eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 شیرین تر ازهمه اینه که میتونی دراوج ناامیدی، کورسوی امیدی و باریکه نوری ببینی و دلت قرص بشه! حالا اگه اون کورسو و امید از طرف کسی باشه که از تمام وجودت بهش عشق میورزی و دوسش داری خیلی شیرین تر و لذت بخش تره:) با صدازدن اسممون هردو بلندشدیم و هرکدوم به سمت بخش مخصوص خودمون رفتیم همونجور که استین مانتومو پایین میزدم پرستاری که ازم خون گرفت گفت _خانومی کلاساتون ساعت ۱۰ شروع میشه +حضور توی کلاسا واجبه؟! _نه برای اطلاعات خودتونه از زندگی زناشویی و رفتار های مختص آقایون و مختص بانوان و این چیزا میگن براتون که ان شاءالله زندگیتونو برپایه و اساس شناخت از هم پایگذاری کنید لبخندی به نشانه تشکر زدم و بلندشدم و همونجور که چادرمو مرتب میکردم گفتم +ممنونم لطف کردین روز خوبی داشته باشید از اتاق خارج شدم ولی خب نه من و نه پارسا مطمئنن هیچ کدوم وقت اینجور کلاسا رو نداشتیم هم من باید میرفتم دانشگاه هم پارسا با دستی که به شونم خورد ترسیده برگشتم که خندش بلندشد _چه زن ترسویی دارم و خبر نداشتم خندم گرفت و میون خنده زمزمه کردم +بزار بگذره یکم میفهمی ترسوام یا نه خنده ای کرد و درست مثل وقتی که اومدیم دستشو حصار کرد دور کمرم و از میون شلوغی جمعیت خارج شدیم و همزمان گفت _میگم لازمه بریم این کلاسایی که گذاشتن؟!من باید برم دانشگاه +اره اتفاقا منم میخواستم بگم.واقعا لازم نیست.درعوضش وقت که پیدا کردیم میریم مرکز مشاوره های زندگی اسلامی نه به خاطر اینکه اسمش زندگی اسلامیه بلکه بخاطر اینکه وجود آرامش توی زندگی رو راه و چاهشو بهمون نشون میده _فکرخوبیه میریم به امیدخدا با دیدن فاطمه زهرا که از دور برام دستاشو تکون میداد لبخندی ازته دل روی لبم نشست و با دو و قدم های بلند یه متر باقی مونده تا ماشین رو طی کردم با شوق بیشتر دستاشو محکم به پنجره ماشین میکوبید که خندم گرفت و سمیرا خانم با خنده سری تکون داد و درو بازکرد که فاطمه زهرا میشه گفت پرواز کرد سمتم اومدم بغلش کنم که دستی میون راه زودتر از من بغل گرفتش برگشتم و با دیدن پارسایی که با عشق فاطممو میبوسید ،دلم ضعف رفت از محبتی که پدرانه بود؛ ولی هم من میدونستم هم پارسا هم فاطمه زهرا که این محبت از طرف پدر نبود، اما انگارهیچ کدوممون از شدت خوشی نمیخواستیم اینو به یاد بیاریم:) سوارشدیم و به سمت خونه سمیرا خانم حرکت کردیم که پارسا یواش به سمتم خم شد و آروم جوری که سمیراخانم نشنوه زمزمه کرد _ولی نگران نباش به کسی نمیگم چقدر ترسویی ریزبینانه نگاهش کردم و ابرویی بالا انداختم +میخوای تحریکم کنی نشونت بدم اصلا ترسو نیستم؟! صاف نشست و درحالی که شونه بالامینداخت گفت _نه بابا چه حرفا میزنیا حقیقت تلخه دیگه نیشخندی ناخودآگاه روی صورتم نمایان شد +پارسا نزارنشونت بدم که منو ترس باهم جن و بسم ا... هستیما باخنده برگشت سمتم و دستمو تو دستش گرفت _جاان جاان تو فقط بگو پارسا من هرچی توبگی رو جفت چشمام چشم بسته قبول میکنم خندم گرفت و تاخواستم چیزی بگم با صدای سرفه و اهم اهمی برق از سرم پرید و سریع برگشتم سمت عقب که با جفت چشمایی که خنده توش موج میزد روبه روشدنم همانا و سرخ شدن و سوختن توی حرارت خجالتم همانا لبخند ژکوندی زدم تا شاید بتونم قضیه رو جوری جمعش کنم +آقا پارساهمیشه شوخ طبعن خاله سمیرا؟! با آقا پارسا گفتنم خودمم خندم گرفت و ابروی خاله سمیرا بالاپرید پارسا که خودش از کارش اصلا خجالت نکشیده بود با سرفه ای اعلام حضور کرد و با لحنی که کاملا تمسخر درونش داد میزد و سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت _آقآاپارسا؟!.بله بله ‌شما درست میگید عصبی برگشتم سمتش و اینبار واقعا حضور خاله سمیرا یادم رفت موقعیت خودم و گذشتم یادم رفت که تقریبا جیغ زدم +پارسااا و با قهقهه بلند پارسا و خاله سمیرا باز فهمیدم گندزدم و سوتی دادم _اشکال نداره خانومم پیش میاد پیش میاد خندم گرفت ولی بیشتر به دلم اون خانومم گفتنش چسبید یکم تلخ بود براما چون من اولین خانومم رو از زبان فرد دیگری شنیده بودم و به مزاقم خوش اومده بود اما میتونست جزو اولین شیرینی های زندگی جدیدم باشه چقدر خوب بود که بالاخره منم میتونستم ذره ای آرامش بچشم بعد از اون همهه اتفاق تلخ و شیرین چقدر خوب بود که حس میکردم کسی هست بعد ازمحمد حسین که واقعا عاشقمه منتها اینبار متفاوت از بقیه کل عشق های دنیا اینبار فرزند منم هست و خانواده ما از روز اولش سه نفرست و چقدر قشنگه این سه نفره و کی از آینده خبر داشت و داره که چی نوشته و چی رقم خورده و چی منتظره تا مابرسیم بهش..... ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒