#عارفانہ🌱
<إِنَّ اللَّهَ یـحِبُّ التَّـوَّابیـنَ>
خدا از بنده اش انتظار بازگشت دارد...🌛🕊
خدا خودش گفته
از همه چی باخبره و حواسش به همه هست؛(:
رفیق؛ اونوقت تو ناراحتی میکنی و میگی
کسی حواسش به من نیست!؟✨🌚
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقانہ💍
✩و ڪل عین ٺشوفڪ لیٺها عیونے...✩
و همهے چَشمهایے ڪه ٺو را مےبینند،
ڪاش چَشمهاے من بودند!...᭄♥️
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
دلمان
را پشت انبوه
دلبستگی های دنیوی
دفن نکنیم،
این دل
نور میخواهد :)
#سݪامنوࢪچشمےهاێشهیدانہ🦋🌿
روزتونبخیࢪ
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
#خدایجان🎈
إِنَّالْإِنْسانَلَفِیخُسْرٍ
خودخداگفتہکہایبشر!
همراهِمننباشےباختیاا :)
🎈|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقانہ💖
يبدأ الحُب من اللحظة ، التي تخشى
فيها أن تُحبه🌱!
عشق از همون لحظه ای شروع میشه
که میترسی عاشقش شده باشی👀💖
💕|•@shahidane_ta_shahadat
سلام عزیزان امیدوارم حالتون خوب باشه
متاسفانه نویسنده رمان عشق به شرط عاشقی حالشون مساعد نیست و چندروزی نمیتونن پارت بدن
اما گفتن که تمام تلاششون رو میکنن برای اماده سازی و ارسال پارت
التماس دعاۍ فراوان🙏🏻🌼
#ممنونازاینکهدرکمیکنید🌸🌱
#انگیزشی🦋
من و آدمِ تو آینه، باهمدیگه خوشبختیم!🪞
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
کاش می شد
خاطره های خوبو تو قلک ریخت
و هر وقت دلمون گرفت
درشون آورد و تماشاش کرد..🧡!
#سݪامࢪفقایشهیدانہ🌱
ظہرتونبخیࢪوشادی
🧡|•@shahidane_ta_shahadat
#خدایجان🌿
_یڪےاز مزیت هاےحرف زدن با خدا اينہ ڪہ، لازم نيست منظورتُ براش توضيح بدے!
+ اِنَّ رَبُّکَ یَعْلَمُ
خدا به حالِ تو آگاه است...💙
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
#ایه_گرافی🌸
فَإِنَّکَ بِأَعْيُنِنَا
ما مراقبِ تو هستیم♥️
سورهطور |آیه ۴۸✨
❤️|• @shahidane_ta_shahadat
#تلنگر✋🏽🙂
چطوربخاطربرنامهموردعلاقمونیا
یهموضوعودغدغهکوچیکنمازمونرو
فراموش کنیم..؟!
یادموننرهحضرتزینب(س)شبشهادت
برادرشونهمنمازشبشروفراموشنکرد!
ماییکهشعارمون:
کلنافداکیازینبه..نباید اینجوری باشیم!
-زینبوارزندگیکنیم(:
#آرهخلاصه🍃
🍃|•@shahidane_ta_shahadat
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_237
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
بعد از دقایقی که سرمو از روی سینش بلند میکنه و انگشت شصتشو روی گونم میکشه و اشکامو پاک میکنه
زمزمه ارومشو میشنوم که بابغضی مردانه میگه
_آخه من که مردم بی تو
اشکم دوباره میریزه و اون دوباره با ملایمت پاک میکنه
خم میشه و چشمامو میبوسه
پیشونیشو به پیشونیم میزنه و زمزمه میکنه
_گریه نکن جون محمدحسین
گریه نکن عمر من
تموم شد همه چی
گریه نکن خانومم
فین فینی میکنم و سرمو بالامیگیرم
دستمو روی ته ریش هاش میزارم
صورتشو نوازش میکنم تا مطمئن بشم خواب نیستم و توی بیداریم
اشک میریزم و زمزمه میکنم
+فکر کردم بی وفایی کردی
با پشت اون یکی دستم اشکامو پاک میکنم و ادامه میدم
+فکر کردم دیگه دوستم نداری
با دکمه های پیرهنش بازی میکنم
هق هق میکنم و میگم
+فکر کردم دیگه ندارمت و باید غزل خداحافظی بخونم
سرمو محکم توی اغوش میگیره و فشاردستشو دورم بیشترمیکنه
_نه نفسم
نه خانومم
نه عزیزم
نه بانوجان
من میمیرم واسه یه لحظه باتوبودن و درکنارتو نفس کشیدن
بی معرفت نیستم و بدقولی تو ذاتم نیست جانم
اشک میریزم
+قول بده دیگه سکتم ندی
قول بده دیگه حتی الکیم نمیری
میون اون همه اشک وگریه
قهقهش به هوا میره و من چقدردلتنگ و تشنه این صدای خندش بودم
_چشم قول میدم دیگه سکتت ندم
ولی نمیتونم قول بدم نمیرم که
اخمی میکنم و مشتی به سینش میکوبم
+عه محمدحسین
میخنده
دستم توی دستشه و پشت دستمو نوازش میکنه و همونجور لنگون لنگون با سمت خونه هدایتم میکنه
_جون محمدحسین نفسم
حالا داخل خونه رسیدیم و من با دلتنگی ذره ذره خونه رو از زیرنگاهم میگذرونم
کنارگوشم زمزمه میکنه
_این خونه بی تو صفا نداشتا
فاز احساسیم از بین رفته و نمیتونم جوابی بهش بدم
پس بی جواب میزارم این حرفشو با اینکه روحم شد سرشار از انرژی با این حرف
برمیگردم سمتش
+میگم محمدحسین
لبخندش جون میده به روح و جسمم
_جونم
+جونت سلامت
به سمت مبل میریم و روش میشینیم
نمیدونم چرا
اماناخودآگاه میپرسم
+بیمارستان بودی؟
_آره ولی چیزی نبود نگران نباش
+پرستاری که بهت رسیدگی میکرد مرد بود یا زن
چشماش گرد میشه و بعد از مدتی صدای خندش توی خونه میپیچه
_زن بود
چشمام گرد میشه و میخوام گارد بگیرم سمتش که میگه
_ولی من گفتم زنم حساسه
یه اقا اوردن
+اگه زن بود که الان کشته بودمت
میخنده و من محو خنده هاش میشم که انرژی بخش روحمه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#خداێجـاݩ🌱
یَـٰارَفِیقَمَنلـٰارَفِیقَلہ
بَندهخُدابـٰاشدَرهَمہحـٰال؛چِـرا
ڪہخُداۍتۅبۅدهدَرهَمہحـٰال..ジ!
#سݪامهمراهانهمیشگےشهیدانہ✋🏻🌱
روزتونبخیرونیکی
👑|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقانہ💍
راست میگن
حادثه هیچ وقت خبر نمیکنه!
مثل تـو که یهـو شدی
همه ی زندگیم . .♥️🖇
💕|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقونہ😍
رفیق نمیتونم بهت قول بدم که
همه مشکلاتتُ حَل میکنم
اما بهت قول میدم قرار نیست
تنهایی باهاشون بجنگی...
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
#حالخوب🌱
⌝ توی کتاب : خوشحالی یعنی " نوشته بود : خوشحالی یعنی هنوز قلبت داره میتپه !
این یعنی ، هنوز زمان داری واقعاً زندگی کنی ؛
کاری که خیلیها نتونستن بکنن🌩💙⌞
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#انگیـزشـی 🍊
زندگی روزے؛
زیبا خواهد شد
اندکی صبر لازم است🌱
🧡|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_138
وقتی علی صدای فاطمه رو شنید اشک هاش بیشتر شد.فاطمه گفت:
_علی جانم،وقتی این صدا رو میشنوی، من دیگه تو این دنیا نیستم...علی، زندگی اونقدر کوتاهه که ارزش نداره وقت تو برای #غیرخدا بذاری.میدونم غصه داری، احساس تنهایی میکنی.میگی چجوری زندگی کنم..علی جان،جوری زندگی کن که خدا ازت راضی باشه.اگه فکر میکنی خدا راضیه برای مردن من،غمگین و ناراحت باشی این کارو بکن،حتی اگه بقیه بهت میگن نکن..ولی اگه فکر میکنی خدا از این کار راضی نیست،نکن علی جانم.نمیگم غصه نداشته باش،میگم به خواست خدا راضی باش و اونجوری که خدا دوست داره،زندگی کن....علی،برای من دعا کن.تو بهترین کسی هستی که دعاهات برای من اثر داره...خدا همیشه نگهدارت باشه.
وقتی صحبت های فاطمه تموم شد،
علی بلند گریه میکرد.حاج محمود و امیررضا دورتر،تو ماشین نشسته بودن ولی صدای علی رو میشنیدن.امیررضا خواست بره پیشش که حاج محمود دستشو گرفت و گفت:
_بذار تنها باشه.
-تا کی بابا؟! تا کی بذاریم تنها باشه؟ علی الان به ما نیاز داره.
-علی الان باید تنها باشه...
اشک های حاج محمود هم صورت شو خیس کرد.
-..همه ی زندگیش زیر خاکه...اون الان من و تو رو نمیخواد،پدر و برادر نمیخواد..علی یه زندگی جدید میخواد. زندگی ای که فقط خدا توش باشه.
شب شد.
امیررضا و حاج محمود،نماز مغرب هم همونجا خوندن.علی هم کنار فاطمه نماز خوند.تمام شب به حرف های فاطمه فکر میکرد و اشک میریخت.حاج محمود و امیررضا هم تا صبح تو ماشین بودن.بعد از نماز صبح تو ماشین خواب شون برده بود.
هوا روشن شده بود.
به ماشین نزدیک شد.وقتی دید خوابن، آروم کنار ماشین نشست.علی تصمیم گرفته بود بخاطر خدا،به ظاهر زندگی کنه.
دو ساعتی گذشت.
امیررضا بیدار شد.پیاده شد که پیش علی بره.تا مطمئن بشه حالش خوبه.از پشت ماشین رد شد ولی متوجه علی نشد.
-داداش...من اینجام.
امیررضا نگاهش کرد.
علی بلند شد.به سختی جلوی اشک و بغض شو گرفت.جلوتر رفت و امیررضا رو بغل کرد.امیررضا از اینکه حال علی خوب بود،خوشحال شد و محکم بغلش کرد.
حاج محمود هم بیدار شد.
وقتی علی رو دید خوشحال شد.پیاده شد و علی رو در آغوش گرفت.سه تایی سوار ماشین شدن و رفتن.
پویان بیرون خونه حاج محمود،منتظر مریم بود که زینب رو بیاره.همون موقع حاج محمود و امیررضا و علی رسیدن. پویان بعد از احوالپرسی با حاج محمود و امیررضا،متوجه علی شد.
علی پیاده شد و به پویان نگاه کرد.
به سختی جلوی اشک و بغض شو میگرفت.چهره پویان هم داغدیده بود.
همه با هم تو خونه رفتن.همه جای حیاط برای علی پر از خاطرات شیرین با فاطمه بود.
ماشین فاطمه هم تو حیاط بود.
نفس کشیدن تو اون حیاط برای علی سخت بود.چندبار خواست از اون خونه بره ولی #بخاطرخدا نرفت.دیگه اشک هاش به اختیار خودش نبود.همه حالشو میفهمیدن.از حیاط رد شدن و داخل رفتن.در خونه که باز شد،داغ علی تازه تر شد.
زهره خانوم و محدثه و مریم ایستاده بودن.زینب بغل مریم بود.وقتی علی رو دید،مدام بابا،بابا میکرد و میخواست از بغل مریم بره پایین.ولی علی اصلا متوجه زینب هم نشد.مریم،زینب رو به اتاقی برد.علی به در و دیوار و زمین و مبل و میز و صندلی و آشپزخونه نگاه میکرد و اشک میریخت.همه ی اونا براش یادآور خاطره ای از فاطمه بود.
دیگه نتونست بایسته.
روی زمین نشست.به سختی خودشو کنترل میکرد که بلند گریه نکنه.دوست داشت بره اتاق فاطمه.ولی میدونست خانواده ش اذیت میشن.
به زهره خانوم گفت:
_میشه زینب رو بیارین؟
حال زهره خانوم هم خوب نبود. محدثه،زینب رو آورد.زینب دوید سمت علی.علی اشک هاشو پاک کرد و دخترشو بغل کرد.خیلی سعی میکرد جلوی اشک هاشو بگیره ولی اشک هاش بی اجازه میریخت.
زینب سعی کرد اشک های باباشو پاک کنه.وقتی دید نمیشه،اونم گریه کرد. امیررضا جلو رفت تا زینب رو از علی بگیره.
علی دوست داشت تو حال خودش باشه ولی چون خدا راضی نبود،اشک هاشو پاک کرد،زینب رو محکم تر بغل کرد و بلند شد که بره.
به حاج محمود گفت:
_با زینب یه دوری میزنیم و برمیگردیم.
حاج محمود سر تکان داد و علی رفت. پویان خواست بره دنبالش.حاج محمود گفت:
_نه پویان جان،بذار تنها باشه...
نفس غمگینی کشید و گفت:
_زندگی علی از این به بعد اینجوریه.
علی کنار ماشین فاطمه ایستاد.
خیلی دوست داشت سوارش بشه و تو حال خودش باشه ولی بخاطر خدا اینکار نکرد.
نفس شو با درد بیرون داد،
و با زینب رفت.حوصله صحبت کردن با هیچکس رو نداشت.ولی #بخاطرخدا.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻?
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_138
حوصله صحبت کردن با هیچکس رو نداشت.ولی بخاطر خدا با لحن مهربان و پدرانه با دخترش حرف میزد؛بدون لبخند،با بغض.
براش بستنی خرید.
زینب اصرار میکرد باباش هم بخوره. هیچی از گلوش پایین نمیرفت ولی #بخاطرخدا بستنی ای که زینب بهش میداد،میخورد؛با بغض.
زینب رو پارک برد.
دوست داشت روی نیمکت بشینه و تو حال خودش باشه ولی #بخاطرخدا با زینب بازی میکرد؛با بغض.
اذان شد.با هم به مسجد رفتن.
بین نماز زینب خوابید.نماز تمام شد.به زینب نگاه میکرد.یاد تمام خاطرات شیرینی که کنار فاطمه و زینب داشت، افتاد...تصمیم گرفت مثل حاج محمود پدر خوبی باشه تا زینب شبیه فاطمه بشه.
زینب رو بغل کرد،
و از مسجد بیرون رفت.بی هدف و بی مقصد راه میرفت.نیم ساعتی گذشت. زینب بیدار شد.
وقتی چشم هاشو باز کرد و علی رو دید،لبخند زد.به رستوران رفتن و بهش غذا میداد؛با بغض.
دوباره پارک رفتن و بازی کردن.
بعد از نماز مغرب به خونه رفتن.فقط زهره خانوم و حاج محمود بودن.وقتی در باز شد،دوباره غم های علی تازه شد. هوای خونه براش سنگین بود.
بغض داشت.
دلش میخواست بره اتاق فاطمه و تنها باشه.ولی زینب ازش جدا نمیشد.حاج محمود و زهره خانوم حالش رو میفهمیدن.هرکاری کردن زینب ازش جدا نشد.علی با بغض و چشم های پر اشک به زینب که باهاش حرف میزد،نگاه میکرد. ولی اصلا صداشو نمیشنید.فقط میدید لبهاش تکان میخوره.زهره خانوم زینب رو آماده کرد که بخوابوندش.
علی گفت:
_اجازه بدید پیش من بخوابه.
اتاق امیررضا رو براشون آماده کرد.
زینب نمیخواست بخوابه.باهاش بازی کرد.براش قصه گفت.براش قرآن خوند تا بالاخره خوابید.
ولی تازه غصه های علی شروع شد.
خونه تاریک بود.پشت در اتاق فاطمه ایستاد.در اتاق بسته بود.خواست در رو باز کنه ولی پشیمان شد.سرشو روی در گذاشت و گریه میکرد.بعد مدتی دیگه نتونست بایسته و روی زانو هاش افتاد. یک ساعتی گذشت.
در اتاق رو باز کرد.وقتی در اتاق رو باز کرد،تازه فهمید جای خالی فاطمه یعنی چی.داخل اتاق رفت،در رو بست و پشت در نشست.
به تخت خالی نگاه میکرد،
به جای نماز خواندن فاطمه،به کمد لباس هاش،به میز تحریرش،به قفسه کتاب هاش،به مبل تو اتاقش. با همه اونا خاطره داشت.
-آخ...فاطمه!!...فاطمه!!...فاطمه!!...کجایی؟؟!!!
کنار تخت فاطمه نشسته بود،
و سرشو روی بالشت فشار میداد تا صدای گریه ش شنیده نشه.حاج محمود تو اتاق و زهره خانوم تو هال بودن. صدای ناله علی رو میشنیدن و گریه میکردن.
خیلی گذشت.
زهره خانوم به اتاق رفت.کنارش نشست و با مهربانی بالشت رو از روی صورتش کنار زد.بدون اینکه نگاهش کنه،گفت:
_فاطمه از بچگی خوشگل و شیرین زبان بود.همه دوستش داشتن و میخواستن بغلش کنن و ببوسنش.ولی وقتی بزرگتر شد،بغل هرکسی نمیرفت.وقتی بزرگتر شد،برای هرکسی شیرین زبانی نمیکرد. وقتی بزرگتر شد،با هر کسی حرف نمیزد...نه ساله که بود حجابش کامل بود. پیش نامحرم نمیخندید..پیش نامحرم بلند حرف نمیزد ولی وقتی نامحرم نبود، خیلی مهربان و خوش صحبت بود..خیلی زود خانوم شده بود.هفده سالش بود که برای اولین بار براش خاستگار اومد.پسر خوبی بود.ولی فاطمه گفت میخوام با کسی ازدواج کنم که خدا ویژه هواشو داره..بهش گفتم تا کسی ویژه حواسش به خدا نباشه که خدا ویژه بهش توجه نمیکنه..فاطمه لبخند زد و گفت خب منم کسی رو میخوام که ویژه حواسش به خدا باشه...وقتی با شما ازدواج کرد،همه مون مطمئن بودیم انتخابش درسته.شما واقعا ویژه حواست به خدا بود.خدا هم ویژه حواسش بهت هست..بیماری و مرگ فاطمه برای همه مون امتحان بود.ولی فکر میکنم مهمتر از همه برای این امتحان شما بودی..خداروشکر شما حتی تو سختی ها هم خیلی خوب حواست به خدا هست....روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم حالا که دخترم نیست،پسرم هست.
به علی نگاه کرد.صداش کرد:
_پسرم..
علی سرشو بالا آورد و به زهره خانوم نگاه کرد.
-..شما به اندازه گذشته برای ما عزیز نیستی..خیلی بیشتر از گذشته عزیزی. حتی از امیررضا هم برای ما عزیزتری... پسرم،علی جان،بودن شما کنار ما به ما آرامش میده،مرهم قلب ماست،دلگرمی ماست.
از اون شب، علی کنار پدر و مادر و دخترش زندگی میکرد.گرچه براش سخت بود ولی #بخاطرخدا سختی ها رو تحمل میکرد.
حاج محمود به خانواده هایی که فاطمه گفته بود،سر زد.متوجه شد فاطمه از وقتی سرکار میرفت،از حقوق خودش به اون خانواده ها کمک میکرد.
سراغ بچه هایی که قرار بودپدربزرگشون باشه رفت.نگاهی به آدرس تو دستش کرد و نگاهی به تابلو بالای در ورودی.
×مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست.×
داخل رفت.
سراغ خانم ملکی رو گرفت.کسی که فاطمه اسمشو کنار آدرس مرکز نوشته بود.
در اتاق باز بود.....
ارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم #پارت_138
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_139
در اتاق باز بود.
خانمی پشت میز نشسته بود و به کاغذهای روی میزش نگاه میکرد.تقه ای به در زد.خانم نگاهی به حاج محمود کرد.
_خانم ملکی؟
_بله.. به صندلی اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید.
حاج محمود نشست.
_درخدمتم.
حاج محمود نمیدونست از کجا شروع کنه.مکثی کرد و گفت:
_من نادری هستم.پدر فاطمه نادری.
مطمئن نبود با همین معرفی مختصر، فاطمه رو بشناسه.
-خوشبختم.خیلی خوش آمدید..فاطمه کجاست؟ خیلی وقته ازش خبری نیست.. چندبار باهاش تماس گرفتم همراهش خاموشه!!
حاج محمود نفس غمگینی کشید،
و جریان رو تعریف کرد.خانم ملکی با شنیدن خبر مرگ فاطمه هم شوکه شد و هم خیلی ناراحت.
-خانوم،امروزم خاله فاطمه نیومده؟
خانم ملکی سر بلند کرد،
و به دختربچه ای شش ساله که جلوی در ایستاده بود نگاه کرد.نگاهی به حاج محمود انداخت.
روبه دختر بچه گفت:
-نه عزیزم..برو به مهدیه و روشنک بگو بیان.
دختربچه ناراحت رفت.خانم ملکی به حاج محمود گفت:
_فاطمه دو روز در هفته میومد اینجا.با بچه ها بازی میکرد.. بهشون محبت میکرد...با بازی و شعر و مهربانی بهشون قرآن و مسائل دینی آموزش میداد.بچه ها خیلی دوستش دارن.سر حفظ کردن چیزایی که فاطمه بهشون یاد داده رقابت میکردن...این مدتی که نیومده روزی چندبار میان اینجا و سراغ شو از من میگیرن..نمونه ش مینا،همین دختربچه ای که الان اینجا بود..نمیدونم چجوری بهشون بگم..انگار دوباره یتیم میشن.
مینا و دوتا دختر که ازش بزرگتر بودن جلوی در ایستادن.مینا با لحن کودکانه ای گفت:
_خانوم آوردمشون.
خانم ملکی نفس ناراحتی کشید.
از جاش بلند شد و همراه دخترها به اتاق دیگه ای رفت.چند دقیقه گذشت.صدای گریه دخترها تو سالن پیچیده بود.بچه های دیگه هم سمت اتاق رفتن.خیلی طول نکشید که خبر پیچید.صدای گریه ی بچه ها فضارو پر کرده بود.حاج محمود از اتاق بیرون رفت.با دیدن اون صحنه قلبش فشرده شد.آرام میرفت. کسی از پشت سر گفت:
_عمو..
برگشت سمت صدا.مینا بود.صورتش خیس اشک بود.حاج محمود گفت:
_جانم؟
-شما بابای خاله فاطمه هستین؟
-بله.
-خاله فاطمه واقعا دیگه پیش ما نمیاد؟!!
حاج محمود روی زانو نشست....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡