از عرش سلام سرمدی آوردند
آیینه حسن سرمدی آوردند
با آمدن رضا از باغ بهشت
یک دسته گل محمدی آوردند
میلاد امام مهربانی ها ، حضرت #علی_بن_موسی_الرضا_ع مبارک باد .
دل راهی طوس خاکش رو میبوسه - حاج میثم مطیعی.mp3
6.67M
🌺🎧 پیچیده صدای نقاره
🎤 سرود ولادت امام رضا #میثم_مطیعی
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
" بسم رب الشهداء والصدیقین "
#سلام_بر_شهدا
#سلام_بر_مردان_بی_ادعا
خوشا آنانڪ جان را میشناسند
طریق عشق و ایمان را میشناسند
بسے گفتند و گفتیم از #شهیدان
#شهیدان را #شهیدان مے شناسند
✍️ #تیر ماه
سال ۱۴۰۰
سالروز عروج ✨🕊
🌷 #شهدای والامقام
🌷 #محله زینبیه، مسجد حضرت زینب "علیها السلام" است،
🌷 ڪہ در چنین ماهی
🌷 #آسمانی شدند
#شهید احمد اکبری
#شهید بشیر اکبری
#شهید سید حسن رجبی
#شهید علی اوسط غلاملو
#شهید رضا کاشی
#شهید حسینعلی جعفری
#شهید جاسم محرابیان
#شهید محسن عابدینی
#شهید مراد علی علائی
#شهید محمد سخایی
#شهید محمد علی ملک زاده
#شهید محمد رضا احمدی مقدم
#شهید مدافع حرم علی عباس
🌷 سالروز
🌷 آسمانی شدنتان
🌷 مبارڪ باد ...
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی با ذکر #صلوات
⬅️ از خانواده های معزز شهدای محل درخواست داریم با ارسال کلیپ، خاطره ، زندگی نامه ،عکس های با کیفیت و..ـ جهت آشنایی بیشتر محله با شهیدشان ، خادمان خود را همراهی نمایند .
ضمن اینکه گروه رسانه مسجد آمادگی دارد تا با خانواده های معظم شهدای محل بصورت حضوری مصاحبه داشته باشد، لطفا با اعلام آمادگی خود، گروه رسانه را همراهی نمائید.
🆔 @ya110s
"اجرتان با سرور و سالار شهیدان"
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#شهداء_و_امام_رضا_ع
هر روز كار خودمان را با توسل به یكی از چهارده معصوم شروع میكردیم.
آن روز دلها به سمت #امام_رضا_ع رفت.
همه خود را پشت #پنجره_فولاد آقا حس میكردند.
بعد از ذكر توسل حركت بچهها شروع شد.
شرهانی در آن روز گوشهای از خاك خراسان شده بود. روی همه لبها ذكر مقدس #امام هشتم بود.
پس از ساعتی تلاش، اولین #شهید خودش را نشان داد.
با جستجوی بسیار تمام #پیكر_شهید از خاك خارج شد. اما هر چه گشتیم از #پلاك خبری نبود.
بچهها میگفتند: #آقا_جان، رمز حركت امروز نام مقدّس شما بود. خودتان كمك كنید.
یك دفعه كاغذی از داخل جیب این #شهید گمنام پیدا شد.
بعد از گذشت سالها قابل خواندن بود. روی آن فقط یك بیت شعر نوشته شده بود :
هركس شود بیمار رضا(ع)
والله شود دلدار خدا
یك بار دیگر رمز حركت ما نام مقدّس #امام_رضا_ع انتخاب شد.
از صبح تا عصر جستجو كردیم هفت #شهید پیدا شد.
گفتیم حتماً باید #شهید دیگری پیدا شود. رمز حركت امروز ما نام مقدّس #امام هشتم بوده ، اما هر چه گشتیم #شهید دیگری پیدا نشد.
خسته بودیم و دلشكسته.
لحظات غروب بود.
گفتند: امام جماعت یكی از مساجد شیعیان عراق در نزدیكی مرز با شما كار دارد!
به نقطه مرزی رفتیم. ایشان #پیكر_شهیدی را پیدا كرده و برای تحویل آورده بود.
لباس بسیجی بر تن #شهید بود.
با آمدن او هشت #شهید روز توسّل به امام هشتم كامل شد.
اما عجیبتر جملهای بود كه بر لباس #شهید نوشته شده بود.
همه با دیدن لباس او اشك میریختند.
بر پشت پیراهنش نوشته شده بود :
#یا_معین_الضعفاء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون جشن میلاد با سعادت امام رئوف حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام
و «اجتماع خادمیاران رضوی قم» در مسجد مقدس جمکران، برای تبریک میلاد امام رئوف به محضر امام زمان (عج)
فرزندم چهار ماهه شده بود كه خواب سه بزرگوار را ديدم.
آنان را شناختم؛ اما علی(علیهالسلام ) امام حسين(علیهالسلام ) و امام رضا(علیهالسلام)؛☺️
اما نمیفهميدم كه چه مےگويند.
قنداقه احمد رو به رويم بود.
امام رضا(عليهالسلام)، دست مبارکشان را روی سينهشان گذاشتند
و به فارسے به من فرمودند: «ضامن احمد منم!»🌸
باورم نمیشد، #امام_رضا (علیهالسلام) ضامن اولين ثمره زندگےام شده بود.❣️
راوی:مادرشهید
احمدڪشوری
شادےروحش صلوات🌹
«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفرج»
#میلاد_امام_رضا (علیهالسلام)
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_هجدهم
#قسمت ۵۵
سید منصور گفت: «احسنت به شما خانم. شما واقعاً خانم محترمی هستین.»
بعد سؤال کرد: «شما پنج تا بچه قد و نیم قد دارین، مخارج و هزینه زندگیتان رو از کجا تأمین میکنین؟»
ـ من لباس بچه بزرگترم را کوتاه میکنم و به تن بچه کوچکترم میپوشانم. خیاطم و بافتنی و گلدوزی بلدم و خرج زندگیم رو درمیارم. مقداری هم کمیته امداد به ما کمک میکنه. کمیته امداد که جرم نیس. اگه صلاح نمیدونین و دوست دارین بچههای من از گشنگی بمیرن، دستور بدین تا کمکهای کمیته امداد رو رد کنم. خانه هم داریم و اجارۀ خانه نمیدیم. شوهرم کاسب بوده و همیشه پسانداز داشته. شوهرم کاری به کسی نداشته. ماه به ماه میرفت خارج کشور و تجارت میکرد و برمیگشت. درآمدش خوب بود.
میخواستند مرا از شوهرم متنفر کنند و روحیهام را لگدمال کنند. هیچ وقت به سعید شک نداشتم و میدانستم مؤمن و باخداست این نامردها میخواستند از این طریق من و سعید را شکنجه روحی دهند.
اینها خودشان را بزرگ و گنده میدیدند و فکر میکردند کارهای هستند و اِلا تجمع چند نفر آدم منحرف و بیسر و پا توی درّه و سیاهچالهای که خودشان برای خودشان ساخته بودند با مزدوری برای بیگانگان هنر و افتخاری نداشت.
هر چه التماس کردم بگذارند مصطفی پدرش را ببیند اجازه ندادند. گفتم: «تو رو خدا، شما رو به هر که میپرستین اجازه بدین یه لحظه این بچه باباش رو ببینه.»
ـ ملاقات نداریم.
فهمیدم هیچ کس را نمیپرستند و از خدا دور شدهاند. گفتم: «شما رو به جان مادرتان قسم، حداقل اجازه بدین پسرم باباش رو ببینه. خیلی بیتابی میکنه.»
لباسهای مصطفی را از تنش بیرون آوردند و تمام بدنش را بازرسی کردند. یکی از نگهبانها به مصطفی گفت: «نگاه کن اونجا گرگ داره! میخوای بری گرگا شکمت رو پاره کنن و بخورنت؟»
بچه پنجساله ترسید و بیخیال ملاقات پدرش شد.
با گریه گفت: «میترسم برم پیش گرگا. بگین بابام بیاد اینجا.»
محل استقرار ما با چادر زندان چند صد متر فاصله داشت و اجازه نمیدادند به آنجا برویم.
آنقدر التماس کردم و به پایشان افتادم تا رضایت دادند سعید را پیش ما بیاورند.
یک ساعت بعد سعید را آوردند پیشمان و سیرِ دلش مصطفی را بوسید. نیم ساعتی کنار سعید ماندیم و حالش خوب بود. دو متر با هم فاصله داشتیم. اطرافمان اسلحه به دست ایستاده بودند و دائم توی صورتمان زُل زده بودند و نمیتوانستیم راحت صحبت کنیم.
فقط احوالپرسی کردیم.
کمی مرغ و برنج درست کرده بودم و برای سعید برده بودم.
نیروهای دموکرات نگاه میکردند و آب از لب و لوچهشان آویزان شده بود.
حق نداشتند از غذای زندانیان بخورند. میترسیدند داخلش سم ریخته باشم و مسموم شوند.
پیرمردی به نام ماممراد از راه رسید و نتوانست جلو شکمش را بگیرد و گفت: «من میخورم. هر چه بادا باد. اگر حزب اعدامم کنه بازم میخورم!»
یک تیکه مرغ سرخکرده برداشت و به دندان کشید. وقتی سیر شد یواشکی گفت: «آی خواهر خدا خیرت بده. خدا ازت راضی باشه. مدتهاس غذای درست و حسابی نخوردم.»
نامۀ سعید را که با رمز برای خانواده نوشته بود آوردم و تحویل سپاه دادم. خودشان میفهمیدند چی نوشته، و اِلا از نظر ما همان مطالب عادی و معمولی بود. بارها دموکرات نامه را خوانده و کنترل میکرد ولی ایرادی نمیدید اما برای سپاه ارزشمند بود.
اشاره به همسایه، سرما، گرما و تخممرغهای پخته ظاهراً برای دموکرات مفهومی نداشت.به نظرم ماممراد نمکگیر شده بود.
چند روز بعد به سردشت آمد و خودش را تسلیم دولت کرد.
بیچارهها گرفتار شده بودند. بیشترشان بیسواد بودند و تا فرصتی به دست میآوردند تسلیم میشدند. پیرمردهای سادهلوح و جوانان عاشقپیشه و آرزومند اسلحه با فرار از سربازی، بهسرعت افسرده و پشیمان شده و گرفتار میماندند. فکر کرده بودند چند ماهی آموزش زبان خارجی میبینند و به هر کشوری که میخواهند اعزام میشوند و کیف میکنند.
همین اغراق در تبلیغات برای نیروهای بیروحیه و ضعیف و بیایمان، زمینۀ سرخوردگی و بریدگی و تمرّدشان را به دنبال داشت و باعث میشد در اولین فرصت از حزب جدا شده و تسلیم دولت شوند.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#روزتونشهدایی
جــا نمی شــود ،
این خنــده ها در
قاب هیــچ پنجــره ای...
خنــده هایتـــان ،
تمــامـ دوربینـــها را
عاشــق کرده اســت..
سلام ✋
#عاقبتتون_شهدایی🌸
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
📝 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻 جان فدا ...!
مهدی کارش طوری بود که هم صبح و هم بعد از ظهر باید سرکار میرفت. هر روز وقت ناهار هم به منزل می آمد. منزل ما هم در نزدیکی گلزار شهدا و محل کارش ....
ادامه در تصویر ....
مهدی وامق عصمتی نژاد
📕 روایت سیره شهدا ، ص64
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷