شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_180
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_ازبیمارستان اردیبهشت تماس میگیرم
+بله بفرمایید اتفاقی واسه دخترم افتاده؟؟
_بچه نیازبه شیر و تقویت داره
دکتر گفتن اطلاع بدیم تشریف بیارین بچه شیر بخوره
+بله بله تشکر
زودمیایم بیمارستان
_تشکر روز خوش
+روزتون بخیر
باعجله بلند میشم و به داخل اتاق میرم
سارا که روی تخت نشسته بود و داشت لباساشو مرتب میکرد با دیدن من هول زده گفت
_چیزی شده؟ترلان خوبه؟
لبخند اطمینان بخشی بهش میزنم
+خوبه عزیزم خوبه
منتها ازبیمارستان زنگ زدن گفتن بیاین بیمارستان بچه باید شیربخوره حداقل تقویت شه
مثل برق و باد بلند میشه و چادرشو سرمیکنه
_بریم محمدحسین
بریم که دلم برای بچم پرکشیده
دستی پشت کمرش میزارم و توی ماشین میریم
به اراد و ارام میگم توی خونه منتظر بمونن تا خاله بیاد
توی طول راه مضطرب بود
دستشو توی دست میگیرم و به لبم نزدیک میکنم و بوسه ای روش میشونم
+چیزی شده خانومم؟چرا اینقدر مضطربی؟
با لحن فوق استرسی میگه
_دلشوره دارم محمدحسین
نمیدونم چرا
اما استرس و حس بدی دارم
دوباره دستشو میبوسم و روی دنده میزارم
همونجورکه دنده روجابهجا میکنم میگم
+بد به دلت راه نده ان شاءالله که چیزی نیست
لبخند استرسی میزنه و زیرلب انشاءاللهی زمزمه میکنه
بالاخره به بیمارستان میرسیم
سریع ماشین روگوشه ای پارک میکنم
با ورود به بیمارستان منم حس بدی بهم منتقل شد
دلشوره امان ازم بریده بود
نمیدونم چرا اما حس فوق العاده بد و مضطربی بهم دست داده بود
پوفی کشیدم و زیرلب صلواتی زمزمه کردم
به سمت بخش نوزادان رفتیم و داخل رفتیم
بعد از پوشیدن لباس مخصوص وارد شدیم
بادیدن ترلان که صحیح و سالم و ناز توی تخت خوابیده بود نفس راحتی کشیدیم
اما اون دستگاهای اکسیژن این نفس راحت رو به نفسی تلخ تبدیل کردن
پوفی کشیدم و سارا با راهنمایی پرستار رفت سمت بچه
کنار تختش نشست
پرستار خواست بچه رو به روشی بیدار کنه اماسارا مخالفت کرد و گفت
_بزارید خودش بیدارشه
لطفا
و نگاه ملتمسی به پرستار کرد
اون خانم هم پوف کلافه ای کشید و بیرون رفت
کنارش رفتم و هردو خیره شدیم به نوگلمون
صورتی گرد و سفید داشت
صورتش پف داشت و نمیشد گفت تپلی هست یانه
مژه های سیاه رنگ زیبایی که پلک هاشو محاصره کرده بود
دست ها و انگشتان ریزی که به حالت مشت توی همدیگر جمع شده بود و پاهای ریز و ظریفی که با شلوار سفیدی که توپ های ریز صورتی رنگ داشت پوشیده شده بود
باعشق به ثمره عشقمون نگاه میکردم
که متوجه صدای ریزی شدم
وقتی کمی دقت کردم دیدم صدا از ساراهست
داره به پهنای صورت اشک میریزه و چشم از بچه برنمیداره
نگران و زمزمه کنان میگم
+الهی دورت بگردم چیشده خانومی؟؟
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒