#انگیزشے 🌱
‹ در دلِ سَنگترین جایِ زمین
نبضِ یك رویش باش !😌🌱^ᴗ^ ›
•ʝσɨŋ↷
🌱°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#مداحی #پیشنهاد_دانلود
مـیاد خاطراتم جلوے چشام😢
من اون خستگے تو ࢪاهو میخوام!💔
میخواستم مثل اهل بیت حسین🥺
با اهل و عیالم، پیاده بیام😭
#دلتنگ_حرم
•ʝσɨŋ↷
🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
‹☁️☀️›
🧡¦⇢ ـویرـٰانِہدلمـٰاستکِہباهَرنِگَھِدوسـت
-|ـصَدبـٰاربَنـاگشـتودِگـربـٰارفـروریختシ..!
-
」
-
☀️ ⃟¦☁️⇢ #بیو ••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↷
☁️ ⃟🧡|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_185
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سارا به همراه محمدحسین درحالی که دست محمدحسین پشت کمرش نشسته وارد میشن
سری تکون میدم و سرمو پایین میندازم
خاله نسرین با شتاب و بدو بدو سمت دخترش میره
ساراهم انگار با دیدن مادرش مجوز اشک ریختنش صادرمیشه
گریه کنان به سمت مادرش میره
دراغوش همدیگر میرن و اشک میریزن
سینا و اقا مرتضی محمدحسینو دراغوش میگیرن
به سمت محمدحسین میرم
دست روی شونش میزارم
برمیگرده سمتم
+تسلیت میگم داداش
اندوهگین تشکر میکنه
بعد از نیم ساعتی تقریبا جو متشنج شده اروم میشه
عجیب دیگه حتی نگاهمم سمت سارا نمیره و من از این راضیم
کم کم مهمون ها داخل میشن و مراسم شروع میشه
مثل چندشب گذشته
باهمه خداحافظی میکنم و بیرون میرم
ازدرپشتی دوباره وارد میشم و توی اتاقک پشت انباری لباس هامو عوض میکنم و چفیه مشکی سفید رو روی صورتم میبندم
بیرون میرم و ماشین رو خیابون پشتی پارک میکنم و مجددا برمیگردم پای پیاده
امیرعباس با دیدن من به سمتم میاد
دستی روی شونم میزنه
_سلام برادر گمنام
خوبین؟
سعی میکنم با زبان اشاره صحبت کنم
لبخندی میزنه و منو راهنمایی میکنه به سمت داخل
هیچ کس نمیدونه برادر گمنام
همون پارساست
به سمت سینی چای میرم و یک دور میگردونم
برمیگردم دم در و کفش هارو جفت کرده جلوی درمیچینم
استکان های چای رو برمیدارم و توی اشپزخونه میبرم
و مثل روال چندشب گذشته
گوشه ای تاریک
می ایستم و سینه زنی میکنم همراه بامداح
و بازهم شرمنده تراز شب های قبل
طلب بخشش میکنم از خدا و ازاینکه من چقدر جاهل بودم
دستی روی شونم میخوره
برمیگردم و محمدحسین رو میبینم
_التماس دعا
اشک های روان شده روی گونشو پاک میکنه و با شونه هایی افتاده به سمت خروجی میره
برای سرو غذا به کمکشون میرم و غذا هارو میکشیم
(سارا)
سرمو به دیوارتکیه دادم
و چادرمو روی صورتم کشیدم
مجلس با بسماللهی شروع شد
و امان از دل بی قرارم
امان از جگر سوختم
که امشب روضه علۍ اصغربود
ازتمام وجود امسال درک کردم
اشک ریختم
ناله کردم
وبازهم اشک ریختم وبازهم امان از دلپارهپارم
اخرهای مجلس
سحر و فاطمه به سمتم اومدن و گفتن بریم کمک برای کشیدن غذا
بلند شدم و به سمتشون رفتم تا برای سرو غذا کمکشون کنم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
‹🦋💙›
قـصہایـناسـت
کھمـابـۍتـونخـواهیمحـیات🖐🏻👀!•
#گوگولیجات💙
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_122
تازه یاد زینب افتاد.
یه کم فکر کرد..با مکث تلفن همراه شو از جیبش بیرون آورد.رمزشو باز کرد..شماره حاج محمود رو آورد ولی مردد شد.. خجالت میکشید به حاج محمود بگه نتونست مراقب دخترش باشه..منصرف شد.شماره پویان رو آورد.گوشی رو سمت پرستار گرفت.
-میشه شما بهش بگید؟
پرستار که حال علی رو دید قبول کرد. جریان رو برای پویان تعریف کرد و گوشی علی رو بهش داد.
-حال خانومم چطوره؟
از نگرانی جوابی که قرار بود بشنوه، صداش میلرزید.
-هنوز جراحی تموم نشده.هر خبری بشه بهتون اطلاع میدم.
پرستار رفت.
نمیخواست باور کنه.فقط میخواست چشم هاشو باز کنه و ببینه همه ی اینا کابوس بوده.زندگی خودشو از وقتی یادش میومد تا چند ساعت قبل مرور کرد.
با خودش گفت،
زندگی من قبل از فاطمه زندگی نبود.بعد از آشنایی با فاطمه هم زندگی نبود.از وقتی خدا بود زندگی من،زندگی شد. #خدافاطمهروبهمنداد وگرنه با بدی های من،فاطمه حتی نباید نگاهم میکرد... خدایا تو که همه جوره لطفت رو به من کامل کردی،فاطمه رو بهم برگردون.
حاج محمود کنارش نشست.
آروم و نگران صداش کرد.علی سرشو بلند کرد.وقتی نگرانی چشم های حاج محمود رو دید،شرمنده شد.به زهره خانوم که پشت سر حاج محمود ایستاده بود نگاه کرد.زهره خانوم هم با چشم های پر اشک منتظر شنیدن خبر سلامتی دخترش بود..شرمنده تر شد،سرشو انداخت پایین..
حاج محمود گفت:
_حالش چطوره؟
همونجوری که سرش پایین بود،گفت:
_چند ساعته که تو اتاق عمله.
بغض صداش حال خرابشو فریاد میزد. خیلی نگذشت که امیررضا و پویان هم رسیدن.
مریم پیش زینب بود.
همه ساکت بودن.یک ساعت دیگه هم گذشت.
پرستاری گفت:
_همراه فاطمه نادری.
همه به علی نگاه کردن.
علی سرشو بلند کرد.به بقیه که داشتن نگاهش میکردن،نگاه کرد،بعد به پرستار. پویان نزدیک رفت و گفت:
_جراحی تمام شده؟
پرستار گفت:
_آره ولی بیهوشه.
-جراحی چطور بود؟
-باید با دکترش صحبت کنید.
-کی میتونیم با دکتر صحبت کنیم؟
-دکتر یه جراحی دیگه هم دارن.کارشون تمام شد،بهتون میگم.
-میتونیم حداقل از دور ببینیم شون؟
-نه،امکانش نیست.وقتی به هوش بیاد، بهتون میگم.
پرستار رفت.
بازهم همه ساکت بودن.صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#فندقانھ 🌱
تودیگربہدرددوستداشتننمیخورے،
بایدعـٰاشقتشد...!ジ
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
#شھیدانہهٰا🌱
پیشونے بندها رو ؛
با وسواس زیر و رو مئکرد
پرسیدم: دنبال چی میگردی؟
گفت: سَربند یا زهرا..!
گفتم: یکیش رو بردار ببند دیگھ
چه فرقی داره؟!
گفت: نه اخه من مادر ندارم! :))💙💧🌸💔
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#مداحے #شب_جمعس_هوایت_نکنم_میمیرم😭💔
دور از تو با اینکه ضرر کردم💔
تو راهو نشون دادی که برگرد😔
کربلا برا من نالایق😭
یه حس جدیدی بود شدم عاشق😢
عشق صفای حرمت غروبا و شبای حرمت🥺
نفس توی هوای حرمت همه رویام🤩
عشق یعنی سینه زنی🙃
یعنی حب الحسین اجننی❤️😭
•ʝσɨŋ↷
🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
#انگیزشے 🌻
-
-
هیچۅَقتبَرا؎تَبدیلشُدَنبِہڪَسۍڪِھ
میتۅنِستۍبـٰاشۍدیرنیستシ..!
-
🌻°•|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_186
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با دورانی که به سرم افتاد دستمو به دیوارگرفتم
سحر نگران سمتم اومد
_اجی تونمیخواد بیای
برو اتاق بی بی استراحت کن قربونت برم
سری تکون میدم و به اتاق میرم
روی تخت میافتم و نمیفهمم کی خواب با اغوش باز منو میپذیره
(محمدحسین)
با برخورد نور افتاب به چشمم
دستمو جلوی چشمم میگیرم تا اذیت نشم
خواب الود و گیج بلند میشم
منو پرهام و پارسا
سینا و اقا مرتضی
توی پذیرایی خونه بی بی
بایاداوری اتفاقات بلند میشم و کشو قوسی به بدنم میدم
لباسامو مرتب میکنم و بعد از جمع کردن رخت خواب و شستن دست و صورتم به حیاط میرم
حیاط دلبازیه
ساعت ۸ رو نشون میده
یه لحظه یادم میاد که من اصلا از ماجرای دادگاه مطلع نشدم
سریع شماره اراد رو میگیرم
_به سلام اقا محمدحسین
عجبی یادی از ما کردی
لبخندی میزنم
+سلام اراد جان
ببخشید بخدا اینقدر مشغله پیش اومد نشد زنگ بزنم
میخنده
_میدونم داداش میدونم
+راستش زنگ زدم از قضیه دادگاه مطلع بشم
پوفی میکشه
_حکما اومد
سعید و امیرعلی و پوریا اعدام واسشون بریدن
پوریا ولی فرارکرده و پیداش نیست
لاله و فرناز و بقیه هم حبس خوردن
همشون بالای ۱۵ سال
ابرو بالا میندازم
+پس فرزاد چی؟
_سربه نیستش کرده بودن
ظاهرا مهره سوخته بوده
+که اینطور
مرسی از اطلاعت داداش
ببخشید مزاحم شدم
سلام خانواده رو برسون
_مراحمی این چه حرفیه
شماهم سلام همه رو برسون
خداحافظی میکنیم و قطع میکنم
پوریا فرارکرده
باید بعد از بهبودی حال سارا برم و گیرش بیارم
نباید قسر دربره
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
(دو ماه بعد)
(سارا)
+من رفتم
نمیای مهسا؟
درحالی که کتاباشو توی کیفش میزاشت گفت
_برو الان میام
برم یه جزوه از نازی بگیرم و بیام
+باشه زود بیا
سری تکون میده که چادرمو مرتب میکنم و بیرون میرم
سعی میکنم حالا که تنها هستم به گذشته فکر نکنم
گذشته و اتفاقات تلخش
و تلخ ترازهمشون داغ ترلانم بود
بایاداوریش اشک به چشمم میشینه
اما حرف محمدحسین توی گوشم زنگ میزنه
_سارا
مدیون منی اگر تنها یه ثانیه هم فکرت بره سمت گذشته
دارم باهات جدی حرف میزنم
گذشته اسمش روشه
گذشته گذشت
الانو بچسب
سعی میکنم بیخیال باشم
مثل این دوماه
باصدای زنگ گوشیم ازجیبم بیرون میکشمش
اسم داداش سینا روی صفحه بزرگ و کوچیک میشه
+جانم داداش
صدای بگو مگو میاد
نگران میگم
+چیزی شده؟؟
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_187
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
صدای فاطمه میاد
_سارا جونم سلام خوبی؟
+سلام عروس گل و ترشیده
چطوری؟
خونسرد گفت
_سینا خواهرت اومدخونه زندش نمیزارم دیگه خود دانی
صدای خنده از اون طرف خط بلند شد
میخندم و میگم
+جانم چیشده؟
_سارا
ماهنوز به تفاهم نرسیدیم
+وا
سر چی؟باسینا؟
_نه بابا
باخواهرشوهرجان و شوهرخواهرشوهر
میخندم
+سرچی؟
_بهشون میگم امروز نوبت ماهست که بریم خرید
اونا میگن نوبت اونا هست
این وسط مادرجون مونده با کی بره خرید
لبخندی میزنم
+خب همه باهم برید
_عمرا من با خواهرشوهر خرید برم
سحر جیغی سرش میکشه که فاطمه میخنده و میگه
_شوخی کردم
کجایی سارا؟میخوایم بریم خرید توهم باید باشی
+من نمیام فاطمه
حال و حوصله ندارم
میخوام برم یه سر حرم
_سارا یه چیز میگم بگو چشم
خیر سرت عروسی داداشت و رفیقته ها
پوفی میکشم
+فاطمه بهت خبر میدم
من باید برم
غمگین میگه
_باشه مراقب خودت باش
فعلا
قطع میکنم و به سمت کلاس میرم
مهسا هم نیومد و کلاس بعد شروع شد
وارد کلاس میشم و سرجای همیشگی میشینم
جزومو بیرون میارم و مروری روش میکنم
مهسا درحالی که نفس نفس میزنه کنارم میشینه
+معلوم هست کجایی؟
سرشو با دستاش میگیره
_خسته شدم سارا
به ولله خسته شدم
نگران به سمتش برمیگردم
+چیشده؟
_باز دوباره پیغام پسغام داده
گفته همین روزا میاد دنبالم
نمیدونم به چه زبونی بهش بفهمونم میخوام طلاق بگیرم ازش
میخوام جوابشو بدم که با ورود استاد به کلاس سکوت میکنم
تاپایان کلاس سرم روی کتابمه و به درس گوش میکنم
باخسته نباشیدش کتابامو جمع میکنم
مثل گذشته دخترا دور میزش گرد ایستادن و سوالای مزخرف میپرسن
ولی برخلاف گذشته
دیگه نگاهشون نمیکنه و جدی جواب سوالاتشونو میده
پارسا خیلی فرق کرده نسبت به گذشته
خیلی
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
‹☁️🖤›
🖤¦⇢عزیزم! من از بی قراری و رسواییِ جاماندگی،
سر به بیابانها گذارده ام؛من به امیدی از این
شهر به آنشهر و از این صحرا به آنصحرا در
زمستـان و تابستان می روم. کریم ، حبیب، به
کَرَمت دل بسته ام، تو خود میدانی دوستتــــ
دارم. خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا
به خودت متصل کن.
قسمتیازوصیتنامهحآجقاسم- '🌱°
-
🖤 ⃟¦☁️⇢ #شهیدانه ••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↷
☁️ ⃟🖤|@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ🌸
-
-
آטּپیچشمویټگࢪھدࢪڪاࢪمنانداخٺ↻
•ʝσɨŋ↷
🌸°•| @shahidane_ta_shahadat
#شھیدانہ🌱
#شھیدحٰاجابراهیمهمٺ
شهیـدهمـت همیشهمیگفت:
ڪارخاصێ نیاز نیست بڪنیم،
ڪافیهڪارهایروزمرهمونروبخاطرخدا
انجامبدیم اگهٺواینڪارزرنگباشی،شڪنڪن شهیـد بعدێتویے🌿
💚|•@shahidane_ta_shahadat
•
.
#شھیدانہ🌱
نقل از شهیدمجیدقربانخانیِعزیز :
از وقتـے رفتم کربلا و از امامحسین؏
خواستم، دیگه زندگیم افتاد رو روال
و عاشقِ شهادت شدم.
سعی کن نمازت را اولِوقت بخوانی (:
💚|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقـانہ 🌱
🎈•|جلیقه نجاٺ استـ
💚•|ایݩ ...دوستتـ دارم... هاےتو
🖐•|مݩ با آݩها دݪ به دریاهاے
😯•|طوفانے میزنمـ.
#طوفانےمیدوستمت😌
•ʝσɨŋ↷
🌱°•| @shahidane_ta_shahadat
#عارفانہ 🌱
⌝ولاینکشفمنهاالاّماکشفت⌞
وهیچاندوهیبرطرفنشود
مگرتوآنراازدلبرانی..":)🌱
•ʝσɨŋ↷
🌱°•| @shahidane_ta_shahadat
Γ•🗞
#آیتاللهمجتھدی:
گنجشڪبہخُداگفت:
لانهڪوچڪیداشتم،سرپناهبیڪسیام،
#طوفان توآنراازمنگرفت . . !
خداگفت: ماریدر #لانہ اتبودتوخواب
بودی؛بادراگفتملانہاتراواژگونڪند
آنگاهتوازڪمینماپرگشودی!
چہبلاهاییازتودورڪردموتو
ندانستہبه #دشمنی امبرخواستے . . !(:💔
#شایدتلنگر🌱
🌿°•|@shahidane_ta_shahadat