eitaa logo
•| #شهـღـیدانهـ⚘|•
1 دنبال‌کننده
159 عکس
17 ویدیو
1 فایل
گمنامی تنها برای #شهدا نیست می تونی زنده باشی و #سرباز حضرت زهرا(س) باشی اما یه شرط داره؛ باید فقط برای #خدا کار کنی نه ریا.. خآدمیݧ ڪاناݪ @Montazrrr_313 @banoo_yass
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت : ــ مطمئنى نمیخوای بیای؟ گونہ‌ش رو بوسیدم😘 و گفتم : ــ میخواستم مےاومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ! با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت : ــ باشہ خیلے دعات میڪنم...!😊 چیزی نگفتم و لبخند زدم...! مثل بچہ ها لبش رو غنچہ😚ڪرد و گفت : ــ هانے بدون تو خوش نمیگذرہ! خواستم چیزی بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت : ــ آقای سهیلے! سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون! 🙄 ــ بلہ در خدمتم... فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید...😊 همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد : ــ گوش هام سنگین نیست!🙂 شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طوری نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود✨ حتے بهار حساس،بہ جای اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت : ــ عذر میخوام! 😒😬 سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت : ــ مثل اینڪہ ڪارم داشتید! ✨ بهار بہ خودش اومد و سریع گفت : ــ جا هست دوستم بیاد؟ سهیلے سریع گفت : ــ بلہ اتفاقا یہ جای‌خالے موندہ! بهار با خوشحالے☺️نگاهم ڪرد و گفت: ــ ببین میگم قسمتتہ! نفس عمیقے ڪشیدم سرم رو تڪون دادم و گفتم : ــ من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار🚞 نرفتہ! نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدی بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش (بےلیاقت ڪافر) باشہ😐اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبری از تعجب یا حالت دیگہ ای تو چهرہ ش نبود! آروم گفت : ــ من دیگہ برم... شما هم سریع بیاید جا نمونید! 👌 رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها👥 و مشغول صحبت ڪردن شد! بهار با ذوق گفت :😃 ــ دیدی چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟! بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ! با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم : ــ مبارڪہ!😉 با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت : ــ چرا نمیای تو؟! آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روی پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم : ــ خیرہ سرت زائرى! پیچوندی! 😬 با ناراحتے نگاهم ڪرد...😒 ــ نپیچوندم، زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست نداری بیای درستہ؟ ــ این ڪہ از اول مشخص بود! ــ باشہ...پس من برم! دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد! 🚞 از پشت پنجرہ نگاهم👀 میڪرد،براش دست تڪون دادم! شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد! بهار گفت : ــ هانیہ بیا صدام بهت برسہ! 😄 شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت : 🗣 ــ هانیہ هنوز یہ جای‌خالے موندہ! جالے خالیت پر نشدہ! ببین چقدر برای آقا عزیزی ڪہ جایگزین برات نذاشتہ! خیلے دعات میڪنم... خدافظے!😊😘 قطار رفت... 🚞 و من با حال عجیبے بہ قطاری ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود... خیرہ شدم...! 👀 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی