eitaa logo
•| #شهـღـیدانهـ⚘|•
1 دنبال‌کننده
159 عکس
17 ویدیو
1 فایل
گمنامی تنها برای #شهدا نیست می تونی زنده باشی و #سرباز حضرت زهرا(س) باشی اما یه شرط داره؛ باید فقط برای #خدا کار کنی نه ریا.. خآدمیݧ ڪاناݪ @Montazrrr_313 @banoo_yass
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 وارد ڪافے شاپ🍹شدم، بنیامین از دور برام دست تڪون داد،👋 هم ڪلاسے دانشگاهم، حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم، رفتم سمتش، بلند شد ایستاد... ــ سلام خانم خانما! دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد، باهاش دست دادم و نشستم. ــ چے میخوری؟ نگاہ سرسری بہ منو انداختم و گفتم : ــ فعلا هیچے! 😕 ــ چہ عجب حرف زدی!😊 بےحوصلہ گفتم : ــ ڪش ندہ باید زود برم! 😐 بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت : ــ دوتا قهوہ ترڪ لطفا☕️☕️ دوبارہ برگشت سمتم،دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد! ⚡️دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون. ــ صد دفعہ نگفتم من خوشم نمیاد اینطوری نڪن؟!😡 ــ نخوردمت ڪہ! 😄 با عصبانیت گفتم: ــ نہ بیا بخور!😠 لبخند دندون‌نمایے زد و گفت :😁 ــ اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن! پوزخند زدم و بلند شدم... ــ دیگہ بہ من زنگ نزن! سریع بلند شد! ــ هانیہ! خب توام! شوخے ڪردم😕 ڪیفم👜 رو انداختم روی دوشم... ــ برو این شوخے‌ها رو با عمہ‌ت ڪن! با اخم نگاهم ڪرد. ــ گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪش‌ندہ!😐 همونطور ڪہ میرفتم سمت خروجے گفتم : ــ برو بابا دیگہ دور و بر من نباش! ــ حرف آخرتہ دیگہ؟! 😕 _حرف اول و آخر...! 😠☝️ با لبخند بدی نگاهم ڪرد ــ باشہ ببینم بابا و داداشت چے‌میگن!😏 آب دهنم رو قورت دادم😧 ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم! دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے، دو تا از دخترهای مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن! 🗣با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافےشاپ خارج شدم، حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم، بنیامین بود.😬 ــ شنیدی چے گفتم؟!😏 بیخیال بهش گفتم: ــ آرہ...ڪر ڪہ نیستم! 😏 دخترهای ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت : ــ خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟😟 بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ، 🏫 خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم : ــ چتہ وحشے؟! برو تا ملتو سرت نریختم!😡 انگشت اشارہ‌ش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت 👈🙎 ــ ببین من دست بردار نیستم.😏 نگاہ چندش آوری بهم انداخت و گفت : ــ چیزی ڪہ ازت بهم نرسید! دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم😡👋 خواست ڪاری ڪنہ ڪہ پشیمون شد! چندتا از طلبہ‌های👳 دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها برای واحدهای دینے مےاومدن، بہ سمتمون اومدن، حتما ڪار دخترها بود! یڪےشون با لحن ملایمے گفت : ــ سلام اتفاقے افتادہ؟ 😐 بنیامین با عصبانیت گفت : ــ بہ تو چہ ریشو؟! 😠 با لبخند زل زد بہ بنیامین :😊 ــ چہ دل پری از ریش من داری..! سریع گفتم : ــ این آقا مزاحمم شدہ...!😏 پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت : ــ شما بفرمایید ما حلش میڪنیم!😏 توقع داشتم اخم ڪنہ😕 و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟! 🙁با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ🚶‍♀ پشت سرم رو نگاہ ڪردم، داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد! ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی