eitaa logo
امام زادگان عشق
91 دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
350 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
ketabrah.ir07.05.mp3
زمان: حجم: 11.97M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت # سی و ششم ✍ # کامیون سوخته و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
ketabrah.ir07.06.mp3
زمان: حجم: 8.83M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت # سی و هفتم ✍ # عارضه ی شیمیایی و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
ketabrah.ir08.02.mp3
زمان: حجم: 13.26M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت # سی و هشتم ✍ # گرمای سوزان جزیره مجنون و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
ketabrah.ir08.03.mp3
زمان: حجم: 14.69M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت ✍ # قرارگاه نصر و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
ketabrah.ir08.04.mp3
زمان: حجم: 13.12M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت ✍ # غواصان خط شکن و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
ketabrah.ir08.05.mp3
زمان: حجم: 9.06M
تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت -یکم محسن امیدی و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
41 شوهرخاله‌ام تازه از سامرا آمده بود. یک روز رفتیم دیدنش. برایمان از حال و هوای سامرا گفت. از غربت ائمه، از وهابیونی که عرصه را بر شیعیان تنگ کرده‌اند. گفت چون در سامرا بمب‌گذاری‌ها زیاد است، منطقۀ حساسی محسوب می‌شود و کمتر کسی برای بازسازی می‌رود. وقتی شوهرخاله‌ام صحبت می‌کرد، چهرۀ آقامصطفی هر لحظه گرفته‌تر و متفکرتر می‌شد و افسوسی در نگاهش موج می‌زد. به آقامصطفی گفتم: «دوست داری بری سامرا؟» گفت: «تا سامرا چهل‌وپنج روز طول می‌کشه. می‌دونی که برای رضای خدا میرن. حقوقی در کار نیست. مشکلی نداری؟ می‌تونی از پس تنهایی و بی‌پولی و کارهای خونه بربیای؟ البته یک مقدار پول پس‌انداز کردم.» گفتم: «دوریت خیلی برام سخته، اما اگه تو دوست داری بری، من تحمل می‌کنم.» گفت: «برای خدا سختی کشیدن، هم لذت داره هم ثواب!» چند روز بعد، شوهرخاله‌ام اسم آقامصطفی را در ستاد بازسازی عتبات عالیات نوشت. گفته بودند شصت نفر نیرو می‌خواهند و برای اعزام باید ظرفیت تکمیل شود. چند بار ظرفیت تکمیل شده بود، اما هر بار تا عده‌ای می‌فهمیدند در سامرا درگیری و بمب‌گذاری زیاد است انصراف می‌دادند. برای همین تاریخ اعزام عقب می‌افتاد. چند ماه طول کشید تا بالاخره لیست تکمیل شد. روزی که به آقامصطفی زنگ زدند و خبر قطعی‌شدن رفتن‌شان را به سامرا دادند، هم‌زمان بود با امتحانات من. قرار بود یک هفته بعد امتحاناتم شروع شود. با ناراحتی گفتم: «چه بدموقع! الان فرصتی نیست که بخوام درخواست انتقالی بدم به زاهدان یا زابل، مجبورم مشهد بمونم، این مدت به من خیلی سخت می‌گذره.» آقامصطفی گفت: «اشکالی نداره. توسل کن. خدا خودش درست می‌کنه. من هم برات دعا می‌کنم. خودت هم دعا کن.» گفتم: «چند روز بیشتر به امتحان‌هام نمونده، چی بگم به خدا؟ ازش معجزه بخوام؟» گفت: «تو فقط بخواه، همیشه از خدا چیزهای بزرگ بخواه. نگو نمی‌شه.» در عین ناامیدی زنگ زدم به دانشگاه قوچان و گفتم: «کار ضروری و مهمی برام پیش اومده. امکانش هست برای امتحاناتم به سیستان و بلوچستان منتقل بشم؟» طرف کمی مکث کرد و گفت: «اجازه بدین سایت رو باز کنم ببینم مهلت تغییر محل آزمون تموم شده یا نه؟» بعد از چند لحظه ادامه داد: «اتفاقاً یک طرح آزمایشی دوروزه برای تغییر محل آزمون دانشجویان اومده که دیروز بوده و امروز، ولی متأسفانه هیچ کدوم از دانشجوها متوجه نشدن. تا یک ساعت دیگه هم سایت بسته میشه. شما سریع درخواست‌تون رو فکس کنین. اگه قبل از بسته‌شدن سایت درخواست‌تون رو ارسال کنین، انتقالی‌تون درست میشه.» در حالتی از بهت و ناباوری به آقامصطفی نگاه کردم. آقامصطفی گفت: «اگه ما در راه اهل بیت قدمی برداریم، شک نکن که چند برابرش رو جواب می‌گیریم.» آقامصطفی رفت سامرا. من هم مدارکم را فرستادم برای تغییر محل آزمون و تنها دانشجویی بودم که تغییر محل آزمون گرفت. آقامصطفی علاوه بر بنایی به کارهای نرم‌افزاری کامپیوتر هم وارد بود. با این وجود، اولین بار که از سامرا زنگ زد، گفت: «من رو انداختن توی آشپزخونه!» خندیدم: «تنها کاری که ازش بدت می‌اومد!» گفت: «دوران سربازی هم من رو انداخته بودن توی آشپزخونه. بهشون گفتم من حاضرم همین کوله‌ها رو به دوشم بکشم برم بالای کوه و برگردم ولی آشپزخونه رو به من ندید. دوست ندارم بشینم یک گوشه سیب‌زمینی پوست بکنم.» گفتم: «دوست داری سختی بکشی؟ الان چلۀ تابستونه. هوا خیلی گرمه. کار توی آشپزخونه که از بنایی بهتره.» گفت: «اومدم اینجا که سختی بکشم. زود کارهام رو توی آشپزخونه انجام میدم، میرم کمک بناها.» با اینکه آقامصطفی هر روز زنگ می‌زد، اما هنوز یک هفته نگذشته بود که بسیار دلتنگ شدم. برای مداحی‌هایی که با هم گوش می‌دادیم، گردش‌های شبانه‌ای که می‌رفتیم، کتاب‌هایی که می‌خواندیم. سعی می‌کردم با درس‌خواندن و با رسیدگی به طاها دلتنگی‌ام را تعدیل کنم. آقامصطفی خودش چیزی از بمب‌گذاری‌ها به من نمی‌گفت. دیگران می‌گفتند. دیگران آمار شهدای سامرا را به من می‌دادند. خودم اخبار گوش نمی‌دادم. می‌ترسیدم. از شنیدن خبرهای مربوط به بمب‌گذاری‌ها در سامرا حالم بد می‌شد. با این‌حال آقامصطفی اصرار داشت اخبار گوش کنم و اهل سیاست باشم. من با سماجت خاصی تمام این چهل‌وپنج روز از گوش‌دادن به اخبار اجتناب کردم. بالاخره این مدت با سختی‌ها، دلتنگی‌ها، اشک‌ها و دلهره‌هایش به پایان رسید. آمدن آقامصطفی هم‌زمان شد با به دنیاآمدن بچۀ خواهرم. پدرم این اتفاق را به فال نیک گرفت. گوسفندی قربانی کرد و ضیافتی داد. آقامصطفی دوستان جدیدی در سامرا یافته بود. یک روز به دیدن پیرمردی رفتیم که با هم آنجا آشنا شده بودند. ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۴۲ پیرمرد که خیلی از آقامصطفی تعریف می‌کرد و شیفتۀ اخلاق و مرام او شده بود، گفت: «اول آقامصطفی رو گذاشتن توی آشپزخونه، بعد رئیس ستاد بازسازی سامرا که فهمید ایشون به کامپیوتر وارده گفت می‌دونین که اتاق کامپیوتر دست مهندس‌های عربه اونا هم سرسری کار می‌کنن. دلسوز نیستن. همیشه سیستم‌ها مشکل دارن کارها به موقع انجام نمیشه. من شما رو می‌برم پیش عراقی‌ها میگم که ایشون مهندس کامپیوتر هستن، اجازه بدید کمک‌تون کنن. آقامصطفی گفت نه! این‌طوری نگین. اگه از من بپرسن، من نمی‌تونم بگم مهندسم. رئیس ستاد بازسازی گفت شما اصلاً چیزی نگو. صحبت نکن.» آقامصطفی حرف‌های پیرمرد را ادامه داد: «دست من رو گرفت بُرد و گفت این مهندس کامپیوتره. قراره سیستم‌های ایرانی‌ها دست خودمون باشه. اونا هم با اکراه قبول کردن. دیدم یک اتاق کولردار اون هم کولر گازی، یخچال پُر، تخت شیک و همه‌جور امکانات رفاهی مهیاست، نشستم پشت سیستم. سیستم‌ها سالم و آپدیت‌ بودند. با خودم گفتم این بنده‌های خدا یا وارد نیستن یا عمداً کارشکنی می‌کنن. از اون روز اتاق کامپیوتر رو از دست‌شون درآوردیم و کارها روبه‌راه شد.» پیرمرد با خنده گفت: «همون روز اول، بعد از اینکه آقامصطفی کارش تموم شد اومد توی اتاق ما. دید کولرمون خرابه و عرق از سر و رو‌مون می‌چکه. فوراً رفت روی پشت‌بام. رئیس ستاد سر رسیده بود و گفته بود مهندس عارفی شما اون بالا چه‌کار می‌کنی؟ بیا پایین. ما شما رو مهندس معرفی کردیم. پرستیژ کاری‌تون رو حفظ کنین؛ آقامصطفی هم گفته بود من نمی‌تونم برم توی اون اتاق خنک بشینم و دوستام توی گرمای پنجاه‌درجه بدون کولر باشن.» پیرمرد ادامه داد: «برای استراحت، کمتر به اتاق کامپیوتر می‌رفت. بیشتر پیش ما بود.» گفتم: «آقامصطفی خیلی متواضعه. هر بار که میره سفر تأکید می‌کنه برای من پرده و پلاکارد تبریک و خوش‌آمد نزنین. هم اسراف می‌شه، هم ریا!» پیرمرد گفت: «موقع برگشت به همۀ بچه‌ها سفارش می‌کرد مهر و تسبیح و سوغاتی کم بخرین. چون یک مسافتی از راه رو باید پیاده بریم، حملش مشکله. اما بعضی از مردهای مسن گوش نکردن، زیاد خریدن و موقع برگشتن از عهدۀ حملش عاجز شدن. آقامصطفی بندۀ خدا کمک‌شون می‌کرد، بارشون رو می‌کشید. اون‌قدر که شانه‌هاش رد افتاده بود!» آقامصطفی گفت: «انشاءالله دوباره با هم هم‌سفر بشیم.» بین راه که برمی‌گشتیم مشهد، آقامصطفی از گروهی به نام داعش می‌گفت. در سامرا از وجود چنین گروهی مطلع شده بود. گفت: «زینب قبلاً وقایع آخرالزمان رو خونده‌ بودم. جایی نوشته بود گروهی می‌آیند با شمشیر گردن می‌زنند. اون موقع از خودم می‌پرسیدم یعنی چی؟ ما توی دورانی زندگی می‌کنیم که بهترین سلاح‌ها رو در اختیار داریم چرا باید یک عده خودشون رو به زحمت بندازن؟ آخه گردن‌زدن کار خسته‌کننده و کثیفیه! با اینکه توی کتاب‌های معتبر نوشته شده‌بود، ولی برام قابل درک نبود. حالا با چیزهایی که شنیدم و کلیپ‌هایی که دیدم باور کردم.» پرسیدم: «سرکرده‌شون کیه؟» گفت: «ابوبکر بغدادی! البته خیلی وقته این گروه تشکیل شده، ولی حالا فعالیت‌شون گسترش پیدا کرده!» پرسیدم:«مسلمونن؟» گفت:«شاخه‌ای از وهابیت‌اند که شعارشون جهاد و خشونته.» آهی کشیدم و گفتم: «اسلام دین لطیفیه و هیچ سنخیتی با خشونت نداره.» اما از همان لحظه، ترسی موهوم در وجودم ریشه دواند. ترس از داعش، از اینکه آقامصطفی بخواهد برود با کسانی مبارزه کند که آیین‌شان کشتن شیعیان به فجیع‌ترین وضع است؛ مثل سر بریدن با خنجر به سیخ‌کشیدن و در آتش‌سوزاندن یا پرتاب از ساختمان‌های بلند. سعی کردم دیگر دربارۀ جنایات داعش چیزی نپرسم. کلافه بودم. رادیو را خاموش کردم. سکوت بر فضای اتاقک ماشین حکم‌فرما شد. شب زیبایی بود. در متن سیاه آسمان ستاره‌هایی درخشان خودنمایی می‌کردند و من از پس تاریکی رقیقی که جاده را احاطه کرده بود، به زندگی مردمانی می‌اندیشیدم که قربانی این جنایات می‌شدند. مدتی گذشت. یک روز آقامصطفی گفت:«زینب می‌خوام برم کربلا تو هم میای؟» کمی فکر کردم گفتم: «دوست دارم بیام، ولی طاها مدرسه میره خودم هم درس دارم!» گفت: «من قصد دارم بعد از این، سالی چند بار برم کربلا!» گفتم: «فکر خوبیه. نائب‌الزیارۀ من هم باش.» گفت: «اولین دعایی که کنار ضریح امام حسین؟ع؟ کردم این بود که مکرر به کربلا برم.» ⬅️ ادامه دارد.... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۴۳ از آن پس هر چند ماه یک بار آقامصطفی راهی کربلا می‌شد. علاقۀ عجیبی به زیارت امام حسین؟ع؟ داشت. گاهی یک‌باره هوای کربلا می‌کرد، خیلی هم شدید. شرایط برایش جور می‌شد. اغلب، خانوادۀ من یا خانوادۀ خودش دل‌سوزانه می‌گفتند: «پول‌هاتون رو پس‌انداز کنین. از حالا به فکر دامادی طاها باشین.» من برای کربلارفتن‌هایشان، برای عشق و علاقه‌شان به زیارت ائمه؟عهم؟ نه تنها مانع نبودم، که مشوق هم بودم. توی این زمینه‌ها جفت‌مان هم‌عقیده بودیم و همین هم‌عقیده‌بودن‌مان خیلی در آرامش زندگی‌مان تأثیر داشت. بیشتر اوقات خودم او را می‌فرستادم. البته این فرستادن‌ها راحت نبود. این‌طور نبود که او برود و من نه حرف و حدیثی بشنوم نه زخم زبانی. هر وقت که او می‌رفت من از همه طرف در فشار بودم؛ هم از طرف خانوادۀ خودم هم از طرف خانوادۀ شوهرم. می‌گفتند: «کربلا سالی یک‌بار بسه! چه نیازی که یک‌سره برن کربلا؟ سعی کنین به فکر زندگی‌تون باشین. پول‌هاتون رو پس‌انداز کنین.» من چیزی نمی‌گفتم. نمی‌توانستم توضیح بدهم. عقیده‌ام این بود وقتی من خودم طلب نمی‌شوم، همسرم را که خیلی دوست دارم به جای خودم می‌فرستم که نایب‌الزیاره‌ام باشد. روایتی شنیده بودم که اگر کسی بتواند سالی یک بار به زیارت امام‌حسین؟ع؟ برود و نرود بر خود جفا کرده است و در قیامت به حال زائران امام حسین؟ع؟ غبطه خواهد خورد. گاهی که دلم می‌گرفت، هوس کربلا می‌کردم. شرایطم جور نمی‌شد. مصطفی را می‌فرستادم و او به محض اینکه می‌رسید کربلا، زنگ می‌زد. من از اینجا سلام می‌دادم و بلافاصله آرام می‌شدم. انگار که خودم کربلا هستم و این باعث ریشخند خیلی‌ها بود. می‌گفتند: «سرت کلاه گذاشته و از سادگی تو سوءاستفاده کرده!» اگر می‌خواستم به این حرف‌ها گوش بدهم، باعث به‌هم‌ریختگی زندگی‌ام می‌شد. یک روز که آقامصطفی کربلا بود یک نفر خیلی جدی به من گفت: «مصطفی یک زن عراقی گرفته وگرنه دلیلی نداره این‌قدر بره کربلا!» بدون اینکه خودم را ببازم گفتم: «اشکالی نداره خانومش میاد اینجا به طاها عربی یاد میده!» با نگاهی عاقل‌اندرسفیه گفت: «این همه سادگی هم خوب نیست!» مدتی بود حالم خوش نبود. نمی‌دانستم بی‌حالی و دل‌آشوبه‌ام به خاطر تغییر فصل و استرس است یا مهمان عزیزی که در راه داریم. با آقامصطفی رفتیم کلینیک. خانم دکتر آزمایش نوشت. روزی که نتیجۀ تست بارداری را از آزمایشگاه گرفتیم، از مثبت بودنش، هر دومان خوشحال شدیم. اوّلین سؤالی که به ذهنم رسید این بود که بچه پسر است یا دختر؟ خیلی دوست داشتم دختر باشد. از آقامصطفی پرسیدم: «دختر دوست داری یا پسر؟» گفت: «از دوست هر چه رسد نیکوست!» آن روز ماشین چمن‌زنی در حال کوتاه‌کردن چمن‌های وسط بلوار بود. نفس عمیقی کشیدم. سرخوش بودم، آن‌قدر که دلم می‌خواست روی چمن‌های تازه‌کوتاه شده و زیر آفتاب کم‌رنگ پاییزی تمام راه را تا خانه قدم بزنم. آقامصطفی جلو یک شیرینی‌فروشی نگه داشت. پیاده شد و با یک جعبه شیرینی برگشت. گفت: «این خبر رو باید جوری به طاها بگیم که حساس نشه. البته زودتر از اینها باید به فکر خواهر یا برادر براش می‌بودیم.» گفتم: «بچه‌ها زود با هم اُخت میشن.» گفت: «به شرط اینکه پدر و مادرها زیاد لی‌لی به لالای دومی نذارن.» گفتم: «تو چون تک‌پسر بودی احتمالاً عزیز دُردونۀ مامان و بابات بودی. این‌طور نیست؟» گفت: «برعکس پدر و مادرم اصلاً بین دختر و پسر فرقی نمی‌ذاشتن!» پرسیدم: «بابات هم مثل تو تک‌پسر بوده نه؟» گفت: «تا جایی که بابام می‌دونه ما نسل اندر نسل‌مون تک‌پسر بودیم.» گفتم: «اگه این بچه پسر باشه، قانون تک‌پسری‌تون نقض میشه.» گفت: «این‌قدر بچه میاریم تا بالاخره این قانون نقض بشه!» گفتم: «بچه نیاز به تربیت و مراقبت داره عزیزم، از اینها گذشته بچه خرج داره، سر این یکی باید بریم بیمارستان خصوصی، که مثل اون دفعه نشه و تو بتونی بیای دیدنم.» آقامصطفی چشمکی زد و گفت: «هنوز یادت نرفته؟» کمی فکر کرد بعد ادامه داد: «می‌دونی زینب! درسته بیمارستان خصوصی بهتره، اما یک جورایی بین خانم‌ها چشم و هم‌چشمی می‌شه، اونی که نداره تو فشار قرار می‌گیره.» گفتم: «یک‌جوری حرف می‌زنی انگار ما مسئول نداشتن اوناییم. تو که نمی‌دونی سر طاها چقدر به من سخت گذشت. چقدر تو بیمارستان چشم‌انتظار تو بودم، همراه نداشتم.» گفت: «نمی‌دونم چرا حس خوبی نسبت به این موضوع ندارم. من دقیقاً پول بیمارستان خصوصی رو به حسابت واریز می‌کنم، ولی برو دولتی. بذار فرهنگ‌سازی بشه، وقتی همه ببینن ما ولیمۀ خوبی دادیم، می‌فهمن که ما پول داشتیم و می‌تونستیم بریم بیمارستان خصوصی، اما نرفتیم.» با اینکه خیلی دلم می‌خواست بروم بیمارستان خصوصی اما اصرار نکردم. ⬅️ ادامه دارد .... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۴۴ پاییز با رنگ‌های متنوعش رو به پایان بود که آقامصطفی عازم کربلا شد. قصد داشت در پیاده‌روی اربعین شرکت کند. چند تا از دوستانش را هم با خودش همراه کرده بود که دو نفرشان جانباز بودند. می‌گفت هر چقدر تعدادمان بیشتر باشد، قدرت‌نمایی ما در برابر کفار بیشتر است. می‌گفت اجتماع اربعین شبیه حج است اما به مراتب کوچک‌تر. مسلمان‌ها از سراسر دنیا در روزهای خاصی دور هم جمع می‌شوند و این اتحاد و هم‌بستگی پیامدهای خوبی دارد. به فرمودۀ رهبر «خلاء وجود اجتماعی عظیم و بین‌المللی در میان شیعیان را حضور میلیونی در ایام اربعین پُر می‌کند.» این‌بار به خاطر دوستانش که زیاد اذیت نشوند، با ماشین خودش رفت. ماشین را لب مرز گذاشته بود و بقیۀ راه را پیاده رفته بودند. من به‌خاطر طاها نتوانستم بروم زابل. ماندم خانه. غم تنهایی و غربت از یک طرف، زخم‌زبان اطرافیان از سوی دیگر آزارم می‌داد. هر کس از راه می‌رسید، می‌گفت: «دوباره آقامصطفی رفت؟ چه خبره بابا؟ قربون امام حسین بشم از دور هم که سلام بدی قبول می‌کنه. اگه وقت و هزینه‌ای که صرف این سفرها میشه رو صرف آموزش و تربیت بچه‌هامون می‌کردیم والله الان این‌قدر بی‌حجابی و بدحجابی و بی‌اعتقادی زیاد نشده ‌بود.» گاهی صبرم لبریز می‌شد و جواب‌شان را می‌دادم: «شما که وقت و هزینه صرف نکردین چرا بچه‌هاتون بدحجاب و بی‌اعتقادن؟» می‌گفتند: «ناراحت نشو زینب‌خانم، به خدا ما برای خودت میگیم. اگه آقامصطفی راست میگه که زیارت ثواب داره چرا یه بار تا حالا تو رو با خودش نبرده؟ همش میگی طلب نمی‌شم! طلب نمی‌شم هم شد حرف؟» می‌گفتم: «اولاً من باردارم، ثانیاً بچه‌مدرسه‌ای دارم، از اون گذشته پیاده‌روی اربعین چون مختلطه خودم دوست ندارم برم.» گاهی به این نتیجه می‌رسیدم که به جای بحث‌کردن باید سکوت کرد. چون بحث با کسانی که نمی‌خواهند بپذیرند بیهوده است. چه خوب چه بد، زمان می‌گذشت و روزهای بی او بودن یکی‌یکی سپری می‌شدند. اوایل زمستان بود. سوز سردی از درز پنجره‌ها به درون می‌خزید که آقامصطفی برگشت. این‌بار حرف‌های تازه‌ای برای گفتن داشت. از جنایات داعش می‌گفت و اینکه شیعیان نباید نسبت به این موضوع منفعل و بی‌تفاوت باشند. می‌گفت که داعشی‌ها با حملات انتحاری خود موج جدیدی از شیعه‌کشی را ابداع کرده‌اند و قصد تخریب حرم حضرت زینب؟عها؟ را دارند. حرف‌هایش مثل سوز سردی که به درون می‌آمد. پشتم را می‌لرزاند. یک روز که رفته بودم دکتر متخصص زنان، دکتر برایم سونوگرافی نوشت. خیلی مشتاق بودم که جنسیت بچه‌ام را بدانم. آقامصطفی روی مبل نشسته بود و کتاب می‌خواند. گفتم: «می‌خوام امروز برم سونوگرافی، وقت داری من رو برسونی؟» کتاب را بست گفت: «نیازی نیست بری. من مطمئنم بچه پسره! یادته یک بار از نجف تماس گرفتم گفتم دیشب توی حرم حضرت علی؟ع؟ خوابیدم؟» گفتم: «آره، یادمه. چه‌طور مگه؟» گفت: «اونجا خواب دیدم پسر داریم. اسمش رو هم گذاشتم علی، البته اگه دوست نداری اسمش رو خودت انتخاب کن.» گفتم: «اسم قشنگیه، ولی من فاطمه‌زهرا گذاشتم، چون فکر می‌کنم بچه‌ام دختره.» گفت: «رفتنش کاری نداره. می‌برمت، ولی به نظر من اگه فقط برای تشخیص جنسیت می‌خوای بری، کار بیهوده‌ایه.» با هم رفتیم سونوگرافی. قبل از اینکه از ماشین پیاده شوم آقامصطفی دستم را گرفت و با شیطنت خاصی گفت: «زینب حرف من رو قبول نداری؟ من که بهت گفتم بچه پسره.» خندیدم: «می‌خوام مطمئن بشم عزیزم.» آقامصطفی داخل ماشین نشست. من از پله‌های کلینیک رفتم بالا. مدت زیادی منتظر نوبت نشستم تا اینکه منشی اسم مرا صدا زد. رفتم داخل اتاق. دکتر بعد از معاینه گفت: «بچه‌تون پسره!» گفتم: «خانم میشه دوباره نگاه کنین؟» گفت: «نگران نباش عزیزم! بچه‌ات هم پسره هم سالم.» آمدم بیرون. تا در ماشین را باز کردم آقامصطفی پرسید: «پسر بود نه؟» گفتم: «این‌قدر به خوابت اعتقاد داشتی؟» گفت: «حالت خاصی بود. مطمئن بودم بچه پسره که اسمش رو انتخاب کردم.» نگاهم کرد: «ناراحتی؟» گفتم: «نه، خیلی هم خوشحالم که شما از تک‌پسری دراومدین.» گفت: «من داداش نداشتم. می‌دونم چقدر سخته بی‌برادری. الان خدا دو تا داداش به من داده.» رسیدیم خانه. پدر آقامصطفی داشت می‌رفت بیرون. آقامصطفی پرسید: «برسونم‌تون؟» پدرش گفت: «دارم میرم داروخانه!» من پیاده شدم و آنها رفتند. وقتی آقامصطفی برگشت، گفت: «من می‌دونستم بابام اخلاقش چطوریه، برای همین بردمش یک جای خلوت و گفتم بابا امروز زینب رو بردم سونوگرافی. بابام صاف نشست و پرسید خُب؟ گفتم بچه پسره! مدتی زل زد توی چشمام. بعد از شدت خوشحالی شروع کرد به دست زدن پا کوبیدن، بلند و هیجان‌زده گفت بالاخره از تک‌پسری دراومدیم. خدا رو شکر طاها داداش داره مثل ما بی‌برادر نیست. ⬅️ ادامه دارد..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۴۵ من پیاده شدم و آنها رفتند. وقتی آقامصطفی برگشت، گفت: «من می‌دونستم بابام اخلاقش چطوریه، برای همین بردمش یک جای خلوت و گفتم بابا امروز زینب رو بردم سونوگرافی. بابام صاف نشست و پرسید خُب؟ گفتم بچه پسره! مدتی زل زد توی چشمام. بعد از شدت خوشحالی شروع کرد به دست زدن پا کوبیدن، بلند و هیجان‌زده گفت بالاخره از تک‌پسری دراومدیم. خدا رو شکر طاها داداش داره مثل ما بی‌برادر نیست. بعد دست کرد داخل جیب پیراهنش هر چه پول بود ریخت روی داشبورد.» این بار مادرم به موقع آمد. با هم رفتیم بیمارستان دولتی. امیرعلی هنگام اذان مغرب هفتم خرداد ماه سال1393 به دنیا آمد. همۀ افراد خانواده خوشحال بودند. امیرعلی هفت روزه بود که به آقامصطفی گفتم: «خیلی دلم گرفته، من رو ببر حرم.» گفت: «من که حرفی ندارم ببین مادرت راضی می‌شه؟» مادرم راضی نمی‌شد. می‌گفت: «چند روز دیگه هم صبر کن.» این‌قدر آقامصطفی اصرار کرد تا مادرم راضی شد. مادرم گفت: «باید اول امیرعلی رو ببریم حمام.» وان کوچکی را از آب ولرم پُر کردیم. امیرعلی ابتدا مثل یک ماهی نرم و لغزان در آب گرم فرورفت و پس از لحظه‌ای روی آب آمد و لبخند زد. مادرم بااحتیاط او را شست و داد به من که حوله‌به‌دست کنارش ایستاده بودم. از حمام بیرون آمدیم. مادرم پرده را پس زد. به آسمان روشن و بی‌ابر نگاه کرد و گفت: «بهتره صبر کنین آفتاب غروب کنه. بچه گرمازده میشه.» بعد از غروب آفتاب سوار ماشین شدیم. ماشین را نرسیده‌به‌حرم پارک کردیم. آقامصطفی ساک را انداخت به گردنش و امیرعلی را در آغوش گرفت. مادرم دستم را گرفت و آهسته و بااحتیاط از میان جمعیتی که در رفت و آمد بودند به طرف ورودی حرم رفتیم. در آستانۀ درگاه حضرت ایستادیم و سلام دادیم. مادرم قالی جلو در بازرسی بانوان را کنار زد و داخل شدیم. آقامصطفی گفت: «زیاد راه نرو. مامانت نگران میشه.» و بچه را داد به من. زیرانداز کوچکی پهن کرد و نشستیم روی زمین. ابتدا زیارت‌نامه خواندیم بعد آقامصطفی در گوش راست امیرعلی اذان و در گوش چپش اقامه خواند. ⬅️ ادامه دارد .... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazrateze ynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
بیستم و یکم گفتم: «‌یه خانوداه نیاز به سرپرست داره، خوب ملت ایرانم نیاز به سرپرست و رهبر داره. شما چرا با تمام ملت ایران می‌جنگین؟ رهبر ایران امام خمینیه و همه ازش اطاعت می‌کنن. مام اطاعت می‌کنیم. اگه این جرمه منم همدست شوهرم هستم. شمام باید تمام ملت ایران رو بکشین.» عصبانی شدند و با حرف‌ها‌ی رکیکی بهم پرخاش کردند ولی چون همشهری بودیم و همدیگر را می‌شناختیم کوتاه آمدند. یکی‌شان‌ فاتحی همسایه‌مان بود. خواهرش معلم قرآنم بود. هم‌محله‌ای‌ بودیم و بقیه خواهرانش هم دوستم بودند. جرئت نکردند دست رویم بلند کنند. ولی با متلک و توهین تحقیرم کردند. فکر می‌کردند چون شانزده سال سن دارم می‌توانند با مطالب جذاب و غیر اخلاقی فریبم دهند. برای اینکه خودم را از مهلکه رها کنم گفتم: «‌من هنوز به سن و سالی نرسیدم که راجع به جمهوری اسلامی ‌نظر بدم. سوادم قد نمی‌ده. اومدم شوهرم رو ببینم. پدرم هم کاری به این کارا نداره و کاسبی می‌کنه.» قانع شدند و دست از سرم برداشتند ولی اجازه ملاقات ندادند. چند ماه بعد، دوباره با خاله غنچه راهی میرآباد شدیم. شب در منزل یکی از اهالی میرآباد ساکن شدیم. دخترم دستشویی داشت. همین که در تاریکی شب رفتم توی حیاط در مسیر دستشویی پایم سُر خورد و به دهانه چاه غلتیدم. با یک دستم لیلا را چسبیدم و با دست دیگر دیواره چاه را گرفتم و پاهایم را به دیواره قفل کردم و نگذاشتم سقوط کنیم. آن‌قدر جیغ کشیدم و داد زدم تا صاحب خانه به دادم رسید و نگذاشت داخل چاه سقوط کنم. زانوهایم زخمی ‌و خون‌آلود شد. صبح که رفتم مقر کومله، نامردها اصلاً نگفتند سعید کجاست و چه بلایی سرش آورده‌اند‌. مثل اینکه از میرآباد منتقلش کرده بودند. دست خالی برگشتیم و نتوانستیم ملاقاتش کنیم. رودخانۀ برده‌سور با عبور از کنار روستاهای برده‌سور، مزرعه، دولتو و قاسم‌رش در مرز ایران، وارد روستای نوکان عراق می‌شود. هم‌مسیر با پیچ و خم رودخانه به حوالی روستای برده‌سور می‌رسیم. در درّه‌ای‌ عمیق و منطقه‌ای‌ محصور و کوهستانی، با دیواره‌ها‌ی بلند و طبیعتی صخره‌ای‌ و دورافتاده، وارد مقر کومله در اتاقی محقر و ساختمانی دو طبقه می‌شوم. لباس‌ها‌ی خلبانی تنم را در می‌آورند. دو زانو روبه‌رو‌ی آتش ‌و منقل پیرمردی کوتاه‌قد و سبیل‌بلند که در حال کشیدن قلیان است می‌نشینم. نگهبان او را کاک صالح صدا می‌زند. به محض نشستن، کاک صالح می‌پرسد: «‌می‌دانی اینجا کجاس؟» ـ نمی‌دانم. ـ اینجا زندان مرکزی کومله‌س. قوانین اینجا رو می‌شناسی؟ ـ نخیر! ـ اینجا قوانینی داره که باید رعایت کنی. حق نداری از سختی و شکنجه‌ها‌یی که شدی با زندانیا صحبت کنی. اگه زود اصلاح بشی و تغییر عقیده بدی، آزاد می‌شی.کاری نکردم که اصلاح بشم. اصلاً نمی‌دونم چرا دستگیر شدم. ـ سرت تو کار خودت باشه. با هیچ کس گرم نگیر. حق نداری اطلاعات منطقه رو به کسی بدی. بعد به نگهبان می‌گوید: «‌بهتره ایشون رو توجیه کنین. کله‌ش باد داره.» نگهبان دستم را می‌گیرد و داخل انباری طبقه اول می‌برد و با مشت و لگد به جانم می‌افتد. می‌گوید: «‌پرنده هم نمی‌تونه از اینجا فرار کنه. مواظب باش هوای فرار به سرت نزنه. اگه بخوای پاتو از گلیمت درازتر کنی سر و کارت با منه. حق نداری اطلاعات منطقه رو به زندانیا بدی. اینجا سرهنگ و پاسدار و بسیجی و ارتشی داریم. حق نداری باهاشون رفیق بشی. اگه باهاشون ‌ارتباط برقرار کنی کلاهت پس معرکه‌س.» باورم نمی‌شود اینجا زندان مرکزی کومله باشد. تمام تبلیغات دروغینشان‌ از ذهنم می‌پرد و می‌فهمم به سیاه‌چاله‌ای‌ افتاده‌ام‌ که نجات از آن سخت و ناممکن است. دستم را باز می‌کند و از راهروی باریکی که چهار اتاق ردیفی در امتداد یکدیگر قرار دارند، عبور و در فلزی یکی از اتاق‌ها‌ را باز می‌کند و به داخل هُلم می‌دهد. با نور چراغ قوۀ نگهبان می‌بینم دو ردیف زندانی خوابیده‌اند‌، با آه و ناله و سر و صدایم بیدار می‌شوند. دم در جایی برایم باز می‌کنند و غریبانه در گوشه‌ای‌ کز می‌کنم. نوجوانی لاغراندام به طرفم می‌آید و پتویی رویم می‌کشد و خوش‌آمد می‌گوید. فکر می‌کردم وارد خوابگاه خصوصی می‌شوم و از امکانات رفاهی فراوانی بهره‌مند می‌شوم ولی همۀ تصوراتم از زندان مرکزی کومله فرومی‌ریزد و از فرط خستگی و ناتوانی دراز می‌کشم. جای شکستگی‌ها‌ی قدیمی ‌و زخم‌ها‌ی جدید آزارم می‌دهد و نمی‌گذارد بخوابم. ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷