eitaa logo
•| #شهـღـیدانهـ⚘|•
1 دنبال‌کننده
159 عکس
17 ویدیو
1 فایل
گمنامی تنها برای #شهدا نیست می تونی زنده باشی و #سرباز حضرت زهرا(س) باشی اما یه شرط داره؛ باید فقط برای #خدا کار کنی نه ریا.. خآدمیݧ ڪاناݪ @Montazrrr_313 @banoo_yass
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز🔓ڪردم، از حیاط سر و صدا مےاومد، مادرم و خالہ فاطمہ نشستہ بودن روی تخت و میخندیدن!😄😄 با تعجب😳 نگاهشون ڪردم،حواسشون بہ من نبود! خواستم سلام ڪنم ڪہ مریم با خندہ😃 از داخل خونہ دوید تو حیاط امین هم پشت سرش! 😀با دیدن من ایستادن،امین سرش رو انداخت پایین! بلند سلام ڪردم،مادرم و خالہ نگاهم ڪردن،با دیدنم متعجب شدن!😳 با تعجب گفتم :😕 ــ چےشدہ؟! چرا اینطوری نگاهم میڪنید؟ مادرم سریع گفت : ــ هیچے! مریم بهم لبخند زد و احوال پرسے ڪرد، خواستم وارد خونہ بشم ڪہ صدای مادرم اومد : ــ هانیہ چادر خریدی؟!😊 تازہ یادم افتاد هنوز چادری ڪہ از خانم محمدی گرفتم روی سرم هست! برگشتم سمت مادرم و گفتم : ــ ای‌وای! یادم رفت پسش بدم! ــ چادرو؟! ــ آرہ برای خانم محمدی بود! رفتہ بودم حسینیہ‌شون💚🏴روضہ! چشم های مادرم گرد😳شد اما چیزی نگفت! ــ فردا بهش پس میدم یا میدم سهیلے بدہ بهش! ــ سهیلے دیگہ ڪیہ؟! سرم رو خاروندم و گفتم : ــ سهیلے رو نگفتم بهتون؟! 🙄 ــ نہ! آدمای جدید رو معرفے نڪردی! ــ طلبه‌ست مادرم طلبہ! تو دانشگاهمون درس میدہ! ✨ خالہ فاطمہ و مریم بهم نگاہ ڪردن و خندیدن! معنے نگاهشون رو فهمیدم تند گفتم :🗣 ــ خالہ اونطوری نگاہ نڪنا هیچے نیست... ای بابا 😐😏 بلند شدم برم داخل خونہ ڪہ با ترس گفتم : ــ تو رو خدا بہ عاطفہ نگیدا! بدبخت میشم میاد دانشگاہ سهیلے رو پیداڪنہ!😄 شروع ڪردن بہ خندیدن!😄 وارد خونہ شدم، چادرم رو درآوردم خواست برم اتاقم ڪہ دیدم سجـ🌟ــادہ مادرم رو بہ قبلہ بازہ! حتما خواستہ نماز بخونہ خالہ فاطمہ اینا اومدن! آروم رفتم سر سجادہ📿چادر مشڪے رو درآوردم و چادر نماز مادرم رو سر ڪردم بوی عطر مشهدش پیچید! 😌خجالت میڪشیدم، انگار برای اولین بار بود میخواستم باهاش صحبت ڪنم، احساس میڪردم رو بہ روم نشستہ! تو دلم گفتم خب چے بگم؟!😢بہ خودم تشر زدم خیلے مسخر‌ه‌ای! لب باز ڪردم : اوووووم....🤔 حس عجیبے داشتم،اون صدایے ڪہ شنیدم، حالا سر سجادہ! رفتم سـجدہ😢بغضم گرفت! آروم گفتم : ــ خیلے خستہ و تنهام خودمونے بگم خدا بغلم میڪنے؟!😭 اشڪ هام شروع بہ ڪردن باریدن!😭 من بودم و خدا و حس سبڪ شدن! احساس ڪردم آغوشش رو و نگاهش ڪہ میگفت من همیشہ ڪنارتم! خوش اومدی!😊 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی