تا آن روز هر جا خواستگاری رفته بودم به یه طریقی به هم خورده بود.
تا رسیدم به یه دخترخانمی که من پسندیدم ولی اونا هم جوابشون منفی بود.
رفتم بهشون گفتم چرا جوابتون منفیه؟؟
دختر خانم جواب داد:
من از نعمت پدر بزرگ در زندگیم محروم بودم، پدر شما شهید شده و اگه با شما ازدواج کنم، بچه هام پدر بزرگ ندارند و من دوست ندارم بچه های من از این نعمت محروم باشن. همین.
خیلی ناراحت بودم، عصبانی هم بودم.
مستقیم رفتم بهشت زهرا سر قبر پدرم شهید ناصر احمد پور.
عصبانی بودم.
با مشت میزدم روی قبر پدرم و با عصبانیت بلند بلند حرف می زدم و از نبودش گلایه می کردم.
یه آقایی رفتار من رو دید و حرفهای من رو که شنید شاکی شد، اومد بلندم کرد و بهم نهیب زد که این حرفها چیه؟ این کارها چیه؟
منم عصبانی بودم.
گفتم تو چکار داری؟ پدر خودمه
کار به جایی رسید که اون آقا من رو هول داد و رفت.
منم هنوز از نبود پدرم و جواب ردی که شنیده بودم شاکی بودم.
با کسی حرفی نداشتم.
برگشتم خونه.
ساعت دو صبح بود.
خوابیدم.
در عالم رؤیا پدرم رو دیدم.
هنوز شاکی بودم.
به پدرم گفتم به خاطر نبود شما به من جواب رد دادند.
پدرم باهام صحبت می کرد.
در بین صحبت، به من اشاره کرد که امام پشت سر شما هستند.
نگاه کردم.
دیدم امام سرشان پایین هست و به سمت ما می آیند.
دیگر شهدا هم دور ایشان بودند.
برخی مثل شهید چمران و همت را می شناختم.
امام به من نهیب زد، که چکار داری؟
ساکت بودم.
امام دوباره سوال پرسید: چکاری داری؟
پدرم به من گفت: امام در طبقه ی هفتم بهشت هستند و به خاطر ما اومدند اینجا، حرفت رو بگو.
گفتم: هیچی، من فقط زن می خوام.
امام بهم فرمودند: به فرزندان شهدا بگید هر حاجتی دارند از من بخواهند.
حین صحبت امام، شهدا گریه می کردند.
بعد رو کرد به پشت سرشان و شهید محسن بهرامی را صدا زدند.
شهید بهرامی جلو اومدند.
امام دست روی شانه ی ایشان گذاشتند و فرمودند: آقا محسن شما دخترتون رو به ایشون بدید. شهید بهرامی گریه می کردند و گفتند چشم.
بعد امام رفتند و باقی شهدا هم به دنبال ایشان.
من ماندم و شهید بهرامی.
به من گفتند از فلان در حرم شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام که بیرون رفتی خونه ای رو میبینی با این مشخصات، اسم دختر من منیره هست، برید خواستگاری ایشان.
این ماجرا رقم خورد و من از خواب بیدار شدم.
ماجرا رو برای مادر بزرگم تعریف کردم و غروب همون روز رفتیم به همون آدرسی که شهید بهرامی به ما داده بود.
من خانه را که دیدم شناختم.
خانم بهرامی گویا منتظر ما بود.
گفت: دیشب همسرم به خوابم اومدند و گفتند جوونی با این مشخصات میاد، چون مدرکش پایینه شما راضی نیستی ولی راضی باش و منیره رو به عقد او در بیار، سفارش امام هست.
اون موقع من فوق دیپلم داشتم و همسرم دکتری داشت، ولی چون پای سفارش امام به میان بود ما دو تا رو به عقد هم درآوردند و زندگی ما شکل گرفت.
راوی: آقای بهرام احمد پور، فرزند شهید ناصر احمد پور
#مستند_آقای_پدر
#شهید_ناصر_احمد_پور
#شبکه_افق
#جمعه_۲۵_تیر_۱۴۰۰
http://eitaa.com/shahidaneh110