☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_هفدهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
از پلہهای دانشگاه آروم رفتم پایین،
بهار و بچہها قرار بود امروز از مشهد برگردن و برن خونہ برای استراحت از فردا بیان دانشگاہ! ✨
ــ سلام عشقم...!
صدای بنیامین بود، با حرص چشم هام رو بستم😬و نفس عمیقے ڪشیدم، چشم هام رو باز ڪردم و برگشتم سمتش با لحن ڪنایہ دار گفتم :
ــ بچہ بودی جایے آویزونت ڪردن ڪہ انقدر آویزونے؟! 😏
با اخم نگاهم ڪرد...
ــ ببین تا فردا خانوادت میفهمن ڪہ هیچ تو تمام دانشگاہ آبروتو میبرم! 😏
همونطور ڪہ مےاومد سمتم گفت :
ــ منتظر زنگ بچہها باش!
میدونستم حرفش رو عملے میڪنہ،زمزمہ ها تو ڪلاس پیچیدہ بود ڪہ بنیامین قرارہ درمورد یڪے سورپرایز ڪنہ! 😨
خودم رو حس نمےڪردم!
ڪاش ڪسے ڪنارم بود تا بهش تڪیہ ڪنم و نیوفتم زمین!😥نمیدونم چطور سر پا بودم! چشم هام تار شد،پشتم رو بهش ڪردم تا اشڪ هام رو نبینہ...!😢چشم هام سیاهے میرفت انگار سیخ داغ روی بدنم گذاشتہ بودم بال پروازم شڪستہ بود یا بهترہ بگم بالے برای پرواز نداشتم،😒خون بہ صورتم هجوم آورد رگهام تحمل این فشار خون رو نداشتن فقط دیدم سهیلے با دوست هاش بہ این سمت دارہ میاد...
مثل یہ نور ✨تو تاریڪے محض!
چشم هام رو باز و بستہ ڪردم نفس عمیقے ڪشیدم،با دیدن سهیلے خوشحال شدم!😍 احساس ڪردم تنها ڪسے هست ڪہ میتونہ ڪمڪم ڪنہ! و واقعا لقب فرشتہ نجات رو میشد بهش داد!🙂
با تمام توان گفتم : ــ آقای سهیلے 🗣
اون لحظہ نمیتونستم واڪنش دیگہای نشون بدم،همہ با تعجب👀😳 برگشتن سمتم! سهیلے با تعجب😳 نگاهم ڪرد انگار فهمید حالم خوب نیست! سریع بہ خودش اومد و رو بہ پسرها چیزی گفت،باهاشون دست داد و هر ڪدوم رفتن بہ سمتے! 🙄بدون توجہ بہ نگاہ های بقیہ اومد سمتم، رسید بہ چند قدمیم با صدایے ڪہ از تہ چاہ مےاومد گفتم :
ــ ڪمڪم ڪنید! 😞😢
زمین رو نگاہ میڪرد با آرامش گفت :
بفرمایید بریم تو دفتر،اینجا نمیشہ صحبت ڪرد!
بدون توجہ بہ حرف هاش گفتم :
ــ دست از سرم برنمیدارہ! آبروم...😰
و بہ بنیامین اشارہ ڪردم!
سرش رو آورد بالا و بنیامین رو نگاہ ڪرد، حالت صورتش جدی بود.😠😐
ــ فهمیدم!
رفت سمت بنیامین،
بنیامین با عصبانیت باهاش صحبت میڪرد،😠سهیلے بازوش رو گرفت و با اخم چیزی بهش گفت! بہ جایے اشارہ ڪرد👈 و بنیامین رفت بہ اون سمت!
همونطور ڪہ
دنبال بنیامین میرفت گفت : 🗣
ــ من حلش میڪنم،اما شما هم خودتون حلش ڪنید متوجہ حرفم ڪہ هستید؟
حرفش یڪ دنیا معنے داشت،بہ نشونہ مثبت سرم رو تڪون دادم،👌راہ افتاد از پشت نگاهش ڪردم،نفس عمیقے ڪشیدم،خودم رو هم حل میڪنم!😏💪
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی