🌹 خاکریز خاطرات (فرماندهی اصلی)
🌷 دوباره عبدالصالح☆ را در قرارگاه دیدم.
✅ همان اول، آشنایی دادم
و او هم گفت که من را یادش میآید.
❓سر صحبت را باز کردم و پرسیدم:
«حاجی شما سپاه قدسی هستی؟»
🌷 لبخند عمیقی زد و گفت:
«نه عمو! من یک بسیجی سادهام».
♦️ اما من که او را موقع سرکشی فرماندهان قرارگاه از سنگر نگهبانیام دیده بودم،
کوتاه نیامدم و گفتم:
«حاجی، راهی هست من اینجا ماندگار بشوم؟
یا هر وقت خواستم بیایم،
راحت و بی دردسر اعزام بگیرم؟»
🌷 گفت: «اینها حرفه!
باید خانم - حضرت زینب(سلاماللهعلیها) - تو را بخرد
تا ماندنی بشوی».
☀️ به خودم آمدم،
راست میگفت:
«فرماندهی اصلی کس دیگری بود!»
☆ شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع (●ولادت: ۱۳۶۴، بهنمیر بابلسر ☆ ○شهادت: ۱۳۹۴، سوریه ☆ ■مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر"علیهالسلام" قم)
🌹نثار روح مطهر شهید "عبدالصالح زارع" و تمامی شهداء صلوات🌹
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
☺️#طنــز_جبهه😂
به سلامتی فرمانده🕵
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند
یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد
نگه داشتم
سوار كه شد،
گاز دادم و راه افتادم
من با سرعت میراندم و با هم حرف میزديم!
گفت: میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! راست میگن؟!
گفتم: فرمانده گفته! زدم دنـــده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند!!
پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!
گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...
فرمانده مهدےباکری
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
🔹هفتهی بزرگداشت عالم انقلابی و علامهی ذوالفنون، حسن حسنزادهی آملی
🔸شنبه ۱۷ مهر تا پنجشنبه ۲۲ مهرماه
قم المقدسه
🔹با سخنرانی اساتید برجسته حوزهی علمیه قم (شاگردان معظمله)
🔹امشب دوشنبه پس از نماز عشا/مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
ستاد مردمی بزرگداشت علامه حسنزاده و بیت معظمله
#اسمتومصطفاست #قسمت_بیست_و_یکم
دویدم داخل اتاق .نفهمیدم آن ها چه گفتند،چه شنیدند و کی رفتند.حتی برای شام بیرون نیامدم.
بعد ها از زبان خودت شنیدم که گفتی:((از مامانم پرسیدم:چطور بود؟گفت:والا خودش رو که خوب ندیدیم چون رو گرفته بود،اما خب مادرش رو دیدم. از قدیمم گفتن مادر رو ببین،دختر رو بگیر.))
۲۹ فروردین بود که با پدر و مادرت آمدید.این ده پانزده روز کارم شده بود گریه.نمیتوانستم تصمیم بگیرم.بعضی چیزهایی که درباره ات شنیده بودم نگرانم میکرد:سربازی نرفته بودی،کار نداشتی،یک ماه هم از من کوچک تر بودی،اما مامانم گفت:((حالا بذار بیان،بعد تصمیم بگیر!))
آمدید با دسته گلی بزرگ و زیبا:رز قرمز و مریم سفید.
از داخل کوچه صدا می آمد.پسرها دسته جمعی دم گرفته بودند:((از اون بالا میاد یه دسته حوری/همشون کاکل به سر،گوگوری مگوری.))
صورتم گر گرفته بود.آن ها داشتند برای معلمشان سنگ تمام میگذاشتند و من خیس عرق شده بودم.در آشپزخانه بودم.
سینی را برداشتم و فنجان هارا پر از چای کردم و سجاد را صدا زدم:((داداش بیا ببر.))
سجاد به دست های لرزانم نگاه کرد:((آبجی خاطرت جمع،میشناسمش،پسر خوبیه!))
⬅️ #ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷