eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _ازبیمارستان اردیبهشت تماس میگیرم +بله بفرمایید اتفاقی واسه دخترم افتاده؟؟ _بچه نیازبه شیر و تقویت داره دکتر گفتن اطلاع بدیم تشریف بیارین بچه شیر بخوره +بله بله تشکر زودمیایم بیمارستان _تشکر روز خوش +روزتون بخیر باعجله بلند میشم و به داخل اتاق میرم سارا که روی تخت نشسته بود و داشت لباساشو مرتب میکرد با دیدن من هول زده گفت _چیزی شده؟ترلان خوبه؟ لبخند اطمینان بخشی بهش میزنم +خوبه عزیزم خوبه منتها ازبیمارستان زنگ زدن گفتن بیاین بیمارستان بچه باید شیربخوره حداقل تقویت شه مثل برق و باد بلند میشه و چادرشو سرمیکنه _بریم محمدحسین بریم که دلم برای بچم پرکشیده دستی پشت کمرش میزارم و توی ماشین میریم به اراد و ارام میگم توی خونه منتظر بمونن تا خاله بیاد توی طول راه مضطرب بود دستشو توی دست میگیرم و به لبم نزدیک میکنم و بوسه ای روش میشونم +چیزی شده خانومم؟چرا اینقدر مضطربی؟ با لحن فوق استرسی میگه _دلشوره دارم محمدحسین نمیدونم چرا اما استرس و حس بدی دارم دوباره دستشو میبوسم و روی دنده میزارم همونجورکه دنده روجابه‌جا میکنم میگم +بد به دلت راه نده ان شاءالله که چیزی نیست لبخند استرسی میزنه و زیرلب انشاءاللهی زمزمه میکنه بالاخره به بیمارستان میرسیم سریع ماشین روگوشه ای پارک میکنم با ورود به بیمارستان منم حس بدی بهم منتقل شد دلشوره امان ازم بریده بود نمیدونم چرا اما حس فوق العاده بد و مضطربی بهم دست داده بود پوفی کشیدم و زیرلب صلواتی زمزمه کردم به سمت بخش نوزادان رفتیم و داخل رفتیم بعد از پوشیدن لباس مخصوص وارد شدیم بادیدن ترلان که صحیح و سالم و ناز توی تخت خوابیده بود نفس راحتی کشیدیم اما اون دستگاهای اکسیژن این نفس راحت رو به نفسی تلخ تبدیل کردن پوفی کشیدم و سارا با راهنمایی پرستار رفت سمت بچه کنار تختش نشست پرستار خواست بچه رو به روشی بیدار کنه اماسارا مخالفت کرد و گفت _بزارید خودش بیدارشه لطفا و نگاه ملتمسی به پرستار کرد اون خانم هم پوف کلافه ای کشید و بیرون رفت کنارش رفتم و هردو خیره شدیم به نوگلمون صورتی گرد و سفید داشت صورتش پف داشت و نمیشد گفت تپلی هست یانه مژه های سیاه رنگ زیبایی که پلک هاشو محاصره کرده بود دست ها و انگشتان ریزی که به حالت مشت توی همدیگر جمع شده بود و پاهای ریز و ظریفی که با شلوار سفیدی که توپ های ریز صورتی رنگ داشت پوشیده شده بود باعشق به ثمره عشقمون نگاه میکردم که متوجه صدای ریزی شدم وقتی کمی دقت کردم دیدم صدا از ساراهست داره به پهنای صورت اشک میریزه و چشم از بچه برنمیداره نگران و زمزمه کنان میگم +الهی دورت بگردم چیشده خانومی؟؟ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 برمیگرده سمتم و همونجور که اشک میریزه اروم میناله _محمدحسین‌بچم‌چیزیش‌بشه‌من‌میمیرم لبخندی بهش میزنم +چیزیش‌نمیشه‌قربونت‌برم بهت‌قول‌میدم این حرفو زدم اما خودمم بهش اطمینان نداشتم باصدای‌گریه‌ریزی به سمت ترلان برمیگردیم چشماشو توی همدیگر جمع کرده و گریه میکنه لبخندی میزنیم و سارا به سمتش میره و اروم توی بغلش میگیره بوسه ای به پیشونیش میزنه و اروم بهش شیر میده پنج دقیقه ای میگذره حواسم پی بقیه بچه ها میره که سارا وحشتزده و هولناک میگه _یافاطمه زهرا محمدحسین بچم کبود شد محمدحسین یه کاری کن وحشت زده نگاهی به بچه میندازم که به زورمیتونه نفس بکشه باوحشت بیرون میرم و اسم پرستارو فریاد میکشم که چندتا پرستارباهم به اتاق میان سارا رو پس میزنن و بچه رو ازش میگیرن صدای پرستارا و دکترا به کنار صدای هق هق سارا هم جدا اعصابمو بهم ریخته عصبی و وحشت زدم بچم نمیتونه نفس بکشه من چیکار کنم خدا سارا به صورتش میکوبه که به سمتش میرم و دستشو محکم میگیرم جیغ میزنه فریاد میزنه اما با داد من انگار تازه به خودش میاد +بسه بسه سارا اینقدر نزن خودتو صبرکن ببینم چه خاکی داره تو سرمون میشه هق هق میزنه و توی اغوشم میکشمش خودمم حال خوبی ندارم قلبم داره از جا کنده میشه نیمه وجودم جلوی چشمای خودم داشت از دستم میرفت شایدم بره بغضی که توی گلوم نشسته رو سعی میکنم پس بزنم اما خیلی عمیق تر از این حرفاست سارا توی بغلم میلرزه و گریه میکنه و من نام خدا رو برزبون میارم و التماسش میکنم جگرگوشمو ازم نگیره نوگلمو نگیره ازمون ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 بعد از نیم ساعت طاقت فرسا بالاخره دکتر بیرون میاد باعجله سمتش میریم +چیشد؟؟بچه چیشد؟ سرپایین میندازه سارا با عجز میناله _دکتر بچم چیشد؟؟ سردکتر که بالا میاد با ناباوری بهش نگاه میکنیم چشماش خیسه حالا وحشتمون بیشتره _متاسفم فقط همین همینو میگه و درحالی که خودشم گریش گرفته مارو توی زمانی که به معنای واقعی کلمه نابود شدیم و ول میکنه و میره جیغ های ممتد سارا توی سالن بیمارستان میپیچه جیغ های پی درپیش چنگ هایی که به صورتش میزنه فریاد هایی که میکشه همه و همه منو بیشتر به سمت نابودی میکشونه و بدبختیمو یاداورم میشه _اخ الهی مادر فدات بشه نوگلم اخ بمیرم برات دخترکم اخ الهی بمیرم برات نوگل پرپرم بمیرم برات که دیدم تو دستم جون دادی اخ جگرگوشم اخ پاره تنم بچم از دستم رفت و جیغ بعدی منم اشکامو نمیتونم کنترل کنم دیگه حتی خودمو نمیتونم کنترل کنم هق هق میکنم و گریه میکنم شونه هایی که قول داده بودم روزی بشه پشت و پناه سارا و دخترکم حالا داره توی داغ دخترکم میلرزه سعی میکنم خودمو کنترل کنم حداقل جلوی سارا به سمتش میرم و زیر بغلشو میگیرم پرستارها که میبینن به کمکشون اومدم اوناهم راهنماییم میکنن به اتاقی سارا رو روی تخت میخوابونم که بلافاصله ارام بخشی براش تزریق میکنن ولی سارا کارش از ارامبخش گذشته به سر و صورت میکوبه و مرثیه خوانی میکنه دلم کباب میشه برای دخترکم برای نوگلکم که حتی نتونستم دراغوش بکشمش گل سرهای صورتیشو براش بزنم پاپوش های گل دار طلاییشو براش پاش کنم دلم کباب میشه که حتی نتونستم دخترکمو یه دل سیر ببینم شونه های مردونه منم درداغ فرزندم میلرزه و بی خجالت اشک میریزم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 باصدای در به سمت دراتاق برگشتم پرستاری توی درگاه درایستاده بود +بفرمایید متاسف گفت _اقای گنجویی تسلیت عرض میکنم خدمتتون سرپایین میندازم و تشکرمیکنم _گفتن بچه رو میخوان ببرن سردخونه اما قبلش گفتن شاید بخواین بچه رو برای باراخر ببینید تنم از شنیدن این جمله یخ کرد چقدر سخته برای یک پدر چقدر سخته تحمل اینکه دیگه فرزندشو جگرگوششو نتونه ببینه بابغضی که هرلحظه سعی درخفه کردنم داشت سری تکون دادم و تشکری کردم بیرون رفت بلند شدم و به سمت دراتاق رفتم قبل از رسیدن دستم به دستگیره در با صدای سارا استپ شدم باصدای بغض الود و خش داری گفت _محمدحسین اروم برگشتم سمتش +جانم _منم میخوام بچمو ببینم واسه بار اخر و بازم اشک هاش روی گونش روان میشه به سمتش میرم و کمکش میکنم پایین بیاد از تخت اروم به سمت اتاقی که پرستار گفت میریم درو باز میکنیم و داخل میشیم جز یه تخت کوچولوی نوزاد چیز دیگه ای توی اتاق نیست لرزون سمتش میریم ترلانم دخترکم مثل فرشته ها خوابیده خوابی ابدی {از زبان سارا} با ورود به اتاق تنم یخ میبنده توان از پاهام میره اما سعی میکنم خودمو به تخت برسونم بادیدن ترلانم دخترکم نوگل پرپرم که مثل فرشته ها خوابیده بغضم سرباز میکنه دستمو جلوی دهنم میگیرم و ناباور هق میزنم باورم نمیشه هنوز هق میزنم و جلو میرم با استینم اشکامو پاک میکنم تابتونم بهتر بچمو ببینم مژه های مشکی قشنگش پلک های نازشو پناه گرفته دستای کوچولوش کنارش افتاده دستشو میگیرم سرده سرده هق میزنم اشک میریزم محمدحسینم اون طرف تخت ایستاده و اشک میریزه دستشو روی صورتش میزاره و پشتشو به من میکنه و شونه های مردونش میلرزه باصدایی که خش داره و اثرات گریه توش هویداست زمزمه میکنم +دخترم ترلانم چشمای قشنگتو باز کن مامان اشکامو با استینم پاک میکنم اما بازم روون میشه دستشو میگیرم و نوازش میکنم +مامانم چشماتو باز کن عزیزکم چشماتو باز کن قشنگم بازم اشک جلوی دیدمو تار کرده دستمو نوازش وار روی سرش میکشم +دخترکم ترلانم یه باردیگه گریه کن صداتو بشنوم عزیزکم هق میزنم و ادامه میدم +جگرگوشم چرا نیومده رفتی پاک میکنم اشکمو +مامانم چرا نزاشتی پاپوشای صورتیتو پات کنم هق میزنم و باپشت دست گونشو نوازش میکنم +جان دلم چرا نشد حتی به خونه ببرمت چرا حتی نشد توی تختت بخوابونمت هق هقی میزنم برمیگردم سمت محمدحسین +محمد محمدجان بگو همش خیاله بگو همش کابوسه محمدبگو بچم پرپر نشد محمدبگو جگرگوشم توی دستم جون نداد به سمتم میاد همونجور که گریه میکنه میگه _ساراجان... نمیزارم حرفشو تکمیل کنه بلندترمیگم +محمدبگو دخترکم نرفته محمد بگو هستش هنوز بگو ارزو به دل نموندم روی زانو هام میافتم و هق هق میزنم باصدای بلند تر و عاجزی مینالم +محمدبگو که جگرگوشم پرپرنشد تودستم جیغ میزنم و با هق هق میگم +محمدبگو توروخدا گریش شدت میگیره و به سمتم میاد ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 یک‌هفته‌بعد _داریم میایم مادرجون باشه حواسمون هست سلام برسونید خدانگهدار به سمتم میاد _بریم؟ مثل این یک هفته سکوت پیشه میکنم و دستش پشت کمرم میشینه و باهم به سمت ماشین میریم دوروز بعد از اون روز نحس و شوم بچمو خاک کردیم پول مراسماتشو دادیم برای خیریه وقتی مامان و بابا فهمیدن انگار دنیا روی سرشون اوار شده بود مامانم پشت تلفن مرثیه خوانی میکرد و من اشک میریختم نمیدونم دست تقدیر بود یا حکمت یا چی که ماشینشون خراب میشه هیچ بلیطی هم گیرشون نمیاد به هردریم که میزنن نمیتونن بیان شیراز و محمدحسین گفت ما میایم اونجا پدر و مادرمحمدحسین به محض شنیدن این خبر به شیراز اومدن درکنارهم عزاداری میکردیم و اشک میریختیم واسه نوگل پرپرم وحالاهم به مقصد شمال توی ماشینیم شیشه رو پایین میدم تا هوای ازاد به صورتم برخوردکنه به یاد چهره مثل ماه ترلان اشک صورتمو خیس میکنه (پارسا) غرق درتفکرآت خودم قدم میزنم باورش واسم سخته خیلی سخت چقدروحشتناکه چقدرمیتونه وحشتناک باشه بچت توی بغلت بمیره با صدای نسرین خانم به سمتش میرم +جانم نسرین خانم اشک صورتشو با لبه روسری مشکیش پاک میکنه _جانت بی بلا پسرم بشینید میخوام باهاتون صحبت کنم همه هستن پرهام سحر بی بی و اقا مرتضی حتی سینا و فاطمه ابرویی بالا میندازم و کنارشون میشینم _ازتون میخوام توی این مدت هیچ حرفی از ترلان و بچه جلوی سارا نزنید بچم روحیش الان داغونه نباید داغ فرزندشو یاداورش باشیم با این حرفش همه مغموم و ناراحت میشن و نسرین خانم و سحر گریشون میگیره نسرین خانم ادامه میده _سعی کنید بچمو از اون حال و هوا دربیارید سینا مامان بگرد یه ویلایی این اطراف پیدا کن اجاره کن چندمدتی اینجا باشیم تا روحیه بچم عوض بشه شیراز برای سارا سراسر غم و اندوهه بی بی رو دستش میکوبه _وا خدا مرگم بده نسرین این حرفا چیه میزنی مادر؟مگه من مردم که شما برید ویلا اجاره کنید؟همینجا پیش خودم میمونید و همه باهم حال ساراجونو خوب میکنیم نسرین خانم لبخندی تلخ میزنه _دستتون دردنکنه خاله گلاب ولی بخدا.... _ولی و اما و اگر نیار همین که گفتم حالا هم بلند بشید بریم عدس هارو بار بزاریم و اب واسه برنج بزاریم کلی کارداریم فاطمه و سحر جانم دخترای قشنگم شماهم نهارظهر رو باربزارید چشمی میگن و بلند میشن منم بالاجبار بلند میشم _پارسا مادر +جانم بی بی _جونت بی بلا برو اب بزار برای برنج +چشم به سمت دیگ و شلنگ و گاز میرم و درهمون حال صدای بی بی روهم میشنوم _پرهام مادر تو کشمش هارو بیار بده به من تا پاک کنم سینا پسرم توهم مرغ هارو بیار که بار بزاریم اوناهم چشمی میگن و هرکسی به کارخودش مشغول میشه اینقدری سرگرم کارهای مختلف هستیم که متوجه گذرزمان نمیشم و زمانی به خودم میام که هوا رو به تاریکی رفته و همون لحظه سر و صدای پسرا میاد لبخندی میزنم به سمتم میان _چطوری داداش؟ +میگذره سهیل خنده ای میکنه _ان شاءالله که خوب بگذره لبخندی میزنم +ان شاءالله درهمون لحظه صدای اذان بلند میشه از مسجد محل پسرا هرکدوم هرکاری که به دست گرفته بودن رو کنار گذاشتن و به سمت حوض وسط حیاط رفتن لبخندی میزنم و به سمتشون میرم منم کنارشون وضو میگیرم و درکنارهم روی موکت توی حیاط قامت میبندیم زن ها پشت سرما و ما به سید که تازه به جمعمون پیوسته اقتدا میکنیم بعد از نماز همه بلند میشن و دوباره به کارهای قبلشون ادامه میدن که صدای درمیاد و برمیگردم سمت در و لحظه ای میخکوب میشم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 سارا به همراه محمدحسین درحالی که دست محمدحسین پشت کمرش نشسته وارد میشن سری تکون میدم و سرمو پایین میندازم خاله نسرین با شتاب و بدو بدو سمت دخترش میره ساراهم انگار با دیدن مادرش مجوز اشک ریختنش صادرمیشه گریه کنان به سمت مادرش میره دراغوش همدیگر میرن و اشک میریزن سینا و اقا مرتضی محمدحسینو دراغو‌ش میگیرن به سمت محمدحسین میرم دست روی شونش میزارم برمیگرده سمتم +تسلیت میگم داداش اندوهگین تشکر میکنه بعد از نیم ساعتی تقریبا جو متشنج شده اروم میشه عجیب دیگه حتی نگاهمم سمت سارا نمیره و من از این راضیم کم کم مهمون ها داخل میشن و مراسم شروع میشه مثل چندشب گذشته باهمه خداحافظی میکنم و بیرون میرم ازدرپشتی دوباره وارد میشم و توی اتاقک پشت انباری لباس هامو عوض میکنم و چفیه مشکی سفید رو روی صورتم میبندم بیرون میرم و ماشین رو خیابون پشتی پارک میکنم و مجددا برمیگردم پای پیاده امیرعباس با دیدن من به سمتم میاد دستی روی شونم میزنه _سلام برادر گمنام خوبین؟ سعی میکنم با زبان اشاره صحبت کنم لبخندی میزنه و منو راهنمایی میکنه به سمت داخل هیچ کس نمیدونه برادر گمنام همون پارساست به سمت سینی چای میرم و یک دور میگردونم برمیگردم دم در و کفش هارو جفت کرده جلوی درمیچینم استکان های چای رو برمیدارم و توی اشپزخونه میبرم و مثل روال چندشب گذشته گوشه ای تاریک می ایستم و سینه زنی میکنم همراه بامداح و بازهم شرمنده تراز شب های قبل طلب بخشش میکنم از خدا و ازاینکه من چقدر جاهل بودم دستی روی شونم میخوره برمیگردم و محمدحسین رو میبینم _التماس دعا اشک های روان شده روی گونشو پاک میکنه و با شونه هایی افتاده به سمت خروجی میره برای سرو غذا به کمکشون میرم و غذا هارو میکشیم (سارا) سرمو به دیوارتکیه دادم و چادرمو روی صورتم کشیدم مجلس با بسم‌اللهی شروع شد و امان از دل بی قرارم امان از جگر سوختم که امشب روضه علۍ اصغربود ازتمام وجود امسال درک کردم اشک ریختم ناله کردم وبازهم اشک ریختم وبازهم امان از دل‌پاره‌پارم اخرهای مجلس سحر و فاطمه به سمتم اومدن و گفتن بریم کمک برای کشیدن غذا بلند شدم و به سمتشون رفتم تا برای سرو غذا کمکشون کنم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 با دورانی که به سرم افتاد دستمو به دیوارگرفتم سحر نگران سمتم اومد _اجی تونمیخواد بیای برو اتاق بی بی استراحت کن قربونت برم سری تکون میدم و به اتاق میرم روی تخت میافتم و نمیفهمم کی خواب با اغوش باز منو میپذیره (محمدحسین) با برخورد نور افتاب به چشمم دستمو جلوی چشمم میگیرم تا اذیت نشم خواب الود و گیج بلند میشم منو پرهام و پارسا سینا و اقا مرتضی توی پذیرایی خونه بی بی بایاداوری اتفاقات بلند میشم و کشو قوسی به بدنم میدم لباسامو مرتب میکنم و بعد از جمع کردن رخت خواب و شستن دست و صورتم به حیاط میرم حیاط دلبازیه ساعت ۸ رو نشون میده یه لحظه یادم میاد که من اصلا از ماجرای دادگاه مطلع نشدم سریع شماره اراد رو میگیرم _به سلام اقا محمدحسین عجبی یادی از ما کردی لبخندی میزنم +سلام اراد جان ببخشید بخدا اینقدر مشغله پیش اومد نشد زنگ بزنم میخنده _میدونم داداش میدونم +راستش زنگ زدم از قضیه دادگاه مطلع بشم پوفی میکشه _حکما اومد سعید و امیرعلی و پوریا اعدام واسشون بریدن پوریا ولی فرارکرده و پیداش نیست لاله و فرناز و بقیه هم حبس خوردن همشون بالای ۱۵ سال ابرو بالا میندازم +پس فرزاد چی؟ _سربه نیستش کرده بودن ظاهرا مهره سوخته بوده +که اینطور مرسی از اطلاعت داداش ببخشید مزاحم شدم سلام خانواده رو برسون _مراحمی این چه حرفیه شماهم سلام همه رو برسون خداحافظی میکنیم و قطع میکنم پوریا فرارکرده باید بعد از بهبودی حال سارا برم و گیرش بیارم نباید قسر دربره ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• (دو ماه بعد) (سارا) +من رفتم نمیای مهسا؟ درحالی که کتاباشو توی کیفش میزاشت گفت _برو الان میام برم یه جزوه از نازی بگیرم و بیام +باشه زود بیا سری تکون میده که چادرمو مرتب میکنم و بیرون میرم سعی میکنم حالا که تنها هستم به گذشته فکر نکنم گذشته و اتفاقات تلخش و تلخ ترازهمشون داغ ترلانم بود بایاداوریش اشک به چشمم میشینه اما حرف محمدحسین توی گوشم زنگ میزنه _سارا مدیون منی اگر تنها یه ثانیه هم فکرت بره سمت گذشته دارم باهات جدی حرف میزنم گذشته اسمش روشه گذشته گذشت الانو بچسب سعی میکنم بیخیال باشم مثل این دوماه باصدای زنگ گوشیم ازجیبم بیرون میکشمش اسم داداش سینا روی صفحه بزرگ و کوچیک میشه +جانم داد‌اش صدای بگو مگو میاد نگران میگم +چیزی شده؟؟ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 صدای فاطمه میاد _سارا جونم سلام خوبی؟ +سلام عروس گل و ترشیده چطوری؟ خونسرد گفت _سینا خواهرت اومدخونه زندش نمیزارم دیگه خود دانی صدای خنده از اون طرف خط بلند شد میخندم و میگم +جانم چیشده؟ _سارا ماهنوز به تفاهم نرسیدیم +وا سر چی؟باسینا؟ _نه بابا باخواهرشوهرجان و شوهرخواهرشوهر میخندم +سرچی؟ _بهشون میگم امروز نوبت ماهست که بریم خرید اونا میگن نوبت اونا هست این وسط مادرجون مونده با کی بره خرید لبخندی میزنم +خب همه باهم برید _عمرا من با خواهرشوهر خرید برم سحر جیغی سرش میکشه که فاطمه میخنده و میگه _شوخی کردم کجایی سارا؟میخوایم بریم خرید توهم باید باشی +من نمیام فاطمه حال و حوصله ندارم میخوام برم یه سر حرم _سارا یه چیز میگم بگو چشم خیر سرت عروسی داداشت و رفیقته ها پوفی میکشم +فاطمه بهت خبر میدم من باید برم غمگین میگه _باشه مراقب خودت باش فعلا قطع میکنم و به سمت کلاس میرم مهسا هم نیومد و کلاس بعد شروع شد وارد کلاس میشم و سرجای همیشگی میشینم جزومو بیرون میارم و مروری روش میکنم مهسا درحالی که نفس نفس میزنه کنارم میشینه +معلوم هست کجایی؟ سرشو با دستاش میگیره _خسته شدم سارا به ولله خسته شدم نگران به سمتش برمیگردم +چیشده؟ _باز دوباره پیغام پسغام داده گفته همین روزا میاد دنبالم نمیدونم به چه زبونی بهش بفهمونم میخوام طلاق بگیرم ازش میخوام جوابشو بدم که با ورود استاد به کلاس سکوت میکنم تاپایان کلاس سرم روی کتابمه و به درس گوش میکنم باخسته نباشیدش کتابامو جمع میکنم مثل گذشته دخترا دور میزش گرد ایستادن و سوالای مزخرف میپرسن ولی برخلاف گذشته دیگه نگاهشون نمیکنه و جدی جواب سوالاتشونو میده پارسا خیلی فرق کرده نسبت به گذشته خیلی ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 به صداش به خودم اومدم _خانم موسوی +بله استاد همونجور که سرش پایین بود و جزوه هاشو چک میکرد و درکیفش میگذاشت گفت _همونجور که خودتون خواستید جلسه بعد کنفرانس درس جدید باشماست امیدوارم بآامادگی کامل سرکلاس حاضربشید +بله حواسم هست کیفشو برمیداره و درحالی که از کلاس خارج میشه میگه _خیلی هم خوب خدانگهدار زیرلبی خداحافظی زمزمه میکنم به سمت مهسا میرم که داره چیزی توی جزوش مینویسه +بریم؟ خودکار‌شو توی کیفش میندازه و جزوه رو زیر بغلش میزنه مقنعشو صاف میکنه و میگه _اوهوم بریم دیگه کلاسی نداریم +میای بریم خونه ما؟ _من از اقا محمدحسین خجالت میکشم همونجور که به سمت پارکینگ میریم میگم +مگه کاری کردی که باید خجالت بکشی؟ متعجب و متعرض می ایسته برمیگردم سمتش _یعنی چی سارا یعنی چی یعنی میخوای بگی تمام اتفاقات این مدت رو فراموش کردی؟ کلافه پوفی میکشم بالحن عصبی میگم +اره مهسا اره فراموش کردم مجبورم فراموش کنم جز این راهی ندارم گذشته رو توی گذشته خاکش کردم نبش قبرنکن که بوی گندش همه جارو فرامیگیره ناراحت و شرمنده سرپایین میندازه جلومیاد و دستمو میگیره _ببخشید ابجی قصد ناراحت کردنتو نداشتم +اشکال نداره عزیزم میای بریم؟ سری تکون میده _باشه میریم لبخندی میزنم و به سمت ماشین میریم توی راه از فروشگاهی کمی خرید میکنیم و به سمت خونه میریم +تعارف و این چیزا رو بزارکنار مهسا محمدحسین عصرمیادخونه پس بدون هیچ استرسی مانتو و مقنعتو دربیار مقنعشو درمیاره و فقط دکمه های مانتوشوباز میزاره معترض نگاهش میکنم _اینجوری راحت ترم عزیزم لبخندی بهش میزنم +پس هرجورراحتی عمل کن لباسامو با لباس های راحتی عوض میکنم و به سمت اشپزخونه میرم قصد دارم قورمه سبزی باربزارم سبزی هارو از توی فریزر خارج میکنم که مهسا وارد میشه _چه کنم کمکت ؟ +محمدحسین چندشب پیش تازه برنج خرید نرسیدم پاکشون کنم بریزم تو سطل ۲ تا پیمونشو پاک کن واسه شام سری تکون میده و مشغول میشه پیازهارو تفت میدم و سوسیس های توی یخچال رو بیرون میارم توی قارچ و رب تفتش میدم و یدونه فلفل دلمه هم بهش اضافه میکنم به عنوان نهارمیشه خوردش روی میز میچینم +بیا مهسا بیا نهار همونجور که روی صندلی میشینه میگه _توکی وقت کردی نهاردرست کنی؟ +یکم سوسیس تفت دادم البته الانم که واسه نهاریکم دیرشده ساعت ۴هست نه بابایی میگه و مشغول خوردن میشیم مهسا ظرف هارو میشوره و من خورشتمو اماده میکنم سیرهارو نگینی و ریز خورد میکنم و با خورشت درحال جوش خوردن اضافه میکنم باصدای زنگ درمهسا هول زده بلندمیشه _سارامگه نگفتی شوهرت عصرمیاد سریع لباس هاشو مرتب میکنه و چادر خونه ای منو میپوشه متعجب به سمت ایفون میرم که بادیدن دسته گلی پشت ایفون متعجب گوشیو برمیدارم +بفرمایید؟ دسته گل کنارمیره و چهره بشاش سینا و سحر و فاطمه و پرهام نمایان میشه سیناخندون میگه _مزاحم نمیخوای خوشگل خانم؟ میخندم و بفرماییدی میگم به سمت اتاق میرم و سارافون بلند سورمه ای رنگی میپوشم روسری خاکستری رنگی هم لبنانی میبندم و بعداز پوشیدن چادررنگیم بیرون میرم به سمتشون میرم و احوال پرسی میکنیم +چرا اینقدر بی خبر اومدین؟اتفاقا همین الان خورشتمو برای شام بارگذاشتم میرم یکم بیشترش کنم داداش به مامان ایناهم بگو بیان سحرهمونجور که روسریشو درمیاره میگه _نمیخواد سارا ماشام نمیمونیم +لازم نکرده عروس خانم شما شام اینجایید به مامان ایناهم زنگ بزن سیناباخنده میگه _اب و هوای شمال روی مامان بدجورتاثیرگذاشته دارن میرن شمال +چه بی خبر _یه ساعت پیش تصمیم گرفت میخندیم و مهسا و فاطمه و سحر بامن به اشپزخونه میان پرهام_ساراخانم بیاین بشینیداومدیم خودتونو ببینم و باسینا میخندن میخندیم و مشغول به کارمیشیم مهسا یکم معذبه شاید به خاطر اتفاقات گذشته باشه ساعت ۶ با صدای ایفون بلند میشم به سمتش میرم و دوباره با دسته گلی روبه رو میشم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 +بفرمایید دسته گل کنار میره و صورت بشاش محمدحسین نمایان زمزمه کنان میگه _سلام برعشق بنده و خانم خونه میخندم و درو میزنم تابیاد داخل به استقبالش میرم و بالبخند دررو باز میکنم زمزمه کنان و لب گویه میگم +سلام نفس بنده و اقاۍ خونه میخنده و ابرو بالا میندازه میخواد چیزی بگه که دستمو به نشونه سکوت روۍ بینیم میزارم و به پشت سرم اشاره میکنم متوجه میشه کسی داخل هست و چیزی نمیگه دسته گل رو بهم میده و از جلوی درکنار میرم باورودمون و گذر از راهروی جلوی در صدای خنده های بچه ها توی فضای خونه میپیچه پرهام خنده کنان میگه _ایول چه عاشقانه عشق بنده خانم خونه نفس بنده اقای خونه و بازهم میخندن ماهم درکنارشون میخندیم و محمدحسین سلام و احوال پرسی میکنه باکمک هم سفره شام رو میچینیم به جرعت میتونم بگم اون شب یکی از بهترین شب های عمرم بود اگر میدونستم چه اتفاقاتی پیش رو دارم از اون شب بیشتر استفاده میکردم مهسا بعد از رفتن مهمان ها با محمدحسین راجب برگشتن پوریا صحبت کرد و محمدحسین به وضوح بهم ریخت و گفت پیگیری میکنه هرچه به مهسا اصرارکردم پیشمون بمونه قبول نکرد و گفت درست نیست و به خونش رفت قرارشد صبح زودبیاد اینجا تاهم بریم خرید کنیم واسه عروسی هایی که درپیشه روی تخت نشستم و مفاتیح کوچیک پالتوییم رو از روی عسلی برداشتم زیر نور چراغ خواب زیارت عاشورا و ایة الکرسی شبم رو خوندم دستمو زیرسرم گذاشتم و دراز کشیدم ذهنم پراکنده بود و همه جاپرمیکشید اگر ترلانم الان بود دوماهه بود میتونست دست و پاشو توی هوا تکون بده اشکی که میخواست ازچشمم سرازیر بشه رو با ورود محمدحسین به اتاق پاک کردم اما زرنگ تر از این حرفا بود _باز که شب شد و موقع خواب وتو چشمات اشکی شد بآ این حرفش نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیرگریه کنارم نشست و دستمو گرفت بلند شدم و به تاج تخت تکیه دادم _خانومم عزیزم گذشت بسه بسه سارا . داری هم خودتو ناراحت میکنی هم منو مدیون من و هفت پشت منی اگر بازم به گذشته و اتفاقای بدش فکر کنی فهمیدی؟ سری تکون میدم خوبه ای میگه و به سمت کمدش میره دراز میکشم دوباره ایه ساعت رو زمزمه میکنم و دردنیای بی خبری فرو میرم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• باصدای محمدحسین که برای نماز صبح صدام میکرد چشم ریز میکنم و سعی میکنم خواب رو از چشمان کنار بزنم و بلند بشم نماز رو درکنارهم میخونیم و دعاۍ عهد بعد از نماز رو هم از دست نمیدیم _هستی بریم ورزش؟ +اوهوم خیلی خوبه _ایول پس پاشو گرمکن ورزشی های ستمون رو میپوشیم ست خاکستری و سورمه ای چادرمو هم روش میپوشم و درکنار هم پیاده روی میکنیم تا پارک دوخیابون بالاتر ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 به خیابون مقابل اشاره میکنه _بریم کلپچ بزنیم؟ میخندم و سری تکون میدم میریم و به قول محمدحسین کلپچی میزنیم به ساعت نگاه میکنم +محمدبریم دیگه؟ من با مهسا قراردارم لقمشو میجوه و پایین میفرسته _چه قراری مگه کجا میرین؟ +برم واس عروسی خرید کنم اهانی میگه و باهم دوباره به سمت خونه میریم مهسا توی ماشینش منتظر دم درنشسته خجالت زده سلامی میکنم و میگم زودی میرم بالا و برمیگردم باشه ای میگه که سری لباسمو با مانتو لی بلند و روسری خاکستری رنگ عوض میکنم چادرمو میپوشم و بیرون میرم محمدحسین داره پرونده هاشو مرتب میکنه +محمدحسین من رفتم کاری نداری عزیزم؟ _نه خانومم برو به سمت درمیرم که باصداش متوقف میشم _سارا سارا یه لحظه وایسا +جانم کارتی که حقوقشو میریزن رو به سمتم میگیره _فعلا دوتومنی توش هست برو خرید کن اگر کم اوردی بگو یه جوری بهت پول میرسونم لبخندی بهش میزنم روی نوک انگشتام بلند میشم و گونشو میبوسم +پول توی کارتم هست عزیزم شما برو این پول لازم میشه میدونم واسه پول اجاره خونه کنارگذاشتی نگران منم نباش چشمکی میزنم که لبخند پراز عشقی میزنه و بیرون میرم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• توی پاساژ های مختلف قدم میزنیم اما من هنوز چیزی که میخوام رو پیدا نکردم _وای سارا پام داره گز گز میکنه بس کن دیگه دل و رودم با قاشق چنگال به جون هم افتاده میخندم و بازم دستشو میکشم +اه چقد نق میزنی بیا بریم نهار بخوریم دوباره بریم بگردیم پوفی میکشه متفکر می ایستم +میگم مهسا _هان چشم غوره ای بهش میرم +هانت بی بلا ببین ما اگه غذای رستورانی بخوریم سنگین میشیم نمیتونیم راه بریم پس نظرت چیه یه ساندویچ کثیف بزنیم؟ با دلهره میگه _مریض میشیم بخدا اونوقت شب عروسی داداشت و ابجیت باید با سرم بیمارستان بری تو تالار میخندم و میگم +طوری نیست بابا بیا به سمت ساندویچ فروشی میریم و ۲ تا ساندویچ فلافل سفارش میدیم سریع میخوریم و دوباره توی پاساژا راه میافتیم _سارا این اخرین پاساژه ها انتخاب نکردی دیگه باید پیژامه بپوشی بیای عروسی میخندم و داخل میریم ویترین سومین مغازه نظرمو جلب میکنه همون موقع گوشیم زنگ میخوره بادیدن نام دلبرجان لبخندی میزنم و اتصال رو میزنم +جانم عزیزم _سلام بانوخوبی؟ +ممنون توخوبی؟ _به خوبیت کجایی؟ +پاساژ.. _اووو پس هنوز تو بازار به سر میبری؟ ناراحت سرمو بالاپایین میکنم +اوهوم هنوز نتونستم چیزی انتخاب کنم _باشه عزیزم من سه دقیقه دیگه میرسم پیشتون باشه ای میگم و قطع میکنم داخل مغازه میرم کت و دامن طلایی و صورتی رنگی که به شدت زیبا بود با مهره های ریز تزیین شده بود و زیرش یه شومیز میخورد و جلوش یه سیلور خیلی دخترانه و شیک بود دامنش هم بلند و زیبا بود از فروشنده که خانم زیبا رو و محجبه ای بود تقاضا کردم لباس رو واسم بیاره داخل پرو میرم و میپوشم که تقه ای به درمیخوره به خیال اینکه مهسا هست در رو باز میکنم +به نظر من که خیلی قش... سرمو بالا میارم و با دیدن محمدحسین هنگ میکنم میخنده و میگه _اره به نظرمنم خیلی قشنگه منم میخندم و چرخی میزنم +واقعا خوبه؟خوب شدم؟ جوری توی چارچوب درایستاده که نگران دیدنم توسط مشتریان مغازه نیستم لبخندی عاشقانه روی لبش میشینه _اره خانومم خیلی خوب شدی و من بازهم باگذشت یکسال از ازدواجمون باخانومم گفتنش قند توی دلم اب میشه و سراسر وجودم دلیل زنده بودنم ،نفس کشیدنم و هرضربان قلبم رو میفهمن دلیل بودن من مردیه که توی این نامردی ها مرد ترین مرد زمین بعد از بابا و سینا واسم بوده دلیل نفس کشیدنای من محمدحسینمه باصداش به خودم میام _میدونی چقدرقشنگه وقتایی که حواست نیست و فکرتو به زبون میاری و من میمیرم واسه عاشقانه هات؟ هینی میکشم +بلند فکر کردم؟ میخنده خنده ای که صداش قشنگ تر از هرموسیقی توی دنیاس واسه من _اره بیا بیرون تا زودی حساب کنیم بریم دیروقته راستی +جان _کاش تمام چشم هاۍ دنیا نصیب من میشد تاتورابنگرم کاش تمام گوش ها و شنود های دنیا نصیب من شود تا به موسیقی صدایت گوش جان بسپارم کاش تمام فکرهای عالم مغز های عالم نصیب من شود تاذره ذره ثانیه به ثانیه و سلول به سلولش را بافکربه تو به زندگی ادامه دهم و کاش تمام قلب های دنیا نصیب من شود حتی قلب های سیاه تا با عشق تو رنگینش کنم و ضربان هرلحظه شان باعشق توبزند منو مات و مبهوت میزاره و بیرون میره ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 دستمو روی قلبم میزارم و نفس عمیقی میکشم چشمامو میبندم و زیرلب زمزمه میکنم +شکرالله شکرالله شکرالله خدایاشکرت بابت همه چی بابت محمدحسینم بابت زندگیم سریع لباسای خودمو میپوشم و بیرون میرم به سمت حسابداری میرم ولی با فکر به اینکه من فقط یه لباس خریدم ولی مادوتاعروسی داریم که درهردوشون من نزدیک ترین فامیل عروس و داماد هستم پکر میشم پیش حسابداری محمدحسین رو نمیبینم نگاهی توی مغازه میندازم که کنار یکی از رگال ها میبینمش با لبخند به سمتش میرم +اینجایی؟ لبخندی میزنه _پوشیدی کارت تموم شد؟ +اوهوم توچرا اینجا ایستادی؟! به رگال خیره میشه مسیرنگاهشو دنبال میکنم که به یه لباس مجلسی فوق العاده زیبا میرسم لباس کاملا پوشیده هست مثل مانتوی بلند میمونه با این تفاوت که جلوش دکمه نداره رنگ زرشکی که کمربند زیبایی که با گل های ریز زرشکی و سفید و طلایی مخلوط شده روش رو گرفته قسمت قفسه سینه لباس زیپ میخوره و با گل کوچیک و زیبایی تزیین شده ناخوداگاه میگم +وای چه نازه _اره هم پوشیدست کامل هم مجلسی میخوای امتحان کنی؟ سرتکون میدم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• خسته از زیر دست ارایشگر بیرون میام کمرم خشک شد به اینه نگاه میکنم صورتم تمیز و ابروهام مرتب شده موهامو رنگ نکردم چون رنگ خودشو بیشتر دوست دارم باتشکر از ارایشگر حساب میکنم و به سمت اتاق عروس میرم تقه ای میزنم و با بفرماییدی وارد میشم با دیدن سحر توی اون لباس سفید پف دار حس هیجان و ذوق و تحسین توی وجودم نشست جیغ خفه ای زدم و به سمتش رفتم همدیگر رو سفت دراغوش میگیریم +چه ناز شدی لبخند پرعشوه ای میزنه _ناز بودممم میخندم و گونشو میبوسم +چیزی لازم نداری؟ _نه عزیزم برو الان پرهام میاد بریم باغ واسه فیلمبرداری +خوش بگذره پس من رفتم چشمکی میزنم و بیرون میرم سریع خداحافظی میکنم و به سمت خونه میرم یه دوش میگیرم و بیرون میپرم موهامو بالای سرم میبندم و لباس زرشکی که با محمدحسین خریدیم رو میپوشم ساق دست گیپور زرشکیم روهم زیرش میپوشم کرمی به صورتم میزنم و رژ صورتی رنگی کمرنگ روی لبم میزنم ریملی هم میزنم و خودمو توی اینه برانداز میکنم عالیه ساده شیک و مرتب محمدحسین که بعد از اینکه من از حمام اومدم به خونه اومد از حمام خارج میشه و سریع میره اماده بشه همونجور که به صورتم ضربه میزنم تا کرم ها روی صورتم بد شکل نشه به محمدحسین میگم +محمدجانم لباساتو اتوکردم سرکمد زدم _مرسی عشق جان لبخندی میزنم و به کارم ادامه میدم عطر نمیزنم شال طلایی زیبایی رو که پایینش گل های ریز زرشکی رنگ داره رو روی سرم مدل دارمیبندم جوری که موهام اصلا پیدا نباشه و مدل روسری شیک باشه صندل هاموهم میپوشم برمیگردم سمت محمدحسین که دکمه های لباسشو داره میبنده واسه پوشیدن چادرمشکی دودلم به سمتش میرم و دستشو کنارمیزنم و دکمه هاشو میبندم کتشو مرتب میکنم و میگم +محمدحسین به نظرت چادر مشکی بپوشم یانه؟ متفکر میگه _اتفاقا منم میخواستم بگم نپوش فقط یه مانتوی بلند مشکی روی لباست بپوش ارایش هم که نداری روسریت هم که خوبه تا توی پارکینگ باغ هم که توی ماشینی بعدشم وارد زنانه میشی پس چادرنمیخوای فقط یه چادر مجلسی بیار واسه زمانی که میریم خونه عروس داماد چشمی میگم و کارایی که گفت رو انجام میدم دست به دست هم بیرون میریم و به سمت تالار میریم با رسیدن به تالار تازه عمق فاجعه رو درک میکنم و دستام میلرزه از اتفاقیکه میخواد بیافته توی تالار ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 محمدحسین که متوجه لرزشم شده به سمتم برمیگرده _چیزی شده ساراجان؟ لرزون مینالم +محمدحسین من از ترحم و سرکوفت متنفرم اخمی روی پیشونیش میشینه _کی بهت ترحم کرده یاسرکوفت زده؟ +قراره امشب ببینم و بشنوم قراره به همه توضیح بدم بچم تو بغل خودم پرپرشد مشتی روی فرمون میکوبه و باصدای تقریبا بلندی میگه _سارا بس میکنی یانه فراموش میکنی یانه بیخیال میشی یانه بیجاکرده هرکی از تو راجب بچت پرسیده و میخواد بپرسه بیجا کرده هرکی بهت ترحم کرده و میخواد بکنه یه بارم که شده واسه خودت زندگی کن نه واسه مردم سعی میکنم اروم باشم و اونوهم اروم کنم دستشو توی دوتادستام میگیرم +باشه عزیزم باشه فقط تواروم باش ببخشید پوفی میکشه و پایین میره همراهش پایین میرم قبل از اینکه از پارکینگ خارج بشه جلوش می ایستم سرمو کج میکنم +محمدحسینم نبخشیدی؟ ببخشید حق باتوبود معذرت میخوام لبخندی میزنه و دستمو میگیره میبوسه _اشکال نداره بیا بریم ازپارکینگ خارج میشیم یه راهرو مانند جلومونه که باید ازش رد بشیم پایان این راهرو دوتا راه جداهست که یکی برای ورودی بانوان و دیگری برای ورودی اقایون هست ازدورپارسا رو میبینم که کنار سینا ایستاده جلوی ورودی جلومیریم روسریمو پایین ترمیکشم +سلام داداش سلام آقا پارسا _سلام عزیزم _سلام ساراخانم محمدحسین_عزیزم بروتو یهو یکی میاد داخل میرم هنوز زیاد کسی نیومده به سمت یکی از میز های نزدیک جایگاه عروس و داماد میرم ازدور سمیرا خانم رو میبینم به سمتش میرم و سلام احوال پرسی میکنیم که فاطمه هم به جمعمون اضافه میشه مثل همیشه دوربین عکاسیش همراهشه _چطوری خواهرشوهر خوبی؟ +مرسی توچطوری _خوبم شکر سرگرم دید زدن اطراف میشیم که مامان و عمه مریم و ارام هم به جمعمون میپیوندن کم کم تالار شلوغ میشه و صدای پسربچه ای نوید از اومدن عروس و داماد میده سریع چادررنگیمو سرمیندازم و از روی میز قرآن و اسفند رو برمیدارم اسفند رو به سمیرا خانم میدم و قرآن رو خودم دست میگیرم بابام تخم مرغی که توی پلاستیک هست رو جلوی پای سحر میزاره و از روش رد میشن ورودی تالار خیلی شلوغ شده فیلمبردار دستور های مختلفی میده سمیرا جون اسفند رو دور سرشون میگردونه و منم قرآن براشون میگیرم میبوسن و رد میشن و داخل زنونه میشن همزمان واسونک های شیرازیه مختلفی میخونن بعد از نیم ساعت پرهام به قسمت اقایون میره شالمو درمیارم و موهامو که تا پشت زانوهام هست رو باز میکنم گل سرزرشکی طلایی هم به سرم میزنم و بافاطمه که حالا اونم روسریشو دراورده به سمت سحر میریم یکم پکر و رنگ و رو پریده بود +چیشده سحری؟ _هیچی +دروغ نگو بگوببینم چیشده؟ _توی راه چندین بارنزدیک بودتصادف کنیم خیلی شانس اوردیم سارا چندشب پیش هم خوابای بدی میدیدم خیلی دلم شورمیزنه +چرت نگو الکی هی به خودت استرس نده ان شاءالله که خیره اینا رو ولش کن بیا عکس بگیریم همودراغوش میگیریم که صدای چریک دوربین میاد معترض به فاطمه نگاه میکنم که دندون نما لبخندمیزنه _همیشه ناگهانی ها قشنگ ترن درژستای متفاوت عکس میگرفتیم به اندازه ای که صدای مامان دراومد و به سمتم اومد _محمدحسین فوری کارت داره بدو برو پیشش استرس میگیرم و به سمت مانتو و شالم میرم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 کلافه از این سر به اون سر میرفت دلم شور گرفت +جانم چیشده؟ با صدای من برگشت _سارا شرمنده ترسم بیشتر شد +دشمنت شرمنده باشه چیشده؟ _راستش راستش خب چطور بگم +اه محمدحسین قلبم اومد تو حلقم بگو چیشده _من کادو رو خونه جاگذاشتم هنگ کردم یعنی این همه استرس فقط واسه همین بود؟ عصبی دستشو گرفتم و کشیدم گوشه ای که هیچ کس دیدی بهش نداشت صداهم که اصلا بیرون نمیرفت و کسی متوجهمون نمیشد جیغ خفه ای زدم +محمدحسین دلم میخواد بزنمت اینهمه به من استرس دادی که فقط همینو بگی؟ _یعنی واست مهم نیست؟ +چی میگی تو جوری گفتی من فکر کردم پوریا برگشته و اتفاقی افتاده جاگذاشتی که گذاشتی فداسرت مگه عروسی غریبس؟خب فردا بهش میدیم نفس عمیقی کشید _خب جلو مهمونا زشت نشه یه وقت؟ +نه عزیز من نه اقای من زشت نمیشه ما یه دستبند واسش خریده بودیم میگیم از طرف خواهر عروس یه دستبند همین متوجهی؟ سری تکون داد و باشه ای گفت رفت که بره داخل نگاهی به اطراف انداختم یه میز بود روش یه لیوان اب بود اول برداشتم بوش کردم که چیز بدی نباشه دیدم نه ابه دستشو کشیدم +محمدحسین برگشت سمتم _جانم تا برگشت ابو ریختم تو صورتش ماتش برد و هنگ کرد مقداری هم روی کتش ریخت یقه کتشو مرتب کردم و قبل از رفتنم گفتم +تا توباشی به من استرس ندی لبخند محمدحسین کشی زدم و سریع وارد سالن زنانه شدم مطمئنم هنوز که هنوزه هنگه صدای پیام گوشیم به گوشم خورد سریع بازش کردم دلبرجان_واست دارم سارا خانم نگی نگفتی میخندمو سرخوش میرم کنار بقیه ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• {محمدحسین} ازپایان عروسی به بعد به سارا محل ندادم و باهاش سرد برخورد کردم تا نقشم رو بتونم عملی کنم اونم به خیال اینکه به خاطر اب ریختن باهاش قهرکردم چندبار معذرت خواهی کرد اما وقتی دید نتیجه ای نمیده بیخیال شد کتمو روی مبل انداختم شالشو دراورد و وارد دستشویی شد لبخندی زدم سوسک پلاستیکی که مال شیطنتای قبل از ازدواجم بود رو سریع از کمد برداشتم خیلی خیلی شباهت به سوسک واقعی داشت سیاه و لزج و منزجر کننده لبخند خبیثی زدم کنار تخت انداختم بالشت و پتو رو هم از توی کمد برداشتم و بیرون رفتم داشت اب میخورد توی اشپزخونه که با دیدن بالشت و پتوی من رسما وارفت اخ که من چقدراین دختر رو دوست دارم و میمیرم واسه علاقش به خودم بی توجه بهش به سمت مبل رفتم و روش دراز کشیدم و پتورو تاروی سرم بالا کشیدم حس کردم به سمتم اومد اما دوباره برگشت و دقایقی بعد صدای کوبیدن دربهم دیگه بلند شد چنددقیقه ای نگذشته بود که صدای جیغ و داد و طلب کمک سارا بلند شد ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 درو باز میکنه و خودشو از اتاق پرت میکنه بیرون _بیا برو این سوسک چندش زهرماری رو بکش برو محمدحسین پوفی میکشم و بلند میشم سمت اتاق میرم ریز میخندمو سوسک رو برمیدارم به سمتش میرم که توی خودش جمع میشه +چیزی نیست عزیزم سوسکه سوسک و جلوش میبرم جیغ خفه ای میزنه و خودشو جمع تر میکنه _محمدحسین جون من ببرش کنار میخندم و کنارمیرم _چرا تودستت گرفتی؟برو بکشش یهو پرواز میکنه بازم میخندم و سوسک پلاستیکی رو بالا پایین میندازم +مصنوعیه عشقم مصنوعی مات میمونه میخندمو به اشپزخونه میرم جیغ خفه ای میزنه _خیلی لوسی محمدحسین خیلی زیاد ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• (سارا) خسته و خواب الود وارد خونه میشم کیف و چادر و جزوه هامو روی مبل میندازم و خودم روی مبل سه نفره از خستگی خواب میرم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• با صدای شرشر اب که از توی حمامه از خواب میپرم ظاهرا اومده خونه و رفته حمام بافکر شیطانی که به سرم میزنه بلند میشم و فلکه اب رو میبندم بعد از چنددقیقه صداش بلند میشه _ای بابا واسه چی اب قطع شد؟ سارا؟عزیزم پاشو ببین جریان چیه وقتی جوابی نمیشنوه کلافه ترمیگه _ای خدا سارا بلندشو اینو درستش کن چشمم کور شد شامپو توی چشممه دوباره خبیث میخندم بعد از چنددقیقه فلکه ابو باز میکنم وکنارمیرم ایندفعه به سمت ابگرم کن میرم و خاموشش میکنم و بیخیال تر از دفعات قبل روی مبل میخزم و دردنیای بی خبری فرو میرم با حس قرارگرفتن چیزی روم ازخواب میپرم اما چشمامو باز نمیکنم که زمزمش توگوشم میپیچه _میدونم کار خودت بود ولی من با همین کارات صدبرابر بیشتر عاشقت میشم و پیشونیمو از بوسش گرم میکنه و پتورو روم میکشه و کنار میره و بعد از چنددقیقه صدای کوبیدن دراتاق بهم توی گوشم میپیچه وجودم پر از عشق شده و شیطنتم از بین رفته دلم براش سوخت که خسته و کوفته اومده ولی من شام براش درست نکردم با یه یاعلی بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم وسایل ماکارونی رو بیرون گذاشتم و شروع کردم به پخت غذای مورد علاقش ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _الهی شکر دستت دردنکنه عزیزم عالی بود لبخندی میزنم +نوش جان باکمک همدیگه میز رو جمع میکنیم _بریم شاهچراغ؟ فکری‌میکنم +اومم خب ببین امروز دوشنبست من نمیگم نریم شاهچراغ میگم بیا یه روز دیگه بریم امشب مراسم حاج اقا مصطفوی هست بریم اونجا _عالیه من اماده میشم پیش ماشین منتظرتم +باشه برو الان میام یکم اشپزخونه رو جمع و جور میکنم و به اتاق میرم تاآماده بشم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• _تموم که شد بیا همینجا +باشه _فعلا عزیزم لبخندی بهش میزنم و وارد میشم مراسمات حاج آقا مصطفوی رو خیلی دوست دارم صحبت هایی که میکنن جوان پسنده و خیلی به درد جوان ها میخوره درمورد مسائل روز و سیاست هم همیشه مطلب داشتن و این من رو برای گوش کردن به صحبتاشون مشتاق ترمیکرد با اشتیاق پای صحبت هاشون نشستم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• _قبول باشه +ازشماهم قبول باشه دستمو میگیره و به سمت ماشین حرکت میکنیم +محمدحسین هوا خیلی خوبه پیاده روی کنیم صبح بیای ماشینتو برداری؟ مکثی میکنه و سری تکون میده _سردت نیست؟سوییشرتم توماشینه اگه میخوای بیارم دستامو بغل میکنم +نه هوا خیلی خوبه شونه به شونه هم توی پیاده رو قدم میزنیم با دیدن حاجی اون طرف خیابون با ذوق میگم +عه محمدحسین حاجی باقالی اونم ازدیدن حاجی باقالی خوشحال میشه و باهم به سمتش میریم حاجی باقالی یکی از کسانی بود که منو محمدحسین بعد از ازدواج فهمیدیم هردوباهاش اشنا هستیم و دوسش داریم پیرمردی که گرد سختی های زمونه روی چهرش نشسته و موهای سفیدش نشون از زحمت کش بودنش میده پیرمردی که گاری و سینۍ باقلا های داغ و اویشن زدش همیشه سرمیدون انقلاب هست و بوی باقلاهاش دل همرو میبره پیرمردی که توی زندگی منومحمدحسین بوده و هست حتی از قبل از وصالمون به سمتش میریم +سلام حاج بابا _سلام حاجی حاجی باقالی با دیدن ما دوتا گل از گلش میشکفه _سلام به روی ماهتون باباجان خوبین ان شاءالله؟ رو به من میکنه _خوبی دخترم؟به ما سرنمیزنیا خجالت زده و سرافکنده سرپایین میندازم +شرمنده حاج بابا خیلی مشغله داشتم _میدونم باباجان میدونم ولی این شوهرتم اخه خیلی بی معرفته محمدحسین خجالت زده میخنده دست تو سینه میزاره و کمی سرخم میکنه _من شرمنده حاجی شما ببخش به بزرگیت _دشمنت شرمنده پسرجان بیاین که یه باقله داغ و اویشن و سرکه زده بهتون بدم حالتون جا بیاد میخندیم و کاسه هامونو میگیریم و روی جدول های کنارخیابون میشینیم و الحق که اون باقله توی اون هوای سرد و درکنارمحمدحسین چقدرچسبید و کاش بیشتر از اون لحظات استفاده میکردم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 سیلور کت رو میزنم و نگاهی توی اینه به خودم میندازم خیلی عالی شده و دوباره محمدحسین مثل سری قبل پشت سرم ایستاده و دکمه های پیرهنش رو میبنده به سمتش میرم و مثل سری قبل دستشو کنار میزنم و دکمه هاشو میبندم با حس نگاه خیرش سربلند میکنم +وا چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟ لبخندی میزنه ‌_خیلی خوشگل شدی با ناز میخندم +خوشگل بودمممم شیطون لبخند میزنه و یقه کتشو درست میکنه _نه عزیزم نه که من خیلی خوشگل و جذابم من که اومدم گرفتمت کلا بعد از ازدواج بامن تحت تاثیر من قرارگرفتی و اب زیر پوستت رفته و خوشگل شدی و ابرو بالا میندازه میدونم که سرخ سرخ شدم الان و از حرص پلکم داره میپره ادامه میده _آهان راستی رژتو هم کمرنگ کن عزیزم خیلی پررنگ شده لبخند حرصی میزنم و چشم بلند بالایی میگم به سمت میز ارایش میرم و رژمو برمیدارم و بیشتر از قبل میزنم و توجهی به محمدحسین که با چشمای گرد نگاهم میکنه نمیکنم کیفمو برمیدارم و همونجور که بیرون میرم میگم +رژم خیلی کمرنگ بود بیشترش کردم عزیزم بیرون میرم ک بایاداوری نیاوردن چادر رنگیم دوباره داخل برمیگردم چادرو از توی کمد درمیارم و به سمت درمیرم +منتظرتم شوهرجان خبیث میخندم و بیرون میرم میدونم که چقدر داره حرص میخوره بایاداوری چهره حرصیش بازم میخندم و دستمالی از روی اپن برمیدارم و رژمو پاک میکنم بیرون میرم و سوارماشین میشم حرصی و عصبی سوارمیشه سرمو به سمت شیشه برمیگردونم تاچهره بدون رژمو نبینه بالاخره به تالار میرسیم توی طول مسیر یک کلام صحبت نکرد اما میفهمیدم داره حرص میخوره دستم به سمت دستگیره رفت که اون یکی دستم اسیر دستش شد ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 با صدایی که سعی میکرد اروم باشه گفت _سارا سرم پایین بود +جانم _به من نگاه کن مجبوری سرمو بالا بردم _رژتو پاک کن با ندیدن اثری از رژلب روی صورتم چشماش گرد شد لبخند خبیثی زدم که پوفی کشید و دستی به صورتش کشید ‌_که اینطور میخندم +بله که اینطور همراه بامن میخنده _برو ولی بدون واست دارم خانومممم لبخند دندون نمایی میزنم و پیاده میشم و منتظر میمونم تاپارک کنه دوشادوش هم وارد میشیم به قسمت بانوان میرم کنار مامان و مامان محمدحسین میرم +سلام مامان سلام مادرجون _سلام دخترم _سلام عزیزم خوبی؟ +مرسی به خوبیتون من برم لباسامو عوض کنم سحرکو؟ _توی اتاق تعویض لباسه مادر +اهان به سمت اتاق میرم +سلام چطوری _وای سلام خوبی؟ سارا ببین لباسم بده؟ +نه خیلیم قشنگه کی گفته بده؟ _پانیذ اومده میگه وای سحر جون لباستو تازه خریدی؟ میگم اره میگه وای این لباسه خیلی خز شده و ال و بله میخواستم یه چیزی بهش بگم که ساحل و ترنم و ترانه جلومو گرفتن میخندم و سعی میکنم ارومش کنم +واس خودش شر و ور گفته ولش کن بیا بریم الان عروس داماد میرسن مانتومو درمیارم و کت و دامنو روسریمو مرتب میکنم و بیرون میریم صدای لارین کوچولو که به سمتم میاد توجهمو به سمتش جلب میکنه _خاله ژون خاله ژون عمو دینا و علوس اومد به لحن کودکانش میخندم و بوسی از لپش میکنم و بغل میگیرمش و باهم به سمت ورودی میریم سینا توی اون لباس دامادی عجیب توی چشمم شیرین اومده ماشاءالله ماشاءالله زیرلب نسارش میکنم فاطمه هم توی اون لباس سفید پف دار عجیب دلبری میکرد لباس عروس محجبه ای که به شدت بهش میومد و زیر اون چادر سفیدش مخفی شده بود لارین رو زمین میزارم و سینی اسفند رو دست میگیرم محمدحسین هم کنارم می ایسته و دست فاطمه رو میگیره و کمکش میکنه تا رد بشه صلوات میفرستن و منم اسفند دور سرشون میگردونم زیرلب زمزمه میکنم +هرکه نگه ماشاءالله سوراخ سوراخ شه والا سوار الاغ شه والا یه پاش چلاق شه والا محمدحسین و سینا و فاطمه که زمزمه من رو شنیده بودن ریز میخندیدن و خودمم خندم گرفته بود سحر قرآن رو براشون گرفت و از زیرش رد شدن و داخل رفتن و با سلام و صلوات و واسونک خوانی به سمت جایگاه عروس و داماد هدایتشون کردن ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 دوربین فاطمه رو گردنم میندازم و جلوشون رو دو زانو میشینم جمعیت پراکنده شده و فقط عروس و داماد درجایگاه هستن همینکه میخوام عکس بگیرم سحر میپره توی کادر و کنار فاطمه می ایسته میخندم و عکس میگیرم ازشون نفرهای بعدی به ترتیب پدر و مادر فاطمه و مامان و بابای من و سحرو پرهام برای عکس میرن دوربینو به دست ارام میدم و با محمدحسین میریم برای عکس من کنار سینا می ایستم و محمدحسین کنار فاطمه و اخرین عکس یادگاری هم گرفته میشه و بعد از اون همه باهم دسته جمعی عکس میگیریم روی صندلی میشینم و میوه میخورم که دستی از پشت روی چشمام قرارمیگیره دستشو لمس میکنم ‌+اخه مگه میشه من رفیق خودمو نشناسم میخنده و همدیگر رو بغل میکنیم _چطوری ‌+ما که خوبیم ولی توانگار بهتری میخنده _اره باورت نمیشه +چیو؟ با شوق و ذوق بغلم میکنه _از پوریا غیابی طلاق گرفتم مات میمونم از بغلم بیرونش میارم +جدی میگی؟ _اره بخدا جیغ خفه ای میزنم و دوباره بغلش میکنم +وای خدا شکرت چقدر خوب ‌_اوهوم بهتر از این نمیشد لبخندی میزنم و بهش تبریک میگم میشینیم کنار همدیگه و ازهردری صحبت میکنیم ازادی مهسا از دست پوریا بهترین چیزی بود که ممکنه اتفاق بیافته مشغول صحبت کردنیم که خاله سمیرا به سمتمون میاد به احترامش بلند میشم +سلام خاله جون _سلام عزیزم خوبی قشنگم؟ و بغلم میکنه از محبتش لبخندی میزنم +مرسی ممنونم مهسا هم بلند میشه و سلام میکنه _سلام سمیرا خانم خاله سمیرا برمیگرده سمتش _ای جانم مهسا جون توهم اینجایی؟ بیا بغلم ببینم میخنده و همدیگر رو بغل میکنن خاله سمیرا برمیگرده سمت من _مبارک باشه خاله جون ان شاءالله پیر بشن به پای هم ماشاءالله هم سینا هم فاطمه جان خیلی بهم میان در و تخته خوب باهم جور شدن +ممنونم خاله جون ان شاءالله روزی اقا پارسا دستاشو رو به اسمون میگیره و از ته دل میگه _الهی امین یعنی پارسا بچم سر و سامون بگیره من دیگه غمی ندارم لبخندی میزنم که به سمت مهسا برمیگرده _شوهرت کجاست مهسا جون؟اون شب هم ندیدمشون قابل ندونستن؟ مهسا سرشو پایین میندازه و لب میگزه متاسف میگم +خاله جون مهسا طلاق گرفته با تعجب رو دستش میکوبه و البته برق چشماشو هم میبینم _خدامرگم بده ببخشید مهسا جون واقعا متاسفم مهسا لبخندی به لب میشونه _نه سمیرا خانم این چه حرفیه خاله سمیرا با خنده میگه _پس مجردی الان؟قصد ازدواج مزدواج نداری؟ با خنده میگم +خاله اینو دیگه کی میاد بگیره ولش کن موهاش رنگ دندوناش شده خاله لب میگزه _این چه حرفیه مادر ماشاءالله پنجه افتابه دختر به این خوبی رو هوا میزننش مهسا خجالت زده سر پایین میندازه ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 مهسا کلافه دستی به روسریش میکشه _سمیرا خانم میدونید که من چقدر دوستتون دارم و براتون احترام قائلم دوست مادرم هستین و روی سر منم جا دارین ولی راستش من جوابم منفیه یعنی من فعلا تا نتونم خودمو جمع و جورکنم قصد ازدواج مجدد ندارم خاله سمیرا ناراحت پوفی میکشه _حیف شد خیلی دوست داشتم عروسم بشی ولی خب قسمت نیست نمیشه توی کارخدا دست برد لبخندی میزنه _اما توهنوزم واسه من همونقدر عزیزی و امیدوارم خوشبخت بشی باهرکی قسمتت هست لبخند شیرین مهسا درجواب خاله روی لبش میشینه _ممنونم سمیرا خانم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• پنج ماه بعد +محمدحسین زودباش توروخدا از یه زن هم بیشتر اماده شدنت طول میکشه هوف همونجور که دکمه استینشو میبنده بیرون میاد _بریم عزیزم چرا اینقدر نق میزنی خانومم چشم غوره ای بهش میرم +بیا بریم دیر شد لازم نکرده منو خر کنی لب میگزه _سارا این چه طرز حرف زدنه عه بلانسبتت کلافه و با عجله چمدون رو میکشم سمت در +باشه ببخشید بیا بریم تورو بخدا دیر شد محمد دیر شد وای چمدونا رو میبره دم در در هارو قفل میکنم و بیرون میرم که صداش بلند میشه _کو هنوز که آژانس نیومده +میاد اقا میاد کشتی منو محمدحسین متفکر برمیگرده سمتم _سارا توچرا امروزاینقدره نق میزنی؟؟ +من نق میزنم یا تو؟ها؟من نق میزنم یا تو؟چرا اخه اینقدر منو حرص میدی کلافه دستی به روسریم میکشم +این چرا نمیاد اعصاب ادمو خورد میکنه محمدحسین که دیگه صبرش سراومده کلافه میگه _بسه دیگه سارا عه چرا اینقدر غر میزنی مثل پیرزنا خب میاد دیگه همون لحظه آژانس سر میرسه و بابت تاخیرش عذرخواهی میکنه سوارمیشیم و به سمت فرودگاه میریم با صدای گوشیم دست از نگاه کردن به دستام برمیدارم +بله سینا؟ _اوه اوه چقدر عصبی کجایین؟ +داریم میایم _خب کجایین؟ عصبی میگم +وای سینا میگم داریم میایم من چمیدونم هی کجایین کجایین تلفن از دستم کشیده میشه و محمدحسین میرغضب نگاهم میکنه با سینا صحبت میکنه و گوشیو قطع میکنه و توی جیبش میزاره چمدونا رو پایین میبریم و هرکدوم یه چمدونو دست میگیریم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 +بفرما دیدی دیر رسیدیم؟حالا اگه از پرواز جا بمونیم چی؟ _.... +محمدحسین چته چرا قیافه گرفتی؟ عصبی دست منو میکشه و کناری میبره که توی دید نباشه _وای سارا من قیافه گرفتم یا تو از صبح هم سرخودتو درد اوردی هم سرمنو از صبح تاحالا هی نق میزنی یه محمدحسینم اخر جمله هات میزاری بسه دیگه میخوای از همین شروع سفر گند بزنی یه حالمون؟ بسه عزیز من بسه چته چرا اینجوری شدی؟ ناخوداگاه بغض میکنم +دست خودم نیست بخدا دست خودم نیست از صبح دلم مثل سیر و سرکه میجوشه حس خوبی ندارم اعصابم خورد شده ببخشید و اولین قطره اشکم پایین میافته پوف کلافه ای میکشه و دستی به صورتش میکشه دست راستمو توی دستش میگیره و روی قلبم میزاره چشماشو میبنده _چشماتو ببند چشمامو میبندم و زمزمه شیرینش رو میشنوم و ارامش مثل ابی زلال توی دلم روان میشه _الی بذکر‌الله تطمئن القلوب الی بذکرالله تطمئن القلوب الی بذکرالله تطمئن القلوب چشم باز میکنه و چشم باز میکنم _خوبی الان؟ مثل بچه ای سرتکون میدم +اوهوم مرسی لبخندی میزنه و اشکمو پاک میکنه انگشتاش توی انگشتای دستم قفل میشه و دلم گرم میشه به بودن مردی که زندگیه منه به سمت سالن اصلی فرودگاه میریم اما بچه ها رو نمیبینیم محمدحسین گوشیشو درمیاره و زنگی بهشون میزنه و میگن توی سالن دیگری نشستن و کارت پرواز ها رو گرفتن محمدحسین برای گرفتن کارت پروازمون میره و من به ستونی تکیه میدم بعد از مدتی میاد و باهم پیش بقیه میریم مهسا و اراد ارام و امیرسام سحرو پرهام سینا و فاطمه مامان و بابای من و مامان و بابای محمدحسین سلام و احوال پرسی کردیم که گفتن اماده بشیم برای سوارشدن به هواپیما توی این پنج ماه اتفاقات گوناگونی افتاد از طلاق غیابی مهسا گرفته تا اتفاقات دیگه بعد از عروسی سینا و فاطمه دوهفته گذشت که عمه مینا گفت اراد گفته من میخوام ازدواج کنم اونم با کسی که دوسش دارم و اون مهسا دوست سارا هست به مهسا گفتم و مهسا مخالفت کرد عمه مینا گفت و مخالفت کرد محمد برادرش باهاش صحبت کرد و مخالفت کرد محمدحسین باهاش صحبت کرد و مخالفت کرد تا اینکه بعد از یکماه اراد خودش جلو میره و باهاش صحبت میکنه و معلوم نیست چی بهش میگه که مهسا موافقتشو اعلام میکنه و یک هفته بعدش محرم میشن بهمدیگه و سه هفته بعدش عقد و عروسی میگیرن این میون افسردگی ارام حالمو خراب میکرد تا اینکه تونستم از زیر زبونش بکشم که عاشق شده اونم‌عاشق کی امیرسام شیطون ترین و شوخ ترین پسرفامیل اما ظاهرا وقتی عمو هادی به امیرسام میگه باید باپانیذ ازدواج کنی امیرسام میگه نه و معلوم میشه اونم عاشق یکی دیگست این خبر به گوش ارام میرسه و حالشو بد میکنه از اینکه امیرسام فرد دیگری رو دوست داره اما دقیقا دوهفته بعدش زنگ در خونه عمه مینا به صدا درمیاد و امیرسام و خونوادش با گل و شیرینی به خواستگاری ارام میان و بساط عقدشونو فراهم میکنن و حدودا ۳ هفته قبل هم عقد ارام و امیرسام بود و بدین ترتیب ما ۴ تا عروسی توی ۹ ماه داشتیم عروسی چهارتا از عزیزانم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 اینقدر غرق تفکراتم بودم که اصلا نفهمیدم کی سوار هواپیما شدیم چشم میبندم و سعی میکنم کمی بخوابم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• با عشق هوای شهر عشق رو نفس میکشم هوای شهر امام رضامو نفس میکشم محمدحسین لبخندی میزنه و دستمو میگیره همه به سمت ونی که محمدحسین از قبل هماهنگ کرده میریم و سوارمیشیم و به سمت هتل میریم +محمدحسین _جانم +سلامت وسایلامونو بزاریم هتل بریم حرم باشه؟ _یه لحظه صبرکن برمیگرده سمت بقیه +بچه ها سارا میگه وسایلا رو بزاریم بریم حرم نظرتون؟ سینا_حله منو فاطمه که پایه ایم مگه نه؟ فاطمه با ذوق لبخند میزنه _وای اره مهسا_منم موافقم اگه اراد مشکل نداشته باشه اراد دست مهسا رو توی دست میگیره _نه عزیزم منم موافقم مامان نسرین_مادر من یکم خستم میریم یکم استراحت میکنیم بعدمیایم مامان طاهره_اره سارا جانم نسرین جان درست میگن ماهم کمی خسته ‌ۍ سفریم یکم استراحت میکنیم بعدمیایم سحر و پرهام و ارام و امیرسام هم موافقتشونو با اومدن اعلام کردن وسایل رو توی اتاق گذاشتیم و بعد از دوش کوچیکی که گرفتیم رفتیم پایین بقیه هم پایین منتظرمون بودن دسته جمعی به سمت حرم راه افتادیم و از صحن رضوی وارد شدیم با دیدن صحن و سرا چیزی توی دلم فرو ریخت و ناخودآگاه اولین قطره اشکم پایین اومد دستم توی دست محمدحسین اسیره با دستان ازادمون دست برسینه میزاریم و سرتعظیم فرود میاریم دربرابر اقا امام رضا اشکام بی امون میریزه و راحت نیستم محمدحسین میفهمه و به بچه ها میگه برن ما بعدا بهشون ملحق میشیم به سمت بست شیخ بهایی میریم و فاتحه ای میفرستیم و به سمت صحن ازادی میریم ازمحمدحسین جدا میشم و وارد حرم میشم اشک هایی که بی امان روی گونم روان شده دیدمو تار کرده و ضریح رو ناواضح اروم جلو میرم یواش یواش میون جمعیت هل داده میشم و باجمعیت یکی میشم باجلو هل داده میشم و بالاخره دستم به ضریح میرسه اشکم سرازیر میشه و دستم میون پنجره های ضریح قفل میشه گله هایی که داشتم یادم میره و فقط شکر میکنم و طلب میکنم از خونوادم مراقبت بشه بازم همراه باجمعیت به عقب برمیگردم گوشه ای میشینم و زیارت خاصه رو میخونم نیم ساعتی میگذره و بلند میشم و بیرون میرم محمدحسین رو به روی ضریح روی فرش ها توی حیاط نشسته لبخندی میزنم و به سمتش میرم با دیدنم لبخندی میزنه و متقابلا لبخندی بهش میزنم و کنارش میشینم و دستمو دور بازوش حلقه میکنم کتاب ادعیه ای که دست گرفته رو باز میکنه و کنارهم زیر اسمون شهر اقا امام رضا توی حرم پربرکتش زیارت عاشورا رو زمزمه میکنیم و چقدر خوب بود اون حال و هوایی که نتونستم دیگه جایی پیداش کنم یواش یواش بقیه هم بهمون میپیوندن به پیشنهاد سینا به یکی از فست فودی های اطراف میریم توی سرویس بهداشتی دستمو میشورم و بیرون میام حالت تهوع بدی بهم دست داده بیخیال نسبت بهش به سمت میز میرم که چشمام سیاهی میره و سرم گیج میخوام زمین بخورم که خانومی که سرمیز بغل دستیم نشسته میفهمه و سریع زیر بازومو میگیره _خانم جان خوبی؟؟ چیشدی تو؟ با صدای اون زن سینا متوجه میشه و سریع به سمتم میاد پشتش محمدحسین و بقیه هم میان ولی من دیگه توانم ته میکشه و زانو هام خم و حتی دست های زن هم نمیتونه کنترلمو کنه محمدحسین و سینا به سمتم میدون و زیر بازومو میگیرن و چشمام بسته میشه و چیزی نمیفهمم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• باصدای زمزمه ای اروم چشم باز میکنم اما با برخورد نور دوباره چشم میبندم _سارا عزیزم خانومم خوبی؟ با صدای محمدحسین به سمتش برمیگردم باصدای ضعیفی میگم +خوبم چه اتفاقی افتاده؟ _ضعف کردی ظاهرا افتادی ازمایش گرفتن از.. جملش به اتمام نرسیده بود که دراتاق بازمیشه و زن با روپوش پزشکی وارد میشه لبخندش واسم نامفهومه _حالت چطوره مامان خانم؟ گیج نگاهش میکنم محمدحسین هم همینطور میخنده و میگه _اوه ببخشید یادم رفت نباید خبرو اینقدر زودداد و اول مژدگانی گرفت ولی خب بزارید بگم تبریک میگم عزیزم شما مادر شدی ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 مات زده نگاهش میکنم محمدحسینم همینطور تار میبینم دستمو جلوی دهنم میگیرم با بغضی که هرلحظه امکان شکستنش هست میخندم و میون گریه زمزمه میکنم +باورم نمیشه بازم میخندم و میون گریه میگم +وای خدا باورم نمیشه خدایاشکرت محمدحسینم اشک شوقی که ازچشمش سرازیرشده رو پاک میکنه و میخنده _خدایا شکرت دستشو روی صورتش میکشه و میره سمت پنجره دکتر میخنده و درحالی که بیرون میره میگه _چقدرتوی رفتارشما زن و شوهر پاردوکسه منو محمدحسین از حرفش میخندیم و دکتر بیرون میره محمدحسین به سمتم میاد و با خوشحالی دستمو میگیره با چشم های اشکی که حاصلش شده تاردیدن محمدحسین نگاهش میکنم لبخند لحظه ای از لب هام کنارنمیره زمزمه قشنگش توی گوشم میپیچه _دیدی خدا فراموشت نکرده بود؟ دیدی دقیقا لحظه ای که نیاز بهش داشتی اومد؟ دیدی خدا حواسش بهمون هست سارا؟ اشکم میریزه و میخندم ‌سرتکون میدم با شوق و هیجان میگم +دیدم محمدحسین دیدم بخدا که دیدم میخنده و دستمو میبوسه _به شکرانه این نعمت سال دیگه اربعین به تمام زائرای اقا امام حسین چای و شیر داغ با عسل خالص و ناب میدم میخندم +حالا نمیخواد اینقدرام با جزئیات نذرکنی میخنده و ابروبالا میندازه +بقیه کوشن؟ _رفتن هتل یعنی من مجبورشون کردم برن هتل سری تکون میدم _دراز بکش تا برم ببینم سوپی چیزی تو بند و بساطشون هست برات بگیرم میخندمو دراز میکشم بیرون میره خوشحال و پر از ذوق لبخندی میزنم خدایا شکرت صدهاهزارمرتبه شکرت محمدحسین خندون با کاسه سوپ وارد میشه میشینمو مجبورش میکنم خودشم کنارم بخوره برعکس همه که میگن غذا های بیمارستان مزخرفه به نظرم سوپش خیلی خوشمزس +محمدحسین من خوبم نمیشه بریم دیگه؟ میخوام از بودنم توی مشهد استفاده مفید داشته باشم _میریم عزیزم میریم چشم +پس برو صحبت کن ترخیصم کنن پوفی میکشه و چنگی به موهای پرپشت و قشنگش میزنه _میترسم بازم حالت بدشه پرعشق میگم +من خوبم عشق جان برو دیگه لطفا میخنده از لوس بازیام و بیرون میره ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• چادرمو میپوشم و باهم بیرون میریم +محمدحسین _جونم +بریم یکم وسیله بگیریم واسه بچه؟ کمی سرشو میخارونه _اخه هنوز نمیدونیم بچه دختره یا پسر میترسم واسه سفرهم پول کم بیاریم و بعد کلافه اطرافشو نظاره میکنه دستشو توی دستم میگیرم و پرارامش لب میزنم +عزیزم اول که من ۴ ماهمه و خودم نمیدونستم پس بنابراین جنسیت بچه معلومه فوقش میریم سونوگرافی دوم که نگران نباش من کمی پول همراهمه از اون برمیداریم بریم سونوگرافی؟ متعجب نگاهم میکنه _اخه سارا اینجا؟؟؟ موقعیتو بسنج لطفا +اره بابا مگه چیه یه سونوهست دیگه بیا تا توی بیمارستانیم بریم _ازدست تو و کلافه به سمت ورودی بیمارستان برمیگرده میخندم و پشت سرش میرم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• _به به مامان خانوم برو گل سرهای صورتیتو اماده کن که یه گل دختر تورواهه ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 سرخوش میخندم و باهم دست توی دست هم از این سربه اون سرمیریم لباسای کوچیک و صورتی و ابی و کرم و همه رنگی از اون لباسایی که دل میبره دل منو محمدحسینو داره پشت سرهم میبره با ذوق به سمت یکی از قفسه ها میرم دستکش کوچولو و ریز صورتی با گل های ریز صورتی +وای محمدحسین اینو ببین وای خدای من میخنده و از دستم میگیره _چقدر نازه این دختربابا چقدرقشنگ میشه وقتی این دستکشو دستش کنه اخمو سمتش برمیگردم +ازهمین الان دلازارشدم؟؟ همون بحث نو که بیاد به بازار کهنه میشه دلازار؟؟؟ نچ نچ میخنده و دستمو میگیره و با دستش به سمت یکی از رگالا میریم _این چه حرفیه خانومم شما تاج سرمی اوشونم نیمه وجودم فرقی ندارید باهم باورکن و ابرو بالا میندازه و لبشو به دندون میگیره ریز میخنده باور کنه اخرشو تمسخرانه میگه حرصی سمتش برمیگردم +خیلی لوسی محمدحسین خیلی میخنده و منم به حالت قهر اطرافو دید میزنم که چشمم به یه لباس عروس خوشگل دخترونه میافته تور عروس صورتی رنگ کوچولویی که بالای لباس روی قسمت سینه پارچه لطیف مخملی صورتی رنگ همراه با گلای ریز و ظریف طلایی رنگ و پایینشم تور زیبای صورتی رنگ که باتور روش گل های زیبایی کارشده بود لباس فوق العاده ظریف و کوچیکی بود و عجیب دلمو برد دست محمدحسینو گرفتم و به سمتش رفتیم _واو خدای من چقدر قشنگ و نازه این فکرش کن توی تن دخترکم چه ملوس بشه میخندم و با ذوق سرتکون میدم تا شب توی پاساژا و بازارا گشتیم و ذوق کردیم و خرید کردیم پلاستیکای خرید رو به امانت داری دادیم و وارد حرم شدیم به محمدحسین خبر دادن باید هرچه سریع تربرگرده شیراز و فرداصبح باید برگردیم اشک توی چشمام جمع میشه و سلام میدیم و اذن دخول میخونیم دوباره ماجرای صبح تکرار میشه و به زیارت میرم ادعیه میخونم درکنارمحمدحسین و بهترین لحظات عمرمو کنارش میگذرونم _بریم هتل صبح دوباره برگردیم؟ سرم خیلی درد میکنه نگران نگاهش میکنم +باشه قربونت برم پاشو بریم خدانکنه ای میگه و باهم دوباره رو به حرم اقا تعظیمی میکنیم و میریم سمت امانت داری پلاستیکای خریدو دست میگیرم چشمای محمدحسین شده کاسه خون هروقت سرش دردمیگیره اینجوری میشه _بریم عزیزم؟ +اره بریم بریم نگران تند تند قدم برمیدارم دستشو توی دستم سفت گرفتم احساس دلشورم شدید شده و خودمم حالت تهوع گرفتم _یواش ترسارا سرم خیلی دردمیکنه اصلا نمیتونم اینقدر تند راه برم از حال بدش ناخودآگاه گریم میگیره +دردت به جونم چیشدی یهو متعجب می ایسته _سارا چرا گریه میکنی؟ اشک میریزم +طاقت دیدن حال بدتو ندارم چرا اینجوری شدی یهو؟ لبخندی میزنه و دستمو محکم تراز قبل میگیره و اینبارخودش سمت هتل قدم تندمیکنه _ببخشید خانومم ببخشید نگرانت کردم معذرت میخوام به هتل میرسیم و بدون خبر دادن به کسی سریع به سمت اتاقمون میریم میدونم الان به یه دوش اب گرم نیاز داره تا اروم بشه وارد اتاق میشیم سریع پلاستیکارو گوشه ای میندازم به سمت چمدون میرم تاحولشو دربیارم که دستمو میگیره _سارا برمیگردم سمتش +جونم _بیا به سمتش میرم و دستشو روی بازوهام میزاره _ممنون که همیشه هستی عزیزترینم ممنون که تا اینجا هم باهام بودی تمام وجودم ممنون که شدی تموم زندگیم و پیشونیم از اخرین بوسش گرم میشه لبخندی میزنم و دستشو میگیرم +تاتهش هستم تاتهش بمون تا ته تهش اخر اخرش مرسی که شدی دلیل نفس هام محمدحسینم لبخندش شیرین ترمیشه نمیدونم چرا دلشوره دارم بیشتر به رفتاراش توجه میکنم لبخنداش بیشتر به دلم میشینه _تا ته تهش هستم اخر اخرش لبخندی بهش میزنم و میگم بره حمام تا واسش دمنوش دم کنم‌ ‌↻•↻•↻•↻•↻‌•↻•↻ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• دمنوش گل گاوزبون براش دم کردم و بهش دادم بخوره تا اروم بشه چشماش هنوزم سرخ سرخ بود روی تخت دراز کشید بالای سرش نشستم و انگشتامو روی پیشونیش به حرکت دراوردم و اروم اروم پیشونیشو ماساژ دادم بعد از نیم ساعتی اروم گرفت و خوابش برد ازفرصت استفاده کردم و عمیق بهش نگاه کردم من به قدری این مرد رو دوست داشتم که حاضر بودم جونمم واسش بدم ولی یه آخ نگه ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• +اقا بطلبمون بازم سال دیگه با دخترکمون بیایم _ان شاءالله برمیگردم سمتشو لبخندی میزنم لحظه خداحافظی باآقا خیلی سخته اشک میریزم و خداحافظی میکنم از صبح دلشورم بیشترشده صدقه دادم اما هنوزم استرس دارم بیرون میریم وبازم نگاه اشک الودمو به حرم میدوزم _بریم یه شیرینی بگیریم هم خبر دخترکمونو بدیم هم خداحافظی کنیم ازمامانت اینا؟ +باشه بریم دست برای تاکسی بلند میکنه و سوارمیشیم به محمدحسین نگاه میکنم نگاه خیرمو حس میکنه میخنده و زیرگوشم میگه _چیه خانوم خوشگل ندیدی؟ میخندم +چرا عزیزم روزانه تو اینه میبینم میخنده با تردید میگم +محمدحسین این ماموریت جدیدتون کجاست؟خطرناکه؟ پوفی میکشه و دست به موهاش میکشه _مهسا خانم دیروز عصر به اراد میگه پوریا زنگش زده و تهدیدش کرده ارادهم به من گفت منم گفتم تو مراقب مهسا خانم باش من میرم پیگیری میکنم یهو با بغض میگم +جون سارا مواظب خودت باش باتعجب به سمتم میشینه ومیگه _خوبی؟ بغضم شدیدترمیشه +حس بدی دارم نمیدونم چرا دستمو محکم توی دستش میگیره _تا خدا هست و بعدش من غم نداشته باش لبخندمیزنم اما پردرد بازم نگاهش میکنم به گفته محمدحسین تاکسی جلوی قنادی می ایسته برمیگرده سمتم لبخندی میزنه به شیرینی مربا اخ اخ اگه میدونستم کاش بیشتر خیرش میشدم _خانومم بشین برم شیرینی بگیرم بریم پیش بابآ اینا +باشه مراقب خودت باش چشمکی میزنه و پایین میره با گوشیم سرگرم میشم باجعبه شیرینی از عرض خیابون رد میشه و به سمتم میاد وسط بلوارمی ایسته نگاهش میکنم که میبینتم و لبخندی میزنه لبخند میزنم که همون لحظه موتورسواری ازجلوش باسرعت نور رد میشه و بعد صدای شلیک تفنگ توی فضا میپیچه هنگ میکنم قلبم میریزه نمیبینم چیزیو هرچی دم دستمه پایین میندازم و ازماشین پیاده میشم نزدیکه بیافتم که خودمو میگیرم به سمت خیابون میرم اما چیزی نمیبینم تجمع جمعیت زیاده میخوام جلو برم که چهره خبیث پوریا جلوم سبز میشه متعجب و هراسون خیرش میشم که بازومو از روی چادرمیکشه و به سمت ماشینی میبره سعی میکنم جیغ بزنم اما صدام درنمیاد نمیدونم چرا فقط نگاهم به محمدحسینه کسی توی اون بل بشو هواسش به من نیست میخواد توی ماشین بندازتم که لحظه اخردوجفت چشم سیاه اشنای قدیمی میبینم پایٰان‌فصݪ‌اول🍊 ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• سلٰام‌عزیزانم‌ بالاخرھ‌بعد‌از‌حدودا‌6ماه ‌با‌بدقولے‌هاۍ‌بندھ‌ فصل‌اول‌رمان‌عشق‌بھ‌شرط‌عاشقے‌بہ‌پایان رسیدو‌فصل‌دومش‌هم‌‌‌در‌راهه😌🙈 این‌اولین‌رمان‌بندھ‌بو‌د‌و قطعا‌نقص‌زیاد‌داشته وازشماخواستارم به‌بزرگے‌خودتون‌ببخشید🙏🏻🌸 امید‌وارم‌ازمن‌وقلمم‌راضے‌بوده‌باشیدو بازهم‌دنبالمون‌کنید مشتاق‌شنیدن‌نظراٺ‌قشنگتون‌هستم😍🙈 ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒