eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 اینقدر غرق تفکراتم بودم که اصلا نفهمیدم کی سوار هواپیما شدیم چشم میبندم و سعی میکنم کمی بخوابم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• با عشق هوای شهر عشق رو نفس میکشم هوای شهر امام رضامو نفس میکشم محمدحسین لبخندی میزنه و دستمو میگیره همه به سمت ونی که محمدحسین از قبل هماهنگ کرده میریم و سوارمیشیم و به سمت هتل میریم +محمدحسین _جانم +سلامت وسایلامونو بزاریم هتل بریم حرم باشه؟ _یه لحظه صبرکن برمیگرده سمت بقیه +بچه ها سارا میگه وسایلا رو بزاریم بریم حرم نظرتون؟ سینا_حله منو فاطمه که پایه ایم مگه نه؟ فاطمه با ذوق لبخند میزنه _وای اره مهسا_منم موافقم اگه اراد مشکل نداشته باشه اراد دست مهسا رو توی دست میگیره _نه عزیزم منم موافقم مامان نسرین_مادر من یکم خستم میریم یکم استراحت میکنیم بعدمیایم مامان طاهره_اره سارا جانم نسرین جان درست میگن ماهم کمی خسته ‌ۍ سفریم یکم استراحت میکنیم بعدمیایم سحر و پرهام و ارام و امیرسام هم موافقتشونو با اومدن اعلام کردن وسایل رو توی اتاق گذاشتیم و بعد از دوش کوچیکی که گرفتیم رفتیم پایین بقیه هم پایین منتظرمون بودن دسته جمعی به سمت حرم راه افتادیم و از صحن رضوی وارد شدیم با دیدن صحن و سرا چیزی توی دلم فرو ریخت و ناخودآگاه اولین قطره اشکم پایین اومد دستم توی دست محمدحسین اسیره با دستان ازادمون دست برسینه میزاریم و سرتعظیم فرود میاریم دربرابر اقا امام رضا اشکام بی امون میریزه و راحت نیستم محمدحسین میفهمه و به بچه ها میگه برن ما بعدا بهشون ملحق میشیم به سمت بست شیخ بهایی میریم و فاتحه ای میفرستیم و به سمت صحن ازادی میریم ازمحمدحسین جدا میشم و وارد حرم میشم اشک هایی که بی امان روی گونم روان شده دیدمو تار کرده و ضریح رو ناواضح اروم جلو میرم یواش یواش میون جمعیت هل داده میشم و باجمعیت یکی میشم باجلو هل داده میشم و بالاخره دستم به ضریح میرسه اشکم سرازیر میشه و دستم میون پنجره های ضریح قفل میشه گله هایی که داشتم یادم میره و فقط شکر میکنم و طلب میکنم از خونوادم مراقبت بشه بازم همراه باجمعیت به عقب برمیگردم گوشه ای میشینم و زیارت خاصه رو میخونم نیم ساعتی میگذره و بلند میشم و بیرون میرم محمدحسین رو به روی ضریح روی فرش ها توی حیاط نشسته لبخندی میزنم و به سمتش میرم با دیدنم لبخندی میزنه و متقابلا لبخندی بهش میزنم و کنارش میشینم و دستمو دور بازوش حلقه میکنم کتاب ادعیه ای که دست گرفته رو باز میکنه و کنارهم زیر اسمون شهر اقا امام رضا توی حرم پربرکتش زیارت عاشورا رو زمزمه میکنیم و چقدر خوب بود اون حال و هوایی که نتونستم دیگه جایی پیداش کنم یواش یواش بقیه هم بهمون میپیوندن به پیشنهاد سینا به یکی از فست فودی های اطراف میریم توی سرویس بهداشتی دستمو میشورم و بیرون میام حالت تهوع بدی بهم دست داده بیخیال نسبت بهش به سمت میز میرم که چشمام سیاهی میره و سرم گیج میخوام زمین بخورم که خانومی که سرمیز بغل دستیم نشسته میفهمه و سریع زیر بازومو میگیره _خانم جان خوبی؟؟ چیشدی تو؟ با صدای اون زن سینا متوجه میشه و سریع به سمتم میاد پشتش محمدحسین و بقیه هم میان ولی من دیگه توانم ته میکشه و زانو هام خم و حتی دست های زن هم نمیتونه کنترلمو کنه محمدحسین و سینا به سمتم میدون و زیر بازومو میگیرن و چشمام بسته میشه و چیزی نمیفهمم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• باصدای زمزمه ای اروم چشم باز میکنم اما با برخورد نور دوباره چشم میبندم _سارا عزیزم خانومم خوبی؟ با صدای محمدحسین به سمتش برمیگردم باصدای ضعیفی میگم +خوبم چه اتفاقی افتاده؟ _ضعف کردی ظاهرا افتادی ازمایش گرفتن از.. جملش به اتمام نرسیده بود که دراتاق بازمیشه و زن با روپوش پزشکی وارد میشه لبخندش واسم نامفهومه _حالت چطوره مامان خانم؟ گیج نگاهش میکنم محمدحسین هم همینطور میخنده و میگه _اوه ببخشید یادم رفت نباید خبرو اینقدر زودداد و اول مژدگانی گرفت ولی خب بزارید بگم تبریک میگم عزیزم شما مادر شدی ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒