شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_202
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
اینقدر غرق تفکراتم بودم که اصلا نفهمیدم کی سوار هواپیما شدیم
چشم میبندم و سعی میکنم کمی بخوابم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
با عشق هوای شهر عشق رو نفس میکشم
هوای شهر امام رضامو نفس میکشم
محمدحسین لبخندی میزنه و دستمو میگیره
همه به سمت ونی که محمدحسین از قبل هماهنگ کرده میریم و سوارمیشیم و به سمت هتل میریم
+محمدحسین
_جانم
+سلامت
وسایلامونو بزاریم هتل بریم حرم
باشه؟
_یه لحظه صبرکن
برمیگرده سمت بقیه
+بچه ها سارا میگه وسایلا رو بزاریم بریم حرم
نظرتون؟
سینا_حله منو فاطمه که پایه ایم
مگه نه؟
فاطمه با ذوق لبخند میزنه
_وای اره
مهسا_منم موافقم اگه اراد مشکل نداشته باشه
اراد دست مهسا رو توی دست میگیره
_نه عزیزم منم موافقم
مامان نسرین_مادر من یکم خستم میریم یکم استراحت میکنیم بعدمیایم
مامان طاهره_اره سارا جانم
نسرین جان درست میگن
ماهم کمی خسته ۍ سفریم
یکم استراحت میکنیم بعدمیایم
سحر و پرهام و ارام و امیرسام هم موافقتشونو با اومدن اعلام کردن
وسایل رو توی اتاق گذاشتیم و بعد از دوش کوچیکی که گرفتیم رفتیم پایین
بقیه هم پایین منتظرمون بودن
دسته جمعی به سمت حرم راه افتادیم
و از صحن رضوی وارد شدیم
با دیدن صحن و سرا
چیزی توی دلم فرو ریخت
و ناخودآگاه اولین قطره اشکم پایین اومد
دستم توی دست محمدحسین اسیره
با دستان ازادمون
دست برسینه میزاریم و سرتعظیم فرود میاریم دربرابر اقا امام رضا
اشکام بی امون میریزه و راحت نیستم
محمدحسین میفهمه و به بچه ها میگه برن ما بعدا بهشون ملحق میشیم
به سمت بست شیخ بهایی میریم و فاتحه ای میفرستیم و به سمت صحن ازادی میریم
ازمحمدحسین جدا میشم و وارد حرم میشم
اشک هایی که بی امان روی گونم روان شده دیدمو تار کرده و ضریح رو ناواضح
اروم جلو میرم
یواش یواش میون جمعیت هل داده میشم و باجمعیت یکی میشم
باجلو هل داده میشم و بالاخره دستم به ضریح میرسه
اشکم سرازیر میشه و دستم میون پنجره های ضریح قفل میشه
گله هایی که داشتم یادم میره
و فقط شکر میکنم و طلب میکنم از خونوادم مراقبت بشه
بازم همراه باجمعیت به عقب برمیگردم
گوشه ای میشینم و زیارت خاصه رو میخونم
نیم ساعتی میگذره و بلند میشم و بیرون میرم
محمدحسین رو به روی ضریح
روی فرش ها توی حیاط نشسته
لبخندی میزنم و به سمتش میرم
با دیدنم لبخندی میزنه و متقابلا لبخندی بهش میزنم و کنارش میشینم و دستمو دور بازوش حلقه میکنم
کتاب ادعیه ای که دست گرفته رو باز میکنه و کنارهم
زیر اسمون شهر اقا امام رضا
توی حرم پربرکتش
زیارت عاشورا رو زمزمه میکنیم
و چقدر خوب بود اون حال و هوایی که نتونستم دیگه جایی پیداش کنم
یواش یواش بقیه هم بهمون میپیوندن
به پیشنهاد سینا به یکی از فست فودی های اطراف میریم
توی سرویس بهداشتی دستمو میشورم و بیرون میام
حالت تهوع بدی بهم دست داده
بیخیال نسبت بهش به سمت میز میرم
که چشمام سیاهی میره و سرم گیج
میخوام زمین بخورم که خانومی که سرمیز بغل دستیم نشسته میفهمه و سریع زیر بازومو میگیره
_خانم جان خوبی؟؟
چیشدی تو؟
با صدای اون زن
سینا متوجه میشه و سریع به سمتم میاد
پشتش محمدحسین و بقیه هم میان
ولی من دیگه توانم ته میکشه و زانو هام خم
و حتی دست های زن هم نمیتونه کنترلمو کنه
محمدحسین و سینا به سمتم میدون و زیر بازومو میگیرن
و چشمام بسته میشه و چیزی نمیفهمم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
باصدای زمزمه ای اروم چشم باز میکنم
اما با برخورد نور دوباره چشم میبندم
_سارا عزیزم
خانومم خوبی؟
با صدای محمدحسین به سمتش برمیگردم
باصدای ضعیفی میگم
+خوبم
چه اتفاقی افتاده؟
_ضعف کردی ظاهرا
افتادی
ازمایش گرفتن از..
جملش به اتمام نرسیده بود که دراتاق بازمیشه و زن با روپوش پزشکی وارد میشه
لبخندش واسم نامفهومه
_حالت چطوره مامان خانم؟
گیج نگاهش میکنم
محمدحسین هم همینطور
میخنده و میگه
_اوه ببخشید یادم رفت نباید خبرو اینقدر زودداد و اول مژدگانی گرفت
ولی خب بزارید بگم
تبریک میگم عزیزم شما مادر شدی
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒