☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_سیزدهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
وارد ڪافے شاپ🍹شدم،
بنیامین از دور برام دست تڪون داد،👋
هم ڪلاسے دانشگاهم، حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم،
رفتم سمتش، بلند شد ایستاد...
ــ سلام خانم خانما!
دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد، باهاش دست دادم و نشستم.
ــ چے میخوری؟
نگاہ سرسری بہ منو انداختم و گفتم :
ــ فعلا هیچے! 😕
ــ چہ عجب حرف زدی!😊
بےحوصلہ گفتم :
ــ ڪش ندہ باید زود برم! 😐
بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت :
ــ دوتا قهوہ ترڪ لطفا☕️☕️
دوبارہ برگشت سمتم،دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد! ⚡️دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون.
ــ صد دفعہ نگفتم من
خوشم نمیاد اینطوری نڪن؟!😡
ــ نخوردمت ڪہ! 😄
با عصبانیت گفتم: ــ نہ بیا بخور!😠
لبخند دندوننمایے زد و گفت :😁
ــ اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن!
پوزخند زدم و بلند شدم...
ــ دیگہ بہ من زنگ نزن!
سریع بلند شد!
ــ هانیہ! خب توام! شوخے ڪردم😕
ڪیفم👜 رو انداختم روی دوشم...
ــ برو این شوخےها رو با عمہت ڪن!
با اخم نگاهم ڪرد.
ــ گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪشندہ!😐
همونطور ڪہ
میرفتم سمت خروجے گفتم :
ــ برو بابا دیگہ دور و بر من نباش!
ــ حرف آخرتہ دیگہ؟! 😕
_حرف اول و آخر...! 😠☝️
با لبخند بدی نگاهم ڪرد
ــ باشہ ببینم بابا و داداشت چےمیگن!😏
آب دهنم رو قورت دادم😧 ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم!
دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے،
دو تا از دخترهای مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن! 🗣با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافےشاپ خارج شدم، حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم، بنیامین بود.😬
ــ شنیدی چے گفتم؟!😏
بیخیال بهش گفتم:
ــ آرہ...ڪر ڪہ نیستم! 😏
دخترهای ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت :
ــ خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟😟
بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ، 🏫
خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم :
ــ چتہ وحشے؟!
برو تا ملتو سرت نریختم!😡
انگشت اشارہش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت 👈🙎
ــ ببین من دست بردار نیستم.😏
نگاہ چندش آوری بهم انداخت و گفت :
ــ چیزی ڪہ ازت بهم نرسید!
دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم😡👋 خواست ڪاری ڪنہ ڪہ پشیمون شد! چندتا از طلبہهای👳 دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها برای واحدهای دینے مےاومدن، بہ سمتمون اومدن، حتما ڪار دخترها بود!
یڪےشون با لحن ملایمے گفت :
ــ سلام اتفاقے افتادہ؟ 😐
بنیامین با عصبانیت گفت :
ــ بہ تو چہ ریشو؟! 😠
با لبخند زل زد بہ بنیامین :😊
ــ چہ دل پری از ریش من داری..!
سریع گفتم :
ــ این آقا مزاحمم شدہ...!😏
پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت :
ــ شما بفرمایید ما حلش میڪنیم!😏
توقع داشتم اخم ڪنہ😕
و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟! 🙁با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ🚶♀ پشت سرم رو نگاہ ڪردم، داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی