شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_233
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
ترس داشتم از برملا شدن اون اتفاق
باخودم درگیربودم که باصدای پارسا سربلند میکنم
_چ...چیزی..چیزی نگفت
یعنی گفت
ولی نگفت
سینا سمتش برمیگرده
_یعنی چی؟گفت یا نگفت؟ اصلاچی گفت؟
پارسا کلافه چنگی به موهاش میندازه
به بازوی سینا چنگ میندازم
اشکام هنوز هم روانه روی گونم
+چیزی نیست داداش
چیزی نگفت
سینا مشکوک بهمون نگاه میکنه
_بهش پیشنهاد ازدواج میده
سینا و ارسان و اراد بآهم دادمیزنن
_چییی؟
خودمم متعجب و مبهوت به پارسا خیره میشم
اون از کجا فهمید
_پوریا به ساراخانم گفته محمدحسین هوتوتو
و اگه میخوای پیش شیخ نفرستمت باید عقدم بشی
خشم سینا غیرقابل وصفه
دستاشو جوری مشت کرده که هرلحظه حس میکنم رگ های دستش پاره بشه
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
_بهتری؟
+اره فقط سرم خیلی درد میکنه با چشمام
همونجورکه دستمو گرفته و از سالن رد میشیم میگه
_بخاطر اونهمه گریه هست که من اینهمه حرص خوردم گفتم کافیه
اما توبازم گریه کردی
حالت تهوعت بهتر شد؟
+اوهوم بهترم
پارسا و اراد و ارسان به سمتمون میان و هرکدوم ساک کوچیکی دستشونه
ارسان_بریم؟
سینا_اره بریم مآمان اینا جلو درمنتظرن
با شنیدن اسم مامان و بابا دلم میریزه و تازه حجم دلتنگیو درک میکنم
و بازهم دلم میگیره از نبود شریک زندگیم
از پیچ سالن رد میشیم و وارد سالن اصلی فرودگاه میشیم
با چشم اطراف رو میکاوم و چهره اشک الود مامان رو از پشت پرده تار اشک هام میبینم
اونم من رو میبینه و بادو به سمتش میرم
اغوش مادرانش عجیب بهم ارامش میده
هق هقی از سردلتنگی میکنم
هردو درآغوش هم اشک میریزیم
مرتب سر و صورتمو میبوسه
_الهی مادرفدات شه
الهی دورت بگردم نور چشمم
کجا بودی عمر من
چه بلایی به سرت اوردن تاج سرم
مرتب اشک میریزه و سر و صورتمو میبوسه و درهمون حین از سالم بودنم مطمئن میشه
_خانم میزاری منم دلم اروم بگیره؟
با صدای گرفته بابا سریع به پشت سرم برمیگردم
و توی اغوش گرمش جا میگیرم
اینبار این اغوش حس امنیت رو بهم القا میکنه
با هق هق میگم
+بابا
میفهمم که چشمای باباموهم به اشک نشوندم
_جان بابا
جان دلم عمر بابا
جانم عزیز بابا
جانم
اشک میریزه و منم اشک میریزم
+بابا
بابا میخواستن...میخواستن
هق هقم اوج میگیره و صدای گریه چندین نفردیگه هم بلندمیشه
_هیس
میدونم
میدونم دخترم
میدونم تاج سرم میدونم
میدونم و نمیدونی تواین مدت چی به سرم اومد
نمیدونی چی کشیدم از فکراینکه دخترم
امانت دست برادرم
الان کجاست
چه بلایی به سرش اومده
و باباهم مجدد سر و صورتم رو میبوسه و از سالم بودنم اطمینان پیدا میکنه
اینبار نوبت سحره
خواهری که این مدت خیلی به حمایتش نیازداشتم
و بازهم صدای گریه ما و آغوش و دلتنگی
بدترین مورد
فاطمه بود
توی بغلش زجه میزدم
اشک میریختم
و فاطمه هم بی طاقت و مثل من زجه میزد و گریه میکرد
او از نبود برادر و من از نبود معشوق
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#English_time🌸
#آیھگرافے🌱
And of Allah's Signs of Power is the creation of the heavens and the Earth
ازنشانہ هاۍ قدرٺ خداوند،خلقٺ آسمانہاوزمیناسٺ:)
{سورھرومآیھ²²}
🌼|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ👶🏻
لبخندتودریچھایستبھسوۍ،
فضاۍنیلۍدوستداشتن..ジ
👒|•@shahidane_ta_shahadat
#تلنگرانھ🌱
مردي در حالي که به قصرها و خانه هاي زيبا مينگريست به دوستش گفت: وقتي اين همه اموال رو تقسيم ميکردن ما کجا بوديم...
دوست او دستش رو گرفت و به بيمارستان برد و گفت.: وقتي اين بيماريها رو تقسيم ميکردن ما کجا بوديم!!!!
#خداياشکرتواسههمهچی🥺❤️
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#خدایجان🌸
خدا رو توی زندگیت گم نکن
چه خوشی چه ناخوشی،
بی یادِ خدا حتی خوشی هم
انتهایش ناخوشیست..!
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#خدایجان🌸 خدا رو توی زندگیت گم نکن چه خوشی چه ناخوشی، بی یادِ خدا حتی خوشی هم انتهایش ناخوشیست..
#خداجانم
سر بر شانه خدا بگذار
تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی
و نه از بهشت به رقص درآیی
قصه عشق انسان بودن ماست
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_234
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
بهم نگاه میکنیم
_خداروشکر که خوبی اجی
خداروشکرکه خوبی
بیا
بیا بریم که یکی بدجورمنتظرته
دستی به روسریم میکشم و سعی میکنم صدامو صاف کنم
با بغض میگم
+دیگه کی میتونه منتظرمن باشه
فاطمه دیدی محمدحسین چقدرزودبی وفایی کرد؟
هق هق میکنم و اونم اشک میریزه و بغلم میکنه
بعد از چندین دقیقه که هردواروم شدیم
به همراه بقیه بیرون رفتیم
و هرکسی سوارماشین خودش شد و منم سوارماشین سینا و فاطمه
من عقب نشستم و فاطمه و سینا جلو
ازلحظه ورود به ماشین پچ پچ میکنن و من میزارم روی حساب دلتنگیشون توی این مدت
بیرون رو از شیشه ماشین نگاه میکنم
که با صدای فاطمه برمیگردم سمتش
_سارا جان
صدای عصبی سینا بلندمیشه
_فاطمه بسه
فاطمه هم متقابلا عصبی جواب میده
_هی نگو بسه بسه
داره پس میافته
زیرچشماش گود افتاده
واسه چی نباید بدونه؟
و من که گیج و ترسان به این بحثشون خیره شدم
سینا عصبی تر پاسخ میده
_چون حاملس
_داری بااین حرکاتت بیشتر میترسونیش
برمیگرده سمتم
دستمو از بین صندلی میگیره
_خواهری یه چیز میخوام بهت بگم
فقط اروم باش خب
نمیدونم از سرما یا از چی
که تنم لرز گرفته
+چی..چیشده؟
_چطوری بگم
خب..خب راستش
عصبی میشم و تقریبا دادمیزنم
+نپیچون بحثو فاطمه
چه خاکی توسرم شده؟
دستم رو فشارمیده
_اروم باش عزیزم
محمدحسین..خب راستش محمدحسین حالش خوبه
حس میکنم از بالای بلندی پرت شدم پایین
مات نگاهش میکنم
خشک شدم
مطمئنم اشتباه شنیدم
مطمئنم
با صدای فوق ضعیفی میگم
+چ...چی؟؟
سینا کلافه کنارخیابون ترمز میکنه
برمیگرده سمت فاطمه
_بالاخره کارخودتو کردی
فاطمه بهش محل نمیده و سینا پیاده میشه و میاد عقب پیش من
دستمو میگیره
وحشت زده میگه
_توچرا اینقدر سردی
کم توان میگم
+ف..فا..فاطمه چی گفت؟
_خب..خب راستش
محمدحسین حآلش خوبه
دیگه چیزی نمیشنوم
و فقط دنیایی رو میبینم که تیره و تاره
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_235
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
{فاطمه}
دودستی توصورتم میزنم
+هین خاک برسرم
هول زده پیاده میشم
سینا هول کرده
هولش میدم بیرون
با داد خطاب بهش میگم
+منتظرچی هستی
برو بیمارستان
سر سارا رو توی بغلم میگیرم
تکونش میدم
+سارا جان
ابجی
چیشدی تو اخه
بمیرم برات که اینهمه مشکل بخدا که حق نیست
اشک میریزم و صداش میکنم
محمدحسین بفهمه سارا چه اتفاقایی واسش افتاده سکته میکنه
به بیمارستان میرسیم و بابرانکارد سارا رو میبرن
کنارتختش بدو بدو میرم اما بهشون نمیرسم و در آخر روی یکی از صندلی های توی راهرو بیمارستان فرودمیام
گوشیم توی جیبم میلرزه
بیرون میارمش و فین فینی میکنم
با دیدن اسم داداشی هین بلندی میکشم
سینا که کلافه طول سالن رو با قدم هاش متر میکرد با شنیدن صدای موبایلم مضطرب میگه
_محمدحسینه نه؟
باترس سرتکون میدم
یاخدایی میگه و با استرس اتصال رو میزنم
اول از همه به جای خودش صدای دادش میاد
_کجایین شما؟
همه اومدن پس شما چرا نیومدین؟فاطمه هستی؟
+چرا داد میزنی داداش
داریم میایم
_فاطمه من نگرانم میفهمی؟
ازاسترس ضربان قلبم بالارفته
از استرس و نگرانی برای زن و بچم
همون موقع پرستاری از در اتاق بیرون میاد
و بلندمیگه
_همراه خانم سارا موسوی
کی هستن؟
به معنای واقعی کلمه بدبخت شدم
صدای محمدحسین رو میشنوم
_یاصاحب الزمان
چیشدههه فاطمه؟شما بیمارستانید؟
چه اتفاقی افتاده؟
اشکم خود به خود درمیاد
و بازهم مثل بچگی زمانی که گریه میکردم توان سخن گفتن ازم قاصر میشد
بازهم این مشکل شد عامل یه مشکل دیگه
+داداش..داداش س...سارا
داداش سارا
نمیدونم چرا اما هق هقم به اوج خودش میرسه
سینا سعی داره گوشیو ازم بگیره اما نمیدونم چرا نمیدم بهش
صدای بغض دار محمدحسین بلند میشه و دلم کباب
_فاطمه تورو ارواح خاک باباجی بگو چیشده
کجایین الان
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#خوشمزھطوری🌱
صبحتون بھ خوشمزگۍ بوۍ نون سنگک تازھ و مرباۍ آلبالوۍ خونگے و چاۍ ذغالے لب سوز و پنیر لیقوان و زیرھ و گردو😍😁
صبحتون بخیرقشنگا🥞☕️
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#چهارشنبہهایامامࢪضایے🌱
حتما قرارِ شاه و گدا هست یادتان
همان شب که زدم دل به نامتان
مشهد .. حرم .. ورودیِ باب الجواد
#آقاعجیبدلمگرفتھبرایتان..💔😢
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#باهمدرسبخونیم🌱📖
تویحلمسائلریاضیوفیزیکوشیمی مسئله دار
باید حتما حتما حتما
نمونه سوال حل کنی تا روون و فول بشی
اگه فکر کردی میتونی با نگاه کردن سرسری و خوندن درس امتحانتو²⁰بدی باید بگم کاملا دراشتباهے و توقع نمره خوب نداشته باش📐🔖
تو تا با مسائل رو به رو نشی درکی از مطلب نداری👌🏻😌
#حلمسائلمختلفبعدازیادگیریواجب💯
#مدیر_نویس✍🏻🌸
🌼|•@shahidane_ta_shshadat
#خدایجان🍭
میگفت:
نگرانِنگاهِخـُدابهخودتباش
تانگرانیازنگاهِدیگراناسیرتنکند🌱..؛
#استادپناهیان 🕊 !
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
#انگیزشے👑
" زندگی خوب "
تو دو جمله خلاصه میشه :
لذت بردن از روزای خوب؛
صبر کردن تو روزای بد!
👑|•@shahidane_ta_shahadat
#حاݪخوب🦋
پشت همه این تاریکی و خرابی ها یه نوری،یه دیوار سفید قشنگ هست
نا امید نباش🤍🖐🏽!
#سݪامرفقاێهمیشگےشهیدانہ🌱🍊
روزتونبخیروشادێ🌿
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_136
تمام مدتی که تو قبر فاطمه بود،
برای غربت و مظلومیت امام علی(ع) و حضرت زهرا(س) گریه میکرد و اشک هاش روی سنگ های لحد میریخت. آخرین سنگ رو که میخواست روی صورت فاطمه بذاره،
گفت:
-خدایا،این فاطمهی منه...همه آدم هایی که اینجا هستن میدونن چقدر خوب بود...خدایا به حرمت حضرت زهرا(س)، به غریبی امام علی(ع) به فاطمهی من سخت نگیر.
صدای گریه علی بلند شد.حاج محمود گفت:
_علی جان،بیا بالا..این یکی رو من میذارم.
علی با سر اشاره کرد،نه.
آخرین نگاه رو به فاطمه کرد،سنگ رو گذاشت و بلند گریه میکرد.حاج محمود و امیررضا به سختی علی رو بردن بالا.علی لبه قبر نشسته بود و به خاک هایی که روی فاطمه ش میریختن،نگاه میکرد.
بعد از مجلس ختم،
وقتی هیچکس حواسش به علی نبود،از مسجد بیرون رفت.دربست گرفت و پیش فاطمه رفت.پاهاش توان راه رفتن نداشت.به سختی خودشو به قبر فاطمه رسوند.
وقتی به قبر فاطمه رسید،
روی زانو هاش افتاد و بلند گریه میکرد.
اذان شد.همونجا،کنار فاطمه،نماز خوند.
وقتی حاج محمود و پویان و امیررضا متوجه شدن علی نیست،نگران شدن.حاج آقا موسوی گفت:
_احتمالا رفته سر خاک خانمش.
حاج محمود دلش گرفت.سر خاک فاطمه. از این به بعد باید اینجوری میگفتن.
هیچکدوم حال مناسبی برای رانندگی نداشتن.همه با حاج آقا رفتن.وقتی رسیدن هوا تاریک شده بود.
علی با گریه زیارت عاشورا میخوند.
دورتر ایستادن و به علی و مزار فاطمه ش نگاه میکردن.حاج محمود مهمان داشت و باید برمیگشت.پویان موند تا از دور مراقب علی باشه.بقیه برگشتن.
شب از نیمه گذشته بود.
حاج محمود هم سر خاک فاطمه رفت. پویان چند ردیف عقب تر نشسته بود.با اشک دعا و قرآن میخوند.
حاج محمود گفت:
_پویان جان.
پویان ایستاد و سلام کرد.جواب سلامشو داد.سویچ رو گرفت سمت پویان و گفت:
_پسرم،شما برو،من هستم.
با غصه و اشک نگاهش کرد و گفت:
_نه آقای نادری...میخوام بمونم.
حاج محمود دیگه چیزی نگفت،
و پیش علی رفت.علی با چشم های سرخ به قبر فاطمه خیره بود.حاج محمود قرآن علی رو بهش داد.قرآن رو که دید اشک هاش بیشتر شد.همون قرآنی بود که فاطمه بهش داده بود،وقتی تو مسافرخانه بود.قرآن رو گرفت و برای فاطمه قرآن میخوند.
چند روز گذشت.
علی یا تو خیابان ها بی هدف راه میرفت یا مزار فاطمه بود.پویان و امیررضا به نوبت از دور مراقبش بودن.نه خونه حاج محمود میرفت،نه خونه خودش.جای خالی فاطمه رو نمیتونست تحمل کنه.
کنار قبر فاطمه نشسته بود،
و گریه میکرد.امیررضا دیگه نتونست این حال علی رو تحمل کنه.نزدیک رفت و رو به روش نشست.
صداش کرد.
علی با چشم های پر اشک نگاهش کرد.
-داداش آروم باش..فاطمه هم ناراحت میشه با خودت اینطوری میکنی..چند روزه زینب رو ندیدی؟ اصلا میدونی مدام داره بهونه تو میگیره؟ فکر میکنی راضیه دخترشو رها کردی؟ اون طفل معصوم مادرش که رفت،پدرش هم پیشش نباشه!!..بیا بریم خونه.
-خونه من جاییه که فاطمه اونجا باشه.. امیر،داغی به دلمه که تا زنده م ذره ای سرد نمیشه...
سرشو گذاشت روی خاک،
و گریه میکرد.حاج محمود نزدیک شد. برای فاطمه فاتحه خوند و به امیررضا اشاره کرد که بره.
امیررضا رفت.
حاج محمود گوشی فاطمه رو از جیبش بیرون آورد.صدای ضبط شده فاطمه رو آورد،گوشی رو روی مزار گذاشت و رفت.
وقتی علی صدای فاطمه رو شنید....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#خداجانم☕️
• چرا همه ی اینا سرم میاد؟!
+ چون خدا تو رو قوی تر میخواد...(:
○●○●
خدا میگه^^
«هرکہدراینبزممُقربتراست
جامبلابیشترشمیدهم»
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
آغوشتمترےچندارباب؟
بےپناهودلشکستہوآواره
زیادداریم(:
#شبجمعسهوایتنڪنممیمیࢪم😕💔
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_236
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سینا گوشیو از دستم میکشه و نمیدونم به کجا میره
اما من روی صندلی توی راهرو نشستم و اشک صورتمو خیس کرده
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
یک روزبعد
همینجوری هق هق میکنه و منم همراه باهاش اشک میریزم
مامان نسرین دستشو نوازش میکنه و اشک میریزه
_یعنی الان
محمدحسین من زندس؟
اره فاطمه؟
با صورتی خیس از اشک سرتکون میدم
+اره بخدا
محمدحسین حالش خوبه
و الان بی قرارتوعه
منتظرته
ملافه رو از روی خودش کنارمیزنه و میخواد پایین بره
که منو و مامان نسرین سریع میگیریمش
مامان نسرین غضبناک رو بهش میکنه
_کجا میری دختر
صبرکن
باید دکتر مرخصت کنه
اما سارا لجوج میگه
_من همین الان و همین لحظه باید برم مامان
همین الان و همین لحظه
بگید بیاد مرخصم کنه
مامان نسرین که لجاجتشو میبینه سری از روی تاسف تکون میده و به من اشاره میزنه
_برو دکتر رو خبر کن مادر
ببینیم چی میگه
+چشم
بیرون میرم و به سمت ایستگاه پرستاری میرم
پرستار هایی که اونجا هستن
به خاطر چادری و محجبه بودنم طرز نگاه کردنشون بده اما من اهمیتی نمیدم
با لبخندجلو میرم
+سلام خسته نباشید خداقوت
ببخشید میخواستم ببینم امکانش هست خانم دکتر یه سربیان اتاق 706؟مریضمون اصراردارن مرخص بشن
یکی از پرستارها با بی میلی پاسخ میده
_باشه الان به خانم دکتر میگم بیان اتاقشون
لبخندی شیرین به روش میزنم
+ممنونم عزیزم خیلی لطف میکنی
لبخندی میزنه و به سمت اتاق میرم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
(سارا)
هیجان و استرس و ترس و اضطراب همه باهم بهم حجوم اورده
ناخونامو تند تند میجووم و با پام به کف ماشین ضربه میزنم
با توقف ماشین
ضربان قلب منم توقف میکنه
عرق روی پیشونیمو با استینم پاک میکنم و دستگیره در رو میکشم
با دلتنگی به خونم نگاه میکنم
اما الان
دلتنگیم واسه صاحب خونه بیشتره
بابا و سحر و پرهام و مادرشوهرم و پدرشوهرم جلوی درایستادن
اصل کاری نیستش
قلبم بی قراره و من از اون بی قرارتر
سرگیجه دارم و سحرمیفهمه و جلو میاد کمکم
مادرشوهرم اشک میریزه و با بقیه صلوآت میفرستن و بابام اسفند دود میکنه
دلم واسه حیاط خونمم تنگ شده بود
با دلتنگی همه جارو زیرنظرمیگیرم
اروم قدم برمیدارم
که صدای درمیاد
جرعت بلندکردن سرمو ندارم
اما اروم اروم
از پایین به بالا میرم
از کفش روفرشیاش
پای گچ گرفته
بالا ترمیرم
به صورت رنگ پریدش میرسم
جون از تنم میره و زانوهام شل
که سحر و سینا به دادم میرسن
میخواد جلو بیاد که سینا دستشو جلوش میگیره
نگرانی کل صورتشو گرفته
میدونم حالش مساعد نیست
بابا رو به کل جمع میکنه
_بفرمایید بریم خونه سحر
بفرمایید
کوچه رو به روعه
و من چقدرممنونشم به خاطر درکش
چون عمرا اگر میتونستم جلوی بابا
و بقیه
حتی به محمدحسین نگاهی بندازم
صدای بهم خوردن درمیاد و من همچنان توی چشماش زل زدم و رابطه چشمامون قطع نشده
اشک میریزم و اشک میریزه
تار میبینم و تار میبینه
طاقتم تموم میشه و به سمتش میرم
نمیتونم بدوام
پس تندتندمیرم و اونم چندقدم مونده رو طی میکنه و از پله ها پایین میاد
خودمو توی آغوشش میندازم و دستاش محکم دورم حلقه میشه
صدای هق هقم و صدای گریه مردونش فضای حیاط کوچیکمونو گرفته
لباسشو توی دستم مشت میکنم و سرمو توی سینش پنهان
اشک میریزم و عطرشو با جون و دل به ریه هام میفرستم
اشک میریزه وسفت دراغوشم گرفته پشت سرهم روی موهام که از روسری بیرون ریخته رو بوسه میزنه و زیرلب صدای خداروشکرشنیدناشو میشنوم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#قشنگیجات🌱
تجربه نشون داده تو هرطور که باشی
مردم طور دیگه ای فکر میکنن !!
پس خودت باش ؛
دنیا اصالت رو ستایش میکنه 🌸🔒!
#سݪامرفقاێهمیشگےشهیدانہ
روزتونبخیروشادێ🌼
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:علیهاشمی
متولد:¹⁰دیماهسال¹³⁴⁰
زادھ:اهواز
وضعیٺتاهل:____
تاریخ شھادٺ:⁴تیرماهسال¹³⁶⁷
محلشھادٺ:جزیره مجنون
《ایشون بعد از عملیات تخلیه جزیرة المجنون،هنگام ترک مقر فرماندهی توسط هلی کوپتر های ارتش عراق مورد هدف قرار میگیرن و بھ شهادٺ میرسن.پیکر ایشون بعد از ²²سال درسال¹³⁸⁹شناسایی و دراهواز به خاک سپرده شدند》
شھیدروز دهم
شھیدعلیهاشمی❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat