاه هم نمیکرد.دوباره با اخم به فاطمه نگاه کرد.
فاطمه بی توجه به اخم مریم به پویان گفت:
_آقای سلطانی،من درمورد شما با خانم مروت صحبت کردم.ایشون اجمالا در جریان هستن.ولی مواردی رو گفتن که منم تا حدی بهشون حق میدم...درواقع ایشون بخاطر گذشته ی شما مکدر هستن. البته من بهشون گفتم شما خیلی تغییر کردید ولی چون شما رو ندیده بودن،باور نکردن.
رو به مریم گفت:
-حالا که دیدی باور کردی؟
مریم با دلخوری گفت:
-این گذشته رو پاک نمیکنه؟
-خدا گذشته رو پاک میکنه،وقتی بنده ای توبه میکنه.
مریم عصبانی به فاطمه نگاه میکرد و به پویان گفت:
_آقای سلطانی،فاطمه ادعا میکنه شما بخاطر من برگشتید ایران،درسته؟
پویان مکثی کرد و گفت:
-درسته.
مریم خیلی جاخورد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_71
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
مریم خیلی جاخورد.
فاطمه بالبخند نگاهش کرد.کنار خیابان پارک کرد.تلفن همراهشو برداشت و گفت:
_من باید یه تماس بگیرم،برمیگردم.
پیاده شد.با مادرش تماس گرفت و گفت که یه کم دیرتر میرسه.
پویان گفت:
_خانم مروت،من بهتون حق میدم که اعتماد کردن به من براتون سخت باشه. ولی ازتون میخوام به من فرصت بدید تا بتونم خودمو بهتون ثابت کنم..من الان جواب مثبت نمیخوام.فقط ازتون میخوام اجازه بدید با خانواده تون صحبت کنم و زیر نظر خانواده با هم آشنا بشیم.
مریم با خودش گفت اینکه میخواد زیر نظر خانواده آشنا بشیم یعنی تصمیمش برای ازدواج جدیه و واقعا هم تغییر کرده ولی هنوزم نمیتونم گذشته شو نادیده بگیرم.
گفت:
_درموردش فکر میکنم.
پویان در همین حد هم راضی بود و تشکر کرد.مریم میخواست به فاطمه بگه بیاد ولی فاطمه نبود.دو دقیقه بعد با سه تا لیوان آبمیوه برگشت.ماشین روشن کرد و گفت:
_آقای سلطانی کجا تشریف میبرید؟
-من همینجا پیاده میشم،ممنون.
مریم اشاره کرد که بذار پیاده بشه.به مریم لبخند زد و به پویان گفت:
_جناب سلطانی،من تعارف نکردم،واقعا میرسوندمتون.ولی این دوست من مخالفه،شرمنده.
-خواهش میکنم،لطف کردید،خداحافظ.
-خدانگهدار.
با مریم هم خداحافظی کرد و پیاده شد. وقتی پویان یه کم دورتر رفت،مریم با اخم گفت:
_خیلی بدی فاطمه،به حسابت میرسم.
-حالا نظرت چیه؟
-دلم با گذشته ش صاف نمیشه.
-یعنی بهش گفتی نه؟
-نه.
-پس چی گفتی؟
-گفتم درموردش فکر میکنم.
فاطمه خندید و گفت:
_از دست تو..باشه تو درموردش فکر کن ولی من بهش میگم بره با حاج عمو صحبت کنه.
اون روزها حاج محمود،
درمورد افشین تحقیقات میکرد.اول به خونه پدر افشین رفت.نگهبان گفت چند ماهه که خارج هستن و چند ماه دیگه برمیگردن.از کار پدر افشین هم پرسید. هرچی از افشین و خانواده ش شنید، خوب نبود.چند روز بعد به خونه افشین رفت و با پدربزرگ صحبت کرد.
پدربزرگ گفت:
_از صبح زود میره سرکار،آخر شب میاد.اهل کاره و تنبل نیست.خیلی با ادبه.مهربان و با محبته.صبور و مسئوله.. یک ساعت قبل اذان صبح بیدار میشه و عبادت میکنه.هر روز نماز صبح میره مسجد.نمازهای دیگه هم اگه خونه باشه، حتما میره مسجد..یه قرآن داره همیشه همراهشه.گاهی ازش میخوام برام قرآن بخونه،خیلی قشنگ قرآن میخونه..گاهی برای خودش با گوشیش مداحی و روضه میذاره،نمیدونه که من متوجه میشم.. خیلی محجوب و چشم پاکه..ولی تنهاست.
به مسجد محل زندگی افشین هم رفت. همه ازش تعریف میکردن.
با آقای معتمد تماس گرفت و گفت:
_اگه اشکالی نداره،شاگردتو چند ساعتی بفرست بره،کارت دارم.
آقای معتمد قبول کرد و افشین رو برای حساب کتاب به انبار که چند تا خیابان فاصله داشت،فرستاد.
حاج محمود گفت:
_میدونی شاگردت از فاطمه خاستگاری کرده؟
آقای معتمد تعجب کرد.
-نه،نمیدونستم.
-حالا که میدونی دقیق تر بگو چه جور آدمیه.
-حاجی،فاطمه که مثل دختر خودمه... افشین الان نزدیک یک ساله که برای من کار میکنه.
-کی معرفیش کرد؟
-حاج آقا موسوی...حاج آقا خیلی ازش تعریف کرد.منم گفتم بیاد ببینم کی هست.راستش وقتی دیدمش،گفتم این پسر به درد این کار نمیخوره.
-چرا؟
-بخاطر قیافه ش.بیشتر مشتری های من، خانم ها هستن.شما هم خودت میدونی که زیبایی برای مرد دردسر سازه.
-پس چیشد قبول کردی؟
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_72
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
_پس چیشد قبول کردی؟
-بخاطر تعریف های حاج آقا..گفتم چند روز بمونه،اگه دیدم سر و گوشش میجنبه ردش میکنم بره.ولی حاجی،خدا وکیلی خیلی خوبه.حتی وقتی من نیستم هم حواسش هست.به هیچ زنی نگاه نمیکنه. بعضی ها بودن که سعی میکردن نظرشو جلب کنن ولی افشین اصلا و ابدا بهشون توجه نمیکنه...اخلاقش هم خیلی خوبه. پسر با ادب و مهربونیه..یه قرآن داره،تا فرصت پیدا میکنه،بازش میکنه و میخونه.وقتی مشتری نیست کتاب میخونه...از یه ربع قبل اذان چشمش همش به ساعته.الان دیگه مشتری هم داشته باشم،بهش میگم تو برو،من هستم. میره اون بالا،شده یه نمازشو میخونه و میاد...حلال و حروم هم سرش میشه. اوایل که اومد اینجا و حساب کتاب ها رو دید،گفت سود بعضی جنس هام زیاده و حلال نیست.از حاج آقا موسوی پرسیدم،گفت آره.منم سودشو کم کردم. ولی از وقتی اومده مغازه م و برام کار میکنه،برکت زندگی و مغازه م بیشتر شده...حاجی نمیدونم میدونی یا نه.وضع مالی باباش خیلی خوبه،از اون مایه دار هاست.
-پس چرا خودش اینجا شاگردی میکنه؟
-سه،چهار ماه بعد از اینکه اومد اینجا،یه خانمی با وضع آنچنانی و بد با ماشین مدل بالا اومد مغازه.داد و بیداد میکرد که چرا پسرش اینجا شاگردی میکنه. افشین با اینکه معلوم بود خیلی معذبه ولی سعی میکرد با احترام آرومش کنه. بالاخره سوار ماشینش کرد و از اینجا بردش.فردای اون روز افشین ازم عذرخواهی کرد.بهش گفتم به نظر وضع مالی خانواده ت که خوبه،خب چرا شاگردی میکنی؟!! گفت چون میخوام پول حلال دربیارم...خیلی وقتها هم روزه میگیره،نمیدونه که من میفهمم.
حاج محمود مطمئن شد،
که افشین واقعا توبه کرده ولی بازهم نمیخواست که دامادش باشه.نگران بود که فاطمه بعد از ازدواج نتونه بدی های افشین رو فراموش کنه و زندگیش خراب بشه.
دو ماه از صحبت های حاج آقا با حاج محمود گذشت.به اتاق فاطمه رفت و گفت:
_حاج توسلی برای پسرش از تو خاستگاری کرده.پسر خیلی خوبیه.چه روزی کارت سبکتره که بگم بیان؟
-بابا جون،منکه قبلا گفتم نمیخوام فعلا ازدواج کنم.
با اخم گفت:
_فاطمه،اون پسره بازهم اومد سراغت؟
-نه،اصلا.
-به حاج توسلی میگم فردا شب با خانواده ش بیان.
-ولی بابا...
-ولی نداره.باهاشون آشنا میشی،اگه دلیلت قانع کننده بود قبول میکنم وگرنه باهاش ازدواج میکنی.
ناراحت از اتاق بیرون رفت.فاطمه از اینکه باعث ناراحتی پدرش شد،ناراحت شد.
روز بعد بیمارستان بود.
نوزادی دو روز بعد از تولد،مُرد.ناراحت بود،ناراحت تر شد.برای یکی از همکارهاش مشکلی پیش اومد و چند ساعت بیشتر هم جای اون بود.روز سختی بود.خیلی خسته شده بود.از بیمارستان بیرون نرفته بود که پویان صداش کرد.
-تازه شیفت تون تموم شده؟!!
-جای یکی از همکارهام بودم.
پویان مردد بود،حرفشو بگه.
-آقای سلطانی،چیزی شده؟
چند ثانیه سکوت کرد.
-درمورد.. افشین...خیلی رفته پیش پدرتون ولی بی فایده بوده. خانم نادری،....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡