☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_پانزدهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ،
هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم! 😊
زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد، دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت:
ــ صبر ڪن! 😊
با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم 🔑ڪلیدی بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ خالہ رفتہ بیرون
ڪلید رو داد بدم بهت...!😊
ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم، عاطفہ با ڪنجڪاوی بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت :
ــ بهار هستم،دوست هانیہ...!☺️
عاطفہ دست بهار رو گرفت
_منم عاطفہام دوست صمیمے هانیہ!😄
خندہم گرفت،😀بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود! خواستم حرفے بزنم ڪہ صدای بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ!🙄برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود!😳😨دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدی نگاهم میڪرد، 😥خون تو رگهام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم :
ــ بریم دیگہ! 😟
سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت :😉
ــ خبریہ ڪلڪ؟! بنیامین رو دیدم!
با حرص گفتم :
ــ خبر ڪدومہ؟! دیونہم ڪردہ! 😬
بهار بغلم ڪرد و گفت :
ــ الهے! عاشق شدہ خب! 😇
ــ عاشق ڪدومہ؟! دنبال چیزی هست ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن! 😐
خواست چیزی بگہ ڪہ دستهاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم :
ــ نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ! 😏
با تعجب نگاهم ڪرد :
ــ دروغ میگے؟! 😳
همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم:
_دروغم ڪجا بود؟! بیا تو!
یاالله گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم:
_آخہ تو مردی؟! یا ڪسے خونہ ست؟!
بےتعارف نشست رو مبل...
ــ محض اطمینان گفتم! 🙄
همونطور ڪہ مقنعہام رو در مےآوردم وارد آشپزخونہ شدم
ــ چے میخوری؟ 😋
ــ چیزی نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟
ڪتری رو پر از آب ڪردم...
ــ جانم!
ــ خانوادت میدونن
بنیامین مزاحمت میشہ؟!😟
ڪتری رو گذاشتم
روی گاز و برگشتم پیش بهار! ✨
ــ نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم!😕
با حرص گفت :
ــ بےجا ڪردی...
باید بہ خانوادت اطلاع بدی!
بہ دروغ باشہای گفتم،😒از خانوادم نمیترسیدم خجالت مےڪشیدم!
ــ برای اردوی مشهد ثبت نام ڪردی؟!
سردرگم گفتم :
ــ اردوی مشهد؟!
ــ اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبتنام ڪنیم تا پر
نشدہ!😊
با تعجب گفتم :
ــ سهیلے دیگہ ڪیہ...؟! 😳
چشمهاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت :😑
ــ حالت خوب نیستا!
بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ! امیرحسین سهیلے! 😁
سلولهای مغز خستہم بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب!
ــ من نمیام تو ثبت نام ڪن!🙁
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی