eitaa logo
•| #شهـღـیدانهـ⚘|•
1 دنبال‌کننده
159 عکس
17 ویدیو
1 فایل
گمنامی تنها برای #شهدا نیست می تونی زنده باشی و #سرباز حضرت زهرا(س) باشی اما یه شرط داره؛ باید فقط برای #خدا کار کنی نه ریا.. خآدمیݧ ڪاناݪ @Montazrrr_313 @banoo_yass
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 روی پلہ ها نشستم... چند دقیقہ بعد بنیامین عصبے😡 اومد بیرون،بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ رفت سمت در خروجے! سهیلے هم اومد بیرون، اطرافش رو نگاہ میڪرد، انگار دنبال من بود! از روی پلہ ها بلند شدم. ــ آقای سهیلے! 😥 با شنیدن صدای من...برگشت سمتم،سر بہ زیر اومد ڪنارم ــ بہ حراست دانشگاہ گزارش دادم تو دانشگاہ نمیتونہ ڪاری ڪنہ اما خارج از دانشگاہ.......😐 مڪثے ڪرد و گفت : ــ موبایلشو📱 برای اطمینان گرفتم! خجالت ڪشیدم،احساس میڪردم دارم آب میشم! 😥سرم رو انداختم پایین، مِن مِن ڪنان گفتم : ــ هے...هیچے نیست...!!😥😔 چے مےگفتم بہ یہ پسرہ غریبہ؟!😞 تازہ داشتم معنے شرم رو مےفهمیدم! نفسے تازہ ڪردم : ــ چیز خاصے بین مون نبود میخواست بہ بچہ های ڪلاس و خانوادم بگہ! 😔😥 بہ چهرہ‌ش نگاہ ڪردم،آروم و متفڪر! وقتے دید چیزی نمیگم گفت : ــ از پدرتون اجازہ گرفتید؟!😕 با تعجب😳نگاهش ڪردم! ــ بابت چے؟! ــ اینڪہ دوست پسر داشتہ باشید؟!🙄 خواستم بگم پسره احمق و بےشرم برم چہ اجازہ‌ای بگیرم ڪہ با لبخند گفت : ــ هرچے تو دلتون گفتید بہ دیوار! 🙂 بند ڪیفش رو انداخت روی دوشش و گفت : ــ وقتے انقدر براتون شرم آورہ ڪہ پدرتون در جریان باشہ پس چرا انجامش دادید؟!😊گفتم اجازہ گرفتید سریع میخواستید فحشم بدید ڪہ بےحیا این چہ حرفیہ؟! پس چرا از پشت خنجر میزنید؟🙂 با شنیدن حرف هاش لبم رو گزیدم،حرف حساب جواب نداشت!😔 با یاد پدر و برادرم قلبم ایستاد،داشتم از خجالت مےمردم! زل زد بہ پلہ های دانشگاہ و گفت : ــ من شناختے از شما ندارم اما یا چیزی تو زندگےتون گم ڪردید یا ڪم دارید ڪہ رفتید سراغ چیزی ڪہ جاش رو براتون پر ڪنہ اگہ اینطور نیست پس یہ دلیل بدتر دارہ! 😐 نفسے ڪشید و ادامہ داد : ــ من ڪہ ڪارہ‌ای نیستم اما چندتا استاد خوب هستن معرفے ڪنم؟ نفس بلندی ڪشیدم،فڪرڪنم معنے نفسم رو فهمید! ــ هیچڪس بہ اندازہ خودم نمیتونہ ڪمڪم ڪنہ! 😥😔 لبخندی زد...🙂 ــ دقیقا...! یہ سوال بپرسم؟ آروم گفتم : ــ بفرمایید!😔 ــ معنویات چقدر تو زندگےتون نقش دارہ؟ چیزی نگفتم،هیچ نقشے نداشتن!😕 اگر هم قبلا بود با خواست خودم نبود ظاهر بود برای رسیدن بہ امین! مثل امین بودن! برای خودم هیچے! سڪوت رو شڪست : ــ گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش خدانگهدار! از فڪر اومدم بیرون، تازہ یادم افتاد ڪہ از مشهد برگشتہ خواستم چیزی بگم ڪہ دیدم باهام فاصلہ دارہ!🙄با دست زدم بہ پیشونیم،ادبت رو قربون هانیہ!😬 جملہ آخرش پیچید تو گوشم : 💭گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش! نگاهے بہ آسمون ڪردم... ــ هستے؟! 💫 بہ سهیلے ڪہ داشت میرفت اشارہ ڪردم و ادامہ دادم : اینم از اون بندہ خوباتہ ڪہ وسیلہ میشن؟!😊 انگار ڪسے ڪنارم بود... سرم رو برگردوندم اما هیچڪس نبود! بےاختیار گفتم : ــ از رگ گردن نزدیڪتر...! ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی