eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
4هزار ویدیو
333 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هم اکنون جشن میلاد با سعادت امام رئوف حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام و «اجتماع خادمیاران رضوی قم» در مسجد مقدس جمکران، برای تبریک میلاد امام رئوف به محضر امام زمان (عج)
فرزندم چهار ماهه شده بود كه خواب سه بزرگوار را ديدم. آنان را شناختم؛ اما علی(علیه‌السلام ) امام حسين(علیه‌السلام ) و امام رضا(علیه‌السلام)؛☺️ اما نمی‌فهميدم كه چه مےگويند. قنداقه احمد رو به رويم بود. امام رضا(عليه‌السلام)، دست مبارک‌شان را روی سينه‌شان گذاشتند و به فارسے به من فرمودند: «ضامن احمد منم!»🌸 باورم نمی‌شد، (علیه‌السلام) ضامن اولين ثمره زندگے‌ام شده بود.❣️ راوی:مادرشهید احمدڪشوری شادےروحش صلوات🌹 «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج» (علیه‌السلام)
۵۵ سید منصور گفت: «‌احسنت به شما خانم. شما واقعاً خانم محترمی‌ هستین.» بعد سؤال کرد: «شما پنج تا بچه قد و نیم قد دارین، مخارج و هزینه زندگی‌تان رو از کجا تأمین می‌کنین؟» ـ من لباس بچه بزرگ‌ترم را کوتاه می‌کنم و به تن بچه کوچک‌ترم می‌پوشانم. خیاطم و بافتنی و گلدوزی بلدم و خرج زندگیم رو درمیارم. مقداری هم کمیته امداد به ما کمک می‌کنه. کمیته امداد که جرم نیس. اگه صلاح نمی‌دونین و دوست دارین بچه‌ها‌ی من از گشنگی بمیرن، دستور بدین تا کمک‌ها‌ی کمیته امداد رو رد کنم. خانه هم داریم و اجارۀ خانه نمی‌دیم. شوهرم کاسب بوده و همیشه پس‌انداز داشته. شوهرم کاری به کسی نداشته. ماه به ماه می‌رفت خارج کشور و تجارت می‌کرد و برمی‌گشت. درآمدش خوب بود. می‌خواستند مرا از شوهرم متنفر کنند و روحیه‌ام‌ را لگدمال کنند. هیچ وقت به سعید شک نداشتم و می‌دانستم مؤمن و باخداست این نامردها می‌خواستند از این طریق من و سعید را شکنجه روحی دهند. این‌ها خودشان را بزرگ و گنده می‌دیدند و فکر می‌کردند کاره‌ای‌ هستند و اِلا تجمع چند نفر آدم منحرف و بی‌سر و پا توی درّه و سیاهچاله‌ای‌ که خودشان برای خودشان ساخته بودند با مزدوری برای بیگانگان هنر و افتخاری نداشت. هر چه التماس کردم بگذارند مصطفی پدرش را ببیند اجازه ندادند. گفتم: «‌تو رو خدا، شما رو به هر که می‌پرستین اجازه بدین یه لحظه این بچه باباش رو ببینه.» ـ ملاقات نداریم. فهمیدم هیچ کس را نمی‌پرستند و از خدا دور شده‌اند‌. گفتم: «‌شما رو به جان مادرتان قسم، حداقل اجازه بدین پسرم باباش رو ببینه. خیلی بی‌تابی می‌کنه.» لباس‌ها‌ی مصطفی را از تنش بیرون آوردند و تمام بدنش را بازرسی کردند. یکی از نگهبان‌ها‌ به مصطفی گفت: «‌نگاه کن اونجا گرگ داره! می‌خوای بری گرگا شکمت رو پاره کنن و بخورنت؟» بچه پنج‌ساله ترسید و بی‌خیال ملاقات پدرش شد. با گریه گفت: «‌می‌ترسم برم پیش گرگا. بگین بابام بیاد اینجا.» محل استقرار ما با چادر زندان چند صد متر فاصله داشت و اجازه نمی‌دادند به آنجا برویم. آن‌قدر التماس کردم و به پایشان افتادم تا رضایت دادند سعید را پیش ما بیاورند. یک ساعت بعد سعید را آوردند پیش‌مان و سیرِ دلش مصطفی را بوسید. نیم ساعتی کنار سعید ماندیم و حالش خوب بود. دو متر با هم فاصله داشتیم. اطرافمان اسلحه به دست ایستاده بودند و دائم توی صورتمان زُل زده بودند و نمی‌توانستیم راحت صحبت کنیم. فقط احوالپرسی کردیم. کمی ‌مرغ و برنج درست کرده بودم و برای سعید برده بودم. نیروهای دموکرات نگاه می‌کردند و آب از لب و لوچه‌شان‌ آویزان شده بود. حق نداشتند از غذای زندانیان بخورند. می‌ترسیدند داخلش سم ریخته باشم و مسموم شوند. پیرمردی به نام مام‌مراد از راه رسید و نتوانست جلو شکمش را بگیرد و گفت: «‌من می‌خورم. هر چه بادا باد. اگر حزب اعدامم کنه بازم می‌خورم!» یک تیکه مرغ سرخ‌کرده برداشت و به دندان کشید. وقتی سیر شد یواشکی گفت: «‌آی خواهر خدا خیرت بده. خدا ازت راضی باشه. مدت‌هاس غذای درست و حسابی نخوردم.» نامۀ سعید را که با رمز برای خانواده نوشته بود آوردم و تحویل سپاه دادم. خودشان می‌فهمیدند چی نوشته، و اِلا از نظر ما همان مطالب عادی و معمولی بود. بارها دموکرات نامه را خوانده و کنترل می‌کرد ولی ایرادی نمی‌دید اما برای سپاه ارزشمند بود. اشاره به همسایه، سرما، گرما و تخم‌مرغ‌ها‌ی پخته ظاهراً برای دموکرات مفهومی ‌نداشت.به نظرم مام‌مراد نمک‌گیر شده بود. چند روز بعد به سردشت آمد و خودش را تسلیم دولت کرد. بیچاره‌ها‌ گرفتار شده بودند. بیشترشان بی‌سواد بودند و تا فرصتی به دست می‌آوردند تسلیم می‌شدند. پیرمردهای ساده‌لوح و جوانان عاشق‌پیشه و آرزومند اسلحه با فرار از سربازی، به‌سرعت افسرده و پشیمان شده و گرفتار می‌ماندند. فکر کرده بودند چند ماهی آموزش زبان خارجی می‌بینند و به هر کشوری که می‌خواهند اعزام می‌شوند و کیف می‌کنند. همین اغراق در تبلیغات برای نیروهای بی‌روحیه و ضعیف و بی‌ایمان، زمینۀ سرخوردگی و بریدگی و تمرّدشان را به دنبال داشت و باعث می‌شد در اولین فرصت از حزب جدا شده و تسلیم دولت شوند. ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جــا نمی شــود ، این خنــده ها در قاب هیــچ پنجــره ای... خنــده هایتـــان ، تمــامـ دوربینـــها را عاشــق کرده اســت.. سلام ✋ 🌸 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
📝 | 🔻 جان فدا ...! مهدی کارش طوری بود که هم صبح و هم بعد از ظهر باید سرکار میرفت. هر روز وقت ناهار هم به منزل می آمد. منزل ما هم در نزدیکی گلزار شهدا و محل کارش .... ادامه در تصویر .... مهدی وامق عصمتی نژاد 📕 روایت سیره شهدا ، ص64 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷