☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شانزدهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت :
ــ مطمئنى نمیخوای بیای؟
گونہش رو بوسیدم😘 و گفتم :
ــ میخواستم مےاومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ!
با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت :
ــ باشہ خیلے دعات میڪنم...!😊
چیزی نگفتم و لبخند زدم...! مثل بچہ ها لبش رو غنچہ😚ڪرد و گفت :
ــ هانے بدون تو خوش نمیگذرہ!
خواستم چیزی بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت :
ــ آقای سهیلے!
سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون! 🙄
ــ بلہ در خدمتم... فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید...😊
همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد :
ــ گوش هام سنگین نیست!🙂
شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طوری نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود✨
حتے بهار حساس،بہ جای اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت :
ــ عذر میخوام! 😒😬
سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت :
ــ مثل اینڪہ ڪارم داشتید! ✨
بهار بہ خودش اومد و سریع گفت :
ــ جا هست دوستم بیاد؟
سهیلے سریع گفت :
ــ بلہ اتفاقا یہ جایخالے موندہ!
بهار با خوشحالے☺️نگاهم ڪرد و گفت:
ــ ببین میگم قسمتتہ!
نفس عمیقے ڪشیدم
سرم رو تڪون دادم و گفتم :
ــ من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار🚞 نرفتہ!
نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدی بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش (بےلیاقت ڪافر) باشہ😐اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبری از تعجب یا حالت دیگہ ای تو چهرہ ش نبود! آروم گفت :
ــ من دیگہ برم...
شما هم سریع بیاید جا نمونید! 👌
رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها👥 و مشغول صحبت ڪردن شد!
بهار با ذوق گفت :😃
ــ دیدی چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟! بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ!
با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ مبارڪہ!😉
با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت :
ــ چرا نمیای تو؟!
آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روی پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم :
ــ خیرہ سرت زائرى! پیچوندی! 😬
با ناراحتے نگاهم ڪرد...😒
ــ نپیچوندم، زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست نداری بیای درستہ؟
ــ این ڪہ از اول مشخص بود!
ــ باشہ...پس من برم!
دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد! 🚞 از پشت پنجرہ نگاهم👀 میڪرد،براش دست تڪون دادم! شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد!
بهار گفت :
ــ هانیہ بیا صدام بهت برسہ! 😄
شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت : 🗣
ــ هانیہ هنوز یہ جایخالے موندہ!
جالے خالیت پر نشدہ! ببین چقدر برای آقا عزیزی ڪہ جایگزین برات نذاشتہ! خیلے دعات میڪنم... خدافظے!😊😘
قطار رفت... 🚞
و من با حال عجیبے بہ قطاری ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود...
خیرہ شدم...! 👀
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی