eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
326 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
۵۳ هر روز خبر و شایعه‌ای‌ از شکنجه و شهادت سعید می‌رسید و دلهره را بلای جانم می‌کرد. می‌گفتند گوش سعید را بریده‌اند‌ و می‌خواهند اعدامش کنند. باید ماه‌ها‌ انتظار و زجر می‌کشیدم تا خبر صحیحی به دستم ‌برسد. خبررسانی کُند و شایعه فراوان بود. یک روز همسایه‌مان صدایم کرد و گفت: «تلفن تو را می‌خواد.» خانمی ‌از پشت خط گفت: «‌خاک بر سرت هرزۀ کثافت، تو اینجا نشستی و کیف می‌کنی، شوهرت رو اعدام کردن.» بیهوش شدم و از حال رفتم. همسایه‌مان به دادم رسید و وقتی به هوش آمدم دلداری‌ام داد. مردن بهتر از این زندگی بود. این جوری عذابم می‌دادند تا تحملم از دست برود و بچه‌ها‌ را رها کنم. می‌خواستند مقاومتم را بشکنند تا دست از این زندگی بردارم. خبر را به خاله غنچه دادم و او هم همان روز یکی از اقوام را صدا کرد و پول سفر و دستمزدش را نقد داد و همراهش به ملاقات سعید رفتند. روز دوم پیغام فرستاد که سعید سالم است.مام‌رحمان نمی‌توانست زیاد به ملاقات سعید برود چون چندین سال اسلحه به دست برای سپاه خدمت کرده بود و اگر پایش به مناطق تحت نفوذ کومله و دموکرات می‌رسید و پی به فعالیت‌ها‌یش می‌بردند دستگیر و اعدامش می‌کردند ولی چند بار دل به دریا زد و با خاله غنچه به ملاقات سعید رفت. هر کس همراه خاله غنچه به ملاقات سعید می‌رفت باید هزینۀ سفر و خرج و مخارج خانواده‌اش ‌را هم می‌دادیم. معمولاً قوم و خویش بودند و لطف می‌کردند و جانشان‌ را به خطر می‌انداختند ولی خرج داشتند. دایی عزیز، کاک عثمان و پورشوکت و کاک رسول، کاک محمد کسرایی با همسرش و خالو قادر به همراه اعضای خانواده به ملاقاتش می‌رفتند و دینار عراقی و سیگار و مواد غذایی برایش می‌بردند. فامیل‌ها‌ی عراقی‌مان مثل ممند و حسین رش و رسول و فرهاد دائم بهش سر می‌زدند و کمکش می‌کردند. در این ملاقات به خاله غنچه می‌گویند: «برای ما جاسوسی کن تا پسرت رو آزد کنیم.» خاله می‌گوید: «‌چه‌کار کنم؟» این بمب رو ببر و داخل فرمانداری سردشت کار بذار تا منفجر بشه. تو مادر شهیدی و بهت شک نمی‌کنن. وقتی بمب منفجر شد بیا پسرت رو آزاد کنیم. ـ پسر من زندان بمونه بهتر از اینه که تعدادی آدم بی‌گناه کشته بشن. چون سعید عضویتش را در سپاه کتمان کرده بود، رفت و آمد ما به سپاه برای جاسوسان و عوامل ضد انقلاب محرز می‌شد و برای سعید دردسر درست می‌کرد. سپاه صلاح دید حقوق ماهیانه‌مان را به کمیته امداد واگذار کند تا هم ما به حق و حقوقمان برسیم و هم سعید از دست جاسوسان در امان باشد. این جوری وابستگی سعید به سپاه و اطلاعات لو نمی‌رفت و رفت و آمدمان به سپاه قطع می‌شد. دموکرات هم نمی‌فهمید سعید عضو سپاه بوده و کمتر در معرض خطر قرار می‌گرفت. البته بچه‌ها‌ی اطلاعات به صورت ماهانه در تاریکی شب پاکتی را از داخل کوچه توی حیاطمان می‌انداختند و می‌رفتند. ولی همین کار هم ‌برای همسایه‌ها‌ شبهه‌ناک و شک‌برانگیز بود. نه ما آن‌ها‌ را می‌دیدیم و نه آن‌ها‌ منتظر رسید و امضا می‌ماندند. ماهیانه پنج هزار تومان به عنوان کمک خرج به ما می‌دادند صلاح نبود به سپاه رفت و آمد کنم چون اهالی محل برایم حرف درمی‌آورند. این جوری همه فکر می‌کردند به عنوان یک زن نیازمند از کمیته امداد مستمری می‌گیرم. انصافاً کمیته امداد هم خوب به ما رسیدگی می‌کرد و سپاه هم مخفیانه حمایت می‌کرد. نازی دختر همسایه‌مان به خانه‌مان رفت و آمد داشت و خودش را در دل خاله غنچه جا داده بود. در کارهای منزل و نگهداری بچه‌ها‌ به او کمک می‌کرد ولی بهش مشکوک بودم و نمی‌توانستم ارتباطش را با غنچه قطع کنم. خوشگل و خوش‌زبان بود و دل خاله را به دست آورده بود. نمی‌توانستم مانع رفت و آمدش به خانه‌مان شوم. همیشه از سعید و سرنوشتش سؤال می‌کرد. وقتی عصبانی می‌شدم می‌گفت: «‌نترس نمی‌خوام با سعید ازدواج کنم. یه زمانی سعید رو دوست داشتم ولی حالا دیگه نمی‌خوام باهاش ازدواج کنم. اما نمی‌تونم فراموشش کنم. منتظرم آزاد بشه ببینم سرنوشتمان چی میشه!» این جوری عذابم می‌داد و حرف‌ها‌ی مفت می‌زد و حرصم را در می‌آورد. نان و حلوا و غذا می‌پخت و به خاله کمک می‌کرد. به عمق زندگی ما نفوذ کرده بود و به خورد و خوراک و پوشاک وارتباطمان با سپاه پی برده بود. ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
۵۴ یک روز عکس من و سعید را در کنار هم دید و گفت: «‌شما هر دوتان خوشگلین و به هم میاین. حیف عمرم تلف شد. تصمیم داشتم با سعید ازدواج کنم ولی روزگار نذاشت. نترس حالا قصد ازدواج باهاش ندارم ولی اگه برگرده نمی‌دونم با دلم چه‌کار کنم.» خنده‌ام‌ گرفت و گفتم: «‌بیچاره شوهر من داره توی زندان زجر می‌کشه، تو در حسرت ازدواج با اونی. خدا کنه آزاد بشه و با تو هم ازدواج کنه اشکالی نداره.» یکی از همسایه‌ها‌ گفت: «‌مواظب باش این منتظره سعید برگرده و باهاش ازدواج کنه!» فهمیدم تلفن هم کار او بوده و می‌خواسته مرا از زندگی‌ام متنفر کند تا به خانه پدرم بروم و خودش از بچه‌ها‌یم نگهداری کند. بعد از مدتی فهمیدم نازی‌خانم گزارش ما را به برادرش که عامل دموکرات بوده می‌رسانده و وقتی برادرش توسط سپاه دستگیر شد، نازی هم به خارج از کشور فرار کرد. خاله غنچه تا شایعه‌ای‌ می‌رسید شال و کلاه می‌کرد و به ملاقات سعید می‌رفت و خبر راست را برایمان می‌فرستاد و خیالمان راحت می شد. بچه‌ها‌ حرف‌شنوی داشتند و رعایت حالم را می‌کردند و خوب درس می‌خواندند. شش هفت ماه از اسارت سعید گذشته بود که دموکرات پیغام فرستاد باید همسر سعید به زندان دموکرات بیاید تا با او صحبت کنیم. اگر نیاید شوهرش را آزاد نمی‌کنیم. مصطفی هم بی‌تابی می‌کرد و بهانۀ پدرش را می‌گرفت. آماده شدیم و به ملاقات سعید رفتیم. خرما و حلوا برایش بردم. یک مرغ هم سرخ کردم و با خودم بردم. تا مرز با ماشین رفتیم ولی در خاک عراق ماشین بد گیر می‌آمد. با تراکتور و اسب و قاطر رفتیم. در زمستان برف و باران و سرما آزاردهنده بود. حیوانات وحشی سر راهمان بودند و امنیت جانی نداشتیم. عبور از مرز چله سخت بود ولی ما مجوز داشتیم و راحت عبور کردیم. توی چادر عراقی‌ها‌ به جای چای، شیشه‌ها‌ی مشروب چیده بودند و مصرف می‌کردند. عبور از کنار مردان مست و حرام‌چشم‌ آزاردهنده بود. از صبح تا غروب توی راه بودیم. دایی عزیز و سعید پسرعموی پدر شوهرم همراهمان بود. اول رفتیم شهر قلعه دیزه عراق. شب در خانه یکی از اقوام ماندیم. قلعه دیزه در اثر جنگ نیمه ویران شده بود. دو تا اتاق داشتند که ده دوازده نفر توی آن خوابیدیم. مچاله شدم و نتوانستم تا صبح چشم روی هم بگذارم. جنگ‌زده‌ها‌ی عراقی تازه داشتند برمی‌گشتند به شهرشان و اوضاع مالی مناسبی نداشتند. همچنان بین صدام و کردها جنگ ادامه داشت و امنیت چندانی وجود نداشت. بمباران و خمپاره و خونریزی در مسیرمان اتفاق می‌افتاد. صبح رسیدیم کریسکان ‌و گفتند ملاقات نمی‌دهیم. گفتم: «‌دموکرات ما رو خواسته. ما که با رضایت خودمان نیامدیم.» همه وسایل را بازرسی کردند و زن‌ها‌ی دموکرات تمام بدنمان را گشتند. شال و روسری‌ام را باز کردند و داخل موهای بافته‌ام‌ را هم گشتند. سید سلام و سید منصور قاضی آنجا بودند. گفتند: «‌شما چه دلخوشی از این شوهرت داری که ‌پاش وایسادی؟ اون ضد ما بوده و باید اعدام بشه.» ـ من پنج تا بچه از شوهرم دارم. چه دلخوشی بهتر از این داشته باشم؟ ـ آخه بچه و شوهر به چه دردت می‌خوره؟ اون به تو خیانت کرده و به کشورهای خارجی رفته. شب و روز با دخترای خارجی گذرانده. تو رو با پنج تا بچه قد و نیم قد ول کرده و رفته پی عشقش. فهمیدم می‌خواهند تحریکم کنند مطلبی علیه سعید بگویم. گفتم: «‌ببخشید آقایان محترم، حرفتون تموم شد؟» ـ دیگه بدتر از این چی می‌خوای خانم؟ ـ ببین آقای محترم، شما اول بگین به چه جرمی ‌شوهر منو زندانی کردین؟ ـ به جرم ضد کرد بودن، همراهی با خمینی، به جرم سیاسی و نظامی. اگه به جرم سیاسی و نظامی ‌و مبارزاتی ایشون رو دستگیر کردین، چرا مسائل شخصی و خانوادگی رو به میان می‌کشین؟ این مسائلی که مطرح کردین به شخص من و ایشون مربوط میشه، به شما چه ربطی داره؟ هر کاری کرده به من مربوطه، با خانم سر کرده، خارج رفته، اینا چه ربطی به شما داره؟ اگه من اومدم و از شوهرم شکایت کردم و گفتم شوهرم به من خیانت کرده اونوقت شما دادگاهی و مجازاتش کنین. رو به سید منصور کردم و گفتم: «‌الان زن شما می‌دونه شما اینجا چه‌کار می‌کنین؟ می‌دونه با کی ارتباط دارین؟ فقط خدا می‌دونه آدما چه‌کاره اَند و چه‌کار می‌کنن. پس لطفاً این مسائل را تموم کنین آقا.» سید منصور گفت: «‌احسنت به شما خانم. شما واقعاً خانم محترمی‌ هستین.» ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
۵۵ سید منصور گفت: «‌احسنت به شما خانم. شما واقعاً خانم محترمی‌ هستین.» بعد سؤال کرد: «شما پنج تا بچه قد و نیم قد دارین، مخارج و هزینه زندگی‌تان رو از کجا تأمین می‌کنین؟» ـ من لباس بچه بزرگ‌ترم را کوتاه می‌کنم و به تن بچه کوچک‌ترم می‌پوشانم. خیاطم و بافتنی و گلدوزی بلدم و خرج زندگیم رو درمیارم. مقداری هم کمیته امداد به ما کمک می‌کنه. کمیته امداد که جرم نیس. اگه صلاح نمی‌دونین و دوست دارین بچه‌ها‌ی من از گشنگی بمیرن، دستور بدین تا کمک‌ها‌ی کمیته امداد رو رد کنم. خانه هم داریم و اجارۀ خانه نمی‌دیم. شوهرم کاسب بوده و همیشه پس‌انداز داشته. شوهرم کاری به کسی نداشته. ماه به ماه می‌رفت خارج کشور و تجارت می‌کرد و برمی‌گشت. درآمدش خوب بود. می‌خواستند مرا از شوهرم متنفر کنند و روحیه‌ام‌ را لگدمال کنند. هیچ وقت به سعید شک نداشتم و می‌دانستم مؤمن و باخداست این نامردها می‌خواستند از این طریق من و سعید را شکنجه روحی دهند. این‌ها خودشان را بزرگ و گنده می‌دیدند و فکر می‌کردند کاره‌ای‌ هستند و اِلا تجمع چند نفر آدم منحرف و بی‌سر و پا توی درّه و سیاهچاله‌ای‌ که خودشان برای خودشان ساخته بودند با مزدوری برای بیگانگان هنر و افتخاری نداشت. هر چه التماس کردم بگذارند مصطفی پدرش را ببیند اجازه ندادند. گفتم: «‌تو رو خدا، شما رو به هر که می‌پرستین اجازه بدین یه لحظه این بچه باباش رو ببینه.» ـ ملاقات نداریم. فهمیدم هیچ کس را نمی‌پرستند و از خدا دور شده‌اند‌. گفتم: «‌شما رو به جان مادرتان قسم، حداقل اجازه بدین پسرم باباش رو ببینه. خیلی بی‌تابی می‌کنه.» لباس‌ها‌ی مصطفی را از تنش بیرون آوردند و تمام بدنش را بازرسی کردند. یکی از نگهبان‌ها‌ به مصطفی گفت: «‌نگاه کن اونجا گرگ داره! می‌خوای بری گرگا شکمت رو پاره کنن و بخورنت؟» بچه پنج‌ساله ترسید و بی‌خیال ملاقات پدرش شد. با گریه گفت: «‌می‌ترسم برم پیش گرگا. بگین بابام بیاد اینجا.» محل استقرار ما با چادر زندان چند صد متر فاصله داشت و اجازه نمی‌دادند به آنجا برویم. آن‌قدر التماس کردم و به پایشان افتادم تا رضایت دادند سعید را پیش ما بیاورند. یک ساعت بعد سعید را آوردند پیش‌مان و سیرِ دلش مصطفی را بوسید. نیم ساعتی کنار سعید ماندیم و حالش خوب بود. دو متر با هم فاصله داشتیم. اطرافمان اسلحه به دست ایستاده بودند و دائم توی صورتمان زُل زده بودند و نمی‌توانستیم راحت صحبت کنیم. فقط احوالپرسی کردیم. کمی ‌مرغ و برنج درست کرده بودم و برای سعید برده بودم. نیروهای دموکرات نگاه می‌کردند و آب از لب و لوچه‌شان‌ آویزان شده بود. حق نداشتند از غذای زندانیان بخورند. می‌ترسیدند داخلش سم ریخته باشم و مسموم شوند. پیرمردی به نام مام‌مراد از راه رسید و نتوانست جلو شکمش را بگیرد و گفت: «‌من می‌خورم. هر چه بادا باد. اگر حزب اعدامم کنه بازم می‌خورم!» یک تیکه مرغ سرخ‌کرده برداشت و به دندان کشید. وقتی سیر شد یواشکی گفت: «‌آی خواهر خدا خیرت بده. خدا ازت راضی باشه. مدت‌هاس غذای درست و حسابی نخوردم.» نامۀ سعید را که با رمز برای خانواده نوشته بود آوردم و تحویل سپاه دادم. خودشان می‌فهمیدند چی نوشته، و اِلا از نظر ما همان مطالب عادی و معمولی بود. بارها دموکرات نامه را خوانده و کنترل می‌کرد ولی ایرادی نمی‌دید اما برای سپاه ارزشمند بود. اشاره به همسایه، سرما، گرما و تخم‌مرغ‌ها‌ی پخته ظاهراً برای دموکرات مفهومی ‌نداشت.به نظرم مام‌مراد نمک‌گیر شده بود. چند روز بعد به سردشت آمد و خودش را تسلیم دولت کرد. بیچاره‌ها‌ گرفتار شده بودند. بیشترشان بی‌سواد بودند و تا فرصتی به دست می‌آوردند تسلیم می‌شدند. پیرمردهای ساده‌لوح و جوانان عاشق‌پیشه و آرزومند اسلحه با فرار از سربازی، به‌سرعت افسرده و پشیمان شده و گرفتار می‌ماندند. فکر کرده بودند چند ماهی آموزش زبان خارجی می‌بینند و به هر کشوری که می‌خواهند اعزام می‌شوند و کیف می‌کنند. همین اغراق در تبلیغات برای نیروهای بی‌روحیه و ضعیف و بی‌ایمان، زمینۀ سرخوردگی و بریدگی و تمرّدشان را به دنبال داشت و باعث می‌شد در اولین فرصت از حزب جدا شده و تسلیم دولت شوند. ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷