#باهمدرسبخونیم🌱📖
وقتۍ اونا تونستن چرا تونتونۍ؟!
میتونی
فقط بایداراده داشته باشۍ
اینهمه امڪانات داری
اگرم نداری اصلا مھم نیست
اونا تونستن بدون امکانات قبول بشن
توهم میتونی بدون امکانات قبول بشی
چیزی ازشون ڪم نداری
اگرم امکانات داری
پس یعنی حتی میتونی ازاونا بهترم بشی
پس برو
باقدرت
بهونه تراشۍ نڪن
#بھونهنتراش_چوناگهبخواۍمیتونۍ🙊
#مدیرنویس✍🏻💚
🌼|•@shahidane_ta_shshadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#باهمدرسبخونیم🌱📖 وقتۍ اونا تونستن چرا تونتونۍ؟! میتونی فقط بایداراده داشته باشۍ اینهمه امڪانات د
خیلیا بودن میگفتن شما چنلتونمذهبیه
ایناواسچیهدیگه
خبیکجامعهانقلابی فقط به چندتا امام جماعت و شھید و بسیجۍ نیازنداره جانم
به نخبه نیازداره
بھ شمانیازداره
پس اینا مهم هستن ڪه توی چنلۍ با عنوان شھیدانه میزارم🙊🌸
#قشنگیجات🎈
_ اَلذۍبَالرَغممنالألوهُورَجاء !
‹ کهگرچهرنجبهجان
میرسدامید،دواست !'🌱📷 ›
🎈|•@shahidane_ta_shahadat
#شهیدانھ🦋
یڪیازتیڪهڪلامهاشاینبودکھ:
"نمازروولڪن!خداروبچسب!"
یهروزازشپرسیدممعنیاینحرفتچیه؟!
خندیدوگفت:
داداش!
یعنیاینڪههمہنمازتبایدبراخداباشہ
وهمشبهفڪرخداباشی♥️!'
_شہیدمصطفےصدرزاده
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات🎈 _ اَلذۍبَالرَغممنالألوهُورَجاء ! ‹ کهگرچهرنجبهجان میرسدامید،دواست !'🌱📷 › 🎈
تنهاکوچهایکهبنبستندارد
کوچهیخداست
بروخونشدربزناگهگفتبازنمیکنم ؛
گردنمنرفیق💌:)
💌|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_305
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با زنگ خوردن گوشی به ماشین متصلش میکنه و صدای نگران سینا توی ماشین پخش میشه
_پارسا جان
سارا خوبه؟
چیشد یهو
باگوشه چشم نگاهی بهم میندازه و پنجره رو تکیه گاه ارنجش میکنه
_خوبه خداروشکر
نگران نباش
نفس عمیق سینا خبر از حال خرابش میده
_مراقبش باش پارسا
برادرانه میگم
بعد خودم چشم امیدم به توعه
که هوای خواهرمو داشته باشی
من دارم میرم و به امیداینکه توهستی دارم میرم
من ازخیل...
نمیزاره حرفشو تموم کنه و واکنشی عجیب ازخودش نشون میده
سریع گوشیو از روی ماشین قطع میکنه و درگوشش میزاره
متعحب نگاهش میکنم
متوجه مکالمه بینشون نمیشم
اما عجیب ذهنم حوالی حرف سینا میچرخه
کجامیخواد بره؟!
برای چی پارسا؟!
سردردی که باعث تیرکشیدن سلول به سلول سرم میشه باعث میشه بیخیال فکرکردن بشم و کمی استراحت کنم
حداقل تا رسیدن به مقصد
↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞
دو ماه بعد
بعد از اون سفر
با حالی که از گذشته کمی بهتر شده بود به شیراز برگشتم
حال دلم بهتر بود
کمی به ارامش رسیده بودم
اما تا پا به شیراز گذاشتم
بازهم انگار عذاب ودرد منتظرمن بود تا برگردم و به سراغم بیاد
دقیقا وقتی برگشتم که سینا داشت چمدون میبست برای سوریه
جنگ توی سوریه تقریبا تمام شده بود
نمیدونم کجا داشت میرفت
اما هرچه که بود
دل و جون و روحم
همه باهم به ولولا افتاده بود و راضی به رفتنش نمیشد
خودخواهی کردم
با اینکه همسرش و دخترش،
فاطمه با زینبی که توی بغلش بود
فقط نشسته بودن و نظاره گر ما بودن
من اشک میریختم
زجه میزدم و قسمش میدادم نره
انگار زندگی بامن قصدنداشت مدارا کنه
یادمه چشمایی که قرمز شده بود
دستی که از عصبانیت میلرزید
و دلی که مطمئنن از حرکات من خون شده بود
اشکی که آخرین لحظات از چشمش چکید و دور نموند از چشمم
همرو مو به مو و ریز به ریز یادمه
حتی اون حرف آخرش که دیگه بعدش تا به امروز
کلامی من رو مخاطب قرار نداده
_نمیرم
اما بدون داغ سوریه رو به دلم گذاشتی
داغ خاک اونجا رو به دلم گذاشتی سارا
میتونم به حرفت گوش نکنم و برم
اما نمیخوام اون دنیا تو روی مامان بابام شرمنده باشم
شرمنده از اینکه دخترشونو گذاشتم و رفتم
بعد از این کلامش
دیگه نشنیدم اسممو از زبونش
تا به امروز
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
ڪانال شخصۍ نویسندھ🙈😍
https://eitaa.com/joinchat/1470103722Cbcfc553cc2
+روزمرگۍ و صحبت راجب رمان
#آقامحسین🌿
📌میگفٺڪہ:🖇
عَظِمَتِنوڪرۍ،دَرخونہےِ
امـٰامحٌسِـینرو،زمانےمیفَہمے..🌿
کہشَبِاَوَّلِقبـر،
وقٺۍزَبـونِتبَنداومَـد..؛💔
یہوَقتمیبینۍیہصِدایۍمیاد،
میگہنترس،مَـنهَستَم..!ジ
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_306
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
لبخند تلخی که روی لبم میشینه گویای حال خرابمه
آخرین هسته خرما روهم درمیارم و خرما رو توی کاسه میندازم
بلندمیشم و ماهیتابه رو روی گازمیزارم و آرد رو توش میریزم و تفت میدم
که چیزی به پام میچسبه و پامو میگیره
خم میشم و بغلش میکنم و بوسی به گونش میزنم
شیرین زبونی میکنه دخترکم
_ما...ما
کف دستاشو میبوسم
+جون مامان
_ما...ما
سمت رو رووکش میبرمش و توش میزارمش و یه خرما بدون هسته دستش میدم و با علاقه توی دهنش میکنه و مک میزنه
آرد رو تفت میدم و خرما رو توش میریزم و باهم مخلوط میکنم
روغن میریزم
کف آشپزخونه میشینم و ورز میدمش
و همونجوری هم اشک میریزم
صدای تلفن میاد و بعدش طبق این یک هفته
میره روی پیغام گیر و صدای بغض آلود فاطمه توی فضای خونه میپیچه
_سارا
الهی قربونت برم
نکن باخودت
من که میدونم خونه ای
من که میدونم مشهد رفتن دروغ بود و الان خونه ای
تورو به قرآن نکن
مامانم یک هفتس شب و روز نداره
یه چشمش اشکه یه چشمش خون
بابام پیر تر شده تو این یه هفته
تو این یه سال پیر نشد اینقدر که تو این یه هفته با کارای توپیر شد
توروقرآن جوابمونو بده
داریم از نگرانی دق میکنیم
و بازهم آرومی دخترکم کار دستم نداد
انگار میدونست باید سکوت کنه مثل من
هردو سکوت کردیم
سکوت کردیم و فاطمه بغضش ترکید و ناامید تر از قبل تلفن روقطع کرد
وقتی سال شوهرم هنوز تموم نشده و اون بی غیرت عوضی
راس راس توچشمام نگاه میکنه و حرف میزنه
بایدم در روی همشون ببندم
بایدم خودم تنها برای شوهرم مراسم بگیرم
بایدم سکوت کنم و هیچ کس هیچ چیز به برادرم نگه
به پدرم نگه
که اگه میگفتن
مطمئنن خون به پا میشد
میدونستم خون به پا میشد و بین طایفه ها خون و خونریزی میشد
سینا اهل دعوا نیست
اما وقتی پای من وسط باشه
دعوا هم میکنه
میدونم قهره باهام
اما اینم میدونم هر روز صبح اونه که نون میگیره و دم درمیزاره و زنگ میزنه و میره
میدونم هر روز اونه که که مراقبمونه
میدونم قهرم باشه
بازم پشتمه
واسه همین بود جلوی حرف تمام خانواده و فامیل ایستادم و گفتم سینای من نره سوریه
حداقل به خاطر خواهرش
ترحم همه رو به جون خریدم
فدای یه تار موی سینا
با یاداوری اون روز و پیچیدن صدای نحسش توی گوشم
تنم میلرزه و دلم پیچ میخوره
_ناموس محمدحسین ناموس منه
محمدحسین نیست که از ناموسش مراقبت کنه
من که هستم
الان صیغه محرمیت میخونیم
بعد مراسمات سالگردشم عقدمیکنیم
و هنوز صدای سیلی که توی گوشش زدم توی گوش خودم اکو میشه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
گروه نقد و صحبت و چت راجب رمان عشق به شرط عاشقۍ🏃🏻♀❣
https://eitaa.com/joinchat/9502862C88f271dd01
#خاݪقدلہا🌿
یڪیازمزیتحرفزدنباخدااینہڪه
لازمنيستمنظورتُبراشتوضيحبدۍ
اِنَّرَبُّڪَیَعْلَمُ ♥️‾!
خدابہحالِتوآگاهاست..🌿
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقانہ👑
بهقولمولانـآکہميگه:
" تونباشے من ميميرم
بجآنِ توكه جـانِ بي تو
شكنجه ست و بلا بر ما:)🙃♥️"
👑|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:علی اکبر شیرودی
متولد:دیماهسال¹³³⁴
زادھ:روستای شیرودتنکابن
وضعیٺتاهل:____
تاریخ شھادٺ:⁸اردیبهشتماهسال¹³⁶⁰
محلشھادٺ:منطقه بازی دراز_سرپل ذهاب
کتابهاۍمربوطبھوی:برفراز آسمان
مزار:شیرود تنکابن
《در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت با او مصاحبه میکردند. در این زمان در پاسخ به پرسش یکی از خبرنگاران ژاپنی که پرسیده بود، شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندیده سرش را بالا گرفته و گفته است: ما برای خاک نمیجنگیم ما برای اسلام میجنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد.》
شھیدروز بیست و پنجم
شھید علی اکبر شیرودی ❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟! نام:علی اکبر شیرودی متولد:دیماهسال¹³³⁴ زادھ:روستای شیرودتنکابن وضعیٺتاهل:_
•
.
#شھیدانہ🌱
وقتۍخبرشھادتشھیدشیرودۍ را بھ حضرٺ امام[ره]رساندم،
یڪ ربع بھ فڪر فرو رفتن
حضرٺ امام درموردهمہ شھدامیگفت:خداآنھاروبیامرزد
ولۍ درموردشیرودۍ گفت:
اوآمرزیده است
شھیدروزبیستوپنجم
شھید علی اکبر شیرودی❄️🌼
🌾|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_307
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
نفس عمیقی میکشم و حلوا هارو گردمیکنم و وسطشون گردو میزارم و توی پودر کنجد و پودر نارگیل میگردونم و توی دیس میچینم
دیس روروی اپن میزارم
اما اشک دیگه امان بهم نمیده
بغضم بالاخره میشکنه و صدای هق هقم دخترکمو میترسونه
و ناگهان اونم بغضش میشکنه
اشک میریزم و صحنه های بامحمدحسین بودنمو مرور میکنم
↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞
_ از خودش خواسته بودم پشتیبانم باشه نمیدونستم اینقدر زود جواب دعاهامو میده و اینجوری جواب میده
برگشت و رو به من نشست
_پس من جواب خواستگاریمو گرفتم سارا خانم؟
از خجالت سرخ شده سرم رو پایین انداختم و گفتم
+من هنوز باید فکر کنم
_میشه زودتر فکراتونو بکنید و جواب مثبت بدید؟
خنده ای کردم و گفتم
+چشم فکرامو میکنم
_چشممون منور به بین الحرمین دوتایی باهم کنار هم
↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞
توی فکر بودم که محمدحسین دستش روی پارچه سبز رنگ نشست و اروم از روی سرم برداشت و نگاه محبت امیزی حوالم کرد
خانوم ها کل کشیدن که محمد حسین نگاه دلخوری به خانواده خودشون انداخت
اونایی که معنی نگاه محمدحسین رو فهمیدن خنده ای سر دادن
با گرمای دستی که روی دست هام نشست برق بهم وصل کردن
محمدحسین بود که دستم رو توی دستش گرفته بود و فشار میداد
بعد از مدتی انگشت شصتش اروم پشت دستم شروع به حرکت کرد و من لبخندی به این عاشقانه های ساده اما شیرینش زدم
حول زده نگاهش کردم که برگشت و نگاهی حوالم کرد
لبخندی بهم زد که تا اعماق وجودم نفوذ کرد
با صداش با جون و دل گوش سپردم
_الان دیگه میتونم خیلی راحت نگاهت کنم خانومم
سراسیمه سرمو بالا اوردم که قهقهه بلندی زد
↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞
با جیغ گفتم
+محمدحسیننننننن میکشمتتتتتتت
پسرهههه پروووو میخوای بری زنننن بگیریییی؟؟؟ میکشمت محمدحسیننننن
قهقهه ای زد و همونجور که ساعتش رو میبست گفت
_عه حسودی کردی خانومی؟؟؟؟
ایندفعه خم شدم دمپایی روفرشیم رو بردارم بندازم سمتش که با خنده دستشو بالا گرفت و گفت
_تسلیم بابا تسلیم
نگاه کن منطقی فکرکن
الان شوهر کمه
اگه تو بزنی منو بکشی دوباره میری خونه بابات اینا اونموقع رو دستشون میترشیا
با حرص رفتم سمتش که کیفو بزنم تو سرش که سریع جاخالی داد و با خنده رفت سمت در
_بیا خانوم
بیا که ما توهمون اولیشم موندیم چه برسه بعدیاش
با جیغ جیغ گفتم
+اوهو
دلتم بخواد بچه پررو
دختر ترگل ورگل به این خانومی کدبانویی گیرت اومده از سرتم زیاده
سری تکون داد و همونجور که بند کفشای اسپرتش رو میبست گفت
_اوهو
توگلوم گیر نکنی😂😂😂بابا سقف ریخت خانومم
↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞
+چیزی شده؟!
توی فکری
دستشو زیر سرش میزاره و نیم خیز میشه
_نه دارم فکرمیکنم چجوری سیاه و کبودت کنم
چشمام گرد میشه و سمتش برمیگردم
+واسه چی؟چیشده مگه؟!
بلندمیشه و سمتم میاد
ترسیده به میز میچسبم که رو به روم می ایسته
_مگه من به تونگفتم نزارخوشگلیاتو هیچ کسی جز من ببینه؟!
تازه اونم یه مرد
بهت زده دستمو جلوی دهنم میزارم
+چی میگی؟!
کی منو دیده؟
دستشو به موهام میکشه و با لحن خسته ای میگه
_پس چرا گذاشتی سینا موهاتو ببینه؟
+وا
داداشمه ها
_خب باشه
من گفتم هیچ کسی
هیچ کسی جز خودم نمیخوام خوشگلیای تورو ببینه
حتی داداشت
بعد اونوقت بچه پررو صاف صاف واساده میگه
_من عاشق موهاتم
خب اخه مرد حسابی
تورو سننه
هم متعجبم
هم خندم گرفته
و هم شیرینی حرفاش بدجور زیر زبونم مزه کرده
میخندم و با عشق لب میزنم
+خب منم دوستت دارم خودخواه
میخنده و گونمو میبوسه
↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞
توان از زانوهام میره و روی زمین میشینم
صدای هق هقم سکوت سنگین و سرد حاکم برخونه رو میشکنه و دخترکم مظلومانه اشک میریزه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آقاجانم🌱
هرشب حسرت🚶♀:)
آخ آقا شدیدا نیازمندڪربلـٰاتیم:)
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#شهیدانھ🌱
میگفت :
مناونڪسےروڪہبینمردمجاانداخت دختراشھیدنمیشنروحلالنمیڪنم.🙂💔
- شھیدهزینبڪمایـے🌱
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_308
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
درآغوش میکشمش
محمدخیلی بی معرفتی
ما داریم تو دوریت میسوزیم
دارم میمیرم تودوریت محمد
↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞
بغض سنگینی توی گلوم نشسته اما وقت شکستن نیست الان
دیس حلوا رو صندلی عقب ماشین میزارم و سوارمیشم و به سمت دارالرحمة حرکت میکنم
ماشینو گوشه ای پارک میکنم و فاطمه زهرا رو بغل میکنم و دیس حلوا رو دست دیگم میگیرم و به سمت قطعه شهدا میرم
اشک دیدمو تارکرده و دلمو تکه تکه
آخ تواینجایی و ما کجاییم
دلت تنگ نشده؟!
با دیدن شلوغی جمعیت ناسزایی نثار فاطمه میکنم
میدونستم آخرکارخودشومیکنه
دیگه راه برگشتی نیست
جلومیرم
اما توان هم کم کم ازبدنم میره
از دیدن عکس محمدحسینم
با نوار مشڪی دورش
و قبری که با سنگ سیاه و خط قرمز
نام شهید روش حک شده
زیاد اومدم
اما امروز
انگار داغ دلم تازه شده
بغضم میشکنه و نمیدونم میون اون شلوغیو جمعیت کی بچه رو از دستم میگیره و کی دیس حلوا رو
با خالی شدن دستام
انگار دیگه واقعا زیرپاهام خالی شد و سقوط کردم
اما دستی که دورم نشست مانع از سقوطم شد
میون اونهمه اشک و بغض
دلتنگی برای این برادری که همیشه مراقبمه داشت بهم فشارمیاورد
خودمو توی اغوشش میندازم و اونم استقبال میکنه و دستای محکمش دورم حلقه میشه
دستایی که روزی
دست پدر و مادرمو گرفته
روزی مادرم برش بوسه زده
و روزی انگشتان پدرمو گرفته و تاتی تاتی رفته
آخ خدا من باید توی عزای شوهرم
برای چندتا از عزیزانم اشک بریزم؟!
پیراهن مشکیش از اشک هام خیس میشه و لب از لب باز نمیکنه و سعی میکنه آرومم کنه با سکوتش
دستی دور بازوهام حلقه میشه
مامان و سحر هردو بازومو گرفتن و سعی میکنن روی صندلی بنشونن
سیناهم کمکشون میکنه
اما کنارقبرش
کنارمادرشوهرم میشینم روی زمین
بدرک که لباسام خاکی میشه
بدرک که زشته
الان حال دلم خرابه
سر روی قبرمیزارم و انگارکه بعد از مدت ها دوری دیدمش
به جای خودش
قبرشو به اغوش میکشم
↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞
_خوبی قربونت برم؟!
+خوبم مامان خوبم
میرم توی ماشین یه چیزی بردارم بیام
_میخوای بگم سینابره؟!
+نه مامان میخوام یکمم هوا بخورم
ازخونه خارج میشم
تک و توک مرد های فامیل توی کوچه ایستادن و مشغول صحبتن
چادرمو سفت تر میگیرم و سمت ماشین میرم و بعد از برداشتن ساک فاطمه زهرا و کیف خودم دزدگیر رو میزنم و میخوام سمت درخونه برم که مثل جن جلوم ظاهر میشه
هینی میکشم و ترسیده دستمو روی قلبم میزارم
_ببخشید نمیخواستم بترسونمت
+بفرمایید امرتون
_خوبی؟!چیزی لازم نداری؟!
خدایا خودت بهم یاری برسون
عصبی میگم
+اقا محسن احترام فامیلیو نگه میدارم
بکش کنار دیگه هم نبینم با من مفرد حرف بزنین و اینجوری جلوم سبز شید
ظاهرا نمیدونید اینجا چه مراسمیه
پوزخندش آزارم میده
_چرامیدونم
واسه همینه اینجام
خان بابا هم قرار شده همین امشب حرفا رو به عمو بزنه
+استغفرالله
خجالت بکش
بکش کنار
من بعد محمدحسینم نمیزارم اسم هیچ مردی کناراسمم بیاد
عصبی توی صورتم خیره میشه
به طوری که من خودم خجالت میکشم و سرمو اطراف میچرخونم
_مگه دست خودته؟!
تو ناموس این خانواده ای
کلی چشم پشتته
باید یکی از ماها بشیم آقا بالاسرت که هیچ کثافتی نتونه چشم چپ بهت بندازه
توی تاریکی ایستاده بودیم و کسی نمیدید درست مارو اگر دقت نمیکرد
میخوام جوابشو بدم که دستی روی شونش میشینه و صدای فرشته نجاتم بلندمیشه
_آهان
اونوقت مگه ما مردیم که تو بشی آقا بالاسرش؟!
کی گفته اصلا اقا بالا سرمیخواد؟!
اصلا کی بهت اجازه داده سر راهش سبز شی؟!
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#باهمدرسبخونیم🌱📖
حق داری خسته بشے
اما حق جازدن ندارۍ
اینو بدون و مسئولیت پذیرباش
#شجاعتداشتهباش🙊🚶♀
#مدیرنویس✍🏻💚
🌼|•@shahidane_ta_shshadat
#خدایجان🌱
«وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْيُنِنَا»
توفقطکمیصبرکن
وبدانجلویچشمهایمنی،هواتودارم🙂🌱❤️
-سوره طور/آیه ٤۸
🌱|•@shahidane_ta_shahadat