#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_هجدهم
#قسمت ۵۳
#ملاقات_اول
هر روز خبر و شایعهای از شکنجه و شهادت سعید میرسید و دلهره را بلای جانم میکرد. میگفتند گوش سعید را بریدهاند و میخواهند اعدامش کنند. باید ماهها انتظار و زجر میکشیدم تا خبر صحیحی به دستم برسد. خبررسانی کُند و شایعه فراوان بود.
یک روز همسایهمان صدایم کرد و گفت: «تلفن تو را میخواد.» خانمی از پشت خط گفت: «خاک بر سرت هرزۀ کثافت، تو اینجا نشستی و کیف میکنی، شوهرت رو اعدام کردن.»
بیهوش شدم و از حال رفتم. همسایهمان به دادم رسید و وقتی به هوش آمدم دلداریام داد. مردن بهتر از این زندگی بود. این جوری عذابم میدادند تا تحملم از دست برود و بچهها را رها کنم. میخواستند مقاومتم را بشکنند تا دست از این زندگی بردارم.
خبر را به خاله غنچه دادم و او هم همان روز یکی از اقوام را صدا کرد و پول سفر و دستمزدش را نقد داد و همراهش به ملاقات سعید رفتند. روز دوم پیغام فرستاد که سعید سالم است.مامرحمان نمیتوانست زیاد به ملاقات سعید برود چون چندین سال اسلحه به دست برای سپاه خدمت کرده بود و اگر پایش به مناطق تحت نفوذ کومله و دموکرات میرسید و پی به فعالیتهایش میبردند دستگیر و اعدامش میکردند ولی چند بار دل به دریا زد و با خاله غنچه به ملاقات سعید رفت.
هر کس همراه خاله غنچه به ملاقات سعید میرفت باید هزینۀ سفر و خرج و مخارج خانوادهاش را هم میدادیم. معمولاً قوم و خویش بودند و لطف میکردند و جانشان را به خطر میانداختند ولی خرج داشتند. دایی عزیز، کاک عثمان و پورشوکت و کاک رسول، کاک محمد کسرایی با همسرش و خالو قادر به همراه اعضای خانواده به ملاقاتش میرفتند و دینار عراقی و سیگار و مواد غذایی برایش میبردند. فامیلهای عراقیمان مثل ممند و حسین رش و رسول و فرهاد دائم بهش سر میزدند و کمکش میکردند.
در این ملاقات به خاله غنچه میگویند: «برای ما جاسوسی کن تا پسرت رو آزد کنیم.»
خاله میگوید: «چهکار کنم؟»
این بمب رو ببر و داخل فرمانداری سردشت کار بذار تا منفجر بشه. تو مادر شهیدی و بهت شک نمیکنن. وقتی بمب منفجر شد بیا پسرت رو آزاد کنیم.
ـ پسر من زندان بمونه بهتر از اینه که تعدادی آدم بیگناه کشته بشن.
چون سعید عضویتش را در سپاه کتمان کرده بود، رفت و آمد ما به سپاه برای جاسوسان و عوامل ضد انقلاب محرز میشد و برای سعید دردسر درست میکرد. سپاه صلاح دید حقوق ماهیانهمان را به کمیته امداد واگذار کند تا هم ما به حق و حقوقمان برسیم و هم سعید از دست جاسوسان در امان باشد. این جوری وابستگی سعید به سپاه و اطلاعات لو نمیرفت و رفت و آمدمان به سپاه قطع میشد. دموکرات هم نمیفهمید سعید عضو سپاه بوده و کمتر در معرض خطر قرار میگرفت.
البته بچههای اطلاعات به صورت ماهانه در تاریکی شب پاکتی را از داخل کوچه توی حیاطمان میانداختند و میرفتند. ولی همین کار هم برای همسایهها شبههناک و شکبرانگیز بود. نه ما آنها را میدیدیم و نه آنها منتظر رسید و امضا میماندند. ماهیانه پنج هزار تومان به عنوان کمک خرج به ما میدادند صلاح نبود به سپاه رفت و آمد کنم چون اهالی محل برایم حرف درمیآورند. این جوری همه فکر میکردند به عنوان یک زن نیازمند از کمیته امداد مستمری میگیرم. انصافاً کمیته امداد هم خوب به ما رسیدگی میکرد و سپاه هم مخفیانه حمایت میکرد.
نازی دختر همسایهمان به خانهمان رفت و آمد داشت و خودش را در دل خاله غنچه جا داده بود. در کارهای منزل و نگهداری بچهها به او کمک میکرد ولی بهش مشکوک بودم و نمیتوانستم ارتباطش را با غنچه قطع کنم. خوشگل و خوشزبان بود و دل خاله را به دست آورده بود. نمیتوانستم مانع رفت و آمدش به خانهمان شوم. همیشه از سعید و سرنوشتش سؤال میکرد. وقتی عصبانی میشدم میگفت: «نترس نمیخوام با سعید ازدواج کنم. یه زمانی سعید رو دوست داشتم ولی حالا دیگه نمیخوام باهاش ازدواج کنم. اما نمیتونم فراموشش کنم. منتظرم آزاد بشه ببینم سرنوشتمان چی میشه!»
این جوری عذابم میداد و حرفهای مفت میزد و حرصم را در میآورد. نان و حلوا و غذا میپخت و به خاله کمک میکرد. به عمق زندگی ما نفوذ کرده بود و به خورد و خوراک و پوشاک وارتباطمان با سپاه پی برده بود.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷