☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_چهاردهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
با عجلہ وارد دانشگاہ شدم،
در ڪلاس رو زدم و وارد شدم...🏃♀
پسری ڪہ پای تختہ بود برگشت بہ سمتم،با دیدنش رنگم پرید😨 ڪمے استرس گرفتم! همون پسری بود ڪہ با بنیامین صحبت ڪرد،بےاختیار دستم رو بردم سمت مقنعہام،همونطور ڪہ برگشت سمت تختہ گفت :
ــ بفرمایید بشینید!
آروم رفتم بہ سمت یڪے از صندلے های خالے،بنیامین با اخم نگاهم😠مےڪرد توجهے نڪردم! نگران بودم چطور برخورد ڪنہ،نڪنہ بخاطرہ اون روز سر درس ها ڪاری ڪنہ یا بہ دوست های حراستیش بگہ؟!😰
محمدی،یڪے از پسرهای ڪلاس دستش رو برد بالا و گفت :😏✋
ــ ببخشید برادر... بہ خانم هدایتے نذری ندادین؟!
با تعجب😳نگاهشون ڪردم،پسر برگشت سمتش و گفت :
ــ بعد از ڪلاس بدید!
محمدی با پررویے گفت :
ــ اول وقتش فضلیت خاصے دارہ!😏
بیشتر بچہ های ڪلاس باهم گفتن صحیح است صحیح است!
پسر لبخندی زد و گفت :
ــ مگہ نمازہ؟ 😊
محمدی شونہای بالا انداخت و گفت :
ــ نمیدونم والا! ما از ایناش نیستیم!😕
و بہ یقہ پسر طلبہ اشارہ ڪرد، پسر قد بلند و متوسط اندامے ڪہ شلوار پارچہای مشڪے با پیرهن یقہ آخوندی سفید پوشیدہ بود،ریش ها و موهای قهوہایش مرتب بود و هروقت صحبت میڪرد سفیدی دندون هاش مشخص میشد! ✨
ملایم اما جدی گفت :
ــ ما حق سلیقہ داریم درستہ؟ سلیقہای ڪہ بہ جامعہ مون آسیب نزنہ؟ 😊
ڪسے چیزی نگفت!
یقہ پیرهنش رو گرفت و گفت :
ــ همونطور ڪہ شما دوست دارین مدل یقہ پیرهنتون اونطور باشہ من هم این مدل یقہ رو دوست دارم! یقہ پیرهن من برای شما مشڪلے ایجاد میڪنہ؟ من حق انتخاب ندارم؟!😊
دیس خرما رو از رو$ میز برداشت و اومد بہ سمتم، همونطور ڪہ دیس رو جلوم گرفتہ بود رو بہ بچہ ها گفت : 🗣
ــ مطمئن باشید من اینطوری استخر نمیرم نگرانم نباشید!😄🏊
همہ باهم گفتن اووووو،😯خرمایے برداشتم و تشڪر ڪردم.
یڪے از دخترها با خندہ گفت :
ــ برادر مگہ استخر رفتن حروم نیست؟ 😄
بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن!😀😃
برگشت ڪنار تختہ،با خندہ گفت :
ــ شما برید اگہ گناهے داشت اون دنیا گردن من! 😄
با تعجب😳نگاهش ڪردم،این رفتار، رفتاری نبود ڪہ من از طلبہها میدونستم!🙁😟
یڪے از دخترها ڪہ
دید هنوز متعجبم گفت :
ــ خرما ڪار بچہ هاست! مثلا خواستن سر ڪلاس معارف مزہ بریزن!😊
مثل بقیہ نبود!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی