☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_نوزدهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
مشغول تماشا ڪردن تلویزیون📺 بودم شهریار اومد ڪنارم...
حرف های مادرم یادم افتاد زل زدم تو چشم هاش👀 و گفتم :
ــ داداشے!
سرش رو گذاشت روی دستہی مبل،مثل بچہها گفت :
ــ جونہ داداسے!😄
با خندہ گفتم :
ــ اہ لوس! داداسے! 😃
دستش رو گرفتم...
ــ شهریار ما فقط همدیگہ رو داریم درستہ؟😊
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد
_همیشہ باید هوای همدیگہ رو داشتہ باشیم،درستہ هفت سال ازم بزرگتری اما از بچگے پا بہ پام اومدی! حالا نمیخوام خواهر بدی باشم!😌
سرش رو بلند ڪرد
و جدی نگاهم ڪرد...🙄
با زبون لبم رو تر ڪردم و ادامہ دادم :
ــ چرا نمیری خواستگاری عاطفہ؟😉
با تعجب😳 نگاهم ڪرد!
ــ این چیزا رو ڪے بہ تو گفتہ؟!
ــ بذار حرفمو بزنم! من مشڪلے ندارم نہ با امین نہ با مریم نہ با عاطفہ نہ با خانوادشون!😊 شما دارید بزرگش میڪنید! ڪمتر جلو چشمشون باشیم! ڪمتر رفت و آمد داشتہ باشیم! وقتے دعوتشون ڪنیم ڪہ هانیہ خونہ نباشہ!😕حتے میخواستید خونہ رو بفروشید! بہ افسردگے و حال بدم دامن زدید! فڪر ڪردید ڪہ چے؟! سم میریزم تو غذاشون یا تو بگے میخوای بری خواستگاری عاطفہ،ترورش میڪنم؟!😕
تو رو خدا بس ڪنید!
خستہ شدم! انگار جذام دارم! نمیگم ڪامل فراموش ڪردم اما برام مهم نیست، نمیتونم مثل سابق باهاشون صمیمے باشم همین! 😕
شهریار دستم رو فشار داد با لبخند گفت:
ــ میبینم گندہ گندہ حرف میزنےفسقل!احسنت! حرفاتو قبول دارم،😊هانے مامان و بابا تو رو حساس بار آوردن بعد از اون ماجرا ڪہ میتونست برای هر دختری عادی باشہ و یہ مدت بعد فراموش ڪنہ بزرگترش ڪردن! بیشترین ڪمڪ رو خودت بہ خودت میتونے ڪنے فسقل خانم! 😊🍃
دستش رو برد لای موهام و شروع ڪرد بہ ڪشیدنشون!😣 با جیغ از روی مبل بلند شدم.
ــ شهریار خیلے
بےجنبہای محبت بهت نیومدہ!😄😬
خواست بیاد سمتم ڪہ با جیغ دوییدم، پدرم وارد خونہ شد،سریع پشتش پناہ گرفتم! شهریار صاف ایستاد و دستش رو گذاشت روی سینہش...😃✋
ــ سلام آقای پدر!
پدرم جواب سلامش رو داد و رو بہ من گفت : ــ دختر بابا سلامش ڪو؟ 😍👩
موهام رو از جلوی چشم هام ڪنار زدم و بلند گفتم : ــ سلام!😊
حرف های سهیلے پیچید تو سرم،سرم رو انداختم پایین😞آب دهنم رو قورت دادم،پدرم خواست برہ ڪہ زود بغلش ڪردم! متعجب ڪاری نڪرد، چند لحظہ بعد بہ خودش اومد و دست هاش رو همراہ بوسہای روی موهام دور شونہهام گرہ زد!
با خجالت گفتم : ــ بابا ببخشید! 😔
و تو دلم ادامہ دادم ببخش روی غیرت و اعتمادت پا گذاشتم! 😓 میدونستم با ایما و اشارہ با شهریار حرف میزد!
با مهربونے گفت :
ــ واسہ چے بابا؟😟
سرم رو بہ قلبش
چسبوندم و با بغض گفتم :
ــ برای همہ چے!😥
چندوقت بود طعم آغوش مهربون و پاڪش رو نچشیدہ بودم! تصمیم گرفتم،
بزرگ بشم!😊
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی