شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_191
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دستمو روی قلبم میزارم و نفس عمیقی میکشم
چشمامو میبندم و زیرلب زمزمه میکنم
+شکرالله
شکرالله
شکرالله
خدایاشکرت بابت همه چی
بابت محمدحسینم
بابت زندگیم
سریع لباسای خودمو میپوشم و بیرون میرم
به سمت حسابداری میرم
ولی با فکر به اینکه من فقط یه لباس خریدم ولی مادوتاعروسی داریم که درهردوشون من نزدیک ترین فامیل عروس و داماد هستم
پکر میشم
پیش حسابداری محمدحسین رو نمیبینم
نگاهی توی مغازه میندازم که کنار یکی از رگال ها میبینمش
با لبخند به سمتش میرم
+اینجایی؟
لبخندی میزنه
_پوشیدی کارت تموم شد؟
+اوهوم توچرا اینجا ایستادی؟!
به رگال خیره میشه
مسیرنگاهشو دنبال میکنم که به یه لباس مجلسی فوق العاده زیبا میرسم
لباس کاملا پوشیده هست
مثل مانتوی بلند میمونه با این تفاوت که جلوش دکمه نداره
رنگ زرشکی که کمربند زیبایی که با گل های ریز زرشکی و سفید و طلایی مخلوط شده روش رو گرفته
قسمت قفسه سینه لباس زیپ میخوره و با گل کوچیک و زیبایی تزیین شده
ناخوداگاه میگم
+وای چه نازه
_اره هم پوشیدست کامل
هم مجلسی
میخوای امتحان کنی؟
سرتکون میدم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
خسته از زیر دست ارایشگر بیرون میام
کمرم خشک شد
به اینه نگاه میکنم
صورتم تمیز و ابروهام مرتب شده
موهامو رنگ نکردم چون رنگ خودشو بیشتر دوست دارم
باتشکر از ارایشگر حساب میکنم و به سمت اتاق عروس میرم
تقه ای میزنم و با بفرماییدی وارد میشم
با دیدن سحر توی اون لباس سفید پف دار
حس هیجان و ذوق و تحسین توی وجودم نشست
جیغ خفه ای زدم و به سمتش رفتم
همدیگر رو سفت دراغوش میگیریم
+چه ناز شدی
لبخند پرعشوه ای میزنه
_ناز بودممم
میخندم و گونشو میبوسم
+چیزی لازم نداری؟
_نه عزیزم برو
الان پرهام میاد بریم باغ واسه فیلمبرداری
+خوش بگذره پس من رفتم
چشمکی میزنم و بیرون میرم
سریع خداحافظی میکنم و به سمت خونه میرم
یه دوش میگیرم و بیرون میپرم
موهامو بالای سرم میبندم و لباس زرشکی که با محمدحسین خریدیم رو میپوشم
ساق دست گیپور زرشکیم روهم زیرش میپوشم
کرمی به صورتم میزنم و رژ صورتی رنگی کمرنگ روی لبم میزنم
ریملی هم میزنم و خودمو توی اینه برانداز میکنم
عالیه
ساده
شیک و مرتب
محمدحسین که بعد از اینکه من از حمام اومدم به خونه اومد
از حمام خارج میشه و سریع میره اماده بشه
همونجور که به صورتم ضربه میزنم تا کرم ها روی صورتم بد شکل نشه به محمدحسین میگم
+محمدجانم لباساتو اتوکردم سرکمد زدم
_مرسی عشق جان
لبخندی میزنم و به کارم ادامه میدم
عطر نمیزنم
شال طلایی زیبایی رو که پایینش گل های ریز زرشکی رنگ داره رو روی سرم مدل دارمیبندم
جوری که موهام اصلا پیدا نباشه و مدل روسری شیک باشه
صندل هاموهم میپوشم
برمیگردم سمت محمدحسین که دکمه های لباسشو داره میبنده
واسه پوشیدن چادرمشکی دودلم
به سمتش میرم و دستشو کنارمیزنم و دکمه هاشو میبندم کتشو مرتب میکنم و میگم
+محمدحسین به نظرت چادر مشکی بپوشم یانه؟
متفکر میگه
_اتفاقا منم میخواستم بگم نپوش
فقط یه مانتوی بلند مشکی روی لباست بپوش
ارایش هم که نداری روسریت هم که خوبه
تا توی پارکینگ باغ هم که توی ماشینی بعدشم وارد زنانه میشی پس چادرنمیخوای
فقط یه چادر مجلسی بیار واسه زمانی که میریم خونه عروس داماد
چشمی میگم و کارایی که گفت رو انجام میدم
دست به دست هم بیرون میریم و به سمت تالار میریم
با رسیدن به تالار تازه عمق فاجعه رو درک میکنم و دستام میلرزه از اتفاقیکه میخواد بیافته توی تالار
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒