↻📓🌪••||
شهیدمرادیمیگفت: 😌🖇
دعاکنیدکهمبتلابشیم!😔 🦠
به ....
دردِبےقراری واسه امامزمان...💕✨
اون وقت اگه یه جمعه دعای ندبه رو نخوندی...💔
*حس کسےرو داری که شبانه لشکر امام حسین(ع) رو ترک کرده!!💔
#شھیدانہهٰا 🌱
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#اطلاعیہاۍویژھبراۍشیرازیهاۍڪانالمون
بسےدوراعلامڪردیم
اماخببالاخره همینهمغنیمٺیست🌸🌙
🌼|• @shahidane_ta_shahadat
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرممطهراحمدبنموسیشاهچراغ
بانوایحاجمهدیرسولی
دوستانببخشیدکیفیتپاییناومده
درحدتوانتونستمپخشزندهبگیرم
نائبالزیارةشماعزیزانمهستیم🌸🌙
اگرامکانشباشھبازهمتھیهمیڪنم
ومیفرستم
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخشزندهحرممطهرشاهچراغ
بانوایحاجمهدیرسولی
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صل الله و علیک یا فاطمه
امیدوارمتونستهباشم
حالخوبےروبراتونرقمزدهباشم
منتظرنظراتقشنگتون
راجبپخشزندهامشبهستم
اولینباربوددرکانالپخشزندهداشتیم
ومطمئننمشکلاتیداشت
وامیدواریم
ماروبهبزرگواریخودتونببخشید☺️🌼
#آبنبـــــاٺبانو🌸🌱
عزیزانمپخشزندھ
تنهابراۍکسانیبازمیشھکهایتاشون
بروزرسانیشدهباشہ😉
و واقعاراهینیست
تابهصورتکلیپبراتونبفرستم😢
سعیمیکنمفایلشودانلودکنم
اگردانشدحتماواستونمیفرستم
یایهکلیپدیگهازامشبمیفرستم🍊🌱
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلاموعلیکیااحمدبنموسیشاهچراغ
اینملایولحظهآخری🌸🌙
#انگیـزشـی 🍭
فکرت رو عوض کن زندگیت هم
به سرعت تغییر میکنه همه چیز
از فکر تو شروع میشه، ..💆🏻♀💜
♡♡
🍬|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_195
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_الهی شکر
دستت دردنکنه عزیزم عالی بود
لبخندی میزنم
+نوش جان
باکمک همدیگه میز رو جمع میکنیم
_بریم شاهچراغ؟
فکریمیکنم
+اومم خب ببین امروز دوشنبست
من نمیگم نریم شاهچراغ
میگم بیا یه روز دیگه بریم
امشب مراسم حاج اقا مصطفوی هست
بریم اونجا
_عالیه
من اماده میشم پیش ماشین منتظرتم
+باشه برو الان میام
یکم اشپزخونه رو جمع و جور میکنم و به اتاق میرم تاآماده بشم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
_تموم که شد بیا همینجا
+باشه
_فعلا عزیزم
لبخندی بهش میزنم و وارد میشم
مراسمات حاج آقا مصطفوی رو خیلی دوست دارم
صحبت هایی که میکنن جوان پسنده
و خیلی به درد جوان ها میخوره
درمورد مسائل روز
و سیاست هم همیشه مطلب داشتن و این من رو برای گوش کردن به صحبتاشون مشتاق ترمیکرد
با اشتیاق پای صحبت هاشون نشستم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
_قبول باشه
+ازشماهم قبول باشه
دستمو میگیره و به سمت ماشین حرکت میکنیم
+محمدحسین هوا خیلی خوبه
پیاده روی کنیم صبح بیای ماشینتو برداری؟
مکثی میکنه و سری تکون میده
_سردت نیست؟سوییشرتم توماشینه اگه میخوای بیارم
دستامو بغل میکنم
+نه هوا خیلی خوبه
شونه به شونه هم توی پیاده رو قدم میزنیم
با دیدن حاجی اون طرف خیابون
با ذوق میگم
+عه محمدحسین حاجی باقالی
اونم ازدیدن حاجی باقالی خوشحال میشه و باهم به سمتش میریم
حاجی باقالی یکی از کسانی بود که منو محمدحسین بعد از ازدواج فهمیدیم هردوباهاش اشنا هستیم و دوسش داریم
پیرمردی که گرد سختی های زمونه روی چهرش نشسته و موهای سفیدش نشون از زحمت کش بودنش میده
پیرمردی که گاری و سینۍ باقلا های داغ و اویشن زدش همیشه سرمیدون انقلاب هست و بوی باقلاهاش دل همرو میبره
پیرمردی که توی زندگی منومحمدحسین بوده و هست
حتی از قبل از وصالمون
به سمتش میریم
+سلام حاج بابا
_سلام حاجی
حاجی باقالی با دیدن ما دوتا گل از گلش میشکفه
_سلام به روی ماهتون باباجان
خوبین ان شاءالله؟
رو به من میکنه
_خوبی دخترم؟به ما سرنمیزنیا
خجالت زده و سرافکنده سرپایین میندازم
+شرمنده حاج بابا خیلی مشغله داشتم
_میدونم باباجان میدونم
ولی این شوهرتم اخه خیلی بی معرفته
محمدحسین خجالت زده میخنده
دست تو سینه میزاره و کمی سرخم میکنه
_من شرمنده حاجی شما ببخش به بزرگیت
_دشمنت شرمنده پسرجان
بیاین که یه باقله داغ و اویشن و سرکه زده بهتون بدم حالتون جا بیاد
میخندیم و کاسه هامونو میگیریم و روی جدول های کنارخیابون میشینیم
و الحق که اون باقله توی اون هوای سرد و درکنارمحمدحسین چقدرچسبید
و کاش بیشتر از اون لحظات استفاده میکردم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_125
دوباره به بیمارستان برگشت.امیررضا گفت:
-فکر میکردم باهاشون درگیر بشی.
دوباره عصبانی دست هاشو مشت کرد و با حرص گفت:
_خیلی دوست داشتم خودم با دستهای خودم خفه شون کنم...
-پس چرا نکردی؟!!
نفس غمگینی کشید و با بغض گفت:
_یاد امام علی(ع) افتادم.یه عمر از کسایی که زهراشو ازش گرفتن طعنه شنید و سکوت کرد.با اینکه زورشو داشت همه شونو نابود کنه...خواستم یه ذره درک کنم...😭
اشکش ریخت روی صورتش.
-خیلی سخت بود..خیلی.
شش روز دیگه هم گذشت،
و حال فاطمه تغییری نکرد.اما علی خیلی تغییر کرد.موهای سرش به طرز عجیبی به سرعت سفید میشد.لاغر و شکسته شده بود.
کنار تخت فاطمه ایستاده بود.
-فاطمه اگه میخوای علی رو زنده ببینی زودتر چشم هاتو بازکن،قبل از اینکه من دق کنم.
بعد از نماز،دلشکسته تر از همیشه سر به سجده گذاشت.
خدایا به #تنهایی و #مظلومیت علی(ع) قَسمِت میدم فاطمه مو بهم برگردون...
کفش هاشو پوشید و از نمازخانه بیرون رفت.وارد بخش مراقبت های ویژه شد.
-کجایین شما آقای مشرقی؟!!
علی سرشو بالا آورد.پرستار با خوشحالی گفت:
_مژدگانی بدید..خانومتون به هوش اومد.
به سرعت خودشو کنار تخت فاطمه رساند.چشم های فاطمه بسته بود.آروم صداش کرد:
_فاطمه..
چشم های فاطمه باز شد.لبخندی زد و گفت:
_سلام علی جانم
-سلام..جان علی...چقد منتظر علی گفتنت بودم.
لبخند فاطمه خشک شد.با تعجب گفت:
_دکتر گفت من نه روز تو کما بودم؟!!
-آره.چطور مگه؟
-پس چرا تو اینقد عوض شدی!!! انگار سالها گذشته!!
-برای من یه عمر گذشت.
حاج محمود و زهره خانوم هم به سرعت خودشونو رسوندن.زهره خانوم پیش فاطمه رفت .
-سلام مامان مهربونم.
با اشک و خنده گفت:
_سلام دختر گلم.
چند دقیقه گذشت ولی زهره خانوم فقط با اشک به دخترش نگاه میکرد.فاطمه گفت:
_مامان حلالم کن.من همش اذیت تون میکنم.
زهره خانوم دخترشو بوسید و قربان صدقه ش میرفت.پرستار اومد و گفت:
_خانوم بفرمایید.ایشون باید استراحت کنن.
علی و حاج محمود تو اتاق دکتر نشسته بودن.دکتر گفت:خداروشکر به هوش اومد...ولی...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#تلنگر⚠️
میدونیشرطتحولچیه..؟
شرطتحولشناختخداست♥️
وقتی اللهُ بشناسیعاشقش میشوی 😍
وقتی عاشقش باشی گناه نمیکنی 🙃
ووقتیگناه نکنیامتحانمیشوی❤️
اگرقبولشدیشهیدمیشوی🕊🌿
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
[°~🚌🖇~°]
𝓵𝓲𝓯𝓮 𝓲𝓼 𝓰𝓻𝓮𝓪𝓽, 𝓫𝓮𝓬𝓪𝓾𝓼𝓮 𝓲 𝓭𝓮𝓬𝓲𝓭𝓮𝓭 𝓲𝓽 𝓽𝓸 𝓫𝓮!
زندگۍعاليھ؛
چونمنتصميمگرفتماينطورباشہ :)
#کمۍحالِخوب🌱
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقـانہ 💕
چه قشنگ گفت
جناب هوشنگ ِ ابتهاج :
- به جـان آمـد دل از نـازِ نگاهَـت! 🙂💕 -
-
-
💘|•@shahidane_ta_shahadat
•
.
#شھیدانہ🌱
حاجحسینیکتامیگفت
_شھداپیشمرگمونشدن:)
چقدربھاحترامشون
جلوۍخودمونوگرفتیم!؟
#تباھ_نباشیم🚶♂
🌙|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_196
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سیلور کت رو میزنم و نگاهی توی اینه به خودم میندازم
خیلی عالی شده
و دوباره محمدحسین مثل سری قبل پشت سرم ایستاده و دکمه های پیرهنش رو میبنده
به سمتش میرم و مثل سری قبل دستشو کنار میزنم و دکمه هاشو میبندم
با حس نگاه خیرش سربلند میکنم
+وا چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟
لبخندی میزنه
_خیلی خوشگل شدی
با ناز میخندم
+خوشگل بودمممم
شیطون لبخند میزنه و یقه کتشو درست میکنه
_نه عزیزم
نه که من خیلی خوشگل و جذابم
من که اومدم گرفتمت
کلا بعد از ازدواج بامن
تحت تاثیر من قرارگرفتی و اب زیر پوستت رفته و خوشگل شدی
و ابرو بالا میندازه
میدونم که سرخ سرخ شدم الان و از حرص پلکم داره میپره
ادامه میده
_آهان راستی
رژتو هم کمرنگ کن عزیزم
خیلی پررنگ شده
لبخند حرصی میزنم و چشم بلند بالایی میگم
به سمت میز ارایش میرم و رژمو برمیدارم و بیشتر از قبل میزنم و توجهی به محمدحسین که با چشمای گرد نگاهم میکنه نمیکنم
کیفمو برمیدارم و همونجور که بیرون میرم میگم
+رژم خیلی کمرنگ بود بیشترش کردم عزیزم
بیرون میرم ک بایاداوری نیاوردن چادر رنگیم دوباره داخل برمیگردم
چادرو از توی کمد درمیارم و به سمت درمیرم
+منتظرتم شوهرجان
خبیث میخندم و بیرون میرم
میدونم که چقدر داره حرص میخوره
بایاداوری چهره حرصیش بازم میخندم و دستمالی از روی اپن برمیدارم و رژمو پاک میکنم
بیرون میرم و سوارماشین میشم
حرصی و عصبی سوارمیشه
سرمو به سمت شیشه برمیگردونم تاچهره بدون رژمو نبینه
بالاخره به تالار میرسیم
توی طول مسیر یک کلام صحبت نکرد اما میفهمیدم داره حرص میخوره
دستم به سمت دستگیره رفت که اون یکی دستم اسیر دستش شد
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#حال_خوب 🌱
وقتی یادم میوفته همه چی
دست خداست، قلبم بدجوری آروم میگیره...
🍀|•@shahidane_ta_shahadat
#شهیدانه🧡
••🔥"
𖧹 دنیاجا؎ #ماندن نیستـ
𖧹 بھچگونهرفتنت
𖧹 فڪرڪن !
𖧹 مُردنیا
𖧹 شھادت
🍁|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_197
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با صدایی که سعی میکرد اروم باشه گفت
_سارا
سرم پایین بود
+جانم
_به من نگاه کن
مجبوری سرمو بالا بردم
_رژتو پاک کن
با ندیدن اثری از رژلب روی صورتم چشماش گرد شد
لبخند خبیثی زدم که پوفی کشید و دستی به صورتش کشید
_که اینطور
میخندم
+بله که اینطور
همراه بامن میخنده
_برو ولی بدون واست دارم خانومممم
لبخند دندون نمایی میزنم و پیاده میشم و منتظر میمونم تاپارک کنه
دوشادوش هم وارد میشیم
به قسمت بانوان میرم
کنار مامان و مامان محمدحسین میرم
+سلام مامان سلام مادرجون
_سلام دخترم
_سلام عزیزم خوبی؟
+مرسی به خوبیتون
من برم لباسامو عوض کنم سحرکو؟
_توی اتاق تعویض لباسه مادر
+اهان
به سمت اتاق میرم
+سلام چطوری
_وای سلام خوبی؟
سارا ببین لباسم بده؟
+نه خیلیم قشنگه کی گفته بده؟
_پانیذ اومده میگه
وای سحر جون لباستو تازه خریدی؟
میگم اره
میگه وای این لباسه خیلی خز شده و ال و بله
میخواستم یه چیزی بهش بگم که ساحل و ترنم و ترانه جلومو گرفتن
میخندم و سعی میکنم ارومش کنم
+واس خودش شر و ور گفته ولش کن بیا بریم الان عروس داماد میرسن
مانتومو درمیارم و کت و دامنو روسریمو مرتب میکنم و بیرون میریم
صدای لارین کوچولو که به سمتم میاد توجهمو به سمتش جلب میکنه
_خاله ژون خاله ژون
عمو دینا و علوس اومد
به لحن کودکانش میخندم و بوسی از لپش میکنم و بغل میگیرمش و باهم به سمت ورودی میریم
سینا توی اون لباس دامادی عجیب توی چشمم شیرین اومده
ماشاءالله ماشاءالله زیرلب نسارش میکنم
فاطمه هم توی اون لباس سفید پف دار عجیب دلبری میکرد
لباس عروس محجبه ای که به شدت بهش میومد و زیر اون چادر سفیدش مخفی شده بود
لارین رو زمین میزارم و سینی اسفند رو دست میگیرم
محمدحسین هم کنارم می ایسته و دست فاطمه رو میگیره و کمکش میکنه تا رد بشه
صلوات میفرستن و منم اسفند دور سرشون میگردونم
زیرلب زمزمه میکنم
+هرکه نگه ماشاءالله سوراخ سوراخ شه والا
سوار الاغ شه والا
یه پاش چلاق شه والا
محمدحسین و سینا و فاطمه که زمزمه من رو شنیده بودن ریز میخندیدن و خودمم خندم گرفته بود
سحر قرآن رو براشون گرفت و از زیرش رد شدن و داخل رفتن
و با سلام و صلوات و واسونک خوانی به سمت جایگاه عروس و داماد هدایتشون کردن
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#شاعرانه 🥀
حسِ تنهایِ درونم میگوید
تو خدا را داری ...
و خدا اول و آخر با توست ...
و خداوند عشق است ...
🌼•♡ سهراب سپهری ♡•🌼
🌹|• @shahidane_ta_shahadat
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_126
دکتر گفت:
-خداروشکر به هوش اومد...ولی ...یه لخته خون هنوز تو مغزش هست..
علی وسط حرف دکتر پرید و طلبکارانه گفت:
_خب چرا درش نیاوردین؟
-چون جای حساسی هست.خیلی خطرناکه..
علی با نگرانی گفت:
-خب باید چکار کنیم؟
-امیدوارم با دارو خوب بشه..اما..این لخته ممکنه باعث عوارضی بشه..مثل سردردهای شدید،حالت تهوع یا حتی بیهوشی.
علی با اضطراب گفت:
-اگه خوب نشه چی؟؟
-امیدوار باش جوون.
فاطمه به بخش منتقل شد.
علی بیشتر وقتش رو بیمارستان بود. مریم و محدثه و زهره خانوم نوبتی مراقب فاطمه و زینب بودن.یک هفته بعد به خواست خود فاطمه مرخص شد.ولی نیاز به مراقبت مداوم داشت.به اصرار پدر و مادرش،به خونه حاج محمود رفتن.دلش برای زینب خیلی تنگ شده بود.همه نگرانش بودن.
ولی پیش فاطمه به روی خودشون نمیاوردن.اقوام و دوستانش برای عیادتش میرفتن. امیررضا و محدثه هم بیشتر خونه حاج محمود بودن.
فاطمه هر روز ضعیف تر میشد.
سردرد زیادی رو تحمل میکرد ولی پیش دیگران،مخصوصا علی،بروز نمیداد.هرروز حالش بدتر میشد.ولی بازهم مهربان و خنده رو و شوخ طبع بود.همه متوجه میشدن ولی هیچکس نمیخواست باور کنه،مخصوصا علی.
همه نگران علی بودن.
علی هم درواقع داغون بود.قلبش به سختی می تپید ولی پیش بقیه سعی میکرد عادی باشه.
-فاطمه
-جانم؟
-یه چیزی هست خیلی وقته میخوام بهت بگم ولی....
فاطمه بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_ولی چی؟ خجالت میکشی؟!
علی هم لبخند زد.فاطمه گفت:
_خجالت نکش عزیزم..راحت باش،بگو.
علی انگار از یادآوری چیزی ناراحت شد. سکوت کرد.فاطمه منتظر نگاهش میکرد. نگاهی به فاطمه انداخت و بالاخره گفت:
_چرا اون شب صبر نکردی من بیام و برم سراغشون؟؟..اون موقعیت مناسب دخالت تو نبود.باید صبر میکردی من یا یکی دیگه بره جلو.
فاطمه با آرامش لبخند زد و گفت:
_صدای آهنگ شونو نشنیده بودی؟
-شنیده بودم..
-پس چرا زودتر نیومدی؟
-داشتم پول آب رو میدادم.حتی به فروشنده گفتم زودتر حساب کنه..فاطمه صبر میکردی اگه یکی دیگه نرفت جلو اونوقت تو میرفتی.
فاطمه فقط بالبخند نگاهش میکرد.چند لحظه سکوت کرد..بعد گفت:
_اولا وقتی به امام بی حرمتی بشه جای مکث نیست...دوما من *سربازم* علی. هرجایی که امام زمانم بخواد هستم.برای امام زمانم جونم هم کف دستمه... سوما علی جانم گاهی چند هزارم ثانیه هم دیر میشه.باید تو کار خیر سبقت بگیری وگرنه جا میمونی... بعدشم احتمالا اونایی که اونجا بودن هم مثل تو فکر میکردن..به هم نگاه میکردن ببینن کسی کاری میکنه یا نه..حالا من یه سوالی از تو میپرسم...
علی فقط نگاهش میکرد.
-به نظرت اگه همزمان چند نفر میومدن جلو و منتظر عکس العمل بقیه نمیموندن؛بازم این اتفاق برای من میفتاد؟؟...اگه چند نفر بودیم بازم اون پسره جرات میکرد این کارو انجام بده و بعد راحت فرار کنه و کسی جلوشو نگیره؟...نه علی جان...من که هیچی ولی کم نیستن کسانی که جان شون رو برای امر به معروف و نهی از منکر دادن. همه آدمهایی که ایستادن و نگاه کردن نسبت به خون اون فرد #مسئولن.
سکوت کرد و دوباره با لبخند گفت:
_میدونی چرا چند وقته میخوای اینارو بگی ولی نگفتی؟
علی فقط نگاهش کرد.
-چون خودتم خوب میدونی من کار درستی انجام دادم ولی چون به ظاهر نتیجه ش خوشایندت نبود میخوای توجیه کنی.عزیزدلم توجیه کردن ممکنه یه روز کار دستت بده.
فاطمه سعی میکرد،
حتی اگه درد داشت و حالش بد بود، بازهم سرپا باشه.ولی مدتی بود که جز وقت نماز از تخت خواب بیرون نمیرفت. از وقتی به خونه برگشته بود هروقت برای زینب قصه و لالایی میخوند، صداشو ضبط میکرد تا برای زینب بمونه. برای علی نامه های زیادی می نوشت؛هم عاشقانه و هم عارفانه.برای زینب هم می نوشت؛نامه های مادرانه.ولی کسی نمیدونست
تولد دو سالگی زینب بود.
اتاق فاطمه رو تزیین کردن و کنار تخت فاطمه برای زینب جشن گرفتن.با وجود درد و حال نامساعدش،سعی میکرد سرحال باشه.
دو هفته دیگه هم گذشت.
دکتر تشخیص داده بود بازهم جراحی بشه.علی و حاج محمود و پویان به بیمارستان رفته بودن تا کارهای قبل جراحی رو انجام بدن.فاطمه هم آماده رفتن به بیمارستان شد.
زینب رو در آغوش گرفت،
و با لبخند به صورتش خیره شده بود. طوری نگاهش میکرد که انگار آخرین باری بود که میدیدش.
زینب رو به مریم سپرد و گفت:
_میدونم مراقبش هستی.ازت میخوام اگه مُردم تا وقتی مامانم عزاداره،تو مراقب زینبم باشی.
اشکهای مریم سرازیر شد.فاطمه بغلش کرد و گفت:
_حلالم کن.
مریم هم بغلش کرد.به سختی از مریم جدا شد.زینب رو بوسید و رفت....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻?
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_198
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دوربین فاطمه رو گردنم میندازم و جلوشون رو دو زانو میشینم
جمعیت پراکنده شده و فقط عروس و داماد درجایگاه هستن
همینکه میخوام عکس بگیرم سحر میپره توی کادر و کنار فاطمه می ایسته
میخندم و عکس میگیرم ازشون
نفرهای بعدی به ترتیب پدر و مادر فاطمه و مامان و بابای من و سحرو پرهام برای عکس میرن
دوربینو به دست ارام میدم و با محمدحسین میریم برای عکس
من کنار سینا می ایستم و محمدحسین کنار فاطمه
و اخرین عکس یادگاری هم گرفته میشه
و بعد از اون همه باهم دسته جمعی عکس میگیریم
روی صندلی میشینم و میوه میخورم که دستی از پشت روی چشمام قرارمیگیره
دستشو لمس میکنم
+اخه مگه میشه من رفیق خودمو نشناسم
میخنده و همدیگر رو بغل میکنیم
_چطوری
+ما که خوبیم ولی توانگار بهتری
میخنده
_اره باورت نمیشه
+چیو؟
با شوق و ذوق بغلم میکنه
_از پوریا غیابی طلاق گرفتم
مات میمونم
از بغلم بیرونش میارم
+جدی میگی؟
_اره بخدا
جیغ خفه ای میزنم و دوباره بغلش میکنم
+وای خدا شکرت چقدر خوب
_اوهوم بهتر از این نمیشد
لبخندی میزنم و بهش تبریک میگم
میشینیم کنار همدیگه و ازهردری صحبت میکنیم
ازادی مهسا از دست پوریا بهترین چیزی بود که ممکنه اتفاق بیافته
مشغول صحبت کردنیم که خاله سمیرا به سمتمون میاد
به احترامش بلند میشم
+سلام خاله جون
_سلام عزیزم خوبی قشنگم؟
و بغلم میکنه
از محبتش لبخندی میزنم
+مرسی ممنونم
مهسا هم بلند میشه و سلام میکنه
_سلام سمیرا خانم
خاله سمیرا برمیگرده سمتش
_ای جانم مهسا جون توهم اینجایی؟
بیا بغلم ببینم
میخنده و همدیگر رو بغل میکنن
خاله سمیرا برمیگرده سمت من
_مبارک باشه خاله جون
ان شاءالله پیر بشن به پای هم
ماشاءالله هم سینا هم فاطمه جان خیلی بهم میان
در و تخته خوب باهم جور شدن
+ممنونم خاله جون
ان شاءالله روزی اقا پارسا
دستاشو رو به اسمون میگیره
و از ته دل میگه
_الهی امین
یعنی پارسا بچم سر و سامون بگیره من دیگه غمی ندارم
لبخندی میزنم که به سمت مهسا برمیگرده
_شوهرت کجاست مهسا جون؟اون شب هم ندیدمشون
قابل ندونستن؟
مهسا سرشو پایین میندازه و لب میگزه
متاسف میگم
+خاله جون مهسا طلاق گرفته
با تعجب رو دستش میکوبه و البته برق چشماشو هم میبینم
_خدامرگم بده
ببخشید مهسا جون
واقعا متاسفم
مهسا لبخندی به لب میشونه
_نه سمیرا خانم این چه حرفیه
خاله سمیرا با خنده میگه
_پس مجردی الان؟قصد ازدواج مزدواج نداری؟
با خنده میگم
+خاله اینو دیگه کی میاد بگیره ولش کن موهاش رنگ دندوناش شده
خاله لب میگزه
_این چه حرفیه مادر
ماشاءالله پنجه افتابه دختر به این خوبی
رو هوا میزننش
مهسا خجالت زده سر پایین میندازه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
•
.
#ڪمےباشھدا🌱
#شہیدمصطفیٰصدرزادھ
راهرشدفقطازسختیمیگذره
ومنمبایدازخودموخانوادهام
کهدوستشوندارمبگذرم
آدمبایدهیچبشهتابهخدابرسہ..
اولتوپخوردزمین
بعدرفتآسمون..:)
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
•
.
اَیُّهاالنَّاس...!
بخواهیدکھآقابرســد
بگذارید،دگـر
دردبـھپـایانبرســـد
همگےدرپسهرسجدھ
بھخالقگویید
کھبھمارحمڪند
یوسفزهــرابرسد🥀. . .
🌙|•@shahidane_ta_shahadat