eitaa logo
•| #شهـღـیدانهـ⚘|•
1 دنبال‌کننده
159 عکس
17 ویدیو
1 فایل
گمنامی تنها برای #شهدا نیست می تونی زنده باشی و #سرباز حضرت زهرا(س) باشی اما یه شرط داره؛ باید فقط برای #خدا کار کنی نه ریا.. خآدمیݧ ڪاناݪ @Montazrrr_313 @banoo_yass
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 مشغول تماشا ڪردن تلویزیون📺 بودم شهریار اومد ڪنارم... حرف های مادرم یادم افتاد زل زدم تو چشم هاش👀 و گفتم : ــ داداشے! سرش رو گذاشت روی دستہ‌ی مبل،مثل بچہ‌ها گفت : ــ جونہ داداسے!😄 با خندہ گفتم : ــ اہ لوس! داداسے! 😃 دستش رو گرفتم... ــ شهریار ما فقط همدیگہ رو داریم درستہ؟😊 سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد _همیشہ باید هوای همدیگہ رو داشتہ باشیم،درستہ هفت سال ازم بزرگتری اما از بچگے پا بہ پام اومدی! حالا نمیخوام خواهر بدی باشم!😌 سرش رو بلند ڪرد و جدی نگاهم ڪرد...🙄 با زبون لبم رو تر ڪردم و ادامہ دادم : ــ چرا نمیری خواستگاری عاطفہ؟😉 با تعجب😳 نگاهم ڪرد! ــ این چیزا رو ڪے بہ تو گفتہ؟! ــ بذار حرفمو بزنم! من مشڪلے ندارم نہ با امین نہ با مریم نہ با عاطفہ نہ با خانوادشون!😊 شما دارید بزرگش میڪنید! ڪمتر جلو چشمشون باشیم! ڪمتر رفت و آمد داشتہ باشیم! وقتے دعوتشون ڪنیم ڪہ هانیہ خونہ نباشہ!😕حتے میخواستید خونہ رو بفروشید! بہ افسردگے و حال بدم دامن زدید! فڪر ڪردید ڪہ چے؟! سم میریزم تو غذاشون یا تو بگے میخوای بری خواستگاری عاطفہ،ترورش میڪنم؟!😕 تو رو خدا بس ڪنید! خستہ شدم! انگار جذام دارم! نمیگم ڪامل فراموش ڪردم اما برام مهم نیست، نمیتونم مثل سابق باهاشون صمیمے باشم همین! 😕 شهریار دستم رو فشار داد با لبخند گفت: ــ میبینم گندہ گندہ حرف میزنےفسقل!احسنت! حرفاتو قبول دارم،😊هانے مامان و بابا تو رو حساس بار آوردن بعد از اون ماجرا ڪہ میتونست برای هر دختری عادی باشہ و یہ مدت بعد فراموش ڪنہ بزرگترش ڪردن! بیشترین ڪمڪ رو خودت بہ خودت میتونے ڪنے فسقل خانم! 😊🍃 دستش رو برد لای موهام و شروع ڪرد بہ ڪشیدنشون!😣 با جیغ از روی مبل بلند شدم. ــ شهریار خیلے بےجنبہ‌ای محبت بهت نیومدہ!😄😬 خواست بیاد سمتم ڪہ با جیغ دوییدم، پدرم وارد خونہ شد،سریع پشتش پناہ گرفتم! شهریار صاف ایستاد و دستش رو گذاشت روی سینہ‌ش...😃✋ ــ سلام آقای پدر! پدرم جواب سلامش رو داد و رو بہ من گفت : ــ دختر بابا سلامش ڪو؟ 😍👩 موهام رو از جلوی چشم هام ڪنار زدم و بلند گفتم : ــ سلام!😊 حرف های سهیلے پیچید تو سرم،سرم رو انداختم پایین😞آب دهنم رو قورت دادم،پدرم خواست برہ ڪہ زود بغلش ڪردم! متعجب ڪاری نڪرد، چند لحظہ بعد بہ خودش اومد و دست هاش رو همراہ بوسہ‌ای روی موهام دور شونہ‌هام گرہ زد! با خجالت گفتم : ــ بابا ببخشید! 😔 و تو دلم ادامہ دادم ببخش روی غیرت و اعتمادت پا گذاشتم! 😓 میدونستم با ایما و اشارہ با شهریار حرف میزد! با مهربونے گفت : ــ واسہ چے بابا؟😟 سرم رو بہ قلبش چسبوندم و با بغض گفتم : ــ برای همہ چے!😥 چندوقت بود طعم آغوش مهربون و پاڪش رو نچشیدہ بودم! تصمیم گرفتم، بزرگ بشم!😊 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی