حسین حرفم را نشنیده گرفت، عادت داشت که وقت معرفی یک نفر به دیگران، از
خوبی های طرف بگوید. دستش را روی شانه جوان گذاشت و گفت: «اسم این جوون عزيز ابوحاتمه! اصالتا لبنانيه اما خونه زندگیش تو دمشقه. ابوحاتم یک شیعه محب اهل بيته، خیلی هم عاشق خانم حضرت زینبه، فرزند شهید هم هست، پدرش
رو به جرم عشق به حضرت زینب سر بریدن.» | جوان سرش را پایین انداخت. حسین اضافه کرد: «من عربی یاد نگرفتم ولی ابوحاتم فارسی رو خوب بلده!» لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد:
پس حواستون باشه چی میگید!» من و دخترها بی صدا خندیدیم و ابوحاتم که خجالتی و باحیا به نظر می رسید، شاید برای اینکهاز این فضا خارج شود فورا رفت سمت ساکها و پشت ماشین جایشان کرد. برخلاف تصور ما که فکر می کردیم ابوحاتم باید رانندگی کند، حسین پشت فرمان نشست و حرکت کردیم. در طول مسیر به خاطر حضور جوان سوری جز چند کلمه ای معمولی، صحبتی بینمان ردوبدل نشد و بیشتر مشغول نگاه کردن فضای دمشقبودیم. به هر طرف که نگاه می کردیم، ویرانه بود. همه جا، از روی دیوار ساختمانها گرفته تا بدنه ماشین ها و حتی آمبولانس ها، نقشی از جنگ نشسته بود. زهرا و سارا کنجکاوانه، اطراف را ورانداز می کردند. این همه ویرانی و خرابی برایشان تازگی داشت اما برای من، نه! چرا که من ویرانی جنگ را سالهای سال توی اهواز، دزفول،کرمانشاه و سرپل ذهاب، با گوشت و پوست و استخوانم درک کرده بودم و دیدن صحنه هایی این چنین برایم عادی بود. هرچه به مرکز شهر نزدیکتر میشدیم، ویرانه ها بیشتر می شد. دمشق به خرمشهر اولین روزهای آزادی از دست بعثیها، شبیه تر بود تا به اهواز و دزفول و کرمانشاه. طبقات ساختمانهای بلند بتونی مثلکاغذهای یک کتاب قدیمی و نم کشیده، خوابیده بودند روی هم، کج و معوج و چشم آزار. یاد غربت و ماتم آن روزها افتادم، زیر لب شروع کردم به خواندن آیه الکرسی. دخترها اما هیجان زده از موقعیت مسلحين پرسیدند و پدرشان که میدانست دخترانش مثل خود او با ترس بیگانه اند، حرف آخر را همان اول زد: «تقريبا همه جا دست اوناست، تا پشتکاخ ریاست جمهوری بشار اسد هم اومدن!» به دخترها نگاه کردم تا ببینم تصور همیشگی ام در مورد آنها درست بوده است یا اینکه اشتباه می کردم و شرایط امن ایران بوده که باعث میشده هیچ گاه ترس را در چهره آنها نبینم. اما باز هم مثل همیشه واهمه ای در وجودشان نبود. برعکس گویی شوقی برای ورود به صحنه های خطرناکتردر
چهره شان نمایان بود..
⬅️#ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
بهتره سریع بریم وسایلو توی خونه جاگیر کنیم که من حدود نیم ساعت دیگه یک جلسه مهمی دارم و باید برم. البته سعی می کنم بعدش زود برگردم پیش شما، ان شاالله!»
وقتی رسیدیم جلوی در خانه حسین زنگ زد. سرایدار ساختمان که نگاه چندان
مهربانانه ای به ما نداشت، در را باز کرد. ابوحاتم چند کلمه ای با او صحبت کرد، انگار داشت ما را به او معرفی می کرد. حرفهای ابوحاتم که تمام شد، سرایدار نگاهی به ما انداخت که بغض و کینهای پنهانی نسبت به ما در آن آشکار بود و میشد عمق آن را در ابروهای درهم رفته و گره زمخت چهره اش خواند! آن قدر این نفرت آشکار و ناگهانی بود که سؤال بزرگی را در ذهنم ایجاد کرد:
«علت این همه تنفر در دیدار اول چی میتونه باشه؟!» چمدان ها و چند کارتون مواد غذایی مثل برنج و خواربار را از پشت ماشین به زحمت تا طبقه سوم ساختمان بالا بردیم. آمدم بپرسم که این آقا چرا این قدر اخم کرده بود که حسین گفت: «حاج خانم! با این همه وسایل اومدیدپیک نیک؟!»
راستش قبل از آمدن، خودم هم باور نمی کردم که در شرایطی این قدر بحرانی پا به دمشق بگذاریم. تصورم این بود که لااقل پایتخت سوریه باید کمی در امان مانده باشد. حسین همان طور که وسایل را برمیداشت به ابوحاتم گفت: «بگو اینجا کجاست!» جوان نگاهی همراه با اکراه به حسین انداخت تا بلکه معافش کند اما با اشاره حسین که اصرار می کرد تا بگوید، مجبور شد، صحبت کند: «اسم این منطقه، گفر وسه س. یه منطقه پولدارنشین که با شیعه ها میونه خوبی ندارن، على الخصوص با ایرانیها!» من که حسین را بعد از سالها زندگی، خوب میشناختم، فهمیدم او می خواست ما را متوجه کند که محل اسکانمان چندان هم امن نیست و باید مواظب باشیم، اما نمی خواست این مطلب را در همین لحظات اول دیدارمان، خودش بگوید به همین خاطر شرایط را طوری تنظیم کرد تا ما آن توضیحات ضروری را از زبان ابوحاتم بشنویم. خودش رفت کنج حیاط و با کسی تماس گرفت و بعد سرگرم مرتب کردن وسایل خانه شد. در این فاصله ابوحاتم اطلاعات بیشتری از «کفر سوسه» در اختیارمان گذاشت:
«از اینجا تا سفارت ایران چندان راه نیست اما همه جا ناامنه، حتى
خود سفارت! چند روز پیش مسلحين تا پشت دیوار کاخ ریاست جمهوری هم آمدند.» ابوحاتم هم مثل حسین از واژه مسلحين استفاده کرد، باوجود اینکه سر پدرش را همينها بریده بودند. خواستم بپرسم: «چرا میگی مسلحين؟! مگه کسی که سر میبره، تکفیری ووهابی نیس؟!» این سؤالی بود که می توانستم در فرصتی مناسب از حسین بپرسم. برای من وضعیت حرم حضرت زینب (س) از هر سؤالی مهم تر بود. با لحنی که بوی نگرانی داشت، پرسیدم: «حرم خانم چطور؟ امنه؟» ابوحاتم اما آه سردی کشید، سرش را پایین انداخت و حرفی
نزد.برای لحظه ای فکرهای مختلفی از ذهنم گذشت، اشک تا پشت پرده چشمم آمد اما در همان حال بارقه ای دلم را روشن کرد، خوشحال شدم که در این اوضاع و احوال غربت خانم، حسین را که برای دفاع از حرم آمده، تنها نگذاشته ام!
⬅️#ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فرصت نهایت استفاده را بکنم تا هم سفر واقعی حسین باشم. حسین که خیالش از بابت اسکان ما راحت شد، داشت آماده رفتن میشد که دید زهرا و سارا پشت پنجره ایستاده اند و از لابه لای پرده کرکره، کوچه و خیابان های اطراف را نگاه می کنند. خواست چیزی بگوید که صدای رگباری، اجازه سخن گفتن به او نداد. همه مان حتى آن جوان سوری بلافاصله
خوابیدیم روی زمین. گلوله ها وزوزکنان به دیوار مقابل ما اصابت کردند؟ زهرا زودتر از همه مان برخاست و با اشتیاق گفت: «بابا به ما هم اسلحه بدید!» حسین نیم نگاهی به من کرد و گفت: «میدونم که مادرتون دوتا شير مثل خودش رو به سوریه آورده ولی هنوز زوده که شماها اسلحه دست بگیرین. فقط اینجا خیلی باید مواظب خودتون باشید چون که این اطراف پر از تک تیراندازه که با اسلحه قناصه، منتظر فرصتی هستن برای هدف گرفتن شماها.» یک آن انگار که نکته مهمی یادش افتاده باشد رو کرد به من و درحالی که یک چیزی از میان محتویات جیب پیراهنش در می آورد، سیم کارت را که عربی بود، گذاشت کف دستم و گفت: «محض احتیاط پیشت باشه اما تا جایی که ممکنه! نباید از تلفن همراه استفاده کنین. مسلحين، شبکه شنود قوی ای دارن. به همین علت مجبوریم، دائما شماره تلفن ها و محل استقرار و حتی پلاک ماشین هامون رو عوض کنیم.»
⬅️#ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
باید مواظب خودتان باشید؟!» زهرا با همان روحيه نترس و ماجراجویش گفت: «اما اینجا که کسی ما رو نمیشناسه، قول میدیم مواظب خودمون باشیم، ان شالله که اتفاقی نمی افته.» سارا هم خواست با او هم داستان شود که صدای چند رگبار پی درپی حرفش را ناگفته گذاشت. صدا به قدری نزدیک بود که شیشه ها لرزیدند. کم کم صدای
تیراندازی ها بیشتر و بیشتر شد. ساختمان می لرزید. صدای شلیک آر.پی.جی و رگبار سلاح های سنگین برای ما که صبح امروز توی محیط امن تهران بودیم، خیلی غیرمنتظره بود و البته سؤال برانگیز؛ یعنی چه اتفاقی دارد می افتد؟! سیم کارت عربی ای را که حسین بهم داده بود، انداختم توی گوشیم و روشنش کردم اما تماس نگرفتم. هنوزنمیدانستم کوچه ای که ساختمان محل سکونت ما در آن قرار دارد، از چند طرف در محاصرة مسلحين قرار گرفته است اما دلم شور میزد. برای آنکه آرامش داشته باشم به کلام خدا پناه بردم، قرآن را باز کردم که بخوانم، دیدم باز هم زهرا و سارا بی خیال تیر و تیربار، دوباره پشت پنجره ایستاده اند و در کمال خونسردی مردان مسلحی را ازشکاف پرده کرکرهای به هم نشان میدهند. احساس کردم هر آن ممکن است که نگاه آن مردان مسلح به زهرا و سارا بیفتد. آهسته و خفه داد زدم سرشان که: «از اونجا بیایید کنار، مگه اومدید سینما؟!»
⬅️#ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
از فرصت غفلتشان
استفاده کردم و فوری اسلحه و نارنجک را از روی کمد برداشتم و زیر چادرم مخفی کردم، برای لحظه ای به ذهنم خطور کرد که آخر در این معرکه با یک کلت و یک نارنجک چه میشه کرد؟ بهتره برگردونم سر جاش. اما زودی نظرم برگشت؛
حتما حسین صلاح من و بچه ها را بهتر از من می دانست. از پله ها پایین رفتیم و تقریبا با هم رسیدیم به طبقه همکف؛
دخترها زودتر و من چندلحظه دیرتر. سرایدار با احتیاط در خانه را نیمه باز کرده بود و هراسان و دزدکی، کشیک اوضاع کوچه را می کشید. گوشه حیاط، چند مجروح که سر و رویشان خون آلود بود، دراز کشیده بودند. نزدیک تر نشدم، نمیدانستم که اینها کدام طرفی اند. معلوم بود که همان سرایدار آخمو در را رویشان باز کرده است.
میان آن همه شلوغ پلوغی، تلفن همراهم زنگ خورد. به سرعت صفحه گوشی را نگاه کردم، شماره حسین افتاده بود، با دیدن اسم حسین، کمی آرام شدم. گوشی را برداشتم، بدون مقدمه، حتی بدون اینکه اجازه دهد سلام بدهم، تندتند و باعجله گفت: «اطراف ساختمونتون کاملا محاصره شده، برید کف اتاق، دور از پنجره ها، پشت مبلها بشینید،اون دوتا تیکه ای رو هم که گذاشتم زیر مبل، دم دستت باشه». نتوانستم بگویم که آمده ایم طبقه پایین، فقط آن قدر فرصت شد که بپرسم:سرایدار با ماست؟»
گفت: «آره...» و صدا قطع شد.نگاهم افتاد به دخترها که گویی منتظر کلامی از جانب من بودند، هیچ دلم نمی خواست بی دلیل حرف چند لحظه قبلم را نقض کنم، به همین خاطر گفتم: «پدرتان بود، می گفت شرایط اصلا خوب نیست و باید توی طبقه بالا بمونیم!» بدون چون وچرا راه آمده را بازگشتند، به طبقه خودمان که رسیدیم، باقی توصیه های پدرشان را هم برایشان گفتم.آنها هم کاملا منطقی همه چیز را پذیرفتند. کف اتاق، پشت مبلی که نزدیک دیوار و از پنجره ها دور بود شانه به شانه هم نشستیم. فضا پر بود از صدای تیر و انفجار، هرازگاهی فریادهایی به زبان عربی به گوش می رسید. لحظات پر واهمه ای بود، از طرفی نگران حسین بودم که حالا هیچ نمیدانستم کجاست و چکار میکند و از طرف دیگرنگران جان دخترها که باز هم هرچه به آنها دقت می کردم اثری از ترس در چهره شان نمیدیدم. هر دو، با هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شنیدن صدای درگیری ها. انگار آنها در دنیایی و من در دنیایی دیگر بودم اما نقطة مشترکی داشتیم و آن هم سکوت بود.
⬅️#ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
اوضاع خیلی بهم ریخته. از اون لحظه ای که پامون رو از این منطقه گذاشتیم بیرون، مسلحين ریختن این دور و بر، همه جا رو محاصره کردن. ما هم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شما. سه بار هم تا نزدیک کوچه اومدیم اما هر سه بار، عقب زدندمون. حتی یه گوله آر.پی.جی هم طرف ماشینمون شلیک کردن که البته به خیر گذشت. الآن اوضاع یه کمی
آروم شده اما این آرامش قبل از طوفانه. الآن اونا دیگه همه جا هستن، اعلام کردن تا دوشنبه كل دمشق و میخوان بگیرن، با این شرایط اصلا صلاح نیست شما اینجا بمونید، باید برگردید!»
جمله آخرش مثل پتک توی سرم خورد، گیج شدم، خواستم چیزی بگویم اما دخترها پیش دستی کردند و بلافاصله گفتند: «برگردیم؟ کجا برگردیم؟!» حسین اما باز هم خشک و رسمی، بدون اینکه نگاهمان کند گفت: «یه پرواز فوق العاده، فردا ایرانیها رو برمیگردونه تهران!» هم از لحن و هم از اصل حرفش گر گرفتم، این بار حتی نگذاشتم فرصت به بچه ها برسد، محکم و جدی گفتم: «ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقی به توقی خورد، برگردیم.
اومدیم تو رو همراهی کنیم و حالام برنمیگردیم!» زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبان من شنیده بودند، پشت بند حرف های من گفتند: «حق با مامانه، ما می مونیم!»
وقتی به پشتیبانی دخترها دلگرم شدم، پرسیدم: «امروز صبح که ما از تهران می اومدیم، شما میدونستی اینجا چه اوضاعی داره با این حال گفتی بیاین. مگه نه؟» سکوت کرد. خودم با لحنی اقناع آمیز گفتم: «حتما میدونستی. با این حال گفتی بیاین دمشق.»
یکباره آن رسمیت و خشکی از چهره حسين محو شد، فکرکنم خیلی به خودش فشار آورده بود تا با گرفتن آن حالت جدیت، ما را مجبور کند که برگردیم تهران اما حالا که جدیت ما را بیش از خودش میدید و احساس می کرد شگردش برای مجاب کردن ما کارگر نبوده، دیگر حوصله این را نداشت که با آن ژست ادامه دهد. کمی مکث کرد، انگار که دنبال چاره ای نو بگردد با لحن مهربان همیشگی اش، خیلی پدرانه طوری که من هم احساس کردم فرزند دلبند او هستم گفت: «باشه بمونید؛ اما لااقل چند روزی رو برید بیروت، اوضاع که آروم تر شد، برگردید!»
تغییر یکباره و پایین آمدن ناگهانی او از موضع جدیت و از همه مهمتر لحن پدرانه اش که گویی ته مایه ای از خواهش هم داشت، همه مان را نرم کرد. وقتی یک مرد با همه ابهتش در مقابل خانواده میشکند و خواهشی دارد که لبریز است از مهر و عاطفه، ناخودآگاه هر انسانی را تسلیم خودش می کند و حسین در آن لحظات کاملا این گونه بود. اینکه گفته بود، مسلحين اعلام کرده اند تا دوشنبه دمشق را می گیرند و اینکه یک پرواز اختصاصی ایرانی ها را فردا به تهران برمی گرداند، واقعیت داشت و برای محک زدن و امتحان مانبود. می دانست که درست مثل خود او از دادن جان، واهمه ای نداریم اما ترجیح میداد ما را به جایی بفرستد که دغدغه ذهنی اش کمتر شود. من غرق در عمق مهر و عاطفة حسین شدم و راضی به رفتن، اما حسین برای راضی کردن زهرا و سارا دردسر بیشتری داشت. زهرا باوجود ۲۵ سال سن، خیلی به حسین وابسته بود وبه التماس از او پرسید: «شمام با ما میاین؟!» حسین دستان زهرا را میان دست های خسته اش گرفت و گفت: «دخترم! کار من دست خودم نیست!» سارا هم خواست پدر را به ماندنشان راضی کند، با جدیتی که التماس در آن موج میزد و نشان از آخرین تلاش های او برای ماندن داشت، گفت: پس ما هم از اینجا، تكون نمی خوریم.»
حسین که اصرار بچه ها را دید، اول سؤال بی جواب چند دقیقه قبل من را داد: «آره حاج خانم من میدونستم اینجا چه خبره. آگاهانه از شما خواستم بیایین دمشق. حالا هم یه جابه جایی تاکتیکی می کنید،
درست مثل جابه جایی یه رزمنده» دخترها باز قانع نشدندو گفتند: «یا شما هم با ما بیا، یا همین جا میمونیم.» و حسین به ناچارگوشه ای از اتفاقات چند روز گذشته را بازگو کرد بلکه آنها را برای رفتن متقاعد کند:
هفته پیش، وقتی شما ایران بودين، توی کاخ ریاست جمهوری، به انفجار انجام شد که چند نفر از مسئولین سوریه کشته شدن. مسلحين تا داخل کاخ نفوذ کرده بودن و اون انفجار، نتیجه همکاری یکی از کارمندان کاخ با مسلحين بود. بعد از این ماجرا نخست وزیرسوریه فرار کرد به اردن و کابینه از هم پاشید. مسلحين تا پشت کاخ اومدن و به طرف کاخ رو گرفتن. همون روز من به آقای بشار اسد گفتم به مردمت اعتماد کن و در اسلحه خونه ها رو، به روشون باز کن، بذار اسلحه دس بگیرن و خودشون با دشمنشون بجنگن، ارتش سوریه که به تنهایی توان جنگیدن با مسلحين رو نداره!»
⬅️ #ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
بعد از شنیدن این جمله آخر، تمام ابهامها برای من و دخترها یکسره کنار رفت. حسین به شکل غیر مستقیم به ما گفت که کاملا آگاهانه در اوج بحران دمشق، ما را تشویق به آمدن کرده است و به حدی امیدوارانه و با انگیزه صحبت کرد که همه ما برای لحظه ای از همه چیز و همه کس حتی همان دشمنانی که تا همین چند ساعت پیش، این کوچه و خیابان را محاصره
کرده بودند فارغ شدیم و حسین مست عقاید پاک خودش، همه مان را تحت تأثیر قرار داد. سارا پرسید: «با این شرایط چرا ما باید بریم لبنان؟ بذارید بمونیم و کمکتون کنیم!» حسین بوسهای از سر مهر پدری به پیشانی سارا زد و گفت: «اسلحه شما حنجره و قلم شماست. شما اومدین که حقیقت رو ببینید و سفیر اینمردم ستمدیده بشید. من فکر می کنم ارزش این کار از دفاع از حرم کمتر نباشه.» شور و حرارت حسین وقتی داشت به این سؤال جواب میداد، به طور قابل ملاحظه ای کم کم فروکش کرد اما هرچه از آن شور کم میشد به لحن پدرانه اش اضافه می شد: «ببین دخترم! این تکفیری ها رو دشمنای اسلام و انقلاب برای این درست کردن تا دوتا کاراساسی رو انجام بدن و به یه هدف خیلی مهم برای خودشون برسن، اولین کار این بود که چهره اسلام رو توی دنیا زشت و خشن نشون بدن و کار بعدیشون هم هدر دادن نیرو و توان جهان اسلام توی یه درگیری داخلی بود تا بتونن امنیت خودشون علی الخصوص صهیونیستها رو تأمین کنن.» سه نفرمان مثل شاگرد، بهتحلیل حسین از لایه های پنهان جنگ در سوریه گوش میدادیم که صدای در زدن آمد. حسین رفت و در را باز کرد، ابوحاتم بود، غذا آورده بود. گفتم: «غذا برای چه بود؟ یک چیزی درست می کردیم، این تنها کاریه که الآن از ما برمیاد.» جوان برخلاف دفعات قبل که از حرف زدن فرار می کرد، این بار با اشتیاق خواست حرفی بزند، کلمه اولرا کامل نگفته بود که به نظرم پشیمان شد اما دیگر راهی جز ادامه صحبت نداشت: «حاج آقا روزه هستن، تا حالا هم افطار نکردن!»
⬅️#ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
مثل اینکه تمام خاطرات امروز از جلوی چشمم گذشته باشد، دیدم که چقدر ابوحاتم به ما خدمت کرده بود، نگاهی به ظرف غذا انداختم، برای لحظه ای تلخی خجالت تمام وجودم را فرا گرفت. دور سفره که نشستیم انگار
حسین هم غصه ای توی سینه اش داشت و علی رغم آنکه سعی می کرد تا خودش را خوشحال جلوه بدهد اما دستش به غذا نمی رفت. چند لقمه ای از سر بی میلی خورد و کنار کشید.برای اینکه کمکش کرده باشم و نگذارم بچه ها از غصه اش خبردار شوند، سر صحبت را با او باز کردم و پرسیدم: «چرا این قدر پیر شدی؟!» حسین آدم تو داری بود اما توی همین چند ساعت به نظرم آمد که خیلی ساکت تر و رازآلودتراز گذشته شده است آن قدر که حتی به سؤالی همین قدر ساده هم پاسخ درست و درمانی نداد. هیچ انگار نمی خواستسفره دلش را باز کند. چشمان خسته و خواب زده اش را مالید و به شوخی گفت: «از دوری شما.» خودم را آماده کرده بودم تا از سؤالم گفت وگوی مفصلی با حسین بسازم اما پاسخ او تمام برنامه ریزی هایم را به هم زد، انتظار چنین جواب کوتاه و سرهم شده ای را نداشتم. دیگر دل ودماغ ادامه بحث برایم باقی نمانده بود، از طرفی هماگر ادامه نمیدادم واقعة فضا خیلی سنگین می شد. اما هرچه سعی کردم حرفی بزنم، نتوانستم. توی دلم از حسین گلایه داشتم که چرا فکر بچه ها را نمی کند؟ چرا همه اش توی خودش است؟ توی همین فکرها بودم که سارا با کاسهای انار وارد اتاق شد، کاسه را جلوی حسین گذاشت و گفت:
بفرمایید، چون خیلی انار دوست دارید، چندتاییمخصوص شما از ایران آوردیم.» | بوی مفرحی به مشامم رسید، دقیق که شدم بوی گلاب بود، گلابی که دخترها روی انار ریخته بودند تا حال پدر را جا بیاورد، شکر خدا توی این اوضاع نابسامان و قاراشمیش هم حس دخترانگی شان را به خوبی حفظ کرده بودند و یادشان مانده بود که ظاهر کارهایی هم که می کنند بایدشیک و دلربا باشد! این حرکاتشان که حکایت از ریزه کاری های زنانه بود، خیلی برایم مهم و نشاط برانگیز بود چون گاهی که آن سر نترسشان را میدیدم، نگران میشدم نکند روحیه پسرانه پیدا کرده باشند. حسین با لبخند کاسه انار را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست، بوی گلاب را توی بینی اش کشید وسبکبال گفت: «بوی ایران میده، بوی آرامش و امنیت.» لحظه ای انگار که در افکاری شیرین فرورفته باشد مکث کرد و با لبخندی پر از آرامش ادامه داد «هیچ نعمتی بالاتر از امنیت نیست. الحمدالله الآن مردم ایران با خیال راحت دور هم جمع میشن، میگن، می خندن، خب گاهی هم مشکلاتی دارن، اما در امانن!»
⬅️#ادامه_دارد.....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
زهرا و سارا که دوست داشتند این لحظات تا ابد ادامه داشته باشد، ساکت ماندند تا پدر ادامه دهد: «دلم می خواست بیاید اینجا و همه چیز رو از نزدیک ببینید، جوونای بسیجی و رزمنده سوری رو ببینید، ایثار و فداکاریهاشون رو ببینید،
ظلم و ستمی رو که به نام اسلام به این سرزمین و مردم مظلومش میشه، ببینید و زینب وار پیام مقاومت روتا
هرجایی که میتونید، ببرید و زنده نگهش دارید!» ناگهان زهرا انگار که کشف تازه ای کرده باشد، پرید توی حرفهای حسین و گفت:
خب پس چرا می خواید ما بریم لبنان؟ بذارید اینجا بمونیم!» حسین نگاهی به زهرا انداخت و گفت: «زهرا جان! اونجایی که شما میرید از سوریه هم مهمتره، اصلا اهمیت سوریهاینه که شاهراه اتصال ما به لبنانه. صهیونیستها می خوان با راه انداختن این جنگ و خدای نکرده تصرف سوریه، راه ارتباط ما رو با خط مقدممون که لبنان و فلسطینه قطع کنن. شما برید اونجا و لحظه ای رسالت خودتون رو فراموش نکنید و راضی باشید به رضای خدا.» حرفهای حسین کار خودش را کرد، دخترها على رغممیلشان به رفتن راضی شدند، سکوت کردند و تسلیم شدند. اما میشد بدون زیارت خانم زینب، دمشق را ترک کرد؟ ملتمسانه پرسیدم: «میشه الآن ما رو ببرید حرم؟» با لحنی که بوی مهر و امید داشت، گفت: «به روی چشم حاج خانم، اما حالا نه. شما برید بساط استراحتتون رو آماده کنید، منم میرم و صبح می آم تا با هم بریم حرم خانم روزیارت کنیم و بعدش آماده رفتن به لبنان بشید!» باتعجب پرسیدم: «یعنی شما این وقت شب میخوای بری؟! پس کی استراحت می کنی؟!»
⬅️#ادامه_دارد.....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
دور جدید درگیری آغاز شده بود و شیشه ها میلرزیدند. نماز را خواندیم. اتاق را جارو زدیم. زهرا گفت: «مامان وقتی که هرلحظه ممکنه شیشه ها خرد بشن. جارو زدن خنده دار نیست؟!» گفتم: «مامان جان، وقتی بابا میاد، خونه باید تمیز باشه. اگه
هر روز کنارمون خمپاره بخوره و شیشه بریزه، ما باید زندگی عادیمون رو داشته باشیم.» شب میان آن سروصداء تلویزیون را روشن کردیم. مردمی را که با پای پیاده برای زیارت اربعین، از نقاط مختلف عراق به طرف نجف و کربلا می رفتند نشان میداد. دلم پر کشید و به گریه افتادم. همه آن زائران برای همراهی با حضرت زینب، این راه را می رفتند اماخانم اینجا، در آستانه اسارتی دوباره بود. با بچه ها، زیارت عاشورا
خواندیم و مثل همیشه تا پاسی از شب، چشم انتظار حسین نشستیم اما خبری از او نشد. فردا صبح مقداری دل گوسفند برای نهار گذاشتم و پیاز سرخ کردم. با بوی پیاز سرخ کرده، دخترها بیدار شدند و صبحانه خوردند. سارا کتاب خواند و زهرا خانه را جارو کشید. برایاینکه کمی حال و هوای آنها را
عوض کنم، بهشان گفتم: «بریم از داخل حیاط یه کم نارنج بچینیم.» پای درخت نارنج رسیدیم. چند تایی پای درخت ریخته بود ولی بیشتر نارنجها، لابه لای برگ های سبز و براق، به شاخه ها چسبیده بودند. من نارنج های پای درخت را جمع کردم و زهرا و سارا داشتند از شاخه های دم دستمی چیدند که چند خمپاره، سوت نازکی کشیدند و در فاصله ای نه چندان نزدیک ماء فرود آمدند. دخترها گفتند: «نمردیم و بالاخره جبهه رو هم دیدیم.» گفتم: «جبهه جاییه که پدرتون میجنگه. اینجا پشت جبهه س.» خندیدیم و بیخیال خمپاره، به کارمون ادامه دادیم. وقت چیدن نارنج، به روزگار کودکی ام برگشتم و به یاد درخت توت بزرگی که وسط حیاط خانه قدیمی مان بود، افتادم. به زهرا و سارا که نگاه می کردم، کودکی، نوجوانی و سر نترسی که داشتم برایم تداعی میشد. تا انفجار خمپاره ای در فاصله نزدیک، رشته پیوند با گذشته را از خاطرم پاره کرد و به دخترها گفتم: «دیگه کافیه، بریم داخل
اتاق.»
آن شب تا ساعت ۲ چشمم بهدر بود که حسین خسته و کوفته با چشمان سرخی که انگار کاسه خون بودند، وارد خانه شد. شام نخورده بود، شامش را که آوردم، گفتم: «کجا بودی؟ نگرانت شدیم.» گفت: «تا حالا با حاج قاسم بودیم و به خطوط سرکشی می کردیم.»
⬅️ #ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
استاد محمد شجاعیاین که گناه نیست 02.mp3
زمان:
حجم:
6.27M
#این_که_گناه_نیست 2
❌یک اشتبـاه بـزرگ؛
چرا همش دنبالِ اینی، چی ثواب داره؟
چرا نمیری، چیزایی که
کارهای خوبتو بی اثر میکنه، بشناسی؟
✅تا آفت ها رو نشناسی،
خوبی هات پایدار نمی مونن
#ادامه_دارد...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
روایت عکاسی از غواصان کربلای 5 در «شب خاطره»1⃣
«بهزاد پروینقدس» عکاس دوران دفاع مقدس ، ماجرای عکاسی از غواصان عملیات کربلای 5 را اینگونه بیان کرد:
«فطرت جنگ را هیچکس تایید نمیکند، ولی از باب نعماتی که در هشت سال دفاع مقدس شاهد آن بودیم، باید سالها نشست و نوشت و به تصویر کشید. خوشبخانه من در کنار کسوت رزمندگی به عنوان بسیجی، با کارهای هنری از جمله نقاشی، نویسندگی و طراحی - نقاشی روی سنگرها هم عجین بودم.
در دوران جنگ، خاطرات روزشمار مینوشتم و با دوربین فیلمبرداری سوپر 8 فیلم میگرفتم، اما شاخصه آنها عکاسی بود.
در هر عملیاتی که رهسپار جبهه میشدم، یک دوربین عکاسی داشتم. دوران عملیات والفجر 8 که در فاو غواضی شده بود، من کارمند صداوسیما بودم. ولی نشد که بروم. خیلی دلآزرده شده بودم.
شهید بزرگوار «احد مقیمی» را قسم دادم که اگر این دفعه غواصی شد، من را صدا کن.
ایشان هم اصرار داشت که حتماً شما بیایید و عکس این غواصها را ثبت کنید.
یک رمزی هم گذاشتیم که اگر این دفعه غواصی شد، به خاطر مسائل امنیتی بگوید با وسایل بیا. من هم بفهمم که غواصی است.
موقعی هم که شهید احد مقیمی زنگ زد، من نه بساطی در دست داشتم، نه فیلمی بود، نه دوربین درست و حسابی داشتم و نه پول داشتم. تقلا کردم و یک دوربین ویزن و دو - سه حلقه فیلم خریدم و رفتم منطقه.
#ادامه_دارد....
#خاطره
#غواصانعملیاتکربلایپنج
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷