#عشقولانہ💍
میانِ تمام نداشته هایم تو را تنها
سرمایه ی جاودانه قلبم می دانم...🦋♥️
💍|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ👶🏻
نَـفَسَمشـٰایَددَلِیݪِزِندِھبـودَنَمبـٰاشِہ
ولِۍبِـۍشَڪتـوتَـنہٰادَلِیݪِهَـمِیننَفَـسِۍ😍
💜|•@shahidane_ta_shahadat
#حاجـے🖤
بیهودهنگردیدبہتڪراردراینشهر
اوطرزنگاهشبخداشعبہندارد.... ' :))
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حاجـے🖤 بیهودهنگردیدبہتڪراردراینشهر اوطرزنگاهشبخداشعبہندارد.... ' :)) 🖤|•@shahidane_ta_
تا قبل از رفتنت نمیدانستیم که چقدر دوستت داریم:)!♥️🌱
#سہمهرکدومتونیہصلواتبهنیتحاجقاسم:)
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_267
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
محمدحسین فاطمه زهرا رو بغل میگیره و همه باهم راه میافتیم
سینا شیطون اشاره ای به ترن هوایی میکنه
_بریم ترن؟
پرهام سریع عقب میره
_نه داداش من مخلصتونم هستم
ولی این یکیو نیستم
میخندیم
+چرا اقا پرهام؟
شونه بالامیندازه
_تعارف که نداریم خواهر من
غریبه هم توجمع نیست
من ترن هوایی میبینم اصلا پس میافتم
منو سحر و فاطمه ریز میخندیم و سینا و محمدحسین قهقهشون هوا میره
_شما برید بچه روهم بدین من میگیرم برید و برگردید
امیدوارم زنده برگردید
محمدحسین میخنده و دستی به شونه پرهام میزنه
_جون داداش نمیشه
باید بیای
اصلا راه نداره
سحرمیخنده
+پرهام ببین اقا محمدحسین نقشه قتلتو کشیده
قشنگ معلومه چقدرتویی که باجناقش باشیو دوس داره
میخندم و بچه رو دست پرهام میدم
+اقا پرهام جون شما و جون بچما
پلکی به نشونه اطمینان میزنه
_نگران نباشید حواسم هست
برید و زودبیاید
سینا داداش هوای زن ماروهم داشته باش
پشت چشم سحر حرف پرهامو نقض میکنه
_سینا یکی باید مواظب خودش باشه
داره پس میافته داداشم
سینا چشم گرد میکنه
_کی ؟من؟!
+راس میگه داداش
کامل معلومه که ترسیدی
چشم غره ای میره
_بیاین بریم ببینیی کی ترسیده
محمدحسین دستی به شونه پرهام میکوبه
_داداش مطمئنی نمیای؟
پرهام میخنده و سرتکون میده
همونجور که سمت نیمکت توی شهربازی میره میگه
_خیالت تخت
برید خوش بگذره
میخندیم و محمدحسین دستشو پشت کمرم میندازه و منم دست سحر رو میگیرم و میریم سمت صف
سینا هم میره بلیط بگیره و بعد از چنددقیقه با بلیط برمیگرده و توی صف می ایستیم
منو سحر و فاطمه وسط
محمدحسین پشت سرمون
و سینا جلومون
جلوتر که میریم سحر یهو پوستر قوانین رو میخونه و پکرمیشه
سرمو درگوشش میبرم
+چیه نکنه بچه زیر ۱۲ سالی که پکرشدی خاله جون؟
میخندیم و مرضی میگه
_نچ خواهر
بچه زیر۱۲ سال نیستم
قانون شماره ۸ پکرم کرد
چشم ریز میکنم و نگاهی به پوستر میندازم که اه از نهادم بلندمیشه
چقدرچشمم ضعیف شده
محمدحسین بغل گوشم میگه
_چیزی شده عزیزم؟
ناراحت سمتش برمیگردم
+وای محمدحسین چشمام خیلی ضعیف شده
اصلا نمیتونم ببینم
اخم چهرش رو میپوشونه و حرصی میگه
_حالا برو عینک بزن
چقدربهت گفتم اینقدر شبا نشین پای لپتاب
+هوف
ولش کن فردا میرم بیمارستان دکترخدادوست وقت دکترمیگیرم
به پوستراشاره میکنم
+قانون شماره ۸ چی نوشته؟
نگاهی به پوسترمیندازه و نیشخندی میزنه
_واس تو نیست عزیزم
اگه ۵ ۶ ماه پیش اومده بودیم واس توهم صدق میکرد اما الان نه
گیج میپرسم
+یعنی چی؟چی نوشته قانون شماره ۸؟
میخنده شیرین و بامزه
_نوشته خانم های باردار نمیتونن سواربشن
درکسری از ثانیه چشمام گرد میشه
برمیگردم سریع سمت سحر
+سحر
متعجب برمیگرده سمتم
_جانم؟!
+ارهه؟!
_چی اره؟
+توبارداری؟
میخنده
_اوهوم
میخندم و دستشو میگیرم و محمدحسینو کنارمیزنم
محمدحسین متعجب به حرکات ماخیرس
سحر رو از بین جمعیت بیرون میکشم
+اوهوم و زهرمار
تو بارداری و میخواستی بیای ترن هوایی؟
_اصلا حواسم نبود
متاسف میگم
+یعنی واقعا زن و شوهری کپ همین
شوهر باهوشتم نباید میگفت نمیخوادبری؟
_بابا اصلا پرهام نمیدونه
امشب میخواستم بهش بگم
+هوف
حالا برو پیش اقا پرهام منم برم
میخنده و خوش بگذره ای میگه و میره
برمیگردم پیش محمدحسین
اخمی روی پیشونیش جاخوش کرده
_چت شد یهو اون کارا یعنی چی؟!
میخندم
+حالا بعدا میفهمی
نوبتمون میشه و فاطمه و سینا جلوی ما و منو محمدحسین پشت اونا
عاشق هیجان بودم اما محمدحسین شرط کرده بود جیغ ممنوع
میخندیدیم و فقط دست محمدحسینو فشارمیدادم تا هیجانمو مثلا سردست بیچارش خالی کنم
قلبم داشت از ترس می ایستاد اما بازهم هیجانشو دوست داشتم
پیاده شدیم و ماجلوتر رفتیم
رفتیم پیش پرهام و سحر
محمدحسین برگشت پشت سرش
_عه پس سینا و فاطمه کو؟
+مگه با ما نیومدن؟
_چرا ولی نیستنشون الان
اطرافو چشم میندازیم که میبینم سینا با یه بطری اب که دستشه و فاطمه دارن به سمتمون میان
نگران سمت فاطمه میرم
+چیشده؟خوبی؟!
میخنده و اشاره میکنه به سینا
_من خوبم بابا
شیرداداشت داره پس میافته
برمیگردم سمت سینا که رنگ به رونداره و به فاطمه اخمی میکنه
میخندم و میگم
+داداش توکه گفتی نمیترسی؟
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#قشنگیجات🌱
بـررویما، نگاهخداخندهمـیزند🌱 !'
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات🌱 بـررویما، نگاهخداخندهمـیزند🌱 !' 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
زندگـیرابهخدابسپار،وقتـیزندگـیات
برایخداباشدسریعبهاومیرسـی! :)
+ شهيداحمدمشلب🦋
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_268
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
بیحال نشست روی نیمکت کنار پرهام و درهمون حال پاسخ داد
_نه بابا
کی گفته ترسیدم
یکم فشارم افتاده گشنم شده رنگ و روم پریده
لحظه هامونو اسمون توی دفترخاطراتش ثبت میکرد و خنده هامونو هایلایت میکرد توی دفترش
که مبادا یادش بره که روزی این خانواده لبشون به خنده بازشده
اون شب توی شهربازی به هممون خوش گذشت و تا اخرشب ترس سینا و اعتماد به نفس فراوانش سوژه هممون بود
توی ماشین میشینیم و به مامانم زنگ میزنم
_جانم مادر
+جونت بی بلا قربونت برم
ما داریم حرکت میکنیم از شهربازی
_صبرکن مادر گوشی بدم به بابات
مرتضی
اقا مرتضی بیا سارا پشت خطه
بعد از چنددقیقه صدای بابا توی گوشی میپیچه
_جانم بابا
+جانتون بی بلا
بابا ماداریم حرکت میکنیم ازشهربازی
چیکارکنیم؟کجابریم؟رستوران یا ساحل؟
همون لحظه سینا سرشو از پنجره ماشین داخل میاره
_من که میگم بریم ساحل ماهی کبابی بخوریم
پشت چشم نازک میکنم
+ازشما نظرخواستم داداش؟
چشم غره ای بهم میره و محمدحسین خنده کنان براش خط و نشون میکشه
بابا از اون طرف با خنده درجواب میگه
_بابا جان سینا میخواد بره و باید با دلش راه بیایم
شما برید ماهی بخرید
ماهم یه سری خرت و پرت ازخونه میاریم
بیاین لب ساحل
+باشه باباجون
پس گوشی میدم محمدحسین ادرس بهش بدین
گوشیو به محمدحسین میدم و رو به سینا که قهرمانانه بهم نگاه میکنه میگم
+اول که لبخند ژکوند نزن
دوم که خوب عزیز شدیا اق داداش
میخنده و ابرو بالا میندازه
_دیگه دیگه
پسراول که باشی همیشه عزیزی
+اه اه
جمع کن خودتو ببینم
پسر اول پسر اول
منم ته تقاریم طرفدارام زیاده
به کل کل های بچه گونه خودمون میخندیم و گونمو میبوسه و درحالی که به سمت ماشینش میره میگه
_ما مخلص ابجی کوچیکه هم هستیم
میخندم و شیشه رو بالا میکشم و محمدحسین با پرس و جوی فراوان چندتا ماهی پاک شده و مواد مخصوص میگیره و به سمت ساحل میریم
اون شب با خنده و بغض اخر شب هممون تموم میشه
دو روز مثل برق و باد میگذره و از صبح هممون خودمونو توی یه کنج قایم میکنیم و به بغض توی گلومون اجازه شکستن میدیم
فاطمه بی قرار از این سر به اون سرمیره
ازصبح عجیب با سینا رفتارش سرد شده و سینا درتلاش تا با فاطمه بتونه صحبت کنه و ارومش کنه
تا شاید رفتارسردش درست بشه
منی که این شرایطو داشتم میفهمم رفتارسرد فاطمه ازچیه
رفتارسردش از اینه که مردش
با گرمی رفتارش پای رفتنش سست نشه و با خیال راحت بره
سردی رفتارش از اینه که یه وقت با صمیمی بودن قبل رفتنش
شدت گریه و دلتنگیش بعد از رفتنش بیشتر نشه
تمام سردی رفتاری که فاطمه داره
همه و همه بوی عشق میده و بوی دلتنگی درحالی که یار دقیقا کنارته و حس میکنی بودنشو
بودنی که بوی رفتن میده
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#حرفاۍخودمونے🌱
رزمندھاۍڪهدرفضاۍسایبریمیجنگے،
براۍفشردنڪلیدهاۍڪامپیوتر
وضوبگیر و بانیٺقربتالیاللّٰه
مطلب بنویس!
|•حٰاجحسینیڪتا•|
💚|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#شبجمعسهوایتنکنممیمیرم🙂🖤
زینبوبهڪیسپردی،داریمیری؟((:
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
#حاجقاسم🖤
هرگزازیادنبردممنِمدهوشتورا ،
تونـھآنـےڪھتوانکردفراموشتورا :)💔
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حاجقاسم🖤 هرگزازیادنبردممنِمدهوشتورا ، تونـھآنـےڪھتوانکردفراموشتورا :)💔 🖤|•@shahidane_ta_
حاجۍجانلازمہبگم👀!シ
نبودنتاصلانگرانڪنندھنیست
نابودڪنندھست!💔🕊..
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حاجقاسم🖤 هرگزازیادنبردممنِمدهوشتورا ، تونـھآنـےڪھتوانکردفراموشتورا :)💔 🖤|•@shahidane_ta_
#حاجـــے🌱
ودلمبازبہیادِٺوافٺادُشڪسٺ . .💔'
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#خدایزیبایےها🌸
یه جا هست که خدا در نهایتِ دلبری میگه:
"فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ
دَعْوَةَ اَلدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا"
من نزدیکم... 💕
و دعاى دعاکننده را به هنگامى
که مرا بخواند اجابت مى کنم...
اون همیشه و همه جا کنارته...
بهش اعتماد کن🙂فَقُل: حسبی الله...✨
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_143
سه هفته گذشت.
خانواده حاج محمود،مهمان داشتن.پویان و مریم و یکی از دوستان مریم. پویان و مریم بعد از ازدواج علی و فاطمه،زیاد میرفتن خونه حاج محمود،مخصوصا بعد از مرگ فاطمه.پویان برای حاج محمود و زهره خانوم،مثل امیررضا بود و برای علی و امیررضا برادر بود.
اون مهمانی برای آشنایی علی با سحر، دوست مریم بود.اما تمام مدت مهمانی، علی بهش نگاه هم نکرد.جواب سؤالات سحر رو هم مختصر میداد.سحر با زینب رابطه خوبی داشتن.پویان و مریم و دوستش رفتن.
زهره خانوم به علی گفت:
_پسرم،نظرت درمورد سحر خانوم چیه؟
-سحر خانوم کیه؟!
همه خندیدن.زهره خانوم گفت:
_دوست مریم خانوم دیگه،الان اینجا بودن.
علی تعجب کرد.
-نظری ندارم چون اصلا بهشون توجه نکردم.دلیلی هم نداشتم که بخوام توجه کنم.
امیررضا گفت:
_مامان جان،من بهتون گفتم قبلش به علی بگین..خب داداش من محجوب و سربه زیره،معلوم بود اصلا به اون خانوم دقت نمیکنه.
علی که تازه متوجه قضیه شده بود،
با تعجب به حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا که با لبخند نگاهش میکردن،نگاه کرد.
حاج محمود گفت:
_علی جان،ما میخوایم برای پسرمون آستین بالا بزنیم.میخوایم خانواده مون بزرگتر باشه.
زهره خانوم گفت:
_سحر خانوم،خانم خیلی خوبیه.بخاطر مشکلات اخلاقی شوهرش،ازش جدا شد.الان بچه نداره ولی بچه ها رو خیلی دوست داره،مخصوصا زینب رو.زینب هم خیلی دوستش داره.مطمئن باش من هر کسی رو لایق پسرم نمیدونم.
امیررضا گفت:
_داداش جان،ما دلمون عروسی میخواد.
علی سرش پایین بود و هیچی نمیگفت ولی تو دلش با خدا حرف میزد.
*خدایا اینم باید بخاطر تو انجام بدم؟! من نمیتونم مسئولیت زندگی کسی رو به عهده بگیرم که هیچ حسی نمیتونم بهش داشته باشم.همه قلب و احساس من مال فاطمه ست.ازدواج با هرکسی خیانت به احساس و قلب اون آدمه..میدونم تو هم به خیانت و تظاهر و دل شکستن راضی نیستی.
سرشو آورد بالا.با چشم های پر اشک به بقیه نگاه کرد و گفت:
_من نمیخوام ازدواج کنم.لطفا دیگه این بحث رو ادامه ندین.
به حیاط رفت.روی صندلی نشست.حاج محمود کنارش نشست.علی گفت:
_من دوست داشتم زندگی من و فاطمه، مثل شما و مامان باشه.کنار هم پیر بشیم.دختر عروس کنیم.پسر داماد کنیم.. هیچ وقت فکرشم نمیکردم فاطمه تنهام بذاره،اونم به این زودی..ولی حالا که فاطمه رفته..تنهام گذاشته،من با عشقش زندگی میکنم،به امید دوباره دیدنش.به امید بهشت با فاطمه روزهامو میگذرونم...این حرف ها فقط داغ دلمو تازه تر میکنه.نمک به زخم قلبم میزنه.
-علی جان،خواسته ی ما آرامش توئه، خوشحالی توئه...
علی با خودش گفت آرامش من زندگی کنار قبر فاطمه ست ولی خدا راضی نیست.
حاج محمود گفت:
_فاطمه ازم خواست کمکت کنم ازدواج کنی..
با تعجب به حاج محمود نگاه کرد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#خدایزیبایےها🌱
[ فَفـِرُّوا إِلـَى اللَّهِ ]
ازسختۍهاومشکلاتدنیـا
فـرارکنیدبھآغـوشخـدا...🌱'
#خدایامیشھبغلمونکنۍ؟(=
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#شهیدانہ🌸
وقتےمیومدخونہ
دیگهنمیذاشتمنکارکنمـ🙈
زهرارومیذاشتروپاهاش
وبادستبہپسرمونغذامیداد
میگفتم : یکےازبچہهاروبدهبہمن!
بامھربونےمیگفتـ :
نہشماازصبحتاحالا
بہاندازهکافےزحمتکشیدی؛🌻🖇
دوستاشبہشوخےمیگفتن :
مهندسکہنبایدتوخونهکارکنہ!
میگفت: منکہازحضرتعلے؏
بالاترنیستم؛مگہبہحضرتزهرا
کمكنمیکردند✨؟!
#شھیدعباسبلباسے♡
#روایتعاشقانہ
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
بھناماوڪھاینروزهاآسمانشعزادار بھترینبانوۍعالماسٺ:)
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:احمدمشلب
متولد:³¹آگوستسال¹⁹⁹⁵
زادھ:نبطیهلبنان
وضعیٺتاهل:مجرد
تاریخ شھادٺ:²⁹فوریهسال²⁰¹⁶
محلشھادٺ:منطقہالصوامعادلب
کتابهاۍمربوطبھوی:ملاقاتدر ملڪوت
مزار:روضةالشهداشهرنبطیهلبنان
شھیدروزهجدهم
شھیداحمدمشلب❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_269
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
نهار رو درکنارهم خوردیم
اما درواقع خوردنی درکارنبود
فقط صدای قاشق و چنگال هایی بود که بهم میخورد تا تظاهر کنه هرکدوم ازماها دلمون ارومه و حالمون خوب و داریم غذا میخوریم
اما هممون خوب میدونستیم ازحال و احوال دلمون
قرآن کوچیکشو بوسید و گذاشت کیفش
مامانم با چشم خیس به سمتش اومد و کیسه ای که براش از میوه خشک و کشمش و گردو و بادوم و کلی خوراکی دیگه پرکرده بود توی ساکش گذاشت و سینا تحمل نکرد اشک روان شده روی گونه مامان رو
هممون با چشم اشکی زل زده بودیم به سینایی که روی زمین زانو زده و دست مامان رو میبوسه و بو میکنه و مامانم که هق هقش کل ساختمون رو گرفته
دراغوش میکشتش و میشنوم صدای ارومشو
_مرگ مامان برگرد
فقط برگرد
ازخدامیخوام سالم برگردی
اما اگه حضرت زینب قبولت کرد و پرکشیدی
فقط برگرد جون مامان
هق هقش بلندتر شد و سریع برگشت و به اشپزخونه پناه برد
حرفای مامان داغ دل همه رو تازه کرد که فاطمه بیحال روی مبل افتاد و هق هق سحر و مامان مخلوط شد و سینا بهم ریخته ترشد
اما قوی تر از قبل
بی صدا اشک میریختم و کلافه دور خودم میچرخیدم
_سارا جان
برمیگردم سمت محمدحسین که مغموم و ناراحت زمزمشو که صدام کرده بود شنیدم
+جانم
_برو پیش فاطمه حالش خوب نیست
بایاداوری فاطمه هول زده به اشپزخونه میرم و لیوان ابی برمیدارم
مشتی قند از توی قندون برمیدارم توش میریزم و با قاشق همش میزنم و روش میکوبم تا قندها خورد بشه
_برای کی میبری سارا؟
+فاطمه حالش بد شده واسه اون میبرم
هول زده دستی به گونش میکوبه
_یافاطمه زهرا
سارا بدو برس به داد بچه
متعجب به مامان که اینجوری هول کرده خیره میشم
اب قند رو برای فاطمه میبرم و سینا لیوان رو ازم میگیره و اروم اروم به خوردش میده
یکم جون میگیره اما هنوز معلومه توان بلندشدن نداره
باکمک سینا و محمدحسین به اتاقی میبریمش و روی تخت میخوابه و محمدحسین بیرون میره
سینا اروم کنارش میشینه و دستشو توی دست میگیره
اما فاطمه از شدت حال بدش نای بازکردن پلک هاشم نداره
بیرون میرم تا راحت باشن و محمدحسین رو میبینم که کناردر روی زمین نشسته و دستاش که سرش رو باهاش گرفته
دست روی شونش میزارم
+چی اینجوری بهم ریختت کرده؟
_وقتی منم خواستم برم طاقت ندارم اینجوری بی طاقتی کنی
میدونم پای رفتنم سست میشه
برمیگرده سمتم که حالا رو به روش روی زمین نشستم
_پس تو مراعآت منو کن و بی طاقتی نکن
دستشو میگیرم و با سری پایین افتاده میگم
+روز اولی که پای سند ازدواجو امضا کردم
یعنی حواسم بوده چه روزایی درانتظارمه
حواسم بوده خودم باید بند پوتینتو ببندم و راهی ماموریتت کنم و خودم شب تا صبح و صبح تاشب خونه رو متر کنم با قدم هام تا تو کلید بندازی و از در وارد شی و من یه نفس عمیق بکشم و بگم خدایا شکرت
دوباره فرداش پس فرداش روز از نو روزی از نو
من همه اینارو میدونم
بی قراریم از نگرانیم نیست
از دلتنگیمه
پس نگرانم نباش
خودم راهیت میکنم
لبخند شیرینی که روی لبش نشسته نشون از این میده که حرفام به مزاقش خوش اومده و خوب پیاده کردم رسم همسرداریو
اخرین نفرمنو محمدحسینیم که میخوایم خداحافظی کنیم
دراغوشش میرم و رفع دلتنگی میکنم و بوسش پیشونیمو گرم میکنه
زمزمش توی گوشم نجوامیشه
_مواظب فاطمه باش
بعدازخدا به توسپردمش
هم فاطمه رو
هم جانمو
بااستینم اشکامو پاک میکنم و سرتکون میدم
محمدحسین رو هم دراغوش میگیره و زمزمشون ترس به جونم میندازه دوباره
_مواظب باش محمدحسین
اگرمن رفتم و برنگشتم
لااقل توبرگرد
سعی کن برگردی
اون کثافت با هیچ کس شوخی نداره و ناموس و زن و بچه براش بی معنیه
مواظب باش داداش
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#قشنگیجات🌱
زندگی فردا نیست، زندگی امروز است !
زنـدگـی قـصـهیِ عـشـق اسـت و امــیـد؛
صــــحـــــنــــــهیِ غـــمهــا نــــیــســــت.
به چه میاندیشی؟ نگرانی بـیـجـاسـت،
چون خدایی اینجاست🧡
🌱|•@shahidane_ta_shahadat