eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
326 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
25.mp3
4.33M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت و چهارم ✍ ثواب زنان مجاهد و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
26.mp3
19.14M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت و پنجم ✍ بمباران پادگان ابوذر و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
27.mp3
13.7M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت و ششم ✍ بیعت انصار الحسین و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
28.mp3
4.58M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت ✍ تفکرشهیدصیاد شیرازی و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
1_366930985.mp3
8.04M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت و هشتم ✍ سفر حج و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
30.mp3
4.77M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت و نهم حج و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
32.mp3
9.88M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت # سی ام انصار الحسین و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
33.mp3
11.92M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت # سی و یکم پیک نیکی و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
05.mp3
25.77M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab امام زادگان عشق. محله زینبیه مسجد حضرت زینب علیها علیهاالسلام 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
۳۸ فصل 6 تقارنی لذت بخش یک بعدازظهر تابستان، با صدای جیغ و داد و دست و سُوت بیدارشدم. از هال رفتم بیرون، دیدم آقامصطفی دوربین شکاری لب دیوار گذاشته و دارد فیلم‌برداری می‌کند. پرسیدم: «چه خبرشده؟» گفت: «یک عده پسر و دختر، اومدن روی کوه‌های روبه‌روی خونه‌مون، آهنگ گذاشتن، دخترها دست می‌زنن پسرها می‌رقصن. بیا ببین دارن با قلم‌مو دنبال هم می‌دون!» خیلی سریع فیلم‌ها را داخل کامپیوتر ریخت، شلوار سبزرنگش را پوشید و عزم رفتن کرد. گفتم: «زنگ بزن 110. خودت وارد عمل نشو.» گفت: «چندبار زنگ زدم نیومدن. الان به بچه‌های بسیج زنگ زدم دارن میان.» گفتم: «صبرکن تا بیان.» گفت: «نه، تحمل ندارم. باید زودتر برم تذکر بدم.» فیلم‌ها را ریخت داخل گوشی‌اش و رفت. نگران بودم. با فیلم‌ها را ریخت داخل گوشی‌اش و رفت. نگران بودم. با دوربین شکاری نگاه می‌کردم. یک ساعتی طول کشید تا برگشت. پرسیدم: «چی شد؟ چه‌کار کردی؟» گفت: «اول پرسیدم شما دانشجوهای مختلط اینجا برنامه‌تون چیه؟ کسی زحمت جواب‌دادن به خودش نداد. دوباره پرسیدم. این‌بار یک پسر جوان با موهای ژل‌زده، تی‌شرت کوتاه و شلوار جین جلو اومد و گفت به تو ربطی نداره! نگاهی به همه‌شون کردم و گفتم سرپرست‌تون کیه؟ مردی با ریش‌های پُرفسوری و کیف سامسونت به‌دست از جایی که ایستاده بود، پرسید شما چه‌کاره‌اید آقا؟ از کجا اومدین؟ گفتم بسیجی‌ام، خونه‌مون روبه‌روی کوهه. گفت فرمایش؟ پرسیدم این همه سروصدا برای چیه؟ با خونسردی گفت چه سروصدایی آقا؟ ما که کاری نکردیم. گفتم یه نگاه به پایین بندازین. تمام مغازه‌دارها امدن بیرون شما رو تماشا می‌کنن. کاری نکردین؟ بهتره تا 110 نیومده کاسه و کوزه‌تون رو جمع کنین. بالاخره سرپرست‌شون پیش اومد و گفت ما دانشجوییم. از شهرداری مجوز داریم. اومدیم سنگ‌ها رو رنگ کنیم. فیلم‌ها را نشانش دادم و گفتم این‌ها هم جزو برنامۀ هنری‌تون بود؟ دانشجوی دیگری که صورتش سرخ شده بود، خیز برداشت که گوشی را از دستم بگیرد. گفتم اینها رو توی کامپیوتر دارم. خیال‌تون راحت باشه. سرپرست‌شون عذرخواهی کرد اما چند تا از پسرها که حسابی جوش آورده بودن و یک‌سره تیکه می‌انداختن، با دلخوری و بی‌سروصدا رفتند.» روز بعد مشغول تماشای تلویزیون بودیم که دوباره صدای خنده‌های بلند و آهنگ‌های جازشان را شنیدیم. آقامصطفی مثل ترقه از جا پرید. لباس پوشید و رفت بالای کوه. وقتی برگشت خیس عرق بود. گفت: «امروز یک بسیجی‌نما رو با خودشون آورده بودن. به محض اینکه رسیدم، اول چفیۀ دور گردن اون رو ردنش. شما اومدی با چفیۀ دور گردن اینها رو ساپورت کنی که هر کاری دوست دارن انجام بدن؟ گفت ما از شهرداری مجوز داریم. گفتم ما اهالی اینجا اجازه نمیدیم شما این ادا و اطوارها رو دربیارین. می‌خواین کوه رنگ کنین، بدون آهنگ، بدون صدا بیاید و برید، وگرنه زنگ می‌زنم دوستان بسیجی‌ام بیان. گفت نه برادر! احتیاجی نیست دیگه تکرار نمیشه». گفتم: «خدا رو شکر!» آقامصطفی گفت: «اگه چند بار با این جور آدم‌ها برخورد بشه، حساب کار دست‌شون میاد و می‌فهمن توی یک کشور اسلامی، توی یک شهر مذهبی باید حرمت نگه دارن.» من و آقامصطفی از لبۀ دیوار به پایین‌آمدن آنها از کوه نگاه می‌کردیم. آقامصطفی ادامه داد: «از این دلم می‌سوزه که اونا کوتاه اومدن، اما همسایه‌ها جلو من رو گرفتن که چه‌کارشون داشتی؟ دانشجو هستن، بعضی‌هاشون غریب‌اند توی این شهر. جوونن، تفریحی ندارن، به ما چه که دخالت کنیم؟ اگه درگیر می‌شدین، ممکن بود یک ناخلفی هلت می‌داد، خدای‌نکرده پرت می‌شدی پایین. اون موقع کی می‌خواست جواب زن و بچه‌ات رو بده؟ منم گفتم حاج‌آقا منکرها رو همین طوری ترویج میدین با توجیه‌های دلسوزانه. من احتمال هر خطری رو می‌دادم. احتمال اینکه بین ما درگیری پیش بیاد و به قول شما کتک بخورم، ولی اینها دلیل ترک امر به معروف و نهی از منکر نمیشه.» روز بعد منتظر آمدن‌شان بودیم، اما نیامدند، ظاهراً سنگ‌ها را رها کرده بودند. یک روز آقامصطفی خوشحال به خانه آمد و گفت: «عزیزم بالاخره تونستیم باغ رو بفروشیم. از فردا شروع می‌کنیم به ادامهساخت طبقه بالا!» آهی کشیدم و گفتم: «باز دربه‌دری شروع شد؟» گفت: «چاره چیه؟ این‌طوری که نمیشه زندگی کرد.» اسباب‌هایمان را جمع کردیم. پایین جا نبود. گذاشتیم یک گوشه روی پشت‌بام و رویش پلاستیک کشیدیم. دیگر دل‌بستگی به این اسباب‌ها نداشتم. به آقامصطفی گفتم: «با یک کارگر کار کُند پیش میره. یک بَنا با دوتا کارگر هم بگیر که زودتر تموم بشه.» گفت: «شب به شب باید پول اوستا و شاگردهاش رو بدیم. هزینۀ زیادی می‌بره. اگه خودم کار کنم بهتره.».. ⬅️ ادامه دارد...... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۳۹ بنایی به‌هم‌ریختگی و دردسرهای خاص خودش را داشت که همۀ افراد خانواده را درگیر کرده بود و آن آرامش و سکون گذشته را بر هم زده بود. گاه من خودم را باعث همۀ این ناآرامی‌ها می‌دانستم. اگر من با آقامصطفی ازدواج نکرده بودم و طبق خواستۀ آنها آقامصطفی سرکار می‌رفت و قبل از ازدواج پولی برای رهن یا خرید خانه پس‌انداز می‌کرد، این همه دردسر به‌وجود نمی‌آمد، اما من پشیمان نبودم و اگر هزار بار به عقب برمی‌گشتم باز هم همین راه را انتخاب می‌کردم. خواهرشوهرم و نامزدش از درهای باز، پرده‌های جمع شده، گرد و خاک و سر و صدای حاصل از بردن مصالح به طبقۀ بالا اذیت بودند و ترجیح می‌دادند اغلب داخل اتاق خودشان باشند. اتاق دیگر هم دست پدر و مادر آقامصطفی بود. طاها هم برای خودش می‌چرخید و به همه جا سرک می‌کشید، اما مأمن من گوشۀ آشپزخانه بود. بعضی روزها که حوصلۀ خلوت‌نشینی نداشتم، صبح دست طاها را می‌گرفتم و دوتایی می‌رفتیم حرم و تا شب می‌ماندیم. گاهی هم قبل از اینکه خستگی و فشار بی‌جایی بر من غلبه کند و موجب کدورتی شود، می‌رفتم زابل. ده روزی می‌ماندم، انرژی می‌گرفتم و خودم را برای مقابله با مشکلات‌ آماده می‌کردم. آقامصطفی هم تشویقم می‌کرد. هرگز نمی‌گفت نرو. می‌گفت: «وظیفۀ من بوده که برای تو مَسکنی تهیه کنم تا زندگی آرومی داشته باشی، ولی متأسفانه نتونستم.» بیش از یک‌سال ساخت طبقۀ بالا طول کشید، اما بالاخره آن روزهای سخت تمام شد. گچ‌کاری‌ها، کاشی‌کاری‌ها، سیم‌کشی برق و تلفن، لوله‌کشی آب و گاز و ام‌دی‌اف‌کاری آشپزخانه و اتاق ‌ها همه و همه را آقامصطفی با صبر و دقت انجام داد. فقط مانده بود نمای بیرونی که کار را تعطیل کردند، چون پولی برای ادامه نداشتیم. خانوادۀ شوهرم بهتر دیدند اسباب و اثاثیه‌شان را جمع کنند و بروند طبقۀ بالا و طبقۀ پایین را به ما بسپارند. چند روزی درگیر اسباب‌کشی و جابه‌جایی بودیم. تازه داشتیم سامان می‌گرفتیم که آقامصطفی تصمیم گرفت قسمتی از طبقۀ پایین را به‌صورت یک سوئیت شصت‌متری جدا کند، بسازد و بفروشد، چون پدرش مدام نگران قسط‌های وام مسکن بود. یکی از اتاق‌های طبقۀ پایین، به‌اضافۀ پارکینگ و قسمتی از هال تبدیل به سوئیتی شیک شد و با فروش آن، آقامصطفی اول وام مسکن را تسویه کرد، بعد نمای ساختمان را انجام داد. من از وضعیت جدید خشنود نبودم. آقامصطفی برای خوشحال‌کردن من، به جای اتاقی که کم شده بود، یک اتاق داخل حیاط ساخت و درش را از داخل هال باز کرد. بعد از ده سال بی‌جایی، بنایی و سختی، سرانجام به سامان رسیدیم. حالا خانۀ مرتبی از خودمان داشتیم. آن‌هم درست زمانی که طاها می‌خواست برود کلاس اول و این تقارن برای ما بسیار لذت‌بخش بود. این خوشبختی زمانی کامل شد که پدر آقامصطفی دست‌مزد بنایی‌های آقامصطفی را یک‌جا پرداخت کرد و ما توانستیم ماشین‌مان را با یک تویوتا کریسیدا عوض کنیم. حالا دیگر از هر لحاظ راحت بودیم. اول مهر بود. کارهای ثبت‌ نام طاها را انجام داده بودم. مشغول جلدکردن دفترهای طاها بودم و خیال داشتم روز اول همراه او به مدرسه بروم و طاها را با محیط مدرسه و معلم‌ها آشنا کنم. آقامصطفی گفت: «چمدون‌هات رو ببند، بریم مسافرت!» با تعجب گفتم: «تازه از زابل اومدیم، طاها هم باید بره مدرسه.» گفت: «تا کتاب بِدن برگشتیم.» مدان را پر کردم از لباس‌های خودم، طاها و آقامصطفی. یک توپ پلاستیکی، زیرانداز، پتو و فلاسکی که تازه خریده بودم و دو جفت دم‌پایی و چیزهای دیگر را گذاشتیم عقب ماشین و راه افتادیم سمت تهران. آقامصطفی به پرنده علاقۀ زیادی داشت. طاها هم مثل خودش بود. ما را برد باغ پرندگان. پدر و پسر مقابل هر قفس می‌ایستادند و چنان با دقت به آن پرنده‌ها نگاه می‌کردند که زمان از دست‌شان درمی‌رفت و اگر اعتراض می‌کردند که زمان از دست‌شان درمی‌رفت و اگر اعتراض معده‌هایشان نبود، هرگز قصد خروج نمی‌کردند. بعد از باغ‌پرندگان رفتیم قم. زیارتی کردیم و راه افتادیم سمت شمال. آقامصطفی خسته‌ شده بود. گفتم: «نگه‌دار استراحت کنیم.» جای سرسبزی دور از جاده نگه داشت. یک روفرشی تمیز و بزرگ پهن کردیم روی علف‌ها. روز آفتابی و گرمی بود. آقامصطفی دراز کشید روی روفرشی. طاها هم کنارش، من هم بدون آنکه منتظر چادر و بند و بساط باشم سر روفرشی را گرفتم و کشیدم روی هر سه‌مان و یک‌ساعتی استراحت کردیم. وقتی خستگی‌مان را گرفتیم، بلند شدیم و قدم‌زنان به مناظر سرسبز اطراف نگاه کردیم. دیوار گلی نسبتاً کوتاهی توجه‌مان را جلب کرد. ظاهراً این دیوار قدیمی، اطراف باغ بزرگی کشیده شده بود که درختانی زیبا با قامتی بلند و برگ‌های انبوه داشت. خرامان دیوار باغ را دور زدیم و مقابل درخت بسیار بلندی ایستادیم..... ⬅️ ادامه دارد..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۴۰ . تنه و شاخه‌های این درخت به طرز جالب‌توجهی پیچ و تاب خورده بود و جالب‌تر از همه تنوع رنگ برگ‌هایش بود. برگ‌هایش زرد، نارنجی، بنفش، قرمز و صورتی بودند. به آقامصطفی گفتم :«عجب درخت قشنگی!» گفت: «بهش میگن درخت انجیلی یا چوب آهن. بس که چوبش محکمه، کاربرد صنعتی نداره. بیشتر به‌خاطر برگ های رنگارنگش جنبۀ تزئینی داره.» گفتم: «شاید قبلاً این درخت رو توی پارک‌ها یا کنار خیابون‌ها دیده باشم ولی تا حالا از نزدیک این‌طور دقت نکرده بودم.» آقامصطفی گفت: «رنگ‌ها از نشانه‌های عظمت خداوند و از مهمترین عناصری هستن که در هنر و روح و روان انسان تأثیر بسزایی دارن.» نگاه دیگری به سر تا پای درخت کردم. نسیمی که از لابه‌لای درختان می‌وزید خنک و معطر بود. بعد از ساعتی پیاده‌روی، برگشتیم نزدیک ماشین‌مان. تشنه بودیم و هر دو میل شدیدی به نوشیدن چای داشتیم. یک فلاسک دوقلوی بزرگ برای همین مسافرت خریده بودم. اطراف مرقد امام هنگامی که داشتیم وسایل‌مان را از صندوق عقب ماشین به چادر انتقال می‌دادیم، متوجه شدم فلاسک‌مان نیست. با افسوس گفتم: «عجب دزد حرفه‌ای بود. تو یک چشم به‌هم زدن فلاسک رو دزدید!» آقامصطفی گفت: «خدا هدایتت کنه مرد. بگو فلاسک به چه درد تو می‌خوره؟ حالا خوبه ما تو خماریِ چای بمونیم؟» پرسیدم: «از اینجا کجا بریم؟» گفت: «هرجا تو بگی.» گفتم: «بریم شمال!» نگاه اعتراض‌آمیزی کرد و گفت: «ولی من جنوب رو ترجیح میدم.» گفتم: «بندرعباس زیاد رفتیم. این بار بریم رشت.» گفت: «خُب دلیلش اینه که، اونجا بی‌حجابی کمتره. باشه این بار میریم شمال.» راه افتادیم. در طول مسیر، جلو یک فروشگاه لوازم خانگی نگه داشت و یک فلاسک خریدیم. صبح زود رسیدیم رشت. زیرانداز و سور و سات صبحانه را از داخل ماشین برداشتم. به آقامصطفی گفتم: «صبحونه رو کنار ساحل بخوریم.» مدتی بر لب ساحل برای یافتن جایی مناسب قدم زدیم. به آسمان ابری، به مرغ‌های دریایی در حال پرواز، به قوطی‌های خالی نوشابه و انواع پوست‌های شکلات و چیپس و پفک شناور روی آب نگاه کردیم، به صدای موتور قایق‌های بادی که از هر طرف شنیده می‌شد، گوش سپردیم. چند بار طاها تا زانو توی آب رفت و برگشت و هر بار گفت: «بابا بیا بریم شنا کنیم.» آقامصطفی زیرانداز را روی یک شانه‌اش انداخته بود و ساکِ پارچه‌ای سنگینی را روی شانۀ دیگرش. فلاسک چای نیز به یک دست من بود و تیوپ بادی طاها به دست دیگرم. هر جا می‌رفتیم می‌دیدیم زن‌ها و مردها با هم درون آب هستند. مردها با رکابی و شلوارک‌های نخی و خانم‌ها با شال‌های رنگی نازک و لباس‌های خیس‌ و چسبان، روی یکدیگر آب می‌ریختند. صدای چلپ‌چلپ همراه با خنده‌های جیغ‌مانندشان فضا را پر کرده بود و این به مذاق ما خوش نمی‌آمد. مجبور شدیم کمی دورتر از ساحل به دنبال جایی برای نشستن بگردیم. آنجا هم هر طرف رفتیم، عده‌ای دور هم جمع شده بودند و صدای ضبط و دست و آهنگ‌شان تا شعاع چند متری به گوش می‌رسید. انگار نمی‌شد بدون گناه تفریح کرد. ناچار زیراندازمان را خیلی دورتر از ساحل، نزدیک یکی از انشعابات «گوهررود» پهن کردیم. یک تکه کیک شکلاتی جلو طاها گذاشتم و یک قوطی شیر کوچک را برایش نی زدم. برای خودمان چای ریختم. احساس می‌کردم لباس‌هایم خیس هستند. مهر ماه بود و هوا به‌شدت شرجی. هر آن منتظر باران بودیم. بعد از صرف صبحانه، پیاده به شالیزارهای اطراف سرک کشیدیم. طاها پرسید: «مامان کی میریم دریا؟» گفتم: «ناهار بخوریم، کنار ساحل یه‌کم خلوت‌تر بشه، میریم عزیزم.» بعد از ناهار، به‌خاطر طاها، با قایق گشتی در دریا زدیم و شب‌هنگام رهسپار مشهد شدیم. یک هفته از مهر گذشته بود که برگشتیم خانه. بعد از آن‌همه کار و سختی بنایی، حالا زندگی آرامی داشتیم. روزها از پی هم می‌گذشتند. طاها هر روز صبح به مدرسه می‌رفت و ظهر که برمی‌گشت یک عالم حرف برای گفتن داشت. از وقتی خانه‌دار شده بودیم، آقامصطفی دنبال فرصت می‌گشت و به بهانه‌های مختلف زنگ می‌زد به پدر و مادرم یا به بچه‌های خواهرم که پدر نداشتند و می‌گفت: «آماده باشین میام دنبال‌تون میارم‌تون مشهد.» آنها را می‌آوردیم، چند روزی می‌ماندند و دوباره می‌رساندیم‌شان زابل. گاهی از مهمان‌داری زیاد گله می‌کردم و می‌گفتم: «نرو دنبال‌شون. خسته‌ام.» می‌گفت: «قول میدم بیشتر کمکت کنم. اینها زائر امام‌رضا هستن. خدا خواسته و توفیق اجبارینصیب‌مون شده. باید قدر بدونیم.» بعد از اینکه بنایی‌هایمان تمام شد، آقامصطفی با پسردایی‌هایشان کارگاه ام‌دی‌اف دایر کردند. درآمد خوبی هم داشتند. ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۴۱ ابستان بود و اوج گرمای هوا و ماه مبارک رمضان در پیش. یک روز خواهرم زنگ زد. بعد از خوش‌وبش‌های معمول پرسیدم: «ملیکاجان چه کار می‌کنه؟ گمونم امسال روزه بهش واجبه نه؟» گفت: «آره. نُه سالش تموم شده و باید روزه بگیره، اما چون جثه‌اش ضعیفه و هوا هم گرمه، اکثراً میگن نذاری ملیکا روزه بگیره.» گفتم: «الان نگیره بعداً تنهایی سختشه بگیره.» گفت: «چند روز اول سحر بیدارش می‌کنم، اگه دیدم واقعاً نمی‌تونه، چاره چیه؟ مجبوره بعداً بگیره.» تلفن را گذاشتم. به آقامصطفی گفتم:«خواهرم سلامت رسوند.» پرسید: «بچه‌هاش خوبن؟ کم وکسری ندارن؟» گفتم: «امسال روزه به ملیکا واجب شده، ولی گمون نکنم بتونه بگیره!» آقامصطفی گفت: «به این راحتی به بچه میگن روزه نگیر؟ بگو ملیکا رو آماده کنن میریم دنبالش. مشهد سردتره. این یک ماه رو نگه‌اش می‌داریم.» ملیکا را آوردیم مشهد. برنامۀ هر روزمان این بود که بعد از افطار، گروهی می‌رفتیم سمت طرقبه، شاندیز، وکیل‌آباد. آقامصطفی با پسردایی‌هایش و مردهای فامیل، والیبال و فوتبال بازی می‌کردند. خانم‌ها هم در جمع خودشان بودند تا سحر. خیلی وقت‌ها سحری‌مان را هم می‌بردیم و همان جا درست می‌کردیم. آقامصطفی خیلی حواسش به ملیکا بود. مرتب از من می‌پرسید: «ملیکا تخم شربتی‌اش رو خورد؟ میوه‌اش رو خورد؟ قرص مولتی ویتامینش رو خورد؟» همیشه بعد از نماز صبح می‌خوابیدیم. آقامصطفی به من می‌گفت: «مواظب باش طاها سر و صدا نکنه. بذار ملیکا بخوابه. دو ساعت مونده به اذون مغرب بیدارش کن. حتی برای نماز ظهر هم بیدارش نکن! نیازی نیست توی ماه رمضون ملیکا همۀ نمازهاش رو سر وقت بخونه. نماز صبح و عصر و مغرب و عشا رو که سر وقت بخونه کافیه.» در تمام ماه رمضان، ملیکایی را که گفته بودند نمی‌تواند روزه بگیرد با آن جثۀ ضعیفش، روزه‌هایش را گرفت. بعد از آن، هر ماه مبارک رمضان ملیکا مهمان ثابت ما بود. ⬅️ ادامه دارد .... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
هجدهم عده‌ای‌ نادان هم با وعده پست و مقام و اسلحه و بی بند و باری زندگی اشتراکی و اختلاط دختر و پسر فریفتۀ کومله شده و به آن‌ها‌ پیوسته بودند. با این نیرنگ‌ها‌ گروهی از مردم ساده‌لوح به دامشان‌ افتاده و با ایجاد درگیری‌ها‌ی جدید سپاه و ضد انقلاب، پروندۀ سیاه آن‌ها قطورتر شده و عملاً راه بازگشت و توبه برای خودشان باقی نگذاشته بودند. ولی عدۀ زیادی که گول تبلیغات دروغین آن‌ها‌ را خورده و عملاً جنایتی مرتکب نشده بودند، بعد از مدتی که مرام غیر اخلاقی آن‌ها‌ را دیده و رفتار ملایم و انسانی سپاه را دیده بودند، آرام‌آرام تسلیم سپاه شده و علیه گروهک‌ها‌ مسلح می‌شوند. بعد از انقلاب منطقه نیاز به حاکمیت داشت. وقتی پادگان‌ها‌ و ادارات به دست ضد انقلاب افتاد، مردم راه دیگری جز اطاعت از ضد انقلاب نداشتند. جامعۀ کارگری و کشاورزی نیازمند امرار معاش بود و باید با گروهک‌ها‌ی حاکم همکاری و تبانی می‌کردند تا بتوانند اموراتشان‌ را تأمین کنند. به ظاهر با گرایش ناسیونالیستی دموکرات و جامعۀ سوسیالیستی کومله همکاری کرده و هر طایفه و قومی ‌به یکی از گروهک‌ها‌ پیوسته تا امنیت جانی کسب کنند و از تجاوز و خونریزی گروه دیگر در امان بمانند. نوعی همکاری محتاطانه و مصلحتی در برنامۀ روزانۀ مردم شکل گرفته بود. با همه بودند و با هیچ کس نبودند. شرایط سخت زندگی ایجاب می‌کرد دو پهلو رفتار کنند. همکاری اجباری و مصلحتی در پیش گرفته بودند. مردم مذهبی منطقه سیاسی نبودند. هر چه ضد انقلاب تبلیغات منفی می‌کرد و می‌خواست عِرق ناسیونالیستی آن‌ها‌ را تحریک کند به در بسته می‌خورد و نمی‌توانست مردم مسلمان و مذهبی را به خود جذب کند. مردم دریافته بودند نظام اسلامی ‌در کشور حاکم شده و دوست نداشتند ضد خدا و پیامبرش همراه گروهک‌ها‌ باشند. اما نیروی مسلح ضد انقلاب با خشونت و انگ‌زنی و نیرنگ و فریب وارد منازل مردم شده و با اجبار از کمک‌ها‌ی مصلحتی و موقتی مردم برخوردار می‌شد تا خشونت کمتری به خرج دهد. به خاطر اینکه قاطرشان را برای باربری نبرند و گاو‌ها‌ و گوسفند‌ها‌یشان‌ را تحت عنوان جاش و طرفدار جمهوری اسلامی ‌مصادره نکنند، مردم بیچاره مجبور بودند به خواستۀ آنان تن داده و به ظاهر با آن‌ها‌ همکاری کنند. کومله باج و خراج می‌خواهد و دموکرات مالیات می‌طلبد. مجاهدین و خبات اموال مردم را تحت عنوان جهاد در راه خدا مصادره می‌کنند. مردم برای اینکه در آتش کینه آن‌ها‌ نسوزند به آب پناه می‌برند ولی غرق جنایت‌ها‌ی آن‌ها‌ می‌شوند. وقتی نیروهای کومله وارد روستایی می‌شوند به منزل طرفداران دموکرات می‌روند و نان و غذای نیروهایشان‌ را به گردن طرفداران رقیب می‌اندازند تا طرفداران خودشان ضرر نکنند و رضایتشان‌ جلب شود. اگر دموکرات وارد روستایی می‌شود، نیروهایش را به منزل طرفداران کومله می‌فرستد تا آن‌ها‌ ضرر کنند و فشار کمتری به طرفداران خودش وارد کند. وقتی زورشان به همدیگر نمی‌رسد، نیروهایشان‌ را روانه منزل افراد بی‌طرف می‌کنند تا هزینه زندگی آن‌ها‌ را بالا برده و آزارشان دهند. با این اعمال هزینه درگیری طرفداران خودشان را کاهش می‌دهند. مردم سه دسته شده‌اند‌؛ یک دسته طرفدار کومله‌اند‌ و دستۀ دیگر طرفدار دموکرات‌. دستۀ سوم بی‌طرف و بی‌پناه مانده‌اند‌ که بار اصلی هزینه ضد انقلاب به دوششان‌ افتاده و باید به تمام گروهک‌ها‌ باج و خراج بپردازند. هر گروهی سعی دارد هزینه‌اش را به گردن رقیب بیندازد و او را تضعیف کند ولی چون گروه مقابل از طرفدارانش حمایت می‌کند به ناچار آذوقه و اموال مردم بی‌طرف را به تاراج برده و کسی هم قدرت اعتراض ندارد. اسم و آدرس افراد بی‌طرف در روستاها مشخص است. نان و غذای ضد انقلاب به دوششان‌ افتاده و مال و منال و الاغ و قاطرشان به سرقت برده می‌شود و پناهگاهی ندارند تا کسی به دادشان برسد. شعار کومله این است، «بی‌طرف بی‌شرف است»! به ناچار گروهی از مردم تحت تأثیر تبلیغات بی‌شرفانۀ کومله، ناخوسته و بالاجبار طرفدار آن‌ها‌ می‌شوند ولی بیشتر مردم باوجدان و باغیرت کردستان انگ بی‌شرفی می‌خورند و تحقیرها را می‌شنوند اما ترجیح می‌دهند بی‌طرف بمانند ولی مزدور بیگانه نباشند. آن‌ها‌ رنج می‌کشند و توهین و تحقیر می‌شنوند و اموالشان‌ را از دست می‌دهند ولی دست به خودفروشی و وطن‌فروشی نمی‌زنند. ⬅️ ادامه دارد . . . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
بیستم ناپیدا با لباس خلبانی و چشمانی بسته وارد روستای دیوالان می‌شویم. صدای انبوه جمعیت را می‌شنوم که به طرفم هجوم می‌آورند. کومله در بین مردم تبلیغ کرده و می‌گوید: «‌آی مردم یکی از خلبانای مزدور رژیم رو دستگیر کردیم. این نامرد قاتل گاو و گوسفندای شماس.» جمعیت خشمگین به طرفم هجوم آورده و می‌خواهند انتقام گاو و گوسفند کشته‌شده‌شان‌ را از من بگیرند. زن‌ها‌ با چوب‌ها‌ی بلند و سیاه نانوایی به جانم می‌افتند. پیرزنی می‌گوید: «‌بزنین این پدرسوخته و نامرد رو. گاو زردم رو کشته!» دیگری با دسته بیل توی سرم می‌زند و می‌گوید: «‌قاتل بی‌رحم، چرا بُزم رو کشتی؟» آن یکی می‌گوید: «‌قاطرم رو سقط کردی، خدا لعنتت کنه، نامرد!» خون از سر و رویم جاری می‌شود و پناهگاهی ندارم. با چشمان بسته دور خودم می‌چرخم و زمین می‌خورم. از داغ گاو و گوسفند و بزشان تو سر و کله‌ام‌ می‌زنند و نفرینم می‌کنند. کتک می‌خورم و فحش‌ها‌ی آبداری نصیبم می‌شود. از بعضی حرف‌ها‌یشان خنده‌ام‌ می‌گیرد. بچه‌ها‌ به طرفم سنگ پرتاب می‌کنند و کیف می‌کنند. ‌یک ساعتی در بین جمعیت خشمگین می‌چرخانند و حسابی تبلیغ می‌کنند و بد و بیراه می‌شنوم. عاقبت از پله‌ها‌یی بالا می‌روم و درون اتاقی جا می‌گیرم. از صدای حضار می‌فهمم که جمعیت زیادی گرداگردم نشسته است. یکی از نیروهای کومله می‌گوید: «‌خسته شدی، تکیه بزن به دیوار.» همین که به سمت عقب متمایل می‌شوم تا به دیوار تکیه بزنم، تعادلم بهم خورده و لنگ‌ها‌یم هوا رفته و از پشت می‌افتم. صدای قهقهه در گوشم می‌پیچد که مسخره‌ام‌ می‌کنند. می‌فهمم سر به سرم گذاشته‌اند‌ و دیواری پشتم نیست. صدای خنده حضار آزارم می‌دهد و خودم را جمع و جور کرده و می‌فهمم وسط اتاقی نشسته‌ام‌. نمی‌دانند کُرد هستم و فحش‌ها‌ی آبداری به زبان کردی نثارم می‌کنند. بعد از ساعتی دست و چشمانم را باز می‌کنند و تازه می‌بینم داخل مسجد روستای دیوالان نشسته‌ام‌ و مردم گرداگرم جمع‌اند. نان و دوغی برایم می‌آورند و می‌خورم. راه‌ها‌ و مناطق جغرافیایی را به خوبی در حافظه‌ام‌ می‌سپارم. هنوز نفهمیده‌اند‌ با سپاه همکاری داشته‌ام‌. دوباره حرکت کرده و از دیوالان خارج می‌شویم و از کنار روستای آغلان عبور کرده و مسیر رودخانه «برده‌سور» را در پیش می‌گیریم. پیاده و دست‌بسته از راه‌های باریک و مالرو می‌گذریم و قله‌ها‌ و کوهپایه‌ها‌ را پشت سر گذاشته و غروب به نزدیک روستای برده‌سور می‌رسیم. با خاله غنچه و بچۀ بغلم راهی روستاها می‌شدیم و دنبال رد و اثری از سعید می‌گشتیم. به روستاهایی که مقر کومله آنجا دایر بود می‌رفتیم و پرس‌وجو می‌کردیم. با ترس و لرز وارد مقرهای دموکرات و سایر گروهک‌ها‌ی ضد انقلاب می‌شدیم و درباره سرنوشت سعید سؤال می‌کردیم. شایعات زیادی می‌رسید و هر روز نگران سرنوشت سعید بودیم. یکی می‌گفت: «‌اعدامش می‌کنن.» یکی می‌گفت: «‌براش زندان بریدن.» می‌ترسیدیم مام‌رحمان یا مرد دیگری از اقوام را با خودمان ببریم. چون به مردها انگ می‌زدند و فوری آن‌ها‌ را دستگیر می‌کردند و بدبختی بیشتر می‌شد. علی بود که او هم مواظب بچه‌ها‌ و خواهرانش در منزل بود. با خاله غنچه دائم سرگردان و آواره روستاها بودیم. با زحمت خودمان را به روستای میرآباد رساندیم. گفتند سعید آنجا زندانی است. وقتی به مقر کومله رفتیم، علی عبدالی مسئول زندان اجازه ملاقات نداد. علی عبدالی و رحمت بانه‌ای‌ و محمد شریف امینی حرف‌ها‌ی ناشایستی به زبان آوردند که ناراحت شدم. در واقع متوجه منظورشان نمی‌شدم ولی از طرز رفتار ناپسندشان ناراحت بودم. منظورشان این بود که خواهر و برادر می‌توانند با هم ازدواج کنند. من در یک خانواده مذهبی تربیت شده بودم که این مطالب آزارم می‌داد. چشم‌ها‌ی هیز و بدنظری داشتند و سعی می‌کردم توی چشمشان‌ نگاه نکنم. می‌خواستند هر کس را که با نظام جمهوری اسلامی ‌سر و سری دارد به نحوی تحقیر کنند و به او ضربه‌ای‌ بزنند. حالا این ضربه روحی، جسمی‌، مالی یا حیثیتی و اخلاقی بود فرقی نمی‌کرد. گفتند: «‌تو دروغگویی و باسوادی. چرا با ما همکاری نمی‌کنی؟ ما برای خلق کُرد می‌جنگیم. شمام باید با ما همکاری کنین. عوامل رژیم رو لو بدین تا نابودشون کنیم. تو هم با شوهرت همدستی و معلم دولتی، چرا به بیگانه خدمت می‌کنی؟» گفتم: «‌یه خانوداه نیاز به سرپرست داره، خوب ملت ایرانم نیاز به سرپرست و رهبر داره. شما چرا با تمام ملت ایران می‌جنگین؟ رهبر ایران امام خمینیه و همه ازش اطاعت می‌کنن. مام اطاعت می‌کنیم. اگه این جرمه منم همدست شوهرم هستم. شمام باید تمام ملت ایران رو بکشین.» ⬅️ ادامه دارد . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
بیست دوم صبح زود که نیمه خواب و بیدارم می‌بینم بیست نفر زندانی در اتاقی کوچک روی چادر برزنتی دراز کشیده و زیر پتوهای سیاه ارتشی خوابیده‌اند‌. هر کس ساک و بقچه‌ای‌ زیر سرش گذاشته و به خواب فرورفته است. وقتی بیدار می‌شوند می‌فهمم برعکس زندان‌ها‌ی قبلی که بیشتر زندانیان نیروهای بومی ‌و محلی بودند، اینجا بیشترشان عجم و غیر کُرد هستند و فارسی صحبت می‌کنند. ارتشی و پاسبان و معلم و جهادگر و پیشمرگان مسلمان کُرد با سر و وضعی آشفته و ناتوان با اندامی ‌لاغر و ضعیف و در کنار یکدیگر به سر می‌برند. آدم های پژمرده‌ای‌ که حال برخاستن از جایشان‌ را ندارند. آقا یدالله مسئول اتاق به طرفم می‌آید و خوش و بشی می‌کند. ولی همین که می‌فهمد کُرد هستم، زیاد تحویلم نمی‌گیرد و می‌رود. کیانوش بسیجی که دیشب پتویش را رویم کشیده بود پیشم می‌آید و حالم را می‌پرسد و می‌گوید: «‌دیشب حالت خراب بود، تا صبح آه و ناله کردی.» ـ درد داشتم. ـ زخمی‌ هستی؟ ـ آره. ـ تو درگیری زخمی‌ شدی؟ ـ نه از کوه افتادم! خیلی با احتیاط برخورد می‌کنم، می‌دانم همه‌جا جاسوس و خبرچین هست. افراد کُردِ زندانی کمتر قابل اعتمادند و بیشتر همکار کومله‌اند‌ و به دلایلی سازمانی و تمرّد به تشکیلاتشان‌ پشت کرده و زندانی شده‌اند‌. آن‌ها‌ تلاش می‌کنند با خبرچینی و خوش‌خدمتی به کومله، راه گریزی برای خلاصی از زندان بیابند. با این‌گونه اعمال و رفتارهای ناشایست می‌خواهند ارادتشان را به کومله ثابت کنند و زمینه آزادی‌شان‌ را فراهم کنند. صالح مریوانی و نادر مریوانی و تیمور و بختیار از اعضای سابق کومله خیلی زود با من رفیق می‌شوند ولی احتیاط می‌کنم و اطلاعات خاصی به آن‌ها‌ نمی‌دهم. با ‌بیگاری و برف‌روبی و هیزم‌شکنی برای تنور نانوایی و کوره آشپزخانه و بخاری‌ها‌ی چوب‌سوز اتاق‌ها‌ و مقر کومله، توی برف و سرما همراه نگهبانان داخل جنگل می‌رویم و شاخه‌ها‌ی درختان را می‌شکنیم و به زندان حمل می‌کنیم. کیانوش با برادرش و همکلاسی‌اش حسن‌مراد اسیر کومله شده و یک سال است از آن‌ها‌ جدا مانده و از سرنوشت برادرش بی‌خبر است. بیچاره به هر دری می‌زند خبر دقیقی از سرنوشت برادرش به دست بیاورد ولی تاکنون موفق نشده است. شایعاتی در مورد برادرش در بین زندانیان پخش است که کومله اجازه نمی‌دهد به گوش کیانوش برسد. یواش‌یواش این بسیجی اعتمادم را جلب کرده و از برادرش پرس‌وجو می‌کند. کم‌سن است و چهره‌ای‌ دوست‌داشتنی و غمگین دارد. با رفتاری محترمانه بیشتر اوقاتش را در سکوت می‌گذراند. این بسیجی به نماد جمهوری اسلامی ‌در زندان تبدیل شده است. وقتی خبرچینان و خودفروشان می‌خواهند دل کومله دست آورند به او پرخاش می‌کنند تا زمینه آزادی خودشان را فراهم کنند. ولی کیانوش وارد حاشیه نمی‌شود و صبورانه رنج‌ها‌ را تحمل می‌کند و از دوری برادرش و حسن‌مراد می‌سوزد. بیشتر وقتش را با محمدرضا عظیمی،‌ همشهری‌اش، می‌گذراند. عظیمی‌ هم فردی مؤمن و قابل اعتماد و باوقار است. صفدر محمدی و یدالله مطلق و محمدعلی بیان سال گذشته با گروهی از زندانیان موفق شده بودند کف زندان را کانال زده و شبانه از زندان فرار کنند ولی در بین راه به کمین دموکرات افتاده و چند نفرشان شهید می‌شوند. بعد از مدتی این سه نفر به زندانکومله برگردانده می‌شوند. دلم می‌خواهد با آن‌ها‌ ارتباط صمیمانه‌ای‌ داشته باشم ولی محتاط‌تر از آن هستند که با کردها قاطی شوند. معلم بوده‌اند‌ و در روستاهای کردستان تدریس می‌کرده‌اند‌ که کومله دستگیرشان کرده است. شرایط سختی را پشت سر گذاشته‌اند و هر لحظه ممکن است اعدام شوند. امیدی به آزادی ندارند و دو سال است زندانی‌اند. کاک صالح رئیس زندان و کاک جمال معاون اجرایی اوست. کاک محمد، معاون فرهنگی است و در کلاس‌ها‌ی ایدئولوژیک تفکرات الحادی و کمونیستی را به زندانیان آموزش می‌دهد. بیچاره زندانیان مجبورند همۀ مباحث نظری آن‌ها‌ را دربست بپذیرند و شک و تردیدی به خود راه ندهند. انتقاد و پرسش منفی به منزله جاش و مزدور دولت بودن است که باعث افزایش مدت زندان می‌شود. شپش و کَک و موش بلای جانمان شده، وضع بد بهداشتی و نبود تغذیۀ مناسب اوضاع رقّّت‌باری را پدید آورده و شوربای گوجه‌فرنگی و سیب‌زمینی و آب لوبیا و آب نخود غذای اصلی ما شده است. گروهی آزاد می‌شوند و نامۀ زندانیان را با خودشان می‌برند تا به دست خانواده‌ها‌یشان برسانند . ⬅️ ادامه دارد . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
بیست و سوم شب بعد می‌آیند و در این سوز سرما و یخبندان زمستان محمدعلی بیان، معلم قمی ‌که در روستاهای کردستان تدریس می‌کرده و عضو گروه فرار پارسال بوده، را همراه محمود صفاریان بجنوردی که خودش را سرباز سپاه معرفی می‌کند ولی کومله معتقد است او پاسدار است، شبانه می‌برند و اعدام می‌کنند. هفتۀ بعد هم بهروز و ابراهیم که هر دو عضو جهاد سازندگی کرمانشاه بوده و آن‌ها را در حال پُل‌سازی در روستاهای کردستان دستگیر کرده‌اند‌ می‌برند و اعدام می‌کنند. در این آشفته‌بازار خبری از رادیو تهران پخش می‌شود که حالم را دگرگون می‌کند و از زندگی سیر می‌شوم. رحمت‌الله علی‌پور با ماشین در حال عبور از پل سیدان خندان تهران بوده که عوامل گروه ضد انقلاب فرقان نامه‌ای‌ به دستش می‌دهند تا بخواند. در حال خواندن نامه با یوزی به طرفش شلیک می‌کنند و او را به شهادت می‌رسانند. این روحانی مبارز و سرشناس اهل سنت در سن جوانی در محضر ملا سعید سنجوه در منطقه آلان به درجه اجتهاد اهل سنت رسیده بود، در تاریخ نوزدهم بهمن1360در سن 27 سالگی به درجه شهادت می‌رسد. حق هواخوری ندارم و تحت کنترلم. محدودیتم بیشتر از دیگران است. اسرا عقایدشان را بروز نمی‌دهند ولی لوطی‌مسلک‌اند و احترام یکدیگر را نگه می‌دارند. به جز چند نفر کُرد که خود را طرفدار کومله جلوه می‌دهند تا زود آزاد شوند، کسی از بچه‌ها‌ی ارتشی و نظامی ‌و وابسته به دولت جاسوسی نمی‌کند. هیچ کس تن به حقارت نمی‌دهد و رفیقش را لو نمی‌دهد. با وجودی که کومله منتظر تغییر عقیده اسراست تا آزادشان کند ولی کسی چنین اقدام ننگ‌آوری را حتی به ظاهر نمی‌پذیرد؛ رنج اسارت را تحمل می‌کند ولی زیر بار تغییر عقیده نمی‌رود. کارهای نظافت اتاق را نوبتی انجام می‌دهیم و ظروف را کنار حوض آب داخل محوطۀ باز و شیب‌دار دامنه کوهستان می‌بریم و می‌شوئیم. روزی که نوبت من است، عبدالله شاهین از نیروهای کومله نزدیکم می‌آید و به آرامی ‌در گوشم می‌گوید: «‌کاک سعید، یه فکری برای خودت بکن!» او فامیل دورمان است و با وجودی که عضو کومله است هنوز کمی ‌احساس فامیلی در وجودش مانده و صمیمانه هشدار می‌دهد تا بفهمم اوضاعم خراب است. منظورش این است که به زودی اعدام می‌شوم. می‌دانم آزادی‌ام به منزلۀ از دست رفتن اطلاعات سازمانی و تشکیلاتی کومله و لو رفتن اسامی‌ نیروها و مقرها و مناطق مختلف تحت کنترل کومله است که برایشان‌ گران تمام می‌شود. آن‌ها هرگز حاضر نمی‌شوند با آزادی‌ام این همه اطلاعات لو برود و به دست دولت بیفتد. بیشتر اسرا نمی دانند در کدام منطقه اسیرند و امکانات و تجهیزات و مقرهای کومله در کدام مناطق متمرکز است، در نتیجه آزادی‌شان‌ برای کومله چندان خطرناک نیست. خیلی از اسرا فکر می‌کنند در کردستان عراق زندانی‌اند ولی آزاد کردن افراد محلی که شناخت کافی از منطقه دارند برای کومله خطرناک است و سعی می‌کنند چنین خطایی مرتکب نشوند. بعضی از اسرا به سراغم می‌آیند و اطلاعات راه‌ها‌ی منطقه را می‌خواهند. ولی چون می‌دانم کومله به این موضوعات حساس است و نمی‌توان به افراد اعتماد کرد، از دادن اطلاعات خودداری می‌کنم ولی اطلاعات لازم را به سرگرد فیروز گلشنی، فرمانده شهربانی ارومیه که مردی زیرک و باخداست و همراه گروهی از نیروهایش در کمین کومله افتاده و به اسارت درآمده‌اند،‌ می‌دهم تا در صورت لزوم استفاده کند. بهار است و نوزده ماه از اسارتم گذشته و هیچ خبری از خانواده‌ام‌ ندارم. به یاد سُعدا و لیلا، یادگار و خواهرانم می‌افتم. دلم برای پدر و مادرم تنگ می‌شود. بعد از شهادت مصطفی امید خانواده به من بود که اوضاع را سر و سامان دهم ولی گرفتار شده‌ام‌ و نمی‌دانم چه حال و روزی دارند. شاید هم هرگز آن‌ها‌ را نبینم. اما دلم قرص است که برادرم علی بالای سرشان است. با وجودی که نوجوان و کم سن و سال است ولی قوت قلب والدینم است. وجودش برای خانواده ارزشمند است و به آن‌ها دلگرمی می‌بخشد. فکرم مشغول افکار مأیوسانه می‌شود و حالم بهم می‌خورد. ترجیح می‌دهم تا آخر عمر تلاش کنم و از ناامیدی بپرهیزم. باید طرح فراری بریزم و سرنوشتم را آزمایش کنم تا شاید رهایی یابم. باید حرکت کنم و همه چیز را به خدا بسپارم. هر اتفاقی بیفتد لابد تقدیرم بوده است . نمی توان به هیچ کس اعتماد کرد. افراد خوش‌خدمت و خبرچین گزارش اتاق‌ها‌ و ارتباط بین زندانیان را لحظه به لحظه به گوش کومله می‌رسانند. با وجودی که می‌توان طرفداران جمهوری اسلامی ‌را از رفتار و منش و برخوردشان‌ شناسایی کرد ولی وقتی پای جان در میان باشد نمی‌توان به میزان مقاومتشان‌ اعتماد کرد. ⬅️ادامه دارد . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
بیست و چهارم افراد خوش‌خدمت و خبرچین گزارش اتاق‌ها‌ و ارتباط بین زندانیان را لحظه به لحظه به گوش کومله می‌رسانند. با وجودی که می‌توان طرفداران جمهوری اسلامی ‌را از رفتار و منش و برخوردشان‌ شناسایی کرد ولی وقتی پای جان در میان باشد نمی‌توان به میزان مقاومتشان‌ اعتماد کرد. خیلی‌ها‌ فقط‌ ها‌رت و پورت دارند ولی در اولین فرصت تنشان‌ می‌لرزد و دیگران را قربانی جان خودشان می‌کنند. همۀ اسرا پذیرفته‌اند‌ که پرنده هم نمی‌تواند از زندان کومله فرار کند. ولی مشتاقم شانسم را امتحان کنم. اینجا ماندن یعنی مرگ و اعدام. اوضاع را بررسی و برنامۀ فرار را طرح‌ریزی می‌کنم. طرح فرار را با کاک امین بانه‌ای‌، پیشمرگ مسلمان کُرد، در میان می‌گذارم ولی او می‌ترسد و همکاری نمی‌کند. اما کیانوش گلزار جواب مثبت می‌دهد. بین پنجاه نفر اسیر، مجبورم به این نوجوان بسیجی اعتماد کنم. رفتارش نشان می‌دهد صادق است و به قولش وفادار می‌ماند ولی از نظر جسمی ‌ضعیف شده و می‌ترسم اگر لو برویم زیر شکنجه دوام نیاورد و از بین برود. از طرف دیگر با گذشت یک سال از اسارتش لاغر و استخوانی شده و بعید است بتواند در برف و سرما و کوهستان حرکت کند و پا به پایم فرار کند. کیانوش توی خودش رفته و هر کس را می‌بیند پیگیر سرنوشت برادرش است. لازم است کسی به او روحیه بدهد. به او می‌گویم برادرش را در میرآباد دیده‌ام‌ تا روحیه‌اش عوض شود و جان بگیرد. خوشحال می‌شود و باور می‌کند. در صورتی که عظیمی ‌از سرنوشت نباتعلی و حسن‌مراد اخبار ناگواری شنیده و به کیانوش نگفته است؛ یعنی کومله اجازه نداده است کسی در مورد سرنوشت این دو نفر مطلبی به گوش کیانوش برساند. کومله می‌گوید کیانوش بچه است و باید اصلاح شود تا آزادش کنیم ولی روحیاتش با مرام کومله سازگاری ندارد و صبورانه رنج‌ها‌ و تهمت‌ها‌ را بسیجی‌وار تحمل می‌کند. یکی دو بار برای اعدامش اقدام کرده‌اند‌ ولی به خاطر سن کمش به تعویق افتاده است. تنها پاسدار و بسیجی موجود در زندان است که برای کومله ارزش زیادی دارد. حضور او می‌تواند مانع اعدام طرفداران کومله در زندان دولت شود. اگر دولت بخواهد طرفداران کومله را در زندان اعدام کند آن‌ها‌ هم کیانوش را اعدام می‌کنند. اگر دولت طرفداران کومله را آزاد کند آن‌ها‌ هم تعدادی سرباز و ارتشی را آزاد می‌کنند ولی محال است کیانوش بسیجی را آزاد کنند. اما اگر دولت تروریست‌ها‌ را اعدام کند آن‌ها‌ بسیجیان را اعدام می‌کنند. به هر حال کیانوش سرنوشت مبهمی‌ دارد و بعید است کومله دست از سرش بردارد. او را نگه داشته‌اند‌ تا با طرفدارانشان‌ در زندان دولت مبادله کنند ولی مدت‌هاست مبادله قطع شده و دولت تن به خواسته کومله نمی‌دهد. دولت عوامل تروریستی کومله را دستگیر کرده و کومله می‌خواهد تروریست‌ها‌ را با اسیرانش مبادله کند. دولت زیر بار مبادلات نمی‌رود و گروهک‌ها‌ی تروریستی را به رسمیت نمی‌شناسد. برادرش نباتعلی از مسئولین بازداشتگاه سپاه کرمانشاه بوده که توسط عوامل کومله شناسایی شده است. با گذشت زمان بیشتر به همدیگر اعتماد می‌کنیم و سرنوشتش را برایم شرح می‌دهد. او با تعدادی از همکلاسی‌ها‌یش در عملیات «شُنام» مریوان شرکت داشته و مجروح شده و در حین انتقال به بیمارستان سنندج، همراه برادرش و حسن‌مراد مرادی به کمین کومله افتاده دستگیر می‌شوند. برایم می‌گوید که پنج نفر از همکلاسی‌ها‌یش در قلۀ شُنام شهید شده‌اند‌ و جنازه‌شان‌ همان‌جا مانده و قلۀ شنام دوباره به دست عراقی‌ها‌ افتاده است. دلم می‌خواهد او را از زندان کومله نجات دهم و با هم فرار کنیم. با این فرار می‌توانیم کومله را حسابی تحقیر کنیم. اوایل ورودم به زندان مرکزی کومله پی به ارتباط کیانوش با دختری به نام شیلان از وابستگان کومله بردم. مخفیانه و زیرکانه ارتباط نامحسوسی با هم داشتند. کیانوش تودار است و با این دل‌مشغولی کمی ‌روحیه‌اش بهتر شده بود. ولی ارتباطش را لو نمی‌داد. در سردشت آرایشگاه داشتم و حالا در زندان سر و صورت زندانیان را اصلاح می‌کنم. روزی کنار حوض محوطه زندان در حال کوتاه کردن موهای سر کیانوش بودم که شیلان خانم سلانه سلانه با سگ‌ها‌یش به طرفمان آمد. به موهای کیانوش اشاره کرد و به زبان کردی گفت: «‌حه ی فی او زور جوانه.» تعجّب کردم. این دختر زیبای کومله‌ای‌ با هیچ کس حرف نمی‌زد. فقط با خواهرش سیران راحت بود. برای اینکه وادارش کنم بیشتر صحبت کند، به هیکل کیانوش اشاره کردم و به کُردی گفتم: «‌نه بابا کجاش قشنگه، این فقط پوست و استخوانه!» تبسّمی ‌کرد و گفت: «‌خودش نمی‌گم. موهاشو میگم !!!! ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
بیست و پنجم نمی‌دانم کی بود و چه کاره بود. ولی افسرده و پریشان و کم‌حرف بود. ناکس کیانوش هم چیزی نمی‌گفت یا نمی‌دانست شیلان کیست و چه‌کاره است ولی دل‌بسته‌اش بود. روز به روز به طرح فرار امیدوارتر می‌شوم. آمادگی روحی و اعتماد به نفسم را بالا می‌برم ولی از نظر جسمی ‌ضعیف شده‌ام‌. نمی‌دانم پاهایم توان فرار دارد یا بین راه متوقف می‌شوم. طرح فرار را با کیانوش در میان می‌گذارم. دودل است. اواسط زمستان شیلان خانم از محدودۀ زندان به مکان دیگری رفته بود. کیانوش همچنان منتظر و چشم به راه شیلان است. فکر کنم به خاطر او حاضر نباشد با من فرار کند. سر به سرش می‌گذارم و می‌گویم: «‌دل بکن از این زندانِ شیلان. یا خودش گازت می‌گیره یا سگاش!» می‌خندد و می‌گوید: «‌به خدا نمی‌دونم اون کی بود و چی می‌خواست. بعضی وقتا برام نون روغنی می‌آورد.» با رسیدن بهار، کیانوش از بازگشت شیلان ناامید می‌شود و موافقتش را برای فرار اعلام می‌کند. از صبح تا غروب داخل اتاق چهار متری راه می‌رویم و با نرمش و ورزش سعی می‌کنیم آمادگی جسمانی‌مان را بالا ببریم. هر کس می‌پرسد می‌خواهی چه‌کار کنی؟ به شوخی می‌گویم: «‌می‌خوام فرار کنم، کاری، چیزی لازم نداری؟» این جوری می‌خواهم قضیه را لوث کرده و اگر توانستیم فرار کنیم داغی به دل کومله بگذاریم. ایمان دارم اگر بتوانیم یک لحظه از چشمشان‌ گم شویم، دیگر نمی‌توانند ما را پیدا کنند. سقف توالت‌ها‌ی داخل محوطه را برداشته‌اند‌ تا تعمیر کنند. موقتی نایلونی رویش کشیده‌اند‌ تا باران اذیت نکند. سقف توالت‌ها‌ در زمستان چکه می‌کرد. شش توالت به صورت ردیفی و پشت به رودخانه احداث شده‌اند‌. بهار است و پیروزی‌ها‌ی رزمندگان اسلام در جبهه‌ها‌ی جنوب، کومله را حیرت‌زده کرده است. قدرت مردمی ‌نظام جمهوری اسلامی ‌برای مردم پدیدار شده و رفتار دیکتاتوری گروهک‌ها‌ی ضد انقلاب، مردم منطقه را رنجانده است. فوج فوج افراد نادم و پشیمان راهی پیوستن به دولت شده و برای تأمین امنیت خود و خانواده‌شان‌ مسلح شده و علیه ضد انقلاب می‌جنگند. ریزش نیروهای کومله آن‌قدر فراوان شده که روز به روز پایگاه‌هایشان‌ را ازدست می‌دهند و روستاها را تخلیه می‌کنند. در مقابل قدرت جمهوری اسلامی، ‌قدر و مقدار ناچیز کومله را می‌شناسم و تحرکات آنان را مانند وزوز مگس می‌دانم. رزمندگان اسلام در جبهه‌ها‌ی جنوب حملات گسترده‌ای‌ انجام داده و در حال پیشروی به سوی خرمشهر هستند. کومله سخت آزرده و پریشان‌خاطر شده است. آن‌ها‌ دریافته‌اند‌ اگر جنگ ایران و عراق به پایان برسد، رزمندگان اسلام به سوی کردستان گسیل خواهند داشت و غائله کردستان را به آسانی فیصله خواهند داد. همه حواس نیروهای کومله به اخبار جنگ و پیروزی خرمشهر است. می‌دانم ساعت هشت شب، همۀ نیروهای کومله داخل مقر می‌روند و اخبار پیشروی‌ها‌ی رزمندگان اسلام را دنبال می‌کنند و وقایع روزانه را تجزیه و تحلیل می‌کنند. در این ساعت اسرا هم مشغول شنیدن خبرهای خوش پیروزی رزمندگان هستند و توجه چندانی به رفت و آمدها ندارند. شب رادیو اعلام می‌کند رزمندگان به نزدیکی خرمشهر رسیده‌اند‌. برنامه فرار را برای فردا شب تعیین می‌کنم. در زمان فرار لازم است چند نفر هم‌زمان با ما وارد دستشویی‌ها‌ شوند و با رفت و آمد زیاد، محوطه را شلوغ کنند تا نگهبان نتواند آمار ورود و خروج افراد به توالت‌ها‌ را حفظ کند. باید مطمئن شویم کنار توالتی که قصد فرار داریم نیروها و طرفداران کومله حضور نداشته باشند. لازم است دو سه نفر از افراد مورد اعتماد همزمان با ما در توالت‌ها‌ی کناری مستقر شوند تا با سر و صدای ما مشکلی پیش نیاید و بتوانیم با خیالی آسوده از دیوار بالا برویم و داخل رودخانه بپریم. موضوع را با علیرضا امیری‌فرد درجه‌دار شیرازی و کاک امین بانه‌ای‌ در میان می‌گذارم. شجاعانه می‌پذیرند که همزمان با خروج ما، به داخل توالت‌ها‌ی بغلی بروند و هوای ما را داشته باشند. برای فردا شب آماده می‌شوم و با خیالی راحت می‌خوابم. خواب می‌بینم لب رودخانۀ پر آب زاب نشسته و به وسعت رودخانه خیره شده‌ام‌. روی امواج رودخانه، با خط زیبایی آیات قرآنی نوشته شده و پیرمردی روحانی با لباسی سفید مانند ملائک روبه‌رو‌یم ظاهر می‌شود و می‌گوید: «‌می‌خوای از این رودخانه عبور کنی؟» با احترام می‌گویم: «‌بلی می‌خواهم. ولی شما کی هستید؟» ـ من خمینی هستم. می‌خواهی تو را به آن طرف رودخانه ببرم؟ ـ بلی می‌خواهم! دستم را گرفته و به آرامی ‌به آن طرف رودخانه پرت می‌کند. رها و سبکبال داخل جنگل آن طرف رودخانه می‌افتم. ریشۀ درختان از خاک بیرون زده و با شاخه‌ها‌ ‌درهم تنیده و به شکل آیات قرآنی تزئین شده‌اند‌. ⬅️ ادامه دارد 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
بیست و ششم از خواب می‌پرم و دلم قرص می‌شود فرارمان موفقیت‌آمیز است. خرمشهر آزاد می‌شود و شور و حال پیروزی رزمندگان در بین اسرا غوغا به راه می‌اندازد. مقر کومله به غمکده‌ای‌ تبدیل می‌شود و پژمردگی و عصبانیت در چهره‌شان‌ بیداد می‌کند. و امیدواری شادابی در چهره اسرا موج می‌زند. عزمم را جزم می‌کنم و مقداری نان و حلوای ظهر در شالم می‌پیچم و برای راه قایم می‌کنم. ساعت به هشت شب و وقت اخبار می‌رسد. بیرون محوطه زندان را دید می‌زنم و می‌بینم نگهبان تنهاست و بقیه در مقر حضور دارند. به کیانوش و امیری‌فرد و کاک امین اشاره می‌کنم و یکی یکی راه می‌افتند و به سمت توالت‌ها‌ می‌روند. قرار است کیانوش داخل توالت شمارۀ چهار برود و امیری‌فرد داخل توالت شمارۀ پنج و کاک امین داخل توالت سه برود تا اطرافمان اشغال شود و اتفاقی بیگانه‌ای‌ وارد آن‌ها‌ نشود. لحظاتی بعد راه می‌افتم و توالت اول و دوم و ششم را چک می‌کنم و می‌بینم خالی هستند. خیالم راحت می‌شود و پیش کیانوش می‌روم. با تیغ مشمای پلاستیکی را به صورت تی انگلیسی ‌می‌برم تا سرمان از قسمت تی عبور کند و پاهایمان از دسته تی بگذرد و گوشه‌ها‌ی مشما آویزان نماند. سر طناب را به چوبی می‌بندم و درون گودال توالت فرو می‌کنم تا بتواند وزنمان را نگه دارد. با طناب بالای دیوار می‌روم و به کیانوش می‌گویم: «‌بیا بالا.» او تعلل می‌کند و می‌گوید: «‌اگه بیام برادرم رو اعدام می‌کنن.» می‌خواهم بازگردم و توجیهش کنم ولی فرصت نیست و ‌کار از کار گذشته است. در این لحظات نفس‌گیر نمی‌توانم به او بگویم برادرت را شهید کرده‌اند‌. می‌ترسم پس بیفتد و کار را خراب‌تر کند. او می‌گوید: «‌برو به سلامت!» از محمدرضا عظیمی‌ شنیده بودم که برادرش و حسن‌مراد را تیرباران کرده‌اند‌. نمی‌توانم خبر را به او بگویم و روحیه‌اش را خراب کنم. بالای دیوار گیر کرده‌ام‌. فقط می‌گویم: «کیانوش جان جبران می‌کنم.» ناامیدانه به طناب آویزان می‌شوم و به سوی رودخانه سُر می‌خورم. طناب کوتاه است و از فاصله ده پانزده متری دیواره بلند رودخانه می‌غلتم و داخل آب سقوط می‌کنم. فقط مواظبم تعادلم حفظ شود و سرم به سنگ نخورد. در حین سقوط و غلتیدنم، سگ‌ها‌ی محوطه پارس کرده و به طرفم هجوم می‌آورند. تا می‌خواهند نزدیکم شوند، جریان تند بهاری رودخانه مرا از جا می‌کند و با خود می‌برد. شدت حرکت آب اجازه شنا کردن نمی‌دهد. کنترلم ناممکن می‌شود. به سنگ‌ها‌ی کف و دیواره رودخانه می‌خورم و مواظبم سرم به سنگ‌ها‌ نخورد. سرمای طاقت‌فرسای رود به جانم می‌افتد. انگار خونم خشکیده و احساس خفگی می‌کنم. به زحمت روی آب می‌آیم و نفسی تازه می‌کنم. سعی دارم با مهارت صدای دست و پایم به گوش نگهبان نرسد. هرچند صدای امواج خروشان رودخانه اجازه رسیدن شلَپ و شولوپم را به نگهبان نمی‌دهد ولی احتیاط کرده و سر و صدا ایجاد نمی‌کنم. شاید بوی تنم در آب دفن شده و سگ‌ها‌ی شیلان رهایم کرده و سراغم نمی‌آیند. هر وقت کیانوش در محوطه زندان هیزم می‌شکست و کنده درختان را خرد و جابه‌جا می‌کرد، سگ‌ها‌ زیر دست و پای شیلان می‌لولیدند و آرام‌آرام پیش کیانوش می‌رفتند و پارس نمی‌کردند. به گمانم با او هم رفیق شده بودند. در سیصد متری پایین رودخانه به سدبندی می‌رسم که ساقۀ درختان و انبوه بوته‌ها‌ شدت جریان آب را کنترل کرده و رود آرام می‌گیرد. شاخه‌ای‌ می‌گیرم و خودم را بالا کشیده و به خشکی می‌رسم. عمدی راه معکوس و انحرافی را انتخاب می‌کنم و همراه با جریان آب به سمت عراق می‌روم. می‌دانم وقتی نگهبانان کومله متوجه فرارم شوند، برعکس من به طرف سردشت خواهند رفت. خیس و زخمی ‌از شدت سرما می‌لرزم. از زیر قله به طرف سنگر دیده‌بانی نیروهای کومله، که پدافند ضد هوایی در آن مستقر است، می‌روم و زندان را تحت نظر می‌گیرم. احتمالاً آن‌ها‌ حدس می‌زنند به طرف روستای آغلان در مسیر سردشت رفته باشم. هرگز فکر نمی‌کنند به طرف عراق رفته و زیر سنگر دیده‌بانی پنهان شده باشم. دو ساعت تا آمارگیری وقت دارم. از محوطه دور می‌شوم ولی می‌ترسم دورتر بروم و ناخواسته در مسیرشان قرار بگیرم. تصمیم می‌گیرم همان‌جا بمانم و لباس‌ها‌یم را خشک کنم و رفت و آمد کومله را تحت نظر بگیرم . ارتفاع بلند منطقه پدافتد هوایی تمام محدوده زندان را پوشش می‌دهد. آرام‌آرام خودم را به زیر پایگاه دیده‌بانی می‌رسانم و زیر صخره‌ای‌ پناه می‌گیرم و زندان را دید می‌زنم. مطمئنم کسی اینجا دنبالم نمی‌گردد. لباس‌ها‌یم را در آورده و می‌چلانم تا زودتر خشک شود. کاملاً به رفت و آمدهای زندان مسلطم. هر لحظه منتظر عکس‌العملی هستم. . . . ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
بیست و هفتم . لباس‌ها‌یم را در آورده و می‌چلانم تا زودتر خشک شود. کاملاً به رفت و آمدهای زندان مسلطم. هر لحظه منتظر عکس‌العملی هستم. ولی تا ساعت ده شب که وقت آمارگیری است اتفاقی نمی‌افتد. به یاد کیانوش می‌افتم که اگر لو برود حتماً اعدام می‌شود. آرزو دارم روزی برگردم و آرم داس و چکش بالای مقر کومله را با گلوله نابود کنم. ساعت ده شب هیاهوی زندان بلند می‌شود. سگ‌ها‌ پارس می‌کنند. رفت و آمد و جابه‌جایی نیروهای کومله و نور چراغ قوه‌شان‌ را می‌بینم که دور تا دور زندان می‌چرخند و محوطه را محاصره می‌کنند. شلوغی و بگیر و ببند به اوج می‌رسد و هر دسته به سویی می‌دوند. بارها اطراف زندان را دور می‌زنند. ساعتی اطراف زندان و داخل جنگل می‌چرخند و خسته می‌شوند. به دو دسته تقسیم شده و به طرف روستای آغلان حرکت کرده و دنبالم می‌روند. از نور فانوس دستشان می‌فهمم در چه مسیری حرکت می‌کنند. نمی‌توانند زندان را خالی گذاشته و تمام نیروهایشان‌ را دنبالم بفرستند. به ناچار به همان دو گروه بسنده می‌کنند. یواش‌یواش اوضاع آرام می‌شود و از دامنۀ قله پایین می‌آیم و از پشت زندان رد می‌شوم. نور فانوس و چراغ قوۀ نگهبانان را نشانه می‌کنم و به فاصله چند صد متری پشت سرشان به طرف آغلان حرکت می‌کنم. خیالم راحت است. دیگر کسی وجود ندارد بخواهد از پشت سر تعقیبم کند. ریسک فرار را کاهش داده و مراقبم به دامشان‌ نیفتم. خوشحالم که آن‌ها‌ تحت کنترلم هستند. دو ساعتی پشت سر نگهبانان راه می‌روم. آنها به پُل چوبی روستای آغلان می‌رسند. از روی رودخانه عبور کرده و به داخل روستا می‌روند. خیالم راحت می‌شود مسیرشان روستای آغلان و دیوالان و میرآباد و سردشت است و دیگر نمی‌توانند تعقیبم کنند. از پل آغلان عبور کرده و دوباره از آن سوی مسیر رودخانه برده‌سور، برعکس حرکت آن‌ها‌ به طرف قله ‌گیاهرنگ، که مشرف بر زندان کومله است، برمی‌گردم. هرچند راهم طولانی و مسیرم دورتر می‌شود ولی مطمئنم دیگر نمی‌توانند ردَم را بزنند. زمین لیز است و سر می‌خورم و پاهای برهنه‌ام‌ روی سنگ‌ها‌ و شاخه‌ها‌ لغزیده و زخمی ‌می‌شوم. عقب عقب راه می‌روم تا رَد پایم آن‌ها‌ را به اشتباه بیندازد و برعکس مسیرم دنبالم بروند. در طول مسیر که در تاریکی شب از بین گون‌ها‌ی بلند و تیغ‌دار عبور می‌کنم، صبح زود با پاهای زخمی ‌و خون‌آلود به بالای قلۀ گیاهرنگ می‌رسم و پناه می‌گیرم. زندان را دید زده و به ریش نداشتۀ کومله می‌خندم. همان‌جا با استتار استراحت می‌کنم و صبر می‌کنم تا شب فرابرسد. به هیچ کس نمی‌توان اعتماد کرد. نباید اجازه دهم با ندانم‌کاری اشتباهی مرتکب شوم و رهگذری، چوپانی و کشاورزی سر راهم سبز شود و مرا ببیند. تصمیم می‌گیرم شب‌ها‌ راه بروم و روزها مخفی شده و استراحت کنم. نمی‌خواهم با عجله و شتاب خودم را به خطر بیندازم. باید زمان بخرم تا ناامیدانه دست از تعقیبم بردارند و فکر کنند به سردشت رسیده‌ام‌. به پرنده‌ها‌ و حیوانات هم اعتماد نمی‌کنم و خودم را در معرض دیدشان قرار نمی‌دهم. مقداری نان و حلوای ظهر همراهم است که در آب رودخانه خمیر شده و به دردم نمی‌خورد. ناچار می‌شوم از گیاهان تغذیه کنم و شکمم را سیر کنم. بهار است و میوه‌ای‌ هم در کار نیست. دورادور کشاورزی را نشانه می‌کنم که با گاوهایش مشغول شخم زدن زمین است. با دلخوشی منتظر می‌مانم تا غروب بروم و وسایل و بساطش را بگردم و خوراکی‌ها‌ی اضافه‌اش را بخورم. معمولاً چوپانان و کشاورزان غذای یک وعدۀ خود را به صحرا می‌برند و می‌خورند. اگر از این وعدۀ غذایی چیزی باقی بماند آن را در گوشه‌ای‌ پنهان می‌کنند تا روز دیگر مصرف کنند. اگر غذای اضافه نداشته باشند حتماً قند و چای اضافی دارند و همراه کتری و قوری‌شان زیر بوته‌ها‌ و درختان برای روز بعد پنهان می‌کنند. عصر که کشاورز کارش را تعطیل می‌کند و می‌رود، در تاریکی هوا سراغ وسایلش می‌روم و از زیر خاک بیرون می‌کشم. می‌بینم کتری و قوری و دو حبه قند در سفره‌اش مانده و از نان و غذا و خوراکی خبری نیست. یک شب دیگر راه می‌روم و سرگردان در کوهستان می‌چرخم. نمی‌توانم به مردم بومی‌ اعتماد کنم. آن‌قدر اعتماد به نفس دارم که هر کس سر راهم سبز شود نابودش کنم. ولی تمام سعیم این است با کسی روبه‌رو‌ نشوم. روز استراحت کرده و دوباره شبانه به طرف روستای ملاشیخ راه می‌افتم. از قله‌ها‌ سرازیر شده و به درّه‌ها‌ می‌رسم. دوباره از قله روبه‌رو‌ بالا کشیده و باز سرازیر می‌شوم ولی مسیر چندانی نمی‌پیمایم. بالا و پایین رفتن خسته‌ام‌ می‌کند و باعث می‌شود مسیر عمودی را دوباره رو به پایین طی کنم و پیشرفتی نداشته باشم. ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷