شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_267
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
محمدحسین فاطمه زهرا رو بغل میگیره و همه باهم راه میافتیم
سینا شیطون اشاره ای به ترن هوایی میکنه
_بریم ترن؟
پرهام سریع عقب میره
_نه داداش من مخلصتونم هستم
ولی این یکیو نیستم
میخندیم
+چرا اقا پرهام؟
شونه بالامیندازه
_تعارف که نداریم خواهر من
غریبه هم توجمع نیست
من ترن هوایی میبینم اصلا پس میافتم
منو سحر و فاطمه ریز میخندیم و سینا و محمدحسین قهقهشون هوا میره
_شما برید بچه روهم بدین من میگیرم برید و برگردید
امیدوارم زنده برگردید
محمدحسین میخنده و دستی به شونه پرهام میزنه
_جون داداش نمیشه
باید بیای
اصلا راه نداره
سحرمیخنده
+پرهام ببین اقا محمدحسین نقشه قتلتو کشیده
قشنگ معلومه چقدرتویی که باجناقش باشیو دوس داره
میخندم و بچه رو دست پرهام میدم
+اقا پرهام جون شما و جون بچما
پلکی به نشونه اطمینان میزنه
_نگران نباشید حواسم هست
برید و زودبیاید
سینا داداش هوای زن ماروهم داشته باش
پشت چشم سحر حرف پرهامو نقض میکنه
_سینا یکی باید مواظب خودش باشه
داره پس میافته داداشم
سینا چشم گرد میکنه
_کی ؟من؟!
+راس میگه داداش
کامل معلومه که ترسیدی
چشم غره ای میره
_بیاین بریم ببینیی کی ترسیده
محمدحسین دستی به شونه پرهام میکوبه
_داداش مطمئنی نمیای؟
پرهام میخنده و سرتکون میده
همونجور که سمت نیمکت توی شهربازی میره میگه
_خیالت تخت
برید خوش بگذره
میخندیم و محمدحسین دستشو پشت کمرم میندازه و منم دست سحر رو میگیرم و میریم سمت صف
سینا هم میره بلیط بگیره و بعد از چنددقیقه با بلیط برمیگرده و توی صف می ایستیم
منو سحر و فاطمه وسط
محمدحسین پشت سرمون
و سینا جلومون
جلوتر که میریم سحر یهو پوستر قوانین رو میخونه و پکرمیشه
سرمو درگوشش میبرم
+چیه نکنه بچه زیر ۱۲ سالی که پکرشدی خاله جون؟
میخندیم و مرضی میگه
_نچ خواهر
بچه زیر۱۲ سال نیستم
قانون شماره ۸ پکرم کرد
چشم ریز میکنم و نگاهی به پوستر میندازم که اه از نهادم بلندمیشه
چقدرچشمم ضعیف شده
محمدحسین بغل گوشم میگه
_چیزی شده عزیزم؟
ناراحت سمتش برمیگردم
+وای محمدحسین چشمام خیلی ضعیف شده
اصلا نمیتونم ببینم
اخم چهرش رو میپوشونه و حرصی میگه
_حالا برو عینک بزن
چقدربهت گفتم اینقدر شبا نشین پای لپتاب
+هوف
ولش کن فردا میرم بیمارستان دکترخدادوست وقت دکترمیگیرم
به پوستراشاره میکنم
+قانون شماره ۸ چی نوشته؟
نگاهی به پوسترمیندازه و نیشخندی میزنه
_واس تو نیست عزیزم
اگه ۵ ۶ ماه پیش اومده بودیم واس توهم صدق میکرد اما الان نه
گیج میپرسم
+یعنی چی؟چی نوشته قانون شماره ۸؟
میخنده شیرین و بامزه
_نوشته خانم های باردار نمیتونن سواربشن
درکسری از ثانیه چشمام گرد میشه
برمیگردم سریع سمت سحر
+سحر
متعجب برمیگرده سمتم
_جانم؟!
+ارهه؟!
_چی اره؟
+توبارداری؟
میخنده
_اوهوم
میخندم و دستشو میگیرم و محمدحسینو کنارمیزنم
محمدحسین متعجب به حرکات ماخیرس
سحر رو از بین جمعیت بیرون میکشم
+اوهوم و زهرمار
تو بارداری و میخواستی بیای ترن هوایی؟
_اصلا حواسم نبود
متاسف میگم
+یعنی واقعا زن و شوهری کپ همین
شوهر باهوشتم نباید میگفت نمیخوادبری؟
_بابا اصلا پرهام نمیدونه
امشب میخواستم بهش بگم
+هوف
حالا برو پیش اقا پرهام منم برم
میخنده و خوش بگذره ای میگه و میره
برمیگردم پیش محمدحسین
اخمی روی پیشونیش جاخوش کرده
_چت شد یهو اون کارا یعنی چی؟!
میخندم
+حالا بعدا میفهمی
نوبتمون میشه و فاطمه و سینا جلوی ما و منو محمدحسین پشت اونا
عاشق هیجان بودم اما محمدحسین شرط کرده بود جیغ ممنوع
میخندیدیم و فقط دست محمدحسینو فشارمیدادم تا هیجانمو مثلا سردست بیچارش خالی کنم
قلبم داشت از ترس می ایستاد اما بازهم هیجانشو دوست داشتم
پیاده شدیم و ماجلوتر رفتیم
رفتیم پیش پرهام و سحر
محمدحسین برگشت پشت سرش
_عه پس سینا و فاطمه کو؟
+مگه با ما نیومدن؟
_چرا ولی نیستنشون الان
اطرافو چشم میندازیم که میبینم سینا با یه بطری اب که دستشه و فاطمه دارن به سمتمون میان
نگران سمت فاطمه میرم
+چیشده؟خوبی؟!
میخنده و اشاره میکنه به سینا
_من خوبم بابا
شیرداداشت داره پس میافته
برمیگردم سمت سینا که رنگ به رونداره و به فاطمه اخمی میکنه
میخندم و میگم
+داداش توکه گفتی نمیترسی؟
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒