زندگی شهیدانه
برا پیاده روی اربعین دنبال یه کتاب سبک بودم. رزقم شد قبل حرکت رفتم مزار شهدای گمنام و چند تا کتاب رو
دوازده سالش که بود با پادرمیانی حجة الاسلام ایرانی راهی جبهه شد و شد و تو واحد تبلیغات جنگ شروع به خدمت رسانی کرد.
یواش یواش رفت و آمدش به جبهه بیشتر شد و قد کشید و بزرگتر شد.
دیگه واقعا اسم رزمنده برازنده ی وجودش بود.
تا نوبت رسید به آخرین اعزام
صبح به صبح رفیقش میومد دنبالش
مادرش یه بار اعتراض کرد که دیگه دنبال حسین نیا
گفتم حاج خانم خود حسین میگه بیا، باید برم از
پشت میکروفن مسجد چهارمردون اذان می گفت، بعد اذان هم از همه حلالیت می گرفت.
چندین بار خبر شهادت خودش رو به مادرش داد.
مادرش طاقت نمی آورد، می گفت: مادر می خوام آماده بشی.
تا اینکه روز اعزام رسید
گفت مادر نمی خواد بیای راه آهن
خودم خیلی زود برمی گردم
۱۲ روز دیگه میام
منو تو صحن حضرت معصومه سلام الله علیها تشییع می کنند
حاج علی عاصی هم برام مداحی می کنه
کل عمر حسین مالکی نژاد یه طرف
این ۱۲ روز هم طرف دیگه
چه به مادر گذشت و چقدر خاطره هاش رو مرور کرد.
رأس روز دوازدهم هم برگشت
روی دست مردم قم و به سمت حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
الوعده وفا
شما سربازای خمینی با خدا چطور صحبت کردید که تو این سنین به #مرگ_آکاهی رسیده اید؟؟؟؟