«لبخندی در قاب عکس»
سه سال از شهادت #علی_سیفی می گذشت.من با یکی از بستگان که فرد خیلی معتقدی نبود،بر سر مزار شهید حاضر شدیم.بعد از اینکه فاتحه خواندیم،این فامیل ما برگشت و بهم گفت:(اینکه میگن امثال علی شهید هستند،فقط حرف حکومته.چون میخوام کشته های خودشون را شهید خطاب کنند،اینها به معنای واقعی شهید نیستند...)
از این حرفی که زدخیلی ناراحت شدم،نمیدونستم چی بهش بگم...
ادعای باسوادی داشت ولی،...
هرچی میگفتم بی تأثیر بود و قانع نمی شد.ناگهان به دلم افتاد که متوسل به خودعلی آقا شوم.همون جا از شهید خواستم که باید نقداً چیزی بهش نشون بدی که باور کنه شماها شهید هستید و زنده،باید باور کنه که در راه خدا و ائمه(ع)
رفته اید.هنوز درد و دلم با شهید تمام نشده بود که در اوج ناباوری دیدم که علی از داخل قاب عکسش که بر سر مزار بود،لبخند زد،قشنگ لب هایش کشیده شد.من خودم ترسیدم،این فامیل ما زود از جاپرید و من را بغل کرد.
خودم هم ترسیده بودم،ولی به روی خودم نیاوردم و بهش دلداری دادم و گفتم:(نترس،توهم نیست،منم این صحنه را دیدم.
#زنده_بودن_شهید،یعنی همین.
علی آقا می خواست گوشه ای از آن را به تو نشان دهد.)
پس از چند لحظه نظاره گر اشک های بودم که از چشم هایش سرازیر گشت.
بعد از این قضیه بود که تغییر اساسی در زندگی اش آغاز شد.
#کتاب
#شهید_علی_سیفی
#ما_زنده_ایم
#کتاب_ما_زنده_ایم