#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و دوم
#درد _هجران
برادر عاقبتي مي گفت: این بار آخر که حاجي از مرخصي برگشت، حال و هوایش خیلی عوض شده بود. بسیاری از دوستان و همراهان حاجي طاهري در طي اين سالها شهید شده بودند. در شبهاي آخر، مرتب با خدایش خلوت می کرد. حاجي طاهري کاملا با قبل متفاوت شده بود. یک شب مجلس انسي برپابود. دعای توسلي و اشکهايي روان و دل هايي شکسته؛ خلاصه، محفل با حالي بود. در اواسط دعا، سردار برونسي، مصيبتي سوزناک خواند و چیزهایی گفت که در واقع حرف دل بسياري از بچه هاي رزمنده بود. او با همان ته لهجه شیرین مشهدي و با همان زبان ساده اش گفت: «آهاي خدا، چه کار کنیم دیگه؟! دیگه چي مي خواي ازما؟ به خودت قسم دیگه ما نمیتونیم! نمیتونیم بیشتر از این امتحان بدیم...» | آقاي برونسي از سوز درون
خودش مي گفت و بچه ها همه اشک می ریختند. حاجي طاهري بیش از همه منقلب شده بود. گويي حرف دل خودش زده مي شد. برونسي ادامه داد: خدایا ما هرچه توانستیم انجام دادیم. خدایا ما همینیم که مي بيني،